مسئله ي وجود شناسي اسلامي يکي از بزرگ ترين امتيازات فلسفه ي اسلامي است. وجود شناسي يعني حقيقت شناسي، حقيقت يابي، بحث در طبيعت وجود از لحاظ وجود و از آن جهت که وجود است. تمام مسائل اسلامي بر مبناي آن استوار شده و همه مشکلات بر روي همين اصل حل و فصل مي شود، و اين از شاهکارهاي فلسفه اسلامي است.
وجود شناسي اسلامي نوعي وجود شناسي توحيدي است. يعني ما جهان را با خداي جهان و با آنچه در جهان هستي هست، با پديده ها و ناپديده ها، جملگي به نوعي از انواع واحد در وجود شناسايي کنيم و در نتيجه تمام عالم هستي را يک واحد هستي بشناسيم. يعني تمام پديده هاي هستي را با خداي هستي، که مبدأ هستي است، يک واحد حقيقي وجود بدانيم. اين معني وجود شناسي توحيدي است. و مقصود از توحيد هم که در قرآن و اسلام هست همين است که ما به اين حقيقت دست يابيم و بفهميم که
من و تو عارض ذات وجوديم *** مشبک هاي ايوان شهوديم
در حقيقت، به هيچ وجه افتراقي در وجود نيست و کثرتي در عالم وجود ندارد کثرت امري عرضي است و به نظر عرفاي اسلامي، خيالي است بعضي از علماي عرفان و اهل حق در اسلام مي گويند: کثراتي که در عالم کثرت و عالم هستي مشاهده مي کنيم مثل «ثاني عين احول» است. همان طور که چشم احول دو مي بيند و حال آن که دو نيست و در حقيقت يک هست، کثراتي هم که در عالم هستي مي نگريم همه خيالي است. اين نظر، عرفاني دقيق لازم دارد ولي ما فعلاً در مرحله ي فلسفه هستيم نه عرفان، و مي خواهيم وجود شناسي توحيدي اسلامي را از نظر فلسفه بررسي کنيم.
اگر ما بتوانيم توحيد را بدين معنا درک کنيم، تمام مشکلات ما حل مي شود، يعني حتي جوامع انساني هم به همين وجود شناسي توحيدي بازگشت مي کنند. پايه هاي جوامع انساني بر وحدت هستي استور است. ما با خداي خود يگانه ايم و از او جدا نيستيم. حتي در مخيّله ي خويش هم نمي توانيم بين خود و مبدأ خود جدايي بيفکنيم. بنابراين، پايه هاي اجتماع و جامعه شناسي ما بر همين وجود شناسي توحيدي استوار است. يکي از مشکلات ساير جامعه شناسي ها همين مسئله ي وجود شناسي است. ما بايد بدانيم جامعه اي که از آن بحث مي کنيم در کجا موجود است و در کجا ممکن است وجود داشته باشد در آسمان وجود دارد يا در زمين؟ در عالم طبيعت يا در عالم ماوراي طبيعت؟ مثلاً در جامعه اي سي نفري، قطع نظر از اين سي نفر که آحادند، کجا چيزي به نام جامعه وجود دارد؟ پس وجود شناسي جامعه که بحث از وجود جامعه مي کند از مسائل مهم جامعه شناسي است. آيا وجود جامعه وجودي متافيزيکي است. شايد، هگل اين حرف را بتواند بزند، زيرا او به مطلق قائل است و ديالکتيک هگل هم متوجه مطلق است، اين مطلق در عالم طبيعت نيست و قهراً در عالم ماوراي طبيعت است. افلاطون هم مي تواند بگويد که وجود جامعه در آن مثال عقلاني و نوريِ انسان است. انسان داراي مثالي عقلاني و نوري است که در اين عالم نيست، بلکه در عالم ماوراي طبيعت است اما محيط بر اين عالم است و امور اين عالم را تدبير و اداره مي کند. اين نظريه افلاطون است. نسبت آن فرد عقلاني (ايده ي عقلاني انسان يا ماوراي طبيعي انسان) به افراد کثير انسان، نسبت رأس مخروط است به تمام ابعاد و جسم مخروط. به عبارت ديگر همان طور که نقطه رأس مخروط به تمام ابعاد و جسم مخروط و به تمام قاعده ي آن احاطه دارد، مثال نوري افلاطون هم به جمع افراد انسان و جوامع انساني احاطه دارد. بنابراين، وجود شناسي انسان و جوامع انساني و کثرت جوامع انساني در ماوراي طبيعت است. و افلاطون هم بنا به نظريه ي خود اين حرف را مي تواند بگويد. ولي در اين جا اشکال مهمي متوجه سوسياليسم مي شود.
سوسياليسم مي گويد که تمام عناصر متافيزيکي هگلي را دور ريخته و تنها ديالکتيک خشک و خالي آن را برگرفته و با تکيه بر ماده گرايي و معتقد به اصالت جامعه است. ما سؤال مي کنيم: در کجاي تاريخ جامعه اصالت دارد؟ و در کجا وجود حقيقي دارد؟ يا وجود شناسي ماده چيست؟ آيا ماده وجودي ناپيدا (1) دارد؟ ماده گرايي اگر بخواهد تز سوسياليسم را روي هستي ناپيداي ماده استوار سازد، اين هستي ناپيدا را بايد اثبات کند، چون، به قول ابن سينا، مادة المواد و مادة اولي داراي ابهام است و به هيچ وجه به ذهن نمي آيد. وي آن را به مرئة کريه المنظري تشبيه مي کند که هرگاه اتفاقي صورتش آشکار شود، با آستينش آن را مي پوشاند. ماده هيچ گاه پديده نمي شود. بنا به تعريف و تفسيري که پديدارشناسان بيان کرده اند، پديده چيزي است که به ذهن و ادراک ما مي آيد و براي ما ظهور پيدا مي کند؛ و ماده به اين شکل هرگز پديدار نمي شود و وجود ناپيدا دارد. از اين نظر، باز مسئله ي وجود شناسي تکرار مي شود. جامعه اي که سوسياليست ها به آن قائل اند در کجاست؟ اگر در پديده هاي طبيعت است، پس چرا چيزي را به عنوان وجود جامعه که براي آحاد باشد نمي بينيم؟ هر چه هست آحاد است؛ آحاد متشتتاتي هستند که هيچ گونه وجه مشترکي ندارند( منظور مشترک حقيقي است، نه مشترک اعتباري). البته اشتراک اقتصادي دارند، ولي اين پس از جامعه است براي مثال، ممکن است شما با کسي شرکتي تشکيل بدهيد و اشتراک اقتصادي پيدا کنيد، ولي نام اين اشتراک وجود شناسي جامعه نيست. چنين اشتراکاتي بعد از وجود جامعه و با تشکيل شرکت و قرارداد حاصل مي شود، و اين معنايش سوسياليسم نيست. پيش از اين که بحث از اقتصاد جامعه کنيم، بايد جامعه اي داشته باشيم، پس وجود جامعه قبل از وجود سيستم اقتصادي آن است.
به هر حال، اين ايراد کلي بر سوسياليسم وارد است که وجود شناسي خود را از کجا مي آورد. فلاسفه ي سوسياليست از جمله مارکس و انگلس از اين مسئله چشم پوشي کردند. آن ها وجود شناسي جامعه را اثبات نمي کنند، بلکه آن را به اصطلاح «اصل موضوعه» در نظر مي گيرند، مثلاً فرض مي کنند که جامعه اي هست، يا حرکتي هست، يا تضادي هست، اما در اين باره که هستي اين ها از کجا و چه طور آمده است جوابي ندارند، چون وجود شناسي ندارند.
بنابراين، سيستم سوسياليسم ناقص است؛ و فقدان وجود شناسي يکي از نابساماني هاي آن است.
يکي از خصوصيات هر سيستم فلسفي راستين اين است که کلي است و مسائل آن با هم مي خواند. اين سيستم در فلسفه ي اسلامي هست، زيرا فلسفه ي اسلامي مي تواند ادعا کند که هم وجود شناسي دارد و هم جامعه شناسي و اقتصاد مبتني بر وجود شناسي و حل همه مشکلاتش نيز بر وجوب شناسي استوار است. به اين جهت، بحث وجود شناسي توحيدي يکي از مهم ترين مباحث فلسفه ي اسلامي و بلکه يکي از شاهکارهاي آن است.
يکي ديگر از مشکلات سوسياليسم به معني اعم(2) مسئله ي وجود شناسي فرد است؛ يعني وجود آحاد را با قطع نظر از جامعه چگونه مي توانيم توجيه کنيم؟
در سوسياليسم اقتصادي کمونيسم يا نظام هاي سوسياليستي ديگر آحاد، حکم آلت را دارند، يعني يک انسان، يک واحد جامعه نيست، نه تنها واحدي از جامعه نيست، بلکه جزء اتميک جامعه هم نيست. از اين ديدگاه، يک انسان آلتي بيش نيست. لذا مي گويند فرد آلت مطلق است و هيچ عضويتي در جامعه ندارد، زيرا اگر عضويت داشته باشد، معنايش اين است که از نوع خود جامعه است. مثلاً يک قطره آب يا يک جويبار، جزئي است از آب دريا و در هر حال آب است، اما وقتي مقداري از آن آب را با جامي برمي داريد، آن جام عضويت در آب دريا ندارد و فقط آلتي است که با آن آب را از اقيانوس يا دريا يا جويبار برمي داريد و مي نوشيد. افراد هم در جامعه ي سوسياليستي همين موقعيت را دارند و از لحاظ وجودشناختي هيچ عضويتي در تشکيل جامعه ندارند؛ فقط آلتيت دارند بدون هيچ حقي از حقوق بشري. آلت، آلت است، هدف نيست، وسيله است، وسيله ي جامعه است. حقوقي که به جامعه تعلق مي گيرد شامل آن نمي شود؛ حتي حقوق بشر ندارد. هيچ حقي ندارد، حق حيات، حق احترام و... خون و جانش محترم نيست، مگر اين که وسيله اي به نفع جامعه باشد براي مثال، اگر انساني را در جنگل بيابيد که بتوانيد وسيله ي توليد قرار بدهيد، تازه همچون حيوان جنبه ب وسيله اي دارد؛ ولي اگر نتوانيد او را وسيله توليد قرار بدهيد، ديگر هيچ حق بشري ندارد و مي توانيد آن را بکشيد؛ زيرا در جامعه عضويت وجودي ندارد. ولي در قرآن هست که « من قتل نفسا بغير نفس فکانما قتل الناس جميعاً و من احيا الناس فکانما احيا الناس جميعاً.»( هر کسي يک انسان را بکشد [ولو هيچ تأثيري در هيچ جايي نداشته باشد] مثل اين است که همه ي انسان ها را کشته است...).
اين تمثيل منطقي نکته اي«وجود شناختي» دارد. يعني يک فرد با يک ميليون افراد، که جامعه بسيار بزرگي را تشکيل مي دهند، از نظر انسانيت هيچ تفاوتي ندارد. بنابراين، هيچ فرقي ندارد که شما يک فرد انسان يا يک جامعه از انسان ها را بکشيد، چون در هر دو صورت انسان را کشته ايد. از همين جا ما مي فهميم( هر چند اين يک شاهد است، ولي پايه هايش فلسفي است) که افراد با جوامع از حيث «وجود شناختي» نه تنها هيچ فرقي ندارند، بلکه وحدت وجودي دارند، به اين دليل که همه ي افراد انسان و همه ي جوامع بشري و به طور کلي همه ي موجودات جهان هستي مخروط هستي را تشکيل مي دهند که رأس آن خداست، و خدا ارتباط« اتحادي» با تمام مخروط دارد که قابل جداسازي نيست. ما چنين وجود شناسي توحيدي داريم که بر اساس آن مي توانيم مسائل سيستم اقتصادي و سياسي و اخلاقي و به طور کلي همه مسائل را حل و فصل کنيم.
حال مسئله ي اين است که چگونه مي توانيم از راه فلسفه به اصل وجودشناسي توحيدي برسيم.
رابطه ي وجودي
بررسي هاي ما ناظر به اين بود که اول بايد رابطه ي هستي انسان و جهان را شناسايي کرد و به اين بنيادي ترين پرسش فلسفه پاسخ داد که آيا اين رابطه رابطه اي اتحادي است بدان گونه که هستي انسان و هستي جهان يک واحد حقيقي هستي بيش نيست، و تمام کثرات و گوناگوني هاي جهان، خواب و خيال است که از ديد افسانه پرداز و خيال انگيز ما، که در سياهچال طبيعت ناآرام گرفتاريم مي گذرد، چنان که قائلين به وجود وجود و موجود جهان را بدين گونه مي نگرند. يا آن که به همان نحو که فلسفه و منطق و علوم طبيعي و رياضي به عنوان اصل موضوعه ي خود پذيرفته اند، رابطه ي انسان و هستي هاي بي شماري که پيرامون او يا برتر از او در جهان هستي تحقق و عينيت دارند رابطه اي انضمامي و ارتباطي است که فلسفه پيش خود تعهد يافته است که اين قسم روابط را يک به يک شناسايي کند و در ذيل عناويني همچون عليت و معلوليت و جواهر و اعراض و اجناس و فصول و انواع گروه بندي کند؟در زمينه ي اين سؤال بنيادي گفتيم که يکي از روش هاي ممتاز و آموزنده فلسفه ي اسلامي از بدو تعليم فلسفه در تاريخ اسلام اين است که راه عقل را براي تفکر توحيدي جهان نشان داده و معلوم کرده است که چنين نيست که رابطه ي اتحادي هستي انسان و جهان را تنها مي توان از طريق عرفان و کشف و شهود به دست آورد، بلکه فلسفه را نيز از اين نَمَد کلاهي است و از توان عقلي بيرون نيست که جهان سراسر يکتايي آفرينش را به همان گونه که هست شناسايي کند.
در دنباله همين ادعاي بلندپروازنه ي فلسفه در گذشته اين نکته را گوشزد کرده ام که ممکن است پيش از ورود به مصطلحات منطقي يا گفت و شنودهاي فلسفه، رابطه ي اتحادي هستي را به شکل مخروطي به نام مخروط هستي ترسيم کنيم و چنين بينديشيم که در رأس مخروط مرتبه ي غيب الغيوب يا غيب مکنون و واجب الوجود بالذات قرار دارد، و در مراتب مادون از صدر گرفته تا ذيل قاعده جز تجليات و ظهور او، که همه موجودات امکاني و تعلقات محض به اويند، چيز ديگري حتي امکان تحقق هم ندارد. در اين مخروط همان گونه که رأس در عين رفعت مقام و بساطت و ناپيدايي ذات بر تمام نقاط و حدود و ثغور مخروط احاطه و شمول رياضي دارد، به همان گونه هستي واجب نيز در عين رفعت و جلال و بطون ذات بر تمام مراتب و مراحل هستي شمول و فراگيري و قيوميت و حضور آمرانه و رهبرانه دارد. و باز، به طوري که گفته شد، اين مخروط توحيدي هستي را نه تنها از طريق عرفان و سلوک مي توان شهود و بازيابي کرد، بلکه با زبان فلسفه و تفکر منطقي و با روش انديشمندان اسلامي همچون ابن سينا و صدرالمتألهين شيرازي نيز مي توان به آن دست پيدا کرد. به عبارت ديگر، مخروط هستي را، که دلالت بر نوعي وحدت وجود و رابطه ي اتحادي ميان خدا و انسان و جهان هستي دارد، مي توان از طريق« برهان صديقين»، که فلسفه ي اسلامي براي اثبات واجب الوجود بالذات اقامه کرده است، به ثبوت رسانيد.
پينوشتها:
1-Noumenal
2- وقتي مي گوييم سوسياليسم، معني وسيعي دارد که يکي از معاني آن سوسياليسم اشتراکي و کمونيسم است. معاني ديگري دارد که در محل خودش ذکر خواهد شد.
حائري يزدي، مهدي، (1384)، جستارهاي فلسفي (مجموعه مقالات)، تهران: مؤسسه پژوهشي حکمت و فلسفه ايران، چاپ اول.
/م