جلوه هایی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

یک شبه پرونده ی منافقین بسته شد

از جلوی پاسگاه عراقی ها، نمی شد عبور کرد، مگر خمیده و رکوع رفته. آفتاب که زد، همه کپ کردند و خوابیدند کنار جاده. «حاج رضا» خودش آمد. راست و مستقیم با هیبتی دیدنی. بچه ها روحیه گرفتند. بلند شدند و حمله کردند به سمت پاسگاه.
پنجشنبه، 15 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
یک شبه پرونده ی منافقین بسته شد
 یک شبه پرونده ی منافقین بسته شد

 






 

جلوه هایی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

جاده را نگه می داریم.

شهید رضا شکری پور
از جلوی پاسگاه عراقی ها، نمی شد عبور کرد، مگر خمیده و رکوع رفته.
آفتاب که زد، همه کپ کردند و خوابیدند کنار جاده.
«حاج رضا» خودش آمد. راست و مستقیم با هیبتی دیدنی. بچه ها روحیه گرفتند. بلند شدند و حمله کردند به سمت پاسگاه.
«می تونی تا فردا صبح مقاومت کنی؟»
سؤال فرمانده ی لشگر از پشت بی سیم، لحن التماس داشت. «حاج رضا» با جوابش به او دلداری می داد:
- «گر چه برایم فقط بیست نفر سالم مونده، ولی با جان کندن هم شده جاده را نگه می داریم.»
فردا صبح، فرمانده ی کل سپاه، فرمانده ی لشگر را به گوش کرد:
- «بهتون تبریک می گم». بچه های شما با مقاومت در جاده ی «فاو- ام القصر» تنگه ی اُحُد را حفظ کردند.»
فرماندهی لشگر بی سیم به بی سیم دنبال «حاج رضا» می گشت.
گفتند: «زخمی شده، ترکش خورده توی شکمش.»(1)

وقت حسّاس

شهید محمد حسن قاسمی
«حاج فتحعلی» رو کرد به «محمد حسن» و گفت: «آخر چرا این قدر خودت را اذیت می کنی؟ خیلی خسته ای. لااقل همین جا یک مقداری استراحت کن تا خستگی ات رفع بشه. این طوری که مریض می شی!»
«محمد حسن» دستی به چشم هایش کشید و گفت: «نه حاجی! من تو این وقت حساس، نمی توانم بخوابم. من زمانی می توانم پشتم را به زمین بگذارم که پیروزی این عملیات را ببینم.»(2)

چوپان نیست، جاسوس است.

شهید حمیدرضا نوبخت
حمید گشتی در اطراف زد و آمد. گفت: «مثل اینکه در این جا چیزهایی می گذرد. می توانی بالا بروی و خبر بیاوری؟»
گفتم: «بله»
رفتم. دیدم چوپانی است. خبر آوردم. گفت: «چوپان نیست جاسوس است»
با دسته ای حرکت کردیم. گفت: «تا علامت دادم او را بگیرید.»
همین هم شد. وقتی او را گرفتیم، «حمید» از او پرسید: «بی سیم تو کجاست؟»
گفت: «ندارم.»
«حمید» فکری کرد و گفت: «گوسفندها را بگردید.»
گشتیم و بی سیم را یافتیم. گوسفندها را رها کرد و گفت: «مواظب باشید که چه کسی به سراغ آنها می آید.»
در اوج فشار دشمن، «حمید» در کنار جاده و سمت راست آن مستقر شده بود. و وظیفه ی دفاع از مواضع را داشت. دشمن قصد داشت از همین محور رخنه کند. جناحین «حمید» با دشمن درگیر بودند. ایستادگی و تدبیر حمید در این محور و نقشی را که در دفاع از مواضع و حفظ آن ها ایفا کرد، سبب شد دشمن نتواند از محور او به خط ما نفوذ کند.(3)

شبیه عراقی ها

شهید حسین سوری
سریع به داخل سنگر برگشتم. بله فکر جالبی بود! چند دست لباس نظامی گوشه و کنار سنگر آویزان بود. سریع یک دست شلوار و پیراهن که تقریباً اندازه ام بود، پوشیدم. گشتم و یک دست هم برای سید پیدا کردم. بالا آمدم، تا چشم شهید به سرو وضع من افتاد، یکه ای خورد و با تعجب پرسید: «اینها دیگه چیه؟»
حسابی جا خوردم.
لباس ها را به او دادم و گفتم: «بیا سریع بپوش روی همین لباس هات هم بپوش! کمتر جلب توجه می کنیم.»
لباس ها را پوشیده و سر و وضع خودمان را که مرتب کردیم، درست شبیه عراقی ها شده بودیم.(4)

یک شبه، پرونده ی منافقین بسته شد.

شهید حاج حسن مداحی
حاج حسن در منطقه بود، توی شهر گروههای مختلف چپ و راست و منافقین فعالیت می کردند، دیگر اقدامات منافقین داشت برای مردم ایجاد خطر می کرد. هر وقت حاج حسن آمده بود، عقب نشینی کرده بودند. اما چند وقت که ایشان نیامده بود، آنها هم پرو بال گرفته بودند. از برادرها و مسئولین نظر خواهی شد تا این مشکل زودتر حل شود. همه، یک چیز می گفتند: «حاج حسن باید بیاید.»
به حاج حسن اطلاع دادیم. زود کارهایش را در منطقه جمع و جور کرد و آمد. بچه ها را دور خودش جمع کرد، چند جلسه ی مهم با مسئولین گذاشت و با کمک شهید زمان پور، با یک اقدام ضربتی، یک شبه پرونده منافقین شهریار بسته شد.
آن مالک قلدر توی روستا، صدایش از جای گرم بلند می شد. راحت حق روستایی ها را بالا می کشید. فکرش را نمی کرد کسی بتواند جلویش را بگیرد، اما مثل این که مردم مستضعف روستاها هنوز امیدهایی داشتند چون حاج حسن آنها را دوست داشت. وقتی جریان را فهمید دست به کار شد. تذکر دادن ها به مالک زورگو اثر نمی کرد. حرف کسی را هم گوش نمی داد. اما حاج حسن کسی نبود که به این سادگی دست بردارد. با ارتباط خوبی که داشت، مستقیماً رفت پیش شهید بهشتی، موضوع را برایشان روشن کرد. چیزی نگذشت که حق روستاییان مظلوم با مساعدت شهید بهشتی گرفته شد. دیگر کسی در منطقه ی شهریار جرأت نکرد حق روستاییان را بالا بکشد.
آن وقت هایی که حاج حسن و حسین آقا، هر دو تایی در جبهه بودند، منافقین فرصت می کردند که گاهی حرکت هایی بکنند و به اصطلاح از سوراخ موش ها بیرون می آمدند و فعالیتهایی می کردند.
حاج حسن، این را که حدس می زد، هر چند وقت یک بار می آمد، چند روزی می ماند و کارها را مرتب می کرد. همین که می دیدند حاج حسن پیدایش شده، توی یک چشم بر هم زدن متفرق می شدند و دوباره به سوراخ موش هایشان می رفتند. مداحی هم به منطقه برمی گشت و این کار را هر وقت که لازم بود، دوباره تکرار می کرد. می شود گفت حضور حاج حسن مساوی بود با ناامیدی منافقین و مخالفین انقلاب.(5)

پی نوشت ها :

1- ققنوس و آتش، صص 123 و 129- 128.
2- مردان تنهایی من؛ ص 21.
3- تا آخرین ایثار؛ صص 111و 113.
4- دفتری از آسمان؛ ص 35.
5- چشم های بیدار؛ صص 47 و 52- 50.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط