دیالکتیک در نگاه ژرژ گورویچ فرانسوی (1)

دیالکتیک هم یک شیوه تفکر و هم یک تصویر از جهان است. از یک سوی نوعی تفکر است که بر فراگردها، روابط، پویایی ها، کشمکش ها و تعارض ها تأکید می ورزد و یک شیوه تفکر پویا به شمار می رود و نه ایستا، و البته از
سه‌شنبه، 31 تير 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دیالکتیک در نگاه ژرژ گورویچ فرانسوی (1)
دیالکتیک در نگاه ژرژ گورویچ فرانسوی (1)

 

نويسنده:زینب مقتدایی
منبع:راسخون




 

پیشگفتار

دیالکتیک هم یک شیوه تفکر و هم یک تصویر از جهان است. از یک سوی نوعی تفکر است که بر فراگردها، روابط، پویایی ها، کشمکش ها و تعارض ها تأکید می ورزد و یک شیوه تفکر پویا به شمار می رود و نه ایستا، و البته از سوی دیگر ارایه تصویری از جهان است. هر دوی این دو نقطه گویی سر دو پرگارند، که یکی در مرکز و دیگری با اتکای آن به پیرامونش می چرخد و قاعده‌ی آن را تعیین می کند. در عین حال دیالکتیک واژه ای است عمیقاً دارای باری تاریخی - فلسفی و جامعه شناسانه. این واژه تاریخی، داری سیر مشخص و پیدایی است، که از زمان افلاطون تا آدرنوی مکتب فرانکفورت می توان آن را جست و جو نمود. جالب است که این واژه را بیشتر باید واژه ای بدانیم که فلسفه آلمان با آن درکش و قوس مداومی بوده است. این واژه از سوی دیگر دارای تاثیر عمیق جاودانه ای بر نوع نگاه فیلسوفانه فیلسوفان مدرن نیز بوده است. عده ای از فیلسوفان و متفکران این واژه را تنها در پس نگاهی انتزاعی نگاه داشتند و نحله ای از فیلسوفان آن را از پستوخانه های سابژکتیو به عرصه کنش و مبارزه اجتماعی وارد کردند، که البته این نوع نگاه، تفاوت برخی از جریان های فلسفی و حتی در دنیای مدرن رقم می زند. این واژه را می توان از نوشته های افلاطون و دنیای مثل وی، که آن را - دیالکتیک - روشی می دانست که در یک زمان، کل و اجزای مختلف آن را در بر می گیرد، جست و جو نمود. که البته این کار به نظر وی، تنها توسط تامل انفعالی امکان پذیر است. و سیر این مفهوم را در دوره های مختلف چه از زمان فلوطین و اشراقیون سلبی تا کانت، پرودن و هگل و مارکس دنبال نمود. اما ایجاد تاثیر بستر تاریخی این واژه را آن هم به لحاظ پراگماتیک بودن آن، می توان بعد از انگاره هگلی و در تقابل نوع نگاه مارکس با هگل بر سر این واژه دانست. این واژه چنانچه اشاره شد توسط متفکران قبل از هگل هم به کار رفته است که عده ای از فیلسوفان این واژه را برای توصیف فرآیندی به کار برده اند که در آن یک قضیه در برابر قضیه دیگر قرار می گیرد و در نتیجه این برخورد قضیه سومی ایجاد می شود که پیوند دهنده حقیقت نهفته در هریک از قضایای اولیه است. که این مطلب نشاندهنده یک نوع نگاه ایجابی و یا به زعم خود گورویچ فرایاز محور است. در نوع نگاه افلاطونی، این نکته ایجابی و مدحی یا فرایازی به چشم می خورد. در حقیقت در نگاه وی، دیالکتیک نوعی رساله تعلیم و تربیت است. تنها وظیفه روش دیالکتیکی وی این است که عروج به جانب شهود عقلانی را به انسان بیاموزد، پس در این انگاره دیالکتیک قبل از هرچیز یک روش است و جز روش چیزی نیست و این روش باید تعلیم گردد تا معرفت استقلالی عالم معقول را برای نا آشنایان به اسرار آسان سازد، افلاطون از پیشروی عالم محسوس به جانب عالم معقول توسط حرکت شوقیه سخن می گوید،این حرکت عالم محسوس را به سوی عالم معقول میراند و ان چه در آغاز منحصرا سایه بود عاقبت الامر در مقام میانجی گری قرار می گیرد و یک واقعیت واسط می گردد که با حرکتی دیالکتیک هم آغوش است. این انگاره ای افلاطونی است که مدت ها سایه سنگین خود را برسر جریان های فلسفی انداخته بود، اما آن چه در کاربرد هگل از واژه دیالکتیک تازگی و برجستگی دارد، این است که وی ان را برای توصیف جریان عقل در امور بشری و نیز آن را فرایند دقیقا فنی که به وسیله آن حقیقت حاصل می گردد به کار برده است. هر چند عقل حقیقتی غایی است در نظر هگل یک فرآیند دیالکتیکی است. اما باز باید گفت که دیالکتیک چنان که معمولا مطرح می شود در تز،انتی تز و سنتز خلاصه نمی شود و هگل در کل آثار خود تنها دوبار از این ضابطه سود جسته است و مارکس نیز هیچ گاه آن را مورد استفاده قرار نداده است. از نظر گاه هگل دیالکتیک، دارای دو بعد منطقی و تاریخی است. دیالکتیک به لحاظ منطقی، روش فکری وحدت بخشی برای غلبه بر شکاف میان نفس انسانی و جهان، میان سوژه و ابژه، طراحی شده، که به شکل فزاینده توسط آرایش های اجتماعی تا آن زمان توسعه یافته ای بود که فلسفه، بیان عقلانی آن به شمار می رفت و دیالکتیک سه مرحله ای، آن را به عنوان یک فرآیند و نه یک ابزار مکانیکی مطرح کرده بود، اما به لحاظ تاریخی، هگل همه جوامع از دنیای شرقی و دنیای یونانی و رمی گرفته تا دنیای مدرن آلمانی را در حال پیشروی از راه مراحل متوالی دیالکتیک می دید.
دیالکتیک در منظر گورویچ به سه قسم، دیالکتیک فلوطین و هگل، دیالکتیک های کانت و پدیدارشناسی و اگزیستانسیالیسم و دیالکتیک های مارکس و پرودن تقسیم می شود. اولی جزمی است و بیشتر از همه متوجه مدح و ستایش موضع های پیش دریافته می باشد و در دومی به صورت یک ایجاب پنهان یا به زعم نوشته خود گورویچ مدح پنهان سلکی لاادریه کانتی است و یا کلیت نا متناهی جواهر کیفی و یا درون ذهنیت و یا عقا تام سازنده (اگزیستانسیالیسم) است و یا حتی به صورت عمل گرایی در می اید و در سومی که دیالکتیک مارکس و پرودن است بیشتر از هر نوع نگاه دیگری، نگاه مبارزه اجتماعی را در دل خود جای داده است که البته دیالکتیک ای ن دو نیز یک دیالکتیک مثبت و تسلی بخش است که ستایشگر آینده بشریت است. البته کاملا مشخص است که گورویچ از دیالکتیک منفی آدرنو سخنی بر لب نمی راند. دیالکتیک منفی تعبیری است که آدرنو رواج داد و حاکی از فرآیند متناقض بازتاب میان اندیشه و ابژه آن بوده، این فرآیندی است که هرگز سرانجام به هویت یک دانش حقیقی ختم نمی شود. آدرنو دیالکتیک منفی را در توصیف برداشتی ماتریالیستی از دیالکتیک کانت به کار می برد که در آن ف این حدود دانش و نه شکاکیت سقراط وار نسبت به دانش است که مساله اساسی محسوب می شود.
به نظر می رسد کسب معرفت درباره دیالکتیک گورویچ نیز نیاز به رویکرد دیالکتیک مآبانه دارد. یعنی شناخت نسبت به مفهوم مورد نظر گورویچ نیازمند بررسی و واکاوی این واژه در بستری از نظریه های جامعه شناسانه و فلسفی محور است که از دل این بستر نگاهی سوم که نگاه گورویچ است زاییده خواهد شد. از همین رو در این نوشتار، سه انگاره درباره دیالکتیک مورد مناقشه قرار می گیرد. انگاره اول، چینش فکری هگل و هگلیان درباب این مفهوم خواهد بود و در انگاره دوم، نوع نگاه مارکس و نئو مارکسیست ها که بیشتر و پیشتر همان فرانکفورتی ها خواهند بود مورد بررسی قرار خواهد گرفت.

دیالکتیک هگلی

مفاهیمی مثل گردیدن، تضاد، هستی گذار و.... جزء مفاهیمی هستند که از آن هگل درباب توضیح دیالکتیک خود سود می جوید. هگل از این نکته آغاز می کند که هستی و نیستی عناصر جدایی ناپذیر از وحدت هستند و البته عنصر وحدت نسبت به آن ها نیز دارای تفاوت است و البته عنصر سوم دیگری را نیز نشان می دهد که در ویژه ترین شکل خود گردیدن است. گذار از یکی به دیگری عین گردیدن است فقط با این تفاوت که دو حد گذار، حد آغازین و حد پایانی، در حالت سکون به سر می برند و از یکدیگر جدا هستند و گذار به عبارتی بین آن دو صورت می گیرد. هر بار که مسئله هستی و نیستی مطرح می شود این عنصر سوم باید وجود داشته باشد، زیرا هستی و نیستی به خودی خود وجود ندارند و فقط در این سومین عنصر وجود دارند. که این عنصر سوم شکل های واقعی متنوعی را به خود می گیرد که انتزاع آن ها را کنار می گذارد یا نادیده می گیرد تا بتواند آفریده های خود، یعنی هستی و نیستی جدا از هم را حفظ کند و آن ها را چنان جلوه دهد که گویی از گذار یکی به دیگری در امان مانده اند.. از سوی دیگر هگل به مفهوم تضاد می پردازد و آن را ژرف ترین و اساسی ترین تعین می داند و تضاد را ریشه هر نوع حرکت و هر نوع جلوه حیاتی می داند. هر چیز فقط تا ان جا که تضادی را در خود جای داده باشد، قادر به حرکت، فعالیت و آشکار ساختن گرایش ها و انگیزه های درونی خویش است. در نظر هگل تضاد نه فقط از تفکر بیرونی سرچشمه نمی گیرد، بلکه در درون خود چیز ها و نهادها نیز وجود دارد. تضاد را به این ترتیب نباید چیزی خلاف قاعده دانست. تضاد، امر منفی در تعین ذاتی خویش و اصل هر حرکت خود انگیخته ای است که چیزی جز جلوه تضاد نیست. حرکت بیرونی و محسوس، هستی متعین بی واسطه تضاد است. حرکت یعنی بودن همزمان چیزی در این جا و جای دیگر. هگل در انتهای مطلب تضاد خود این گونه نتیجه گیری می کند که هر چیزی فقط تا ان جا زنده خواهد بود که تضادی را در بر بگیرد و هنگامی که موجودی قادر نیست از تعین مثبت خویش به تعین منفی گذر کند و یکی را در دیگری حفظ نماید، به عبارت دیگر هنگامی که نمی تواند تضاد درونی خود را تحمل کند، وحدتی زنده نیست و اساس و محتوایی نیز هم نخواهد داشت و در برابر تضاد درونی خود از پای در می آید. در حقیقت روش دیالکتیک هگل بر پایه این کشف استوار بود که بر خلاف آن چه که تا به حال گمان می برده ایم " کلی نافی فصل نیست "، هگل دریافت که هر تصوری ممکن است ضد خود را در خویشتن پنهان داشته باشد و این ضد را می توان از آن تصور بیرون آورد یا استنتاج کرد.
ساده ترین راه توضیح روش دیالکتیک هگل آن است که از آن نمونه روشنی به دست دهیم. سخن را با مقوله هستی آغاز می کنیم و منظور ما مقوله محض هستی است نه نوع ویژه ای از هستی و تصور این گونه از هستی کاملا مجرد و بسیط و حاصل جدایی یک چیز از همه تعینات خاص خویش است و باید صرفا هستی هر چیز را به عنوان وجه مشترکش با چیزهای دیگری که در کائنات وجود دارد در نظر بگیریم و این گونه در نظر گرفتن هستی یعنی دارای هیچ گونه تعینی نیست و همه تعیناتش را گرفته ایم و از این رو مطلقا نا معین و بی شکل و یکسره تهی است و به یک سخن خلا محض است و هیچ گونه محتوایی ندارد چرا که هر نوع محتوایی برای آن یک تعین است و این خلا محض، لاشی است یعنی حاصل عدم همه چیزها و تعینات و کیفیات. خلاء با نیستی یکی خواهد بود، پس هستی همان نیستی است و بدین گونه مشخص می شود که تصور محض هستی شامل تصور نیستی است.
امااشاره به این نکته مهم است که هگل فقط به دنبال این نیست که بگوید تغییرات تاریخ ناشی از این تضادها است. بلکه آن را قانون منطقی می داند، منطقی که هرگونه هر گونه جدایی را نه تنها میان اندیشه و اشیا بلکه میان اندیشه اشخاص نیز نفی می کند و مکانیسمی است که اندیشه به وسیله آن خود را به حرکت در می آورد.
هگل از این تعاریف سودجویی برای نظریه سیاسی خویش هم می کند، آن جا که خانواده را وحدت و اجتماع را جزیی و دولت را تنها کلیت منطقی و البته اخلاقی می داند. کشمکش میان وحدت خانواده و جزئیت اجتماع مدنی در نمد دولت به مثابه واقعیت و سامان کلی حل می شود. خانواده و اجتماع مدنی هردو تا اندازه ای عقلی اند زیرا مسلما هر دو واقعی اند ولی تنها دولت که بر فراز هردو قرار می گیرد به طور کامل عقلی و اخلاقی است و انسان تنها در حالت یک شهروند فرمانبردار، موجودی اخلاقی و آزاد است و او تنها وقتی به کل مبی پیوندد و با آن یگانه می شود معنی و ارزش پیدا می کند.
البته این نکته را نباید از خاطر دور نماییم که نخستین شکل بروز روش دیالکتیکی هگل به زعم لوکاچ بسیار آشفته است. تجربه های متناقض او از جلوه های خاص زندگی در کلیت بس رمز آمیزی که هگل بارها آن را با واژه زندگی مشخص می کند، به یکدیگر جوش خورده اند.

دیالکتیک در چشم انداز مارکس

درباب نوع نگاه مارکس و انگلس و تفاوت آن ها با هگل چند نکته مشخص و پیدا وجود دارد. هر چند هردو آن ها دیالکتیک را بسیار جدی گرفتند ولی به هیچ وجه پیرو تمام عیار اندیشه های هگل نشدند. هگل که می گفت تنها چیز حقیقی درباره رویدادهای واقعی جنبه عقلی آن ها است، عقیده اش به نظر آن ها چیزی بیش از بازتاب منافع طبقاتی روشنفکران بورژوا نبود. در دید مارکس و همراه او انگلس، نیروی محرک تاریخ هیچ چیز غیر عادی مانند روح یا مثال یا اندیشه یا هر هر مفهوم مجرد دیگری که در فلسفه هگل عنوان شده بود نبود، بلکه روابط بود که آدمیان در فرآیند تولید با یکدیگر برقرار می کنند. مارکس بر این نظر است که حر کت تاریخ بر اثر تضاد و بر خورد است ولی نقش آفرینان این نمایش جهانی رویدادهای حقیقی به مفهوم عادی و تجربی آن هاست نه به مفهوم خاص و مثالی هگل.
در دیدگاه هگل، آن تحول و تکامل دیالکتیک که در طبیعت و تاریخ نمایان است، یعنی پیشرفتی اعلا و پیوسته از مراحل فروتر به مراحل عالی تر (فرایاز) و این جریان ثابت و خود انگیخته مثال از ازلیت است که البته کسی از مقصود ان نیز آگاه نیست. در نوع نگاه مارکس، این ایدئولوژی های باژگونه باید به کناری گذاشته شود و بر همین رویکرد است که دیالکتیک به دانش قوانین عمومی حرکت – خواه در مورد جهان خارج و خواه در مورد تفکر آدمی - تحویل می شود یعنی دو دسته از قوانینی که در موضوع یکسانند ولی در بیان متفاوتند.
ژرژ گورویچ در کتب خود سعی می کند نوع نگاه مارکس درباب دیالکتیک را تشریح کند البته از این نکته بگذریم که با وجود اهمیت اساسی دستگاه دیالکتیک در ساختار کلی تفکر کمونیستی، این دستگاه در هیچ یک از آثار مارکس به گونه ای منظم پرورانده نشده است. گورویچ می نویسد: " مارکس برای استنتاج این نکته که، سیر جدالی در درجه اول نفس حرکت واقعیت اقتصادی و اجتماعی و تاریخی است ......و هم برای آن که به این نتیجه برسد که سیر جدالی فقط به تبع و با عنوان ثانوی یک روش است، درصدد بر می آید که تعبیری خاص و مناسب بیابد. نیاز وی بدین تعبیر بیشتر در آن هنگام است که سیر جدالی خود را در برابر سیر جدالی هگلی می نشاند که سرنوشت سیر جدالی را با مذهب اصالت روح عرفانی و اشراقی خویش (هگلی)وابسته است ".
نوشتارهای مارکس همانند هگل دارای دو تاریخچه است. مارکس جوان در کتاب خانواده مقدس براین نکته پافشاری می کند که تعبیر ویژه تر وی برای اشاره های دیالکتیکی اش، تعبیر دیالکتیک انسان گرایی واقع گرا است که این تعبیر نیز براین گفته پای می فشارد که آن چه در مقام حرکت امر واقع یا واقعی است، جنبه دیالکتیکی دارند. و هم چنین در نظر وی سیر جدالی در مذهب اصالت ماده نو و مذهب اصالت ماده عملی تجلی می یابد با این توضیحات دو نکته به خوبی مشخص است:
نکته اول، جامعه ها، کلیت ها و تمامیت های هستند که نیروهای مولد مادی و مناسبات تولیدی و وجدان واقعی (فردی و جمعی) و نیز آثار این وجدان ها و ایدئولوژی در آغوش آن ها خفته اند و پنهان شده اند.
نکته دوم،یکی از وجهه های اساسی حرکت دیالکتیکی عبارت از بیگانگی هایی است که گسستگی هایی از خویشتن خویش می باشند و هر چند اشکال گوناگون به خود می گیرند اما به هر حال در بیشتر این اشکال مناسبات آن ها با عنصر مادی جامعه کم است.
"آدمیان در تولید جتماعی وسایل معاش خود به روابط ضروری معینی وارد می شوند که از اراده آنان مستقل است، یعنی آن روابط تولیدی که با مرحله ای معین از تحول نیروهای مادی مولد آن ها مطابقت دارد. مجموعه این نیروهای مولد، ساختار اقتصادی جامعه را بر می سازد، شالوده راستینی که روبنای قضایی و سیاسی بر آن استوار می شود و آگاهیهای اجتماعی متناظر آن پدید می آید. شیوه تولید وسایل مادی معاش، شرایط فرآیند کلی زندگی اجتماعی، سیاسی و معنوی را عیین می کند. آگاهی آدمیان تعیین کننده زیست آنان نیست بلکه بر عکس، زیست اجتماعیشان آگاهی آنان را تعیین می کند".



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.