نويسنده: کريم مجتهدي
لفظ فلسفه معرب فيلن سوفياي يوناني، در معناي ريشه ي لغوي خود دلالت بر حب حکمت دارد و از اين لحاظ فيلسوف بدون اينکه خود را حکيم و دانشمند بداند هميشه جوينده ي دانش و در واقع فقط دانشجو باقي مي ماند؛ منظور اينکه مفهوم فلسفه خود متضمن جويندگي و پژوهش است و عنواني که در اينجا براي اين گزارش انتخاب شده در واقع نوعي تکرار مکرر ( توتولوژي ) است. مثل اينکه گفته باشيم همان طور که الف، الف است، فلسفه، پژوهش است، ولي آنچه ظاهراً در مورد اين امر خاص بديهي و مسلم به نظر مي رسد نياز به توضيح بيشتري دارد. چه بسا همين امور واضح است که ذهن در اثر عادت، از فهم دقيق آنها درمي ماند و از تعمق بيشتر درباره ي آنها غفلت مي ورزد، به همين جهت از لحاظي فلسفه هميشه حالت بازنگري پيدا مي کند، به نحوي که گويي آغاز فلسفه فقط بازگشت دوباره به فلسفه است؛ منظور اينکه ذهن فلسفي از متعلَق خود فاصله مي گيرد تا درباره ي آن دقيق تر و عميقتر به بازانديشي بپردازد؛ در سنتهاي فکري اسلامي نيز منظور از معقول ثاني اعم از منطقي يا فلسفي همين است؛ چه ، بايد مدرکات اوليه خود را زير سؤال ببريم تا با پژوهش بيشتر و امعان نظر دقيق تر، منشأ و ماهيت و مناط اعتبار آنها را تعيين کنيم.
فلسفه، « مي دانم... مي دانم » ها را مبدل به « چه مي دانم؟ » و « چه اندازه مي دانم؟ » مي کند. گويي نوعي يقين ابتدايي وجود دارد که اغلب چيزي جز جهل مرکب نيست و بايد به مرور پاک و زدوده شود، زيرا که جهل هم به مانند يقين مراتبي دارد. کاستن جهل يا فقط آگاهي از آن قدم عمده است و تا از اين مرحله نگذاشته ايم، تفکر نه آغاز مي شود و نه امکان جديدي به تصور درمي آيد و گويي ذهن به رخوت و رکود خود اعتياد پيدا مي کند. جهل همان اعتياد به رخوت ذهن و عدم اعتقاد به قدرت و جواليت آن و سلب امکانات آتي آن است. به همين دليل تفکر واقعي هميشه توأم با اميدواري است و از رهگذر آن افقهاي تازه اي براي ذهن گشوده مي شود. به معنايي کل تاريخ فلسفه را مصداقي بر همين مدعا مي توان دانست و ما در اينجا فقط به آوردن دو مثال، يکي از عهد باستان و ديگري از عصر جديد، اکتفا مي کنيم.
همه ي ما روش تعليماتي سقراط را مي شناسيم و در محاورات افلاطوني با نمونه هايي از آن آشنا شده ايم. مي دانيم که در اين محاورات به موضوعهاي بسيار متفاوتي چون شجاعت، دوستي، زيبايي، دانش و علم، عدالت، و غيره پرداخته شده است و ظاهراً سقراط همه فن حريف بوده و از مطابقت دادن بيان خود به موارد و مصاديق مختلف عاجز نمي مانده است و حتي طنزهاي بموقع او بيش از آنچه طنز باشند نوعي دعوت غير مستقيم به تأمل و تفکر بوده است. روش سقراط به معنايي سلبي است، او بيشتر با جهل مرکب مبارزه مي کند و با جهل بسيط کاري ندارد؛ در ابتدا او سعي دارد آنچه شجاعت، دوستي، زيبايي، دانش، و عدالت نيست نشان دهد، تا از اين رهگذر ذهن مخاطب خود را در مسير تحقيق و پژوهش قرار دهد. او در درجه ي اول درس جويندگي مي آموزد و يابندگي را در حد کوته فکران باقي مي گذارد. او مسائل را با توجه به مراتب و درجات آنها طرح مي کند و ما را با امکان سير ارتقايي آگاهي مان آشنا مي سازد؛ او به ما درس پژوهش مي دهد، زيرا هر درجه اي از آگاهي، درجه اي از پژوهش است و نهايتاً نفس آگاهي به معنايي جز تبلور پژوهش چيز ديگري نمي تواند باشد. فقط با پژوهش است که تفکر، جواليت خود را باز مي يابد و در سير تحولي خود، طراوت لازم را براي حفظ حيات خود در دست مي گيرد، بدين معنا پژوهش همان نشاط تفکر و در واقع همان چيزي است که سقراط به عنوان معلم فلسفه به نوجوانان آتني تعليم مي داد و در تاريخ، شاگردان او - اعم از جوان يا پير، آتني يا غير آن، در گذشته يا در زمان حال - اگر اين نکته ي اصلي را فراموش کنند، ديگر به او وفادار نمانده اند و نمي توانند خود را فيلسوف بنامند.
به عنوان نمونه ي دوم در عصر جديد از دکارت صحبت مي کنيم. دکارت در عصر جديد اولين کسي نيست که اهميت روش تحقيق و پژوهش را نشان داده است. مونتني (1) در کتاب رساله ها (2) و بيش از او فرانسيس بيکن (3) در کتاب ارغنون جديد (4) خود بر لزوم روش تأکيد فراوان کرده اند و پيشرفت علم و حتي صنعت را مشروط و وابسته به آن ساخته اند. ولي آنچه در نزد دکارت تازه مي نمايد و گذشتگان با اين صراحت بدان نپرداخته اند، اين است که او روش را، ملاک و ضابطه ي عقلانيت تفکر قرار داده است. در واقع نحوه ي تحقيق و پژوهش است که اعتبار عقلاني يک فلسفه را تعيين مي کند و ما در اينجا به همين معنا اشاره ي مختصري مي کنيم.
مشخصات فلسفه ي « اصالت عقل » دکارت براي هر کس که آشنايي اجمالي با فلسفه ي غرب و تاريخ آن دارد، شناخته شده است. در اين فلسفه عقل معناي جديدي پيدا کرده است و لفظ « راسيو » (5) غير از « نوس » (6) و « انتلکت » (7) به معناي شهود عقلاني در سنت يوناني و اسلامي به کار رفته است. « راسيو » سنخيتي با « راسيون » (8) به معناي جيره و « سهم بندي » دارد و به خودي خود متضمن نوعي روش تحليل و تقسيم رياضي است. در واقع اصالت عقل دکارت مساوق با اصالت رياضي و قبول اولويت آن است. عقل در اينجا نه فقط از محدوده ي منطق صوري تجاوز کرده است، بلکه به معنايي آن را در حاشيه قرار داده است. در منطق صوري روابط از نوع اندراجي است و اگرچه مي توان تناقض يا عدم آن را درباره ي مطلبي تشخيص داد، به هر طريق با آن به کشف تازه اي نمي توان نايل آمد، در صورتي که رياضيات علاوه بر استحکام عقلي، ذهن را فعال و سازنده مي کند و در کشف مطالب ناشناخته ياري مي دهد. به نظر دکارت روش رياضي در تمام علوم قابل اعمال است و کاملاً جنبه ي علمي شناسايي ما را در تمام زمينه ها تضمين مي کند. به نظر افراطي او امري را که به زبان رياضي نتوان بيان کرد نه فقط جنبه ي علمي بلکه جنبه ي عقلي هم از آن سلب مي شود. اگر فعاليت عقلي در کاربرد رياضي مصداق مي يابد براي اين است که در استدلال رياضي ترتيب امور يعني تقدم و تأخر آنها در نظر گرفته مي شود و شناخت عقلي جز شناخت ترتيب امور و آگاهي از تقدم و تأخرها نيست، مثلاً اگر من بخواهم زبان انگليسي ياد بگيرم يا دستگاهي بسازم، موقعي کار من در هر دو زمينه اعم از نظري يا عملي - معقول محسوب خواهد شد که من بدانم به چه ترتيب اين کارها را آغاز کنم و به انجام برسانم، يعني مثلاً در يادگيري زبان انگليسي، اول بايد به يادگيري چه چيزي بپردازم و بعد چه مطلب ديگري را فراگيرم و الي آخر.
فهم ترتيب امور که دلالت بر عقل در نزد ما مي کند، همان فهم امور مبتني بر روش است. تعقل همان تفکر توأم با روش است. تعقل، همان پژوهش در پيدا کردن روش تعقل است؛ پژوهش، ذاتي فلسفه است و بدون اين کوشش مستمر ذاتي، فلسفه معناي خود را از دست مي دهد.
از لحاظي پژوهش براي کشف حقيقت در نزد دکارت بي شباهت به روش سقراط نيست. دکارت نيز در مرحله ي شک (9)، آنچه حقيقت نيست کنار مي گذارد؛ هميشه قبل از شک يک مرحله ي ماقبل شک وجود دارد؛ چه، شک بتنهايي معنا ندارد و در هر صورت بايست از چيزي شک کرد، مثلاً از داده ي حسي يا در آنچه بدون تأمل و دقت حقيقت پنداشته ايم، مثلاً آنچه معلم ها به ما ياد داده اند - بلکه معلم ها فقط فضل فروشي کرده اند! -... مراتب شک در نزد دکارت نهايتاً ما را به افراط گويي مي کشاند، به نحوي که حتي فرض روح فريبکار (10) ناممکن نمي نمايد. شايد اين جهان فريبي بيش نيست و من، انسان، هيچ حقيقتي را نمي توانم به دست بياورم... منظورم در اينجا تکرار کل فلسفه ي دکارت نيست، ولي به هر طريق فرض روح فريبکار خود دلالت بر استقلال فکر دارد. شک کردن همان فکر کردن است؛ ما به هسته ي مرکزي فلسفه ي دکارت يعني « فکر مي کنم » (11) مي رسيم: « فکر مي کنم پس هستم » (12). اينجا « پس » (13) هستي و فکر را از هم جدا نمي کند، بلکه برعکس، آن دو را با هم يکي مي سازد. « فکر مي کنم پس هستم » نتيجه ي يک استدلال قياسي اقتراني نيست که حکم کلي را در مورد جزئي صادق مي داند، بلکه به نظر دکارت آن نوعي شهود عقلي بي واسطه است.
حضور فکر در من، عين آگاهي از حضور هستي من و هستي من همان فکر من است، گويي به ما گفته مي شود که « اي برادر تو همه انديشه اي »، ولي اين انديشه در واقعيت خود صرفاً پژوهنده و جوينده است. هستي حيوان ناطق، همان پژوهندگي و جويندگي فکري اوست و بدون آن، انسان به وراي حيوانيت ارتقا نمي يابد و ره به جايي نمي برد.
درست است که هم در نزد افلاطون از مسير سؤالات سقراط و هم در نظام فکري دکارت، پژوهش به معنايي در جهت دستيابي به يک روش است، ولي به هر طريق هم افلاطون و هم دکارت در اين عمل، آزادي فکر انسان را محرز مي دارند و در کتاب دکارت، گفتار در روش درباره ي اين موضوع نکته اي بيان شده است که نبايست از نظر دور داشت؛ او نه گفته است روش مرا بعينه تکرار کنيد، او گفته است خود، روش مناسب تحقيق خود را جست و جو کنيد؛ دکارت مي نويسد: « پس در اينجا مرادم اين نيست که روشي نشان دهم که همه کس عقل خود را درست به راه برد، بلکه تنها مقصودم اين است که بنمايم من عقل خويش را از چه راه برده ام... » « من اين نوشته را تنها مانند سرگذشتي يا بلکه افسانه اي پيشنهاد مي کنم که پاره اي از نمونه هاي آن شايد سزاوار پيروي بوده و بسياري از آنها در خور متابعت نباشد، پس اميدوارم به بعضي سود دهد و به هيچ کس زيان نرساند و همه از صداقت من خشنود شوند. » (14)
در فلسفه ي دکارت نوعي رابطه ي ذاتي ميان « فکر مي کنم » و « اراده مي کنم » (15) وجود دارد؛ همين اراده، فکر را متوجه افقهاي جديد مي کند و در نتيجه فکر موقعي واقعاً فکر مي شود که جوينده باشد؛ در فلسفه فقط فکر پژوهشگر، فکر است؛ منظور فکري است که تحرک دارد و عين حيات و حرکت مي شود و روي به آينده دارد. فکري که در خود بسته شود و صرفاً به الفاظ اکتفا کند، فکر نيست يا در هر صورت فکر فلسفي نيست و اصالت ندارد.
ما که به نحو حرفه اي فلسفه تدريس مي کنيم، بالاخره بايد فايده ي اجتماعي فلسفه را نيز بدانيم. به نحو کلي نبايست فراموش کرد که ضابطه ي کاربرد و مصرف، حقانيت هيچ چيزي را اصالتاً تضمين نمي کند. يکي از مشخصات جامعه ي مصرفي، غفلت در مورد ضوابط مصرف است. سؤال اصلي اين نيست که چيزي مصرف دارد يا ندارد، سؤال اصلي زير سؤال بردن نفس مفهوم مصرف است. چه چيزي واقعاً مصرف دارد و چه چيزي مصرفش کاملاً کاذب است. مصرف گاهي جهالت يا بهتر بگوييم نقاب آن است و از اين لحاظ ممکن است عين بي فکري باشد. يکي از فوايد فلسفه ارزيابي ملاکهاي متداول فايده ي مصرف و تعيين اعتبار واقعي آنها، به منظور رشد و اعتلاي فرهنگ است. در دوره ي باستان گروهي از متفکران رومي، فلسفه را « آلما ماتر » (16) يعني « غذاي مادري » ( شير مادر ) فرهنگ مي دانستند، معلوم است که بدون اين شير مادري وضع کل تجليات علمي و فرهنگي به چه صورتي مي تواند درآيد.
البته با توجه به آنچه گذشت، از طرف ديگر بايست گفت که اگر فلسفه از لحاظ اجتماعي و اعتلاي علمي و فرهنگي سهم زيادي به عهده دارد، به اين دليل است که آن در درجه ي اول ذهن و حتي عمل را به پژوهش و جويندگي سوق مي دهد. از اين لحاظ، مسلم است که ديگر فکر فلسفي نمي تواند مختص به گروهي باشد که خود را رسماً فيلسوف مي نامند، بلکه آن در تمام رشته ها اعم از تجربي يا رياضي نيز مصداق مي يابد. زندگينامه هاي دانشمندان بزرگ در طي تاريخ مؤيد اين مدعاست، مثلاً کپرنيک (17)، هيئت دان بزرگ لهستاني، که علوم را در مسير تازه اي انداخت، خواننده ي دايمي نيکلا دوکوزا (18) متفکر آخر قرون وسطا بوده است يا در قرن جديد انشتين، که از لحاظي فيلسوف بوده و با آثار دکارت و اسپينوزا و بيش از آنها با فکر کانت آشنايي کاملي داشته است.
چون در محيط دانشجويان فلسفه هستيم به عنوان يک مدرس فلسفه با اطمينان مي خواهم بگويم که بدون فلسفه از هيچ يک از تعليمات دانشگاهي در هر رشته اي که باشد نمي توان نتيجه ي مطلوب را به دست آورد و يک مرکز علمي که در آن توجه به تفکر فلسفي نمي شود، هيچ گاه به مرتبه ي واقعي دانشگاهي ارتقا نمي يابد و نتيجه ي مؤثري هم از کل تعليمات آن حاصل نمي شود. والسلام.
پي نوشت ها :
1. Montaigne.
2. Essais.
3. Bacon.
4. Novum organum.
5. Ratio.
6. Nūs.
7. Intellect.
8. Ration.
9. Dubito، « شک مي کنم ».
10. Malin génie.
11. Cogito.
12. Cogito ergo sum.
13. Ergo.
14. از ترجمه ي محمدعلي فروغي.
15. Volo.
16. Alma Mater.
17. Copernic.
18. Nicola de cusa.
مجتهدي، کريم؛ (1390)، مجموعه مقالات فلسفه و غرب، تهران: نشر اميرکبير، چاپ سوم.