خاطراتی از شهید سید ابراهیم کسائیان
هر وقت که فراغتی بدست می آوریم، اوقات خود را با شرکت در جلسات مذهبی، سپری می کردیم. سخنرانانی که از جاهای مختلف می آمدند، به خصوص بعضی از روحانیونی که بیانات شیرین و دلنشین آنها، دلهای جوانان را می ربود و آنان را در پای منبرهایشان میخکوب می کرد. نوارهای سخنرانی مرحوم «فلسفی» و مرحوم «کافی» را که در قالب و موضوعات مذهبی ایراد شده بود، به دست می آوردیم و در مواقع بیکاری به آنها گوش می کردیم. مجلات و ماهنامه هایی مانند: «مکتب اسلام» و «نور دانش» که دریایی از معارف اسلامی را نشر می کردند و در کنار کتاب درسی، اوقات فراغت ما را پر می کرد، اینها نشریاتی بودند که با پدرم به طور مشترک استفاده می کردیم.در آن سال، یعنی سال اوج انقلاب، «ابراهیم» در کلاس سوم هنرستان، مشغول به تحصیل بود. دیگر همه چیزش شده بود انقلاب. درس و مشق را کنار گذاشته بود. بیشتر وقتش را در آن کتابخانه، سپری می کرد. کتاب شهید مطهری در موضوعات مختلف اقتصادی، اجتماعی و سیاسی و دینی، بهترین و کاملترین منابعی بودند که ابراهیم به خواندن آنها مشغول بود. وجود منافقین و گروهک دیگری، مثل کمونیست ها که در قائم شهر فتنه به پا کرده بودند، باعث شده بود ابراهیم بیشتر احساس نیاز کند تا دیدگاههای اسلامی را در موارد مختلف بداند. او به نهج البلاغه و کتابهای اسلامی دیگری که در آن کتابخانه بود پناه می برد و می خواست، خود را به سلاح معارف اسلامی نیز مجهز کند. او همه ی وقت خود را به این شکل می گذارند. گویا زندگی شهری و زرق و برق آن برایش جلوه ای نداشت.
رئیس ژاندارمری با مرکز تماس می گیرد و به آن ها گزارش می کند و می گوید: «یک نفر شعار نویس خرابکار را دستگیر کرده ایم چه دستوری می دهید؟»
در این حال که فرمانده ی ژاندارمری، پشت بی سیم صحبت می کرده، «ابراهیم» نیز صحبت های ایشان را می شنیده است. یکی از تکیه کلام های رئیس ژاندارمری این بوده که می گفته است «بگو، بگو»
ابراهیم وقتی این حرف را می شنود، با صدای بلند داد می زند: «بگو مرگ برشاه» رئیس ژاندارمری با شنیدن حرفهای ابراهیم دوباره آتش خشمش شعله ورتر می شود. از اتاق بیرون می آید و با باتوم، ابراهیم را زیر کتک شدید می گیرد. هر چه او می زده، ابراهیم می گفته: «مرگ بر شاه». تا اینکه رئیس ژاندارمری خطاب به یکی از سربازها می گوید: که « اینو ببر پشت ساختمان و لباسهایش را در بیاور، تا صبح باید لخت و عریان در زیر هوای سرد بماند تا بفهمد با چه کسی طرف است؟»
بعد از اینکه رئیس به استراحت می رود و می خوابد یکی از سربازانی که داشته نگهبانی می داده، پالتوی خودش را به ابراهیم می دهد تا او خود را گرم نگه دارد. هر وقت هم که کسی می خواسته به طرف ابراهیم بیاید آن سرباز با سوت و اشاره به ابراهیم می فهمانده است. تا پالتو را به کنار زند و به این صورت تا صبح ابراهیم این کار را می کرده تا توانسته بود شب را به صبح برساند.
اواخر سال پنجاه و هفت بود و می رفت که درخت انقلاب به بار بنشیند. ابراهیم سال سوم هنرستان و من هم سال آخر دبیرستان بودم. یک روز مثل همیشه می خواستیم نوارها و اعلامیه هایی را که از قبل آماده کرده بودیم، بین دوستان خود در هنرستان و دبیرستان پخش کنیم. روحیات بچه های دانش آموز را خوب می شناختیم. آن روز قرار بود که بچه ها را جهت شورش به میدان های شهر بکشانیم و می خواستیم در هیاهوی تظاهرات مردم، یکی از سینماهای شهر را نیز به آتش بکشانیم. «ابراهیم» رفت و با چند نفر از دوستانش آمدند و من هم، همینطور. قرارمان یکی از نقاط مهم شهر بود. وقتی به هم رسیدیم. «ابراهیم» گفت: «محمد چکار کردی؟»
در جواب گفتم: «تمام مهره های اصلی دبیرستان آمدند.»
یادش بخیر شهید «جعفر رضایی» هم در بین ما بود. با همدیگر همدل و همنوا شدیم تا برنامه هایمان را به خوبی اجرا کنیم. در این میان به همدیگر سفارش می کردیم که کاملاً هوای یکدیگر را داشته باشیم تا در صورت دستگیر شدنمان به خانواده هایمان خبر دهیم. روز عجیبی بود!(1)
پی نوشت ها :
اشک سید؛ صص 17- 15 و 12 و 8
منبع مقاله :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول