نويسنده: محمد يوسفي
علي بن مهزيار - خادم حضرت عسکري عليه السلام - نقل مي کند:
من از جمله خدمتگزاران حضرت بقيه الله (ارواحنا فداه) به امر پدر بزرگوارشان بودم. کارم اين بود که آن حضرت را از سرداب بيرون مي آوردم و خدمت امام حسن عسکري عليه السلام مي بردم و بعد از اين که حضرت ايشان مي ديدند باز بر دوشم مي گرفتم و به سرداب برمي گرداندم.
روزي طبق معمول آقا را از سرداب بيرون آوردم و خدمت پدر بزرگوارش بردم. حضرت ايشان را بر دامن خود نشاندند و صورتش را بوسيدند و با هم به زباني تکلم نمودند که من نمي فهميدم چه لغتي است. بعد هم فرمودند ايشان را به سرداب برگردانم.
وقتي حضرت را بردم و خودم برگشتم ديدم افراد زيادي از نزديکان «معتمد عباسي» نزد حضرت عسکري عليه السلام هستند و به حضرت مي گويند: خليفه به شما سلام مي رساند و مي گويد: خبردار شده ايم خدا به شما پسري کرامت کرده و او الان بزرگ شده است، چرا ما را از موضوع مطلع نکرده اي تا ما هم در شادي شما شريک باشيم؟! اکنون بايد آن مولود را بفرستي چون ما مشتاق ديدارش هستيم.
وقتي من پيغام خليفه را از ايشان شنيدم خيلي مضطرب شدم اما حضرت عسکري عليه السلام خطاب به من فرمودند: فرزندم حجت خدا را پيش خليفه ببر.
از شنيدن اين کلام امام اضطرابم زيادتر شد و تحيرم بيشتر گرديد چون يقين داشتم خليفه در صدد قتل حضرت بقيه الله عليه السلام است؛ لذا در رفتن به سرداب و آوردن آن حضرت تعلل مي نمودم و به حضرت عسکري عليه السلام نگاه مي کردم؛ ولي حضرت به روي من تبسم نمودند و فرمودند: نترس، برو حجه الله را نزد خليفه ببرد.
هيبت امام مرا گرفت. رفتم و وارد سرداب مقدس شدم ديدم صورت سرور و مولايم مثل آفتاب درخشان است و آن خال سياهي که بر گونه راست داشت مثل ستاره اي پر نور مي درخشيد. هيچ وقت آقا را به آن حسن و جمال نديده بودم.
آن سرور را بر دوشم گذاشتم و از سرداب بيرون آمدم و از خانه خارج شدم.
تمام شهر سامرا از زمين تا آسمان از نور صورت مبارکش روشن و منور گرديد. زنان و مردان در خيابان ها و راه ها جمع شده و بسياري از آنها بر بالاي بام ها آمده بودند تا جمال بي مثال امام زمان (ارواحنا فداه) را مشاهده کنند. چنان ازدحامي شد که راه رفتن بر من دشوار گرديد. گماشتگان خليفه مردم را از اطراف من دور مي کردند تا اين که مرا وارد دارالاماره نمودند.
در اين اثناء حجاب برداشته شد و پرده بالا رفت و ما داخل مجلس خليفه شديم. وقتي چشم خليفه و حضار مجلس بر آن طلعت نوراني افتاد هيبت آن سرور بر آنها اثر گذاشت و رنگ صورتهايشان تغيير کرد و حواس آنان پريشان شد و زبان هايشان بند آمد به طوري که قادر بر سخن گفتن و يا حرکت از جاي خود نبودند.
من هم ايستاده بودم و آن نور درخشان همان طور بر کتف من سوار بود.
پس از گذشتن مدت زماني وزير معتمد برخواست و با خليفه بناي مشورت و نجوي را گذاشت. من متوجه شدم که راجع به قتل آن سرور با هم صحبت مي کنند. از خيال کشته شدن آن حضرت ترس زيادي به دلم افتاد.
در اين هنگام خليفه به شمشيردارها اشاره کرد: اين طفل را بکشيد!
هر کدام از آنها خواستند شمشير خود را از غلاف بيرون بکشند ديدند بيرون نمي آيد.
وزير وقتي اين وضع را ديد گفت: يقيناً اين موضوع از کارهاي ساحرانه بني هاشم است. آنها اين شمشيرها را سحر کرده اند تا از غلاف بيرون نيايند و فکر مي کنم سحر آنها به شمشيرهايي که هنوز به کار نيفتاده و در خزانه خليفه اند اثر نگذاشته باشد.
و دستور داد شمشيرهايي را که در خزانه معتمد عباسي بود آوردند. ولي باز هم هرچه کردند که لااقل يکي از آنها از غلاف بيرون بيايد ممکن نشد. اين بار کاردها و تيغ هايشان را آوردند، اما آنها هم از دسته و غلاف هاي خود باز نشد و بيرون نيامد.
در اين هنگام معتمد بنا به پيشنهاد وزير خبيث دستور داد چند شير درنده از «برکه السباع» (باغ وحش) بياورند و در مجلس بگذارند.
شيربانان رفتند و سه شير را آوردند.
خليفه به همان شکلي که مولايم بر کتف من قرار داشتند به من امر کرد ايشان را جلو شيرها بيندازم.
من مضطرب الحال و مشوش البال با خود گفتم: اين کار را نمي کنم اگرچه بند از بندم را جدا کنند.
تا اين مطلب به قلبم خطور کرد حضرت بقيه الله عليه السلام دهان مبارک خود را کنار گوشم آوردند و آهسته فرمودند: لاتخف و القني؛ نترس و مرا بينداز!
من بدون معطلي آن بزرگوار را جلو شيرها انداختم، ناگاه ديدم آن حيوان ها دست ها را بلند کردند و مولايم را گرفتند و آهسته به زمين گذاشتند و مثل بندگان با ادب و احترام عقب عقب رفتند. بعد يکي از آن شيرها به سخن آمد و به وحدانيت خدا و رسالت حضرت نبي مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم و امامت علي مرتضي و زکي مجتبي و شهيد کربلا و سائر ائمه هدي عليهم السلام تا خود ايشان شهادت داد و عرض کرد:
يابن رسول الله من شکايتي دارم آيا اجازه مي دهيد شکايتم را عرض کنم؟
حضرت او را اذن دادند.
عرض کرد: من شير پيري هستم و اين دو شيري که همراه من مي باشند جوانند، وقتي طعمه اي نزد ما مي آورند اينها مراعات حال مرا نمي کنند و آن طعمه را مي خورند و مرا گرسنه نگه مي دارند.
حضرت فرمودند: مکافات شان آن است که اينها مثل تو پير و تو مثل آنها جوان گردي.
تا حضرت اين کلام را فرمودند فوراً آن شير پير جوان و آن دو شير جوان پير شدند.
حاضران مجلس خليفه اين معجزات و خوارق عادات را که از آن جان جهان و امام عالميان مشاهده نمودند همگي بي اختيار تکبير گفتند.
معتمد ترسيد. نزديکانش هم خيلي وحشت کردند و رنگ هايشان پريد، لذا همان لحظه به من دستور داد آن سرور را نزد پدر بزرگوارش حضرت عسکري عليه السلام برگردانم.
هنگامي که ايشان را نزد پدر بزرگوارشان آوردم و ماجرا را عرض کردم حضرت عسکري عليه السلام خوشحال و مسرور شدند و فرمودند ميوه دلشان را به سرداب برگردانم.
من هم امتثال امر نمودم و آقا را به سرداب برگرداندم. (1)
يوسفي، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان عليه السلام در کربلا، قم، خورشيد هدايت، چاپ دوم.
من از جمله خدمتگزاران حضرت بقيه الله (ارواحنا فداه) به امر پدر بزرگوارشان بودم. کارم اين بود که آن حضرت را از سرداب بيرون مي آوردم و خدمت امام حسن عسکري عليه السلام مي بردم و بعد از اين که حضرت ايشان مي ديدند باز بر دوشم مي گرفتم و به سرداب برمي گرداندم.
روزي طبق معمول آقا را از سرداب بيرون آوردم و خدمت پدر بزرگوارش بردم. حضرت ايشان را بر دامن خود نشاندند و صورتش را بوسيدند و با هم به زباني تکلم نمودند که من نمي فهميدم چه لغتي است. بعد هم فرمودند ايشان را به سرداب برگردانم.
وقتي حضرت را بردم و خودم برگشتم ديدم افراد زيادي از نزديکان «معتمد عباسي» نزد حضرت عسکري عليه السلام هستند و به حضرت مي گويند: خليفه به شما سلام مي رساند و مي گويد: خبردار شده ايم خدا به شما پسري کرامت کرده و او الان بزرگ شده است، چرا ما را از موضوع مطلع نکرده اي تا ما هم در شادي شما شريک باشيم؟! اکنون بايد آن مولود را بفرستي چون ما مشتاق ديدارش هستيم.
وقتي من پيغام خليفه را از ايشان شنيدم خيلي مضطرب شدم اما حضرت عسکري عليه السلام خطاب به من فرمودند: فرزندم حجت خدا را پيش خليفه ببر.
از شنيدن اين کلام امام اضطرابم زيادتر شد و تحيرم بيشتر گرديد چون يقين داشتم خليفه در صدد قتل حضرت بقيه الله عليه السلام است؛ لذا در رفتن به سرداب و آوردن آن حضرت تعلل مي نمودم و به حضرت عسکري عليه السلام نگاه مي کردم؛ ولي حضرت به روي من تبسم نمودند و فرمودند: نترس، برو حجه الله را نزد خليفه ببرد.
هيبت امام مرا گرفت. رفتم و وارد سرداب مقدس شدم ديدم صورت سرور و مولايم مثل آفتاب درخشان است و آن خال سياهي که بر گونه راست داشت مثل ستاره اي پر نور مي درخشيد. هيچ وقت آقا را به آن حسن و جمال نديده بودم.
آن سرور را بر دوشم گذاشتم و از سرداب بيرون آمدم و از خانه خارج شدم.
تمام شهر سامرا از زمين تا آسمان از نور صورت مبارکش روشن و منور گرديد. زنان و مردان در خيابان ها و راه ها جمع شده و بسياري از آنها بر بالاي بام ها آمده بودند تا جمال بي مثال امام زمان (ارواحنا فداه) را مشاهده کنند. چنان ازدحامي شد که راه رفتن بر من دشوار گرديد. گماشتگان خليفه مردم را از اطراف من دور مي کردند تا اين که مرا وارد دارالاماره نمودند.
در اين اثناء حجاب برداشته شد و پرده بالا رفت و ما داخل مجلس خليفه شديم. وقتي چشم خليفه و حضار مجلس بر آن طلعت نوراني افتاد هيبت آن سرور بر آنها اثر گذاشت و رنگ صورتهايشان تغيير کرد و حواس آنان پريشان شد و زبان هايشان بند آمد به طوري که قادر بر سخن گفتن و يا حرکت از جاي خود نبودند.
من هم ايستاده بودم و آن نور درخشان همان طور بر کتف من سوار بود.
پس از گذشتن مدت زماني وزير معتمد برخواست و با خليفه بناي مشورت و نجوي را گذاشت. من متوجه شدم که راجع به قتل آن سرور با هم صحبت مي کنند. از خيال کشته شدن آن حضرت ترس زيادي به دلم افتاد.
در اين هنگام خليفه به شمشيردارها اشاره کرد: اين طفل را بکشيد!
هر کدام از آنها خواستند شمشير خود را از غلاف بيرون بکشند ديدند بيرون نمي آيد.
وزير وقتي اين وضع را ديد گفت: يقيناً اين موضوع از کارهاي ساحرانه بني هاشم است. آنها اين شمشيرها را سحر کرده اند تا از غلاف بيرون نيايند و فکر مي کنم سحر آنها به شمشيرهايي که هنوز به کار نيفتاده و در خزانه خليفه اند اثر نگذاشته باشد.
و دستور داد شمشيرهايي را که در خزانه معتمد عباسي بود آوردند. ولي باز هم هرچه کردند که لااقل يکي از آنها از غلاف بيرون بيايد ممکن نشد. اين بار کاردها و تيغ هايشان را آوردند، اما آنها هم از دسته و غلاف هاي خود باز نشد و بيرون نيامد.
در اين هنگام معتمد بنا به پيشنهاد وزير خبيث دستور داد چند شير درنده از «برکه السباع» (باغ وحش) بياورند و در مجلس بگذارند.
شيربانان رفتند و سه شير را آوردند.
خليفه به همان شکلي که مولايم بر کتف من قرار داشتند به من امر کرد ايشان را جلو شيرها بيندازم.
من مضطرب الحال و مشوش البال با خود گفتم: اين کار را نمي کنم اگرچه بند از بندم را جدا کنند.
تا اين مطلب به قلبم خطور کرد حضرت بقيه الله عليه السلام دهان مبارک خود را کنار گوشم آوردند و آهسته فرمودند: لاتخف و القني؛ نترس و مرا بينداز!
من بدون معطلي آن بزرگوار را جلو شيرها انداختم، ناگاه ديدم آن حيوان ها دست ها را بلند کردند و مولايم را گرفتند و آهسته به زمين گذاشتند و مثل بندگان با ادب و احترام عقب عقب رفتند. بعد يکي از آن شيرها به سخن آمد و به وحدانيت خدا و رسالت حضرت نبي مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم و امامت علي مرتضي و زکي مجتبي و شهيد کربلا و سائر ائمه هدي عليهم السلام تا خود ايشان شهادت داد و عرض کرد:
يابن رسول الله من شکايتي دارم آيا اجازه مي دهيد شکايتم را عرض کنم؟
حضرت او را اذن دادند.
عرض کرد: من شير پيري هستم و اين دو شيري که همراه من مي باشند جوانند، وقتي طعمه اي نزد ما مي آورند اينها مراعات حال مرا نمي کنند و آن طعمه را مي خورند و مرا گرسنه نگه مي دارند.
حضرت فرمودند: مکافات شان آن است که اينها مثل تو پير و تو مثل آنها جوان گردي.
تا حضرت اين کلام را فرمودند فوراً آن شير پير جوان و آن دو شير جوان پير شدند.
حاضران مجلس خليفه اين معجزات و خوارق عادات را که از آن جان جهان و امام عالميان مشاهده نمودند همگي بي اختيار تکبير گفتند.
معتمد ترسيد. نزديکانش هم خيلي وحشت کردند و رنگ هايشان پريد، لذا همان لحظه به من دستور داد آن سرور را نزد پدر بزرگوارش حضرت عسکري عليه السلام برگردانم.
هنگامي که ايشان را نزد پدر بزرگوارشان آوردم و ماجرا را عرض کردم حضرت عسکري عليه السلام خوشحال و مسرور شدند و فرمودند ميوه دلشان را به سرداب برگردانم.
من هم امتثال امر نمودم و آقا را به سرداب برگرداندم. (1)
پينوشتها:
1. کمال الدين، ج 2، ص 10، س 19 و عبقري الحسان، ج 1، ص 108.
منبع مقاله :يوسفي، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان عليه السلام در کربلا، قم، خورشيد هدايت، چاپ دوم.
/ج