مباني پيشانوين جوامع نوين

پارسنز بر اين باور است که تفکيک نظام فرهنگي و اجتماعي در جوامع گهواره اي اسراييل و يونان و نيز روم که مرهون يونان بود، ميراث تمدن را به مسيحيت سپرد و مسيحيت با جذب اين مواريث فرهنگ دنياي باستان، نظم فرهنگي
جمعه، 3 مرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مباني پيشانوين جوامع نوين
 مباني پيشانوين جوامع نوين

 

نويسنده: عبّاس محمّدي اصل




 

پارسنز بر اين باور است که تفکيک نظام فرهنگي و اجتماعي در جوامع گهواره اي اسراييل و يونان و نيز روم که مرهون يونان بود، ميراث تمدن را به مسيحيت سپرد و مسيحيت با جذب اين مواريث فرهنگ دنياي باستان، نظم فرهنگي جديدي پي ريخت. از اين نگره، فرهنگ مسيحي هرچه بيشتر از نظام اجتماعي تفکيک پذيرفت و ضمناً با آن تعامل يافت. در اين راستا پارسنز مي گويد « ما مي خواهيم تحليل را با طرح دو پل اوليه اجتماعي بين جهان باستان و نوين يعني مسيحيت و نهادهاي مشخص امپراطوري روم آغاز کنيم. بنابراين بايستي چند قرن را براي دسترسي سريع تر به زمينه تحليل جامعه نوين يعني جامعه فئودال و اوج آن در اواخر قرون وسطي و سپس رنسانس و اصلاح گرايي، حذف کنيم ». ( Parsons, 1971: 30 )

1-2. صدر مسيحيت

پارسنز در پي گيري فرايند تفکيک پذيري نظام اجتماعي، برآمدن نهادهاي صنفي را از محور اخلاقي انسجام اجتماعي چشم دارد. در اين زمينه پارسنز مي نويسد « خاستگاه مسيحيت به عنوان جنبشي فرقه اي در يهوديت فلسطين نهفته است. مع هذا مسيحيت سريعاً در اين اجتماع ديني - اخلاقي منحل شد و در اين ميان رخداد اساسي، استفتاء سن پل بود که وفق آن فردي غير کليمي مي توانست بدون مشارکت در اجتماع يهودي و رعايت قانون يهودي، مسيحي شود. پس کليساي صدر مسيحيت در عرصه گروه هاي انجمني مذهبي و مستقل از هر اجتماع انتسابي اعم از قومي يا سرزميني ظاهر شد. کانون آن نيز خصوصاً مذهب بود و دم از رستگاري روح فرد مي زد که از اين جنبه از هر سازمان اجتماعي دنيوي متمايز مي شود. بدين سان کليساي مزبور به تدريج در خارج امپراطوري روم از طريق تبليغات حواريون و ساير مبلغان رواج يافت. موفقيت عمده اوليه اين مبلغين در ميان فرودستان جمعيت شهري - پيشه وران، کسبه خرده پا و نظاير آن - بود که ميان سنت گرايي گروه هاي دهقاني و تعلق گسترده طبقات بالا به حفظ وضع موجود محصور شده بودند ». ( Parsons, 1971: 30-31 )
به نظر پارسنز چنين مي رسد که با جايگزيني عضويت ارادي در کليسا به جاي احساس برگزيدگي مبلغين يهودي بود که تفکيک پذيري جمعي در سطوح نقشينه و ساختي بروز کرد. « در ميان اصطلاحات بنيادين مذهبي، عناصر قاطع و پيوسته با يهوديت شامل مفاهيم وحدانيت متعالي و ميثاق با خداوند بود. بدين سان نوعي احساس منتخب بودن توسط خداوند به برخي علماي مبلغ دين دست داد. در يهوديت کلاسيک، مردم اسراييل از اين وضعيت بهره مند بودند و در مسيحيت نيز اين وضعيت با مشارکت افراد پيشه وري پيوسته مي نمود که در صورت تقبل ايمان شان به زندگي ابدي دست مي يافتند. مع هذا کليساي اوليه نوعي انجمن ارادي بود... فردي که صرفاً شخصيت يهودي داشت جزو جامعه محسوب مي شد؛ اما مسيحيان و آتني ها و روميان در سطح مشارکت اجتماعي، يک عضو کليسا و اجتماع قومي - سرزميني محسوب مي شدند. اين مرحله نقشي قاطع در تفکيک پذيري نقش ها و ساخت هاي جمعي داشت ». ( Parsons, 1971: 31 )
آنچه اين تفکيک پذيري را تسهيل مي کرد عبارت از ايستادن مسيح در ميانه خدا و انسان يا آسمان و زمين بود. در واقع پارسنز معتقد است در فرايند تفکيک پذيري « اين تعريف جديد از شالوده جمع مذهبي و رابطه اش با جامعه دنيوي به لحاظ الهياتي کسب مشروعيت مي کرد. عنصر جديد نيز شخص مسيح بود که از برخي پيامبران يا رسولان سنت يهود ساده تر مي نمود و با تصويري انساني و فاقد ادعاي الوهيت نمودار مي شد. مسيح هم خدا و هم بشر و به عبارتي يگانه پسر مولود خداي پدر بود که ضمناً از گوشت و خون برخوردار مي نمود. علي رغم اين جنبه دوگانه، پيام مسيح را نيز ارائه رستگاري نوع بشر تشکيل مي داد ». ( Parsons, 1971: 31 )
به ديگر سخن پيام مسيح موجبات رستگاري ارواح و آزادي اجتماعات مذهبي از امور و صفات انتسابي نظير قوم گرايي و سرزمين محوري را فراهم مي آورد. پارسنز در اين مورد توضيح مي دهد « برتري خداي پدر منبع اساسي تفکيک پذيري آن اموري بود که بعدها حوزه هاي معنوي و مادي خوانده شد. شالوده يگانگي اين موارد نيز رابطه ارواح با خدا بوسيله و از طريق مسيح و کليسايش بود که به لحاظ الهياتي به عنوان بدن اسرارآميز مسيح و بهره مندي از الوهيت مسيح بواسطه روح القدس تعريف مي شد. مسيح نه تنها رستگاري را به ارواح عرضه مي داشت؛ بلکه همچنين اجتماع مذهبي را از انتسابات معين سرزميني و قومي آزاد مي کرد ». ( Parsons, 1971: 31 )
پارسنز بر اين باور است که تثليث بنا به روابط پيچيده خود با ساير ابعاد خلقت در فرهنگ يوناني ادغام شد و زمينه را براي اخذ و رشد فرهنگ دنيوي « به طريقي که براي ساير جنبش هاي مذهبي و خصوصاً اسلام دست نارس مي نمود » ( Parsons, 1971: 32 ) تدارک ديد.
عقيده پارسنز بر اين است که کليسا الگوي انجمن هاي ارادي، شهرونديت، مشارکت مستقل اجتماعي، تمرکزگرايي، ديوان سالاري و اقتدار را علي رغم وجه غير دنيوي خود رشد داد. اين در حالي بود که « مسيحيان اوليه در جهان دنيوي مي زيستند، ولي از آن نبودند ». ( Parsons, 1971: 32 ) در اين ميان شعار " کار مسيح را به مسيح و کار قيصر را به قيصر واگذار "، به امر تفکيک سياست و دين کمک کرد. دوگانگي مسيحيت شامل برترانگاري آخرت بر دنيا و مقام خليفه الهي مسيح در جامعه بشري بود. به اين ترتيب « احتراز مسيحيان از روابط دنيوي همراه با افزايش سهم جمعيت نوآيين خصوصاً در ميان طبقات بالا و مسئول اجتماعي و سياسي شدت گرفت » ( Parsons, 1971: 33 ) و لذا کليسا با خطر کاهش استقبال و ابزار دست اقتدار سياسي دنيوي شدن مواجه گرديد. « مهمتر اينکه در همين دوره بود که رهبانيت ايجاد شد... به وجهي که اين ديناميسم اکنون براي ايجاد اجتماعات سازمان يافته مختص به زندگي کاملاً مذهبي در عين کناره گيري از جهان بوسيله فقر، پاکدامني و اطاعت آماده بود ». ( Parsons, 1971: 33 )
مع هذا اين رهبانيت در کليسا محدود مي شد. کليسا نيز پس از سقوط رم غربي به منظور حفظ حيات و قلمرو و ساخت، به سازماندهي خود بر حسب سلسله مراتب اداري ( اسقفي، پاپي و... )، وضع ماليات و امور دفتري و صورت برداري از متوفيان پرداخت و به دنيا نزديک تر شد. اين امر به عقيده پارسنز سه نتيجه دربر داشت: « اولاً جايگاهي عمدتاً مشروع در سطح عالي الهياتي براي شهر انسان در تمايز از شهر خدا خصوصاً از طريق تأثير اگوستين ايجاد شد... ثانياً با استقرار نظام بنديکتي ( Benedictine )، رهبانيت غربي به رابطه وسيع تري با موضوعات جهاني دست يافت... ثالثاً کليساي غربي به سطح بالاتري از استقلال بورکراتيک... نسبت به کليساي شرقي که اسقف ها از طريق نظام رهبانيت به آن وارد مي شدند، دست يافت ». ( Parsons, 1971: 34 )

2-2. ميراث نهادين روم

انحطاط تمدن روم، دوگانگي کليسا و اقتدار سياسي، فقدان اقتصاد پولي و بازاري و خودبسندگي معاملات؛ بنا به رأي پارسنز از ويژگي هاي جامعه غربي بود. او در اين زمينه اما تصريح مي کند « وقتي تجديد حيات و انسجام تدريجي آغاز شد، رابطه اي مهم و نوين ميان کليسا و اقتدار دنيوي ظهور کرد » ( Parsons, 1971: 34 ) و تا جايي پيش رفت که ديگر مشروعيت شاه هم توسط کليسا تعيين مي شد. به علاوه پارسنز متذکر مي شود « در ميان اين چهارچوب نهادي، سنتز اعظم قرون وسطي بوسيله تفکيک پذيري کليسا و دولت... مشخص مي شد. اين تفکيک پذيري در بين دو جناح معنوي و مادي دعوت مسيح تعريف مي گرديد... عناصر نهادين عمده رومي الاصل که در قرون وسطي نيز ادامه حيات يافتند، خصوصاً به توسعه کليسا متکي بودند ». ( Parsons, 1971: 35 )
قانون گرايي عام اما با تنوع احکام صادره توسط چهارچوب هاي محدود، ناهمخوان مي افتد و لذا پارسنز مدعي مي شود « ساخت هاي عام قانون روم شديداً... بواسطه اصل شخصيت حقوقي يعني حکم در باب يک انسان طبق قانون عشيره خاصش تحليل مي رفت ». ( Parsons, 1971: 35 )
از سوي ديگر، دين چاره اي نداشت جز اينکه با قوانين عرفي نيز هماهنگ شود. از اين حيث پارسنز مي نويسد « کليسا عمدتاً براي تنظيم امور خود بر حسب قانون شرع با قانون روم منطبق شد و طبقه اي از حقوقدانان را در ميان روحانيون رشد داد ». ( Parsons, 1971: 35 )
موضوع ديگري که ميراث روم را براي تکوين اروپاي نوين آماده مي ساخت عبارت از تکيه نهادهاي سياسي به سرزمين بود. از اين لحاظ پارسنز مي گويد « شالوده استوار سرزميني نهادهاي سياسي، دومين جزء ضروري جوامع نوين است که بيشتر متعلق به ميراث روم است تا هر منبع ديگر... الگوي رومي، نقطه عزيمت قاطعي براي توسعه دولت اروپايي نوين اوليه فراهم کرد ». ( Parsons, 1971: 36 )
در اين شرايط به نظر پارسنز « سومين ميراث نهادين اساسي جهان باستان، انگاره سازمان شهرداري بود ». ( Parsons, 1971: 36 ) شهرداري رومي که از دولت شهر اوليه مشتق شده بود؛ علي رغم فقدان استقلال سياسي داراي مرکزيت ساختي مشارکت شهروندان، برابري حقوق قانوني و سياسي شهروندان عضو و خصلت انجمني بود و زمينه را براي توسعه اروپاي پيشانوين فراهم کرد.

3-2. جامعه قرون وسطي

پارسنز عقيده دارد جامعه قرون وسطي بيش از جامعه روم به جوامع باستاني نزديک بود. با بروز عناصر جديد مشروعيت از قرن يازدهم ميلادي به اين سو، فرايند تفکيک پذيري رشد کرد. اين مشروعيت معطوف به جهت گيري مسيحيت غربي، کارکرد سازمان کليسا، قلمرو سرزميني و تخصيص سياسي، پايگاه والاي حقوق روم و ساخت انجمني اجتماع شهري بود.
به نظر پارسنز، عواملي چند بر تداوم تفکيک پذيري مؤثر افتادند که از جمله آنها مي توان به ساخت سلسله مراتبي نظام ارباب - رعيتي فئودالي، ايجاد طبقه مسلط نظامي براي حفظ نظم و امنيت جامعه، رشد جمعيت، سازمان اقتصادي، افزايش نجباي شهرنشين و سازمان يابي اصناف شهري به مثابه انجمن هاي داوطلبانه اشاره کرد. همچنين عطف توجه کليسا به امور دنيوي بيروني در عين تأکيد بر رهبانيت دروني ( رعايت تجرد و عدم توارث پايگاه به شکل خويشاوندي ) يا بروز تنش ميان عام گرايي روحي کليسا و خاص گرايي دنيوي فئوداليسم، بر تداوم تفکيک پذيري بي تأثير نبودند.

4-2. تفکيک پذيري نظام اروپا

همانگونه که پارسنز اشاره مي کند محيط اجتماعي نظام اروپايي داراي گستره جغرافيايي و همسايگان وسيعي بود و با وجود اين، شمال غربي اروپا مبادلات اجتماعي - سياسي مهمي نداشت. مع هذا مرزهاي جنوب و شرق اروپا از اهميت زيادي برخوردار مي نمودند؛ چنانکه اسپانيا با اعراب مبادلاتي داشت و مسيحيت ارتدکس نيز در جنوب و جنوب شرق اروپا حاکم بود. به طور کلي مرزهاي اروپا را مناسبات ديني - قومي احاطه کرده بود. قلمرو و نفوذ روم و انشعاب کليسا بر اوضاع غرب و شرق اروپا مؤثر افتاد و موانع کالبدي نظير بلندي هاي آلپ و پيرنه بر شکل گيري شمالي و جنوبي آن تأثير کرد.
به نظر پارسنز « تحت شرايط قرون وسطي، کليسا ناچار به لحاظ سياسي و اقتصادي با جامعه دنيوي به شيوه اي که تا زمان نوين تداوم يافت، آميخت... همزمان تمرکز زدايي عمومي جامعه قرون وسطي اجازه داد شاکله شهري ميراث روم در ايتاليا تشديد شود. ايتالياي شمال روم عموماً در شکل دولت شهر سازماندهي شده بود... ايتاليا احتمالاً اصلي ترين خرده نظام حفظ الگوي جامعه اروپا در آن دوره به شمار مي رود و گهواره توسعه آتي در عرصه فرهنگ دنيوي و نيز فرهنگ کليسايي تلقي مي شود ». ( Parsons, 1971: 41-42 )
شرق اروپا نز بنا به استدلال پارسنز از کارکرد انطباق برخوردار بود. « جبهه شرق، بخش عمدتاً فئودالي نظام اروپا بود... جبهه شرق، نقش انطباقي در نظام اروپا بازي مي کرد و سازماني براي حمايت از آن در برابر تهديدات اجتماعي و سياسي و نيز خصائص فرهنگي رشد داد ». ( Parsons, 1971: 42 ) عرصه اين قلمرو از دره راين تا درياي بالتيک در شمال، گسترده بود.
با اين همه، به نظر پارسنز « روح اساسي نوآوري هاي اجتماعي و سياسي اصلاً در شمال غرب مطرح شد. اهميت پاريس به عنوان مرکز فلسفه مدرسي و توسعه دانشگاه ها در اکسفورد و کمبريج عمدتاً باعث نوآوري فرهنگي گرديد ». ( Parsons, 1971: 42 )
در ادامه پارسنز مي افزايد « از يک سو انگلستان و فرانسه به قوالب اوليه دولت سرزميني... تبديل شدند. از طرف ديگر در اين دو کشور، اجتماعات شهري عمدتاً در ميان دره راين از سوييس تا اروپاي شمالي تکوين يافت ». ( Parsons,1971: 42-43 ) اين در حالي است که « توسعه هر دو عمدتاً مبتني بر ضعف سازماني امپراطوري بود ». ( Parsons, 1971: 43 )
تفکيک پذيري اجتماع جامعه اي در انگلستان و فرانسه نيز از خصائص ويژه اي برخوردار مي نمود. در اين زمينه پارسنز مي نويسد « فرايندهايي که بدواً در انگلستان و فرانسه متمرکز شدند، تفکيک پذيري اوليه صورت نوين اجتماع جامعه اي را تشکيل دادند. توسعه شهرهاي آزاد عمدتاً همراه با شهرهاي ايتاليا به تفکيک پذيري آتي اقتصاد از ساخت هاي سياسي و اجتماعات جامعه اي از اين دست منجر مي گرديد ». ( Parsons, 1971: 43 )
به باور پارسنز از يک سو « همچنين اين اشکال تفکيک پذيري ساختي با يک سازمان فئودالي مسلط تکميل مي شد » ( Parsons, 1971: 43 ) و از طرفي « عصر بارون هاي فئودال به تدريج به اشراف سالاري جوامع نوين اوليه انجاميد ». ( Parsons, 1971: 43 ) اين با وجودي است که « هرجا نيروهاي موسس سازمان حکومتي در عرصه قلمروهاي وسيع ضعيف عمل مي کرد، شهرهاي کوچک گاه کاملاً مستقل مي شدند ». ( Parsons, 1971: 44 )
در عين حال پارسنز تأکيد مي کند « در هر دو سوي آلپ شهرهاي کوچک به مراکز عمده ظهور اقتصاد بازاري تبديل شدند ». ( Parsons, 1971: 44 ) در اين ميان اما انگلستان از شرايط خاصي براي تفکيک پذيري برخوردار بود؛ چنانکه پارسنز توضيح مي دهد « انگلستان... داراي قدمت اقتصادي بيشتري بود. مع هذا ساخت سياسي انگلستان، روح مطلوبي براي توسعه اقتصادي آتي... فراهم کرد... انگلستان اجزاي سنتز آتي حرکت به سوي تفکيک پذيري را توسعه بخشيد ». ( Parsons, 1971: 44-45 )

5-2. نوزايش و اصلاح طلبي

به عقيده پارسنز، نوزايش سرآغاز تکوين دنيوي شدن بود و به تفکيک پذيري هر چه گسترده تر حوزه هاي واقعي و معرفتي زندگي انساني - اجتماعي انجاميد. از اين نگره است که وي مي گويد « نوزايش موجبات اعتلاي يک فرهنگ دنيوي بسيار پيشرفته را که از زمينه ديني اوليه منفک بود فراهم آورد. با شکل گيري اين دوره در ايتاليا، مباني هنرهاي نوين و رشته هاي علمي و همچنين فرهنگ حقوقي به صورت حاشيه اي پي افکنده شد. به علاوه الهيات خود از طريق بازخورد عناصر جديد فرهنگ دنيوي که سپس در فلسفه متبلور شد، تأثير مي پذيرفت ». ( Parsons, 1971: 45 )
از نظر پارسنز گرچه شيوه هاي نظم جديد در دوران باستان قابل پي گيري است؛ اما اين نظم هرگز به گرد پاي تفکيک پذيري جديد نرسيد. در اين راستا وي متذکر مي شود « اجزاء فرهنگي توسعه يافته در دوره نوزايش نه تنها در قرون وسطي که حتي جلوتر در دنياي باستان ريشه داشتند. مع هذا فرهنگ باستان به اين نظم منفک جديد نرسيد و به همين دليل در مفهومي کاذب، فرهنگ غرب را همواره پس از قرون وسطي مذهبي نگاه داشت. مهمترين جزء يگانه فرهنگ عقلاني قرون وسطي يعني فلسفه اسکولاستيک و تسليم شدن به ميراث کلاسيکش خصوصاً در تعبير توماس ارسطو، محدود به نظام الهياتي مي شود ». ( Parsons, 1971: 45 )
به نظر مي رسد کليسا نيز در فرايند دنيوي شدن مشارکت داشت و اين مهم را در پرتو تفکيک پذيري ساختي به انجام مي رساند. به اين جهت از منظر پارسنز « از آغاز، کليسا با مشارکت خود، توسعه آتي عناصر بسيار مهم فرهنگ کلاسيک راتوسعه داد. بنابراين معني نوزايش، گسترش متعدد اين ميراث را عموماً در بعد دنيوي دربرگرفت » ( Parsons, 1971: 45 ) و اين امر مبين تلاقي تفکيک پذيري و شمول پذيري تحليلي مورد نظر پارسنز است.
بدين سان پارسنز معتقد است توسعه از چهارچوب دين آغاز شد. به گمان پارسنز « اين نکته بارز است که توسعه در عرصه چهارچوب هاي ديني مکان مي گيرد ». ( Parsons, 1971: 45 ) کليسا و اشراف سالاري به حمايت از ادبيات و هنر و ديوان سالاري و دانشگاه خصوصاً در رشته هاي حقوق، فلسفه، معماري و نگارگري پرداختند. لذا « اگرچه برخي از مراحل آتي نوزايش صرفاً پس از دوره اصلاح گرايي در حوزه هاي پروتستان نفوذ کرد، اما آنها در ضمن مستقيماً ضد ديني نبوده، بلکه در عرصه هاي ديني باور شده و اشاعه يافتند ». ( Parsons, 1971: 46 )
نوزايش صرفاً به امضاي تمدن گذشته نپرداخت و بلکه حالتي آغازين را با خلاقيت تمام در انشاي آن منادي گرديد. در روشنگري اين نکته پارسنز مي نويسد « دوره نوزايش عمدتاً جنبشي تأليفي نبود؛ بلکه غالباً دوره نوآوري هاي سريع فرهنگي به شمار آيد. مع هذا اين تغييرات عظيم شديداً بدون برخي الزامات سطح بالاي فرهنگي يعني الزامات فلسفي و الهياتي رخ مي داد... اگرچه توماس گرايي فرمول محوري براي سنتز اواخر قرون وسطي تلقي مي شد، اما در اينجا جريانات متعدد ديگري نيز حضور داشتند. شايد مهمترين اين جريانات نام گرايي بود که بوسيله افکار کلاسيک و عناصر مآخوذ از فلسفه اسلامي تحريک شده و مترقي ترين شبه اسکولاستيک گرايي قلمداد مي گرديد. نام گرايي عمدتاً به شرايط تجربي روي خوش نشان داده و کمتر از توماس گرايي به تبيين جهان بيني مسيحي تمايل داشت ». ( Parsons, 1971: 46-47 )
تفکيک پذيري دوره نوزايش اما با يگانه سازي قرين بود؛ چنانکه پارسنز مدعي است « دوره نوزايش در تمايزي کلي از ساير حوزه هاي فرهنگي نه فقط با تفکيک پذيري ديني و دنيوي که با يگانه سازي آنها نيز مرتبط بود. همانطور که نماد مريم مقدس رابطه با امور اين جهاني را نشان داد، نهضت هاي رهباني گري جديدتر... تأثير ماندگارتري بر جاي نهادند ». ( Parsons, 1971: 47 ) در اين ميان هرچند ادبيات و حقوق و علم و سياست مبتني بر فلسفه و الهيات بود؛ اما فردگرايي کاتوليکي، برابري خواهي، تضعيف قيمومت کليسا، پروتستانتيسم مسيحي، تساهل دنيوي، مشارکت و مواضعه گرايي، زمينه ساز تبلور اوليه نظام نوين گرديد.
منبع مقاله :
محمّدي اصل، عباس؛ ( 1392 )، تکامل اجتماعي در نظريه ساختي - کارکردي تالکت پارسنز، تهران: نشر جامعه شناسان، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.