جلوه هایی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

کوبنده تر از خون من

در واپسین ماه های عمر رژیم شاه، چماق به دست های مزدور و سر سپرده ی رژیم ستم پیشه برای ستیز با انقلابیون و اخلال در روند رو به رشد نهضت امام خمینی برنامه ریزی می کردند و گاه گاه با یورش وحشیانه ی خویش، همه چیز را به هم می ریختند.
پنجشنبه، 15 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کوبنده تر از خون من
 کوبنده تر از خون من

 






 

جلوه هایی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

جاودانه

شهید صدرالله فنی
در واپسین ماه های عمر رژیم شاه، چماق به دست های مزدور و سر سپرده ی رژیم ستم پیشه برای ستیز با انقلابیون و اخلال در روند رو به رشد نهضت امام خمینی برنامه ریزی می کردند و گاه گاه با یورش وحشیانه ی خویش، همه چیز را به هم می ریختند.
همراه با صدرالله و دو تن دیگر از دوستان به قصد تمرین تیر اندازی، با اسلحه ی کمری راهی اطراف بهبهان شدیم. جایی که حدود ده کیلومتر با شهر فاصله داشت، در آن جاده ای بود که دوستان، آن را برای چنین کاری مناسب دیدند و همه در عمق آن فرود آمدند. یکی از همراهان با توجه به وضعیت شهر، بسیار مضطرب و شتاب زده بود و البته بیم و هراس او هم بی جا نبود. درحالی که آقا صدرالله شیوه ی استفاده از کلت را آموزش می داد، آن دوست مضطرب می گفت: « هر لحظه امکان دارد که در اثر انعکاس صدای شلیک گلوله در دره و فضای اطراف آن، مزدوران ساواک سر برسند.»
بیم و اضطراب وی به گونه ای بود که توجه ما را به خود جلب نموده بود. آقا صدرالله همواره او را دل داری می داد و به تقویت روحیه ی وی می پرداخت. به او می گفت: «نترس، چیزی نمی شود. کسی سر نمی رسد.» و صدرالله به این باور بود که باید برای رویا رویی با چماق به دستان و وحشی بازی های آنان آماده شویم و حداقل توان دفاع و مقابله با یورش آنها را، به ویژه با به کارگیری اسلحه کمری داشته باشیم. تمرین آن روز با خیر و خوشی تمام شد و به شهر برگشتیم. اما خاطره ی شجاعت و دور اندیشی او درمقابله با خطرات احتمالی آن روزگار، در دل و جانمان ماند و جاودانه شد.
در تابستان سال 57 بود که هر شب به مدت یک هفته به منزل ما می آمد همراه با فروتنی. چند تن از دوستان برای یک عملیات چریکی و به قصد شکستن جو خفقان در شهر بهبهان آماده می شدند. آنان با دقت روی طرح و نقشه ی عملیات کار می کردند. سرانجام یکی از دوستان، شبانگاه کت و شلوار مرا پوشید و مواد منفجره را در یکی از نقطه های شهر که به فساد و می گساری اعیان و اشراف و خارجی ها شهرت یافته بود، کار گذاشت. به طوری که صدای انفجار شهر را به لرزه در آورد و وحشت و اضطراب، سراپای نیروهای شهربانی و کلانتری را گرفت. این حرکت شجاعانه و روحیه بخش با هدایت و کنترل آن چریک دلیر، یعنی مهندس صدرالله فنی شکل گرفت.
روزی در اوج خفقان رژیم شاهی 57 ، رفت و آمد صدرالله و دوستانش از جمله شهید مجید بقایی در منزل ما غیر عادی می نمود. تا این که همان روز، سروان داوودی رئیس شهربانی وقت که نفس ها را در سینه حبس کرده بود، توسط غیور مردان گروه منصوری ترور شد. آن جا متوجه شدم که رفت و آمد آن روز به خانه ی ما به خاطر چه بود(1)

نابغه ی نظامی

شهید علی موحددوست
می گویند هر کسی استعداد خاصی دارد که باید آن را یافته و شکوفا کند. این حرف درست باشد یا غلط برای من بهانه ی یک تعریف است. علی موحددوست یک نابغه ی نظامی به حساب می آمد. او بر اساس تجربیاتی که آموخته بود، در واقع بنیانگذار آموزش نیروهای پیاده در جبهه شد و نیروها را از روی برنامه آموزش می داد. برنامه هایی که البته بنا بود در اولین عملیات به اجرا در آیند. علی یک افسر نظامی آموزش دیده نبود و در هیچ یک از دانشگاه های نظامی نیز درس نخوانده بود. اما به اعتقاد من، تاکتیک ها و تجربیات علی بایست در دانشگاه های نظامی تدریس شود. تمامی تمرینات و آموزشهای وی در راستای جنگ مؤثر بود و به کار گرفته می شد. در واقع علی مانع تلفات نیروهای خودی و باعث نابودی دشمن بود.
با چند نفری همراه علی موحددوست برای شناسایی رفتیم. باید از تاریکی شب استفاده کرده و قبل از روشنی هوا به خط خودمان باز می گشتیم. در حین شناسایی متوجه چند شبح شدیم. علی با دوربین مادون قرمز آنها را نگاه کرد و گفت: «این اشباع، عراقیها هستند که صورتهایشان را پوشانده اند. دارند مین گذاری می کنند.»
تا آخر کار، مراقب کار آنها بودیم. فردا شب دوباره برای شناسایی رفتیم و مین ها را خنثی کردیم. یکی از محورهای عملیاتی ما همین جا باشد. هر چه عراقیها رشته بودند، ما همه را پنبه کردیم. شیر شب ستیز ما یعنی موحددوست همیشه مراقب رفتارهای دشمن بود. خلاصه آن شب به همراه شیر شب ستیز، توطئه ی دشمن را در نطفه خفه کردیم.
علی معتقد بود که باید قبل از عملیات های جنگی، به آمادگی مطلوب رسید و نیروها باید مناسب با برنامه ی جنگی، آموزش ببینند. به همین لحاظ، علی مدام در تدارک مانور و رزم های شبانه بود. علی می گفت که برای جلوگیری و فرار از دلهره و ترس باید نیروها با دشمن و نیروهای رزمی فرضی بجنگند، تا ابهت و ظاهر دشمن، آنان را نگیرد و هر کس با علی هم قطار بود، طعم پیروزی و تأثیر تمریناتش را خوب می فهمید.(2)

کوبنده تر از خون من

شهید محمود بانی
یک روز با هم بیرون رفتیم. محمود از من بزرگتر بود. خانمی از کنارمان گذشت، پوشش مناسبی نداشت. محمود طرفش رفت و با او صحبت کرد. با لحن آرام و با وقار به او تذکر داد.
آن خانم حرفش را قبول کرد. بعد تشکر کرد و رفت. محمود پیش من آمد و گفت: «یادت باشه، چادر حجاب کاملیه. سیاهی او، روی دشمن تأثیر زیادی داره. اگر من شهید بشم، از خونم کوبنده تره.»
در عملیات بدر، منطقه ی جزیره ی مجنون، با هم بودیم. باید وارد بصره می شدیم تا جلوی رودخانه ی دجله پیش رفتیم. اما نیروهای عراق یک دایره بزرگ درست کرده بودند. درگیری شدیدی شروع شد. در همان وضع صدای آشنایی را شنیدم، برگشتم او را دیدم، با خوشحالی گفتم: «تو این جا چکار می کنی؟»
به شوخی گفت: «با دسته ی تخریب آمدم. اگر عراقی ها تب داشتند و فکر کردند این خاک آنهاست و قصد داشتن بیایند این جا.»
محمود و طوسی مسئول توپ دسته صد و شش کنار هم بودند.
شش - هفت متری دورتر از من ایستادند. هر دو مشغول درست کردن محل تانک ها شدند تا سکوی مناسب برای شلیک را پیدا کنند. در یک لحظه، گلوله ای به سر طوسی برخورد کرد. محمود هم از ناحیه ی گردن و کتف تیر خورد. به او گفتم: «برو عقب، این جا نباش.»
اما او ماند. بعد از پاتکی که به نیروهای عراقی وارد شد و آن ها را زمین گیر کردیم، با اصرار بچه ها به عقب رفت.(3)

فرمانده ی اینجا کیست؟

شهید اللّهیار جابری
بعد از عملیات والفجر 9، خطّ پدافندی را محکم کردیم و دشمن را تا «سلیمانیه» عقب راندیم بعد از تصرف منطقه ی عملیاتی، خط را به ارتش تحویل دادیم و برگشتیم عقب. قرار بود در مراسم تشییع شهدای مشهد وگرگان شرکت کنیم. هنوز به فرودگاه «مشهد» نرسیده بودیم که خبر رسید، دشمن، منطقه ی عملیاتی والفجر 9 را تصرف کرده، هر کدام از بچه ها که داوطلب است، می تواند به جبهه برگردد. آقای «جابری» بچه ها را جمع کرد و گفت: «خبر رسیده که منطقه بدست دشمن افتاده، به وجود ما احتیاج دارند. هر کس مایل است که با من برگردد، آمادگی اش را اعلام کند. اول می رویم زیارت امام رضا (علیه السلام) و بعد هم بر می گردیم به جبهه.»
همه ی بچه ها با او همراه شدند. رفتیم حرم و بعد از زیارت و خوردن نهار در مهمانسرای حرم، راهی منطقه شدیم، وقتی رسیدیم، متوجه شدیم که قرارگاه تاکتیکی ما تبدیل شده به خط مقدم دشمن. شهید «کاوه» به آقای «جابری» گفت: «تمام نیروهای دژبان گردان خود را جمع کند، تا در پل «شیلر» عملیات کنیم اگر این کار را نکنیم، دشمن منطقه ی عملیاتی والفجر 4 را هم خواهد گرفت. در این صورت مریوان زیر آتش دشمن قرار می گیرد.»
آقای «جابری» گفت: «ما دو ارتفاع مهم منطقه را فتح می کنیم! آن وقت دشمن مجبور می شود که ارتفاعات شهر «چوارته» را ترک کند.»
همین طور هم شد. با همت و توانایی او توانستیم، ارتفاعات مهم منطقه را فتح کنیم و بر کل منطقه مسلط شویم. فرماندهان لشکر «77» و «سراب» که برای شناسایی و باز پس گیری امکانات خود آمده بودند، با تعجب می پرسیدند: «شما چه طور می توانید خط را نگه دارید؟ توی شکم دشمن هستید. این کار سختی است.»
تعجب آنها بیشتر از این بود که یک فرمانده ی گردان، بدون اینکه دوره ی عالی و دافوس دیده باشد، بدون آتش پشتیبانی و با نیروی کم چنین کاری کرده است.(4)

پی نوشت ها :

1- کوچ غریبانه، صص 45- 44 و 40 و 37.
2- حریر و حدید؛ صص 54 و 51 و 66- 65 و 92.
3- حدیث شهود، صص 76- 75 و 91.
4- بحر بی ساحل؛ صص 114- 113.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط