نويسنده: محمد يوسفي
يکي از دوستان مورد اعتمادمان حکايت مي کردند:
چند سال پيش در ايام فاطميه، يک روز با يکي از دوستانم در جايي بوديم و با هم صحبت مي کرديم، در اين ميان ايشان به من گفت: اگر کتابي سراغ داري به من بده مطالعه کنم چون وقت خالي زياد دارم.
من هم کتابي از کتاب هاي شخصي ام را برايش آوردم که در مورد تشرفات و ملاقات هاي افراد با امام زمان عليه السلام بود.
ايشان کتاب را گرفت و رفت.
بعد از مدتي که او را ديدم متوجه شدم تغيير فوق العاده اي کرده و محبت آقا امام زمان (ارواحنا فداه) تمام قلبش را گرفته است و در تب و تاب فراق آن بزرگوار مي سوزد.
به هر حال مدت ديگري به همين منوال گذشت. يک روز او را ديدم و با هم نشستيم و درباره آقايمان صحبت مي کرديم، در بين صحبت ها گفت: در همين ماه محرم (1369 شمسي) حدود شب هفتم بود، من خيلي مشتاق زيارت آقايم شده بودم و چون خوانده بودم که آقا خيلي به عموي شان حضرت اباالفضل العباس عليه السلام علاقه دارند و ممکن است از اين راه بتوانم کاري بکنم، لذا التماس زيادي به ايشان کردم و آقا را به عموي شان قسم دادم که ملاقات شان را نصيبم کنند.
شب بعد در حسينيه بودم. اذان مغرب را گفتند و من آمدم نماز مغرب و عشاء را خواندم. در آنجا کسي جز من و يک نفر ديگر در سمت راستم نبود. بعد از نماز يک لحظه متوجه شدم طرف چپم کسي نشسته است، صورتم را به طرف او برگرداندم ديدم آقايي با هيبت فوق العاده زيادي نشسته اند که وقتي من به ايشان نگاه مي کردم ايشان هم بدون اين که صورت شان را برگردانند فقط گوشه اي از چشم شان را به من کردند.
من دست و پايم را گم کردم ولي در يک لحظه که شايد جاي ديگري را نگاه کردم آقا از جلو چشمانم غائب شدند.
در اينجا من آرام صورتم را به طرف ديگر که آن دوستم نشسته بود برگرداندم و يواش گفتم: فلاني اين آقا را ديدي؟ کجا رفت؟
گفت: اين آقا، آقا امام زمان بودند من ايشان را يک مرتبه ديگر در سامرا ديده ام.
يک روز در شهر سامرا به حمام رفتم. (1) وقتي داخل شدم ديدم در حمام تنها چند نفري هستند. لباس هايم را درآوردم و مشغول شست و شوي خودم شدم در يک لحظه به ذهنم رسيد: فلاني، تو در بين اين چند نفر ناصبي تنها هستي!
وحشت سراپايم را گرفت که: نکند اينها خداي ناکرده خيال بدي نسبت به من پيدا کنند، چون نمونه هايش را برخورد کرده بوديم که افرادي را از شيعه کشته بودند (2) لذا خيلي با عجله خودم را شستم و از حمام به رختکن آمدم.
کسي در آنجا نبود در حال پوشيدن لباس ناگهان ديدم آقايي تشريف دارند، خيلي با متانت و اعتماد به نفس فرمودند:
اتخاف؟ انت شيعي الشيعي ما يخاف؛ مي ترسي؟ تو شيعه هستي، شيعه نمي ترسد و همان جا از جلو چشمانم غائب شدند.
اين آقاي بزرگوار همان سيد بودند. (3)
يوسفي، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان عليه السلام در کربلا، قم، خورشيد هدايت، چاپ دوم
چند سال پيش در ايام فاطميه، يک روز با يکي از دوستانم در جايي بوديم و با هم صحبت مي کرديم، در اين ميان ايشان به من گفت: اگر کتابي سراغ داري به من بده مطالعه کنم چون وقت خالي زياد دارم.
من هم کتابي از کتاب هاي شخصي ام را برايش آوردم که در مورد تشرفات و ملاقات هاي افراد با امام زمان عليه السلام بود.
ايشان کتاب را گرفت و رفت.
بعد از مدتي که او را ديدم متوجه شدم تغيير فوق العاده اي کرده و محبت آقا امام زمان (ارواحنا فداه) تمام قلبش را گرفته است و در تب و تاب فراق آن بزرگوار مي سوزد.
به هر حال مدت ديگري به همين منوال گذشت. يک روز او را ديدم و با هم نشستيم و درباره آقايمان صحبت مي کرديم، در بين صحبت ها گفت: در همين ماه محرم (1369 شمسي) حدود شب هفتم بود، من خيلي مشتاق زيارت آقايم شده بودم و چون خوانده بودم که آقا خيلي به عموي شان حضرت اباالفضل العباس عليه السلام علاقه دارند و ممکن است از اين راه بتوانم کاري بکنم، لذا التماس زيادي به ايشان کردم و آقا را به عموي شان قسم دادم که ملاقات شان را نصيبم کنند.
شب بعد در حسينيه بودم. اذان مغرب را گفتند و من آمدم نماز مغرب و عشاء را خواندم. در آنجا کسي جز من و يک نفر ديگر در سمت راستم نبود. بعد از نماز يک لحظه متوجه شدم طرف چپم کسي نشسته است، صورتم را به طرف او برگرداندم ديدم آقايي با هيبت فوق العاده زيادي نشسته اند که وقتي من به ايشان نگاه مي کردم ايشان هم بدون اين که صورت شان را برگردانند فقط گوشه اي از چشم شان را به من کردند.
من دست و پايم را گم کردم ولي در يک لحظه که شايد جاي ديگري را نگاه کردم آقا از جلو چشمانم غائب شدند.
در اينجا من آرام صورتم را به طرف ديگر که آن دوستم نشسته بود برگرداندم و يواش گفتم: فلاني اين آقا را ديدي؟ کجا رفت؟
گفت: اين آقا، آقا امام زمان بودند من ايشان را يک مرتبه ديگر در سامرا ديده ام.
يک روز در شهر سامرا به حمام رفتم. (1) وقتي داخل شدم ديدم در حمام تنها چند نفري هستند. لباس هايم را درآوردم و مشغول شست و شوي خودم شدم در يک لحظه به ذهنم رسيد: فلاني، تو در بين اين چند نفر ناصبي تنها هستي!
وحشت سراپايم را گرفت که: نکند اينها خداي ناکرده خيال بدي نسبت به من پيدا کنند، چون نمونه هايش را برخورد کرده بوديم که افرادي را از شيعه کشته بودند (2) لذا خيلي با عجله خودم را شستم و از حمام به رختکن آمدم.
کسي در آنجا نبود در حال پوشيدن لباس ناگهان ديدم آقايي تشريف دارند، خيلي با متانت و اعتماد به نفس فرمودند:
اتخاف؟ انت شيعي الشيعي ما يخاف؛ مي ترسي؟ تو شيعه هستي، شيعه نمي ترسد و همان جا از جلو چشمانم غائب شدند.
اين آقاي بزرگوار همان سيد بودند. (3)
پي نوشت :
1. آن وقت ها طبعاً حمام ها همه عمومي بود.
2. همان طوري که شهيد اول و شهيد ثاني و ثالث رحمه الله و ده ها عالم و غير عالم شيعه را به جرم محبت و ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام به شهادت رسانده بودند.
3. عنايات حضرت ولي عصر عليه السلام، ج 2، ص 337.
يوسفي، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان عليه السلام در کربلا، قم، خورشيد هدايت، چاپ دوم