هگل و اسپينوزا

فلسفه مثل هر فعاليت ديگر فرهنگي انسان، نتيجه ي نوعي مبادله ميان ايراث و ابداع است و فلاسفه در تاريخ نه فقط يکي بعد از ديگري، بلکه شايد به معنايي يکي براي حفظ ديگري به وجود مي آيند و به همين دليل است که بعد از گذشت
جمعه، 7 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
هگل و اسپينوزا
 هگل و اسپينوزا

 

نويسنده: کريم مجتهدي




 

فلسفه مثل هر فعاليت ديگر فرهنگي انسان، نتيجه ي نوعي مبادله ميان ايراث و ابداع است و فلاسفه در تاريخ نه فقط يکي بعد از ديگري، بلکه شايد به معنايي يکي براي حفظ ديگري به وجود مي آيند و به همين دليل است که بعد از گذشت بيش از 25 قرن به نظر مي رسد فلاسفه ي کهن هنوز با ما همدوره هستند و حتي بيشتر به کمک آنهاست که ما آينده ي خود را مي سازيم. اگر تا حدودي بتوانيم اين مطلب را درباره ي اکثر فلاسفه قبول داشته باشيم - حتي در مورد آنهايي که با نفي فلسفه هاي قبلي تفکر خود را آغاز کرده اند - در هر صورت در مورد هگل اين امر کاملاً بديهي و محرز مي نمايد؛ چه، فلسفه ي هگل در هيئت يکي نظام منطقي منسجم، در واقع تأملي درباره ي تاريخ فلسفه و جمع بندي نتايجي است که از اين تأمل حاصل آمده است. شايد هيچ فيلسوفي در عالم به اندازه ي هگل به تاريخ فلسفه توجه نداشته است، به نحوي که حتي مي توان نشان داد او مقولات عقلي و منطقي مورد نظر خود را نيز در درجه ي اول از همين تاريخ استنتاج و تأليف کرده است.
تاريخ فلسفه به نحوي که هگل آن را مي فهمد، سير تکويني منطقي را نشان مي دهد که نه فقط در مورد هستي سخن مي گويد، بلکه مراحل سير همين هستي را نيز شامل مي شود. منطق هگل پيوندي ناگسستني ميان تاريخ فکر و جهت حرکتي هستي برقرار مي سازد. سرنوشت هستي در هر مرحله با صورت عقلي اي تعيين مي شود که تفکر در همان مرحله از آن حاصل مي کند. البته منظور ما در اين نوشته تکرار مطالبي نيست که به نحو متداول در مورد اوصاف کلي فلسفه ي هگل گفته مي شود، بلکه بيشتر به نحو تخصصي به رابطه ي احتمالي تفکر هگل با اسپينوزا نظر داريم که احتمالاً مي تواند براي فهم افکار هر يک از آن دو مفيد باشد.
اگر فلاسفه ي بزرگ باستان را در نظر نگيريم، مسلماً در عصر جديد اسپينوزا بعد از کانت، تأثير زيادي در تفکر هگل داشته است و براي متعاطي فلسفه هميشه جالب توجه است که از يک طرف ببيند يک متفکر بزرگ چگونه متفکران قبل از خود را تحليل و ارزيابي مي کند و از طرف ديگر هميشه اين سؤال براي او باقي مي ماند که آيا آن متفکر قبلي مي توانسته است جوابگوي انتقاداتي باشد که بر افکار او وارد کرده اند يا ديگر چنين امکاني از او سلب شده است؟ در هر صورت، به نظر مي رسد که اگر فکر فلسفي خواه ناخواه در مقطع تاريخي مشخص بيان مي شود، در عوض هيچ گاه نمي توان آن را به نحو تام محدود و مقيد به آن مقطع کرد. فکر اصيل کهنه نمي شود و براي مقابله با سطحي انديشي هميشه با ارزش، معتبر، مؤثر، و حتي کارامد به نظر مي آيد.
از لحاظ تاريخي مسلم اينکه آثار اسپينوزا بعد از مدتي فراموشي دوباره در اواخر قرن هيجدهم در آلمان مورد توجه زيادي واقع شده است، ولي همگان به يک نحو بدان روي نياورده اند؛ عده اي چون ژاکوبي، فلسفه ي « اصالت عقل مطلق » اسپينوزا را وسيله اي براي نفي خلقت و در جهت مخالفت با ايمان ديني يافته اند، بخصوص که در اين فلسفه علم و فعل خداوند کاملاً واحد و يکي دانسته شده و بر اساس آن هر نوع اختيار براي او سلب گرديده است. از طرف ديگر کاملاً برخلاف نظر ژاکوبي، بعضي از شعراي بزرگ چون گوته در فلسفه ي اسپينوزا عرفان خاصي را تشخيص داده اند که بر اساس آن، شناخت خداوند به عشق او مبدل مي شود و اين عشق عقلي که نيرويي سرمدي است، نه فقط ارتباط انکار ناپذيري ميان نفس انسان و خداوند برقرار مي کند، به نحوي نيز محرز مي دارد که عشق انسانها نسبت به خداوند، پرتويي از عشقي است که خداوند نسبت به خود دارد و به همين جهت، ذات عالم و آدم مملو از شوق و ذوق واحدي مي شود که وقوف بدان، انسان را عميقاً با خود و با عالم آشتي مي دهد و ابتهاج زايدالوصفي در او به وجود مي آورد که در واقع عميقاً منشأ خدايي دارد.
البته از لحاظ تاريخ فلسفه در اوايل قرن نوزدهم ميلادي بحثهاي سه فيلسوف بزرگ آلمان، يعني فيخته، شلينگ، و هگل در مورد فلسفه ي اسپينوزا حايز اهميت خاصي است، فيخته اين فلسفه را معکوس ساخته و شلينگ با هوشمندي امکان برقراري تعادل ميان موضع فيخته و اسپينوزا را جست و جو کرده و کوشش هگل بر اين بوده است که از اين فلسفه فراتر رود و به نوعي منطق توانمند دست يابد که واقعيت جوهري بالفعل جهان را نيز انعکاس مي دهد.
منظور اينکه در اواخر قرن هيجدهم و اوايل قرن نوزدهم در محافل فرهنگي آن عصر آلمان، نوعي بازگشت اجتناب ناپذير به فلسفه ي اسپينوزا وجود داشته است، آن هم نه فقط در نزد فلاسفه، بلکه عملاً از طريق نهضت « رمانتيسم »، شعرا و حتي سياستمداران نيز به افکار او پرداخته اند، با صرف نظر از اين تفسيرهاي بسيار متفاوت يا شايد حتي به سبب آنها، فلسفه ي اسپينوزا هنوز به عنوان يک فکر منسجم و بديع در فرهنگ انساني بالاستقلال باقي مانده است.
استنباط هگل از فلسفه ي اسپينوزا خاص خود اوست و براي ورود در اين بحث، ما در ابتدا اشاره به يک مطلب حاشيه اي مي کنيم که هم مربوط به زندگينامه ي اسپينوزا و هم مربوط به کارنامه ي هگل است:
در تاريخ 30 ژوئيه ي سال 1816 م. رئيس دانشگاه هيدلبرگ رسماً از هگل دعوت مي کند که در آن دانشگاه به تدريس فلسفه بپردازد؛ در اين دعوتنامه همچنين اشاره به اين موضوع شده است که يک قرن و نيم پيش، اسپينوزا به سبب ترس از دست دادن آزادي فکري و آرامش روحي خود اين دعوت را نپذيرفته است. هگل برخلاف اسپينوزا، دعوت دانشگاه هيدلبرگ را مي پذيرد و نه فقط به مدت يک سال در آن دانشگاه تدريس مي کند، بلکه در اين مدت زندگي بسيار پرباري نيز داشته است، به نحوي که موفق مي شود در مدت نسبتاً کوتاه کتاب دايرة المعارف علوم فلسفي خود را به پايان برساند و به همين دليل او در سال 1817 م. مقامي را به دست مي آورد که از مدتها پيش در دانشگاه برلن به دنبال آن بوده است.
بعضي از متخصصان فلسفه ي هگل با توجه کردن به اين جريان، خواسته اند بگويند که در واقع هگل جايگاهي را پر کرده است که اسپينوا خالي گذاشته بود. او خود را ملزم به انجام وظيفه ي مهمي دانسته است که اسپينوزا از آن سر باز زده بود. طرفداران اسپينوزا بدون اينکه کار هگل را نادرست بدانند، در اين جريان نه فقط به تفاوت اخلاقي و روحي آن دو متفکر اشاره مي کنند، بلکه با قاطعيت ، تأکيد بر وجوه اختلاف عميق ميان فلسفه هاي آن دو دارند. به نظر اينان، نظام فلسفي هگل يک نظام مدرسي نيست، بلکه به معنايي، خود يک مکتب واحد انحصاري است؛ دايرة المعارف علوم فلسفي هگل بيان نوعي روح مطلق در دانش مطلق است. در اين نظام فلسفي هيچ امر ضروري از بيرون تحميل نمي شود و ضرورت صرفاً عقلي است و نظام فکري هگل، ادعا دارد که آن را به نحو دروني متضمن است. در عوض موضع فکري و اخلاقي اسپينوزا به معنايي نظرگاه يک فرد تنهاست و انتقال آن فقط از فردي به فرد ديگر ممکن است و تدريس و عرضه ي عمومي آن، تأثير اصلي آن را از بين مي برد. اسپينوزا هيچ نوع اطاعت به صرف اطاعت، ولو از استاد را نپذيرفته است، به همين سبب افکار او به نحو علني و عمومي قابل تدريس نيست و واقعاً فقط به افرادي قابل انتقال است که به نحو تام مريد عقل هستند و از اين لحاظ با مراد احتمالي خود، احساس برابري و تساوي مي کنند.
علت اينکه با وجود اختلافات، اغلب سعي بر اين دارند که اين دو متفکر را به هم نزديک کنند، در درجه ي اول به سبب گفته هاي خود هگل است، زيرا او در فلسفه ي اسپينوزا نوعي مقاوت همه جانبه ديده است، گويي که اين فلسفه به نحوي هر نوع عنصر خارجي را دفع مي کند و به هيچ امتزاجي تن در نمي دهد و به همين دليل هگل خواسته است به نحوي با آن دست و پنجه نرم کند. او بدون اينکه بخواهد اين فلسفه را کاملاً بپذيرد يا آن را بالکل برکنار نهد، سعي کرده است آن را بر اساس منطق خود تفسير و انتقاد کند. از آن زمان بعضي از مورخان فلسفه، با اقتدا به هگل، افکار اسپينوزا را از منظر او بيان کرده اند. برخلاف اين گروه گِرو (1)، متخصص بزرگ فرانسوي، در کتاب معروف خود (2) نشان داده است که هر نوع هگلي کردن فکر اسپينوزا، تغيير و منحول ساختن آن است و آن دو فيلسوف هيچ سنخيتي با هم ندارند. بدون اينکه اهميت تحقيق همه جانبه ي گرو را در مورد اسپينوزا و فلسفه ي او منکر شويم، همچنين نمي توانيم فراموش کنيم که ميان اين دو فيلسوف - با وجود فاصله ي زماني و مکاني و حتي فرهنگي که آن دو را از هم جدا مي کند - هميشه مي توان نوعي محاوره برقرار ساخت، خاصه که به هر ترتيب فکر هگل با فکر اسپينوزا بارها در مسائل زيادي تلاقي پيدا کرده است. هيچ يک از آن دو با افکار نسبي و اضافي علاقه ندارند و براي عقل يک جنبه ي نامتناهي محرز قايل هستند که در عين حال با امر واقعي توازن دارد؛ تصور هر نوع متناهي لفظي و انتزاعي را طرد مي کنند و از نامتناهي کاذب انتقاد مي کنند و هر دو بر اين اصل قايلند که شناخت عين جريان واقعي است و شرايط عينيت خود را هميشه همراه دارد. اسپينوزا صريحاً مفهوم « علت » (3) و « عقل » (4) را يکي تلقي کرده است. او اگر امري را با رجوع به امر قبلي تبيين مي کند، در عين حال اين رابطه را کاملاً عقلي نيز مي داند،‌ به نحوي که در منظر فکري او ضرورت علي کاملاً همان ضرورت عقلي است و شباهت همين مطلب با آن چيزي که هگل جهت عقلي امور مي داند،‌ اندک نيست. در هر صورت اوصاف مشترک زيادي ميان تفکر هگل و اسپينوزا مي توان يافت، بدون اينکه مقدمات و نتايج فلسفه ي آن دو را با هم نزديک دانست. البته تفسيري که هگل از فلسفه ي اسپينوزا مي کند، در مورد نفس اين فلسفه نکته و مطلب خاصي را روشن نمي کند، بلکه او گويي بر اساس فلسفه ي اسپينوزا، مطالب زيادي را کشف کرده است ولي مادامي که درس اصلي اسپينوزا را کنار نگذاشته است از عهده ي بيان آن برنمي آيد.
در واقع به نظر هگل جايگاه فکري اسپينوزا طوري است که اگر بدان توجه نشود، مثل اين است که خواسته باشند بالکل فلسفه را طرد کنند و به همين دليل در عصر جديد، هر متفکري بايد به نحوي از اسپينوزا درس بگيرد، چون در هيچ نظرگاه ديگر به اندازه ي فلسفه ي او، فکر با مطلق گره نخورده است. در اين فلسفه گويي، هيچ چيز نسبت به عقل خارجي نيست و در واقع فقط به اين طريق است که فلسفه به معناي عميق مي تواند به صورت يک علم کلي درآيد. هگل، اسپينوزا را از اسلاف نزديک خود مي داند؛ البته فقط يک سلف، زيرا از طرف ديگر به عقيده ي او، اسپينوزا با وجود سعي و کوشش همه جانبه ي خود، به فلسفه ي اصلي اي که جست و جو مي کرده است، دست نيافته و يا در هر صورت، آن را در جنين سقط و هر نوع رشد و پيشرفت واقعي را از آن سلب کرده است.

مسئله ي جوهر:

بدون شک يکي از انتقادات زيربنايي هگل در مورد فلسفه ي اسپينوزا، حول و حوش مسئله ي جوهر است. به نظر هگل، جوهر به نحوي که اسپينوزا آن را بيان کرده است صرفاً يک امر واحد غير متحرک است و هنوز به وحدت سلبي و جنبه ي موضوعيت درون ذات (5) خود نرسيده است، به همين دليل آن را نمي توان روح مطلق دانست. در نتيجه بايست نظرگاه بحث اسپينوزا را تا حدودي معکوس ساخت و مطلب را واقعاً از امر مطلق آغاز کرد، يعني از امر مطلقي که فقط جوهر نيست، بلکه در عين حال موضوع و فاعل شناساست. بر اين اساس، فلسفه ي اسپينوزا جنبه ي تاريخي پيدا خواهد کرد و حرکت آن شامل گسترش فرهنگي نيز خواهد شد. با اين استدلالها هگل مي خواهد بگويد که اسپينوزا بدون اينکه خود بداند و کاملاً ناآگاهانه مثل او فکر کرده است، در صورتي که او به جنبه ي اسپينوزايي فکر خود بخوبي واقف است. به نظر هگل فلسفه ي اسپينوزا صرفاً يک طرح تحقيقاتي است که بر اساس آن طرحهاي جديد ديگري مي توان به دست آورد و شرايط تحقق آنها را مورد بررسي قرار داد. از اين لحاظ، براي اينکه ماهيت پنهاني فلسفه ي اسپينورا را دريابيم، بايد در تضاد زيربنايي آن دقت و تأمل کنيم و از آنچه بر نظريه ي اسپينوزا خدشه وارد مي آورد، آگاه شويم. اين تضاد از همان ابتدا به چشم مي خورد، يعني با مفهوم « علت خود » (6) که مي خواهد معقوليت اين فلسفه را محرز دارد. اسپينوزا در تعريف « علت خود » مي گويد: « آن چيزي است که ماهيتش متضمن وجود است. » در اينجا آنچه هست، با آنچه فکر مي کند، وحدت پيدا مي کند، در صورتي که به عقيده ي هگل شرط فکر مطلق اين است که آن ديگر هيچ چيز را در خارج از خود قرار ندهد و اسپينوزا فاقد چنين تصوري بوده و در نتيجه تضاد در همان ابتداي کار او ظاهر شده است.
گرو با اشاره به اين انتقاد هگل، نظر مي دهد که « علت خود » در نزد اسپينوزا در واقع جنبه ي آغازين اصلي ندارد، بلکه نوعي حقيقت اوليه است که اين فيلسوف آن را به عنوان يک اصل (7) تا حدودي به معناي دکارتي کلمه پذيرفته و مجموعه ي نظام فکري خود را عقلاً از آن استنتاج کرده است. اگر آن دو را يکي بدانيم، مجبور مي شويم، ذات خداوند را تابعي از اراده ي ( فعل ) خداوند تلقي کنيم که اين به نظر اسپينوزا منجر به نوعي کلام مبتني بر غايت مي شود که کلاً جنبه ي تخيلي دارد و بايست از آن اجتناب کرد. به نظر گرو، اگر اسپينوزا « علت خود » را به جوهر مؤول کرده است بيشتر مي خواسته است در درجه ي اول جوهر را توصيف کند و نظر خاص ديگري نداشته است. از طرف ديگر به نظر گرو، هگل در موردي اسپينوزا را انتقاد کرده است که بر فلسفه ي خود او نيز همان اشکال را مي توان وارد دانست. يکي از اصول مسلم فلسفه ي هگل اين است که شناخت مطلق آغازي ندارد يا در هر صورت به نحو مطلق آغازي ندارد و جنبه ي نامتناهي آن نيز از همين لحاظ است؛ با فرض هر نوع آغاز از هر نوعي که باشد نظام فلسفي محدود و مقيد مي شود. در نزد اسپينوزا با اينکه او به جوهر واحدي قايل شده است، از لحاظي همين اعتقاد را مي توان يافت؛ چه، جريان نامتناهي شناخت را بر اساس يک حقيقت اوليه بسهولت نمي توان استوار ساخت و حتي مي توان تصور کرد اشکالي که اسپينوزا بر « فکر مي کنم » دکارت به عنوان امر بديهي وارد مي کند،‌ همين است. نظام فکري اسپينوزا در واقع برخلاف نظر دکارت از يک ترتيب عقلي به معناي مشخص و بسته ي کلمه تابعيت نمي کند. به همين دليل، تعجب آور به نظر مي رسد که هگل مطلبي را در فلسفه ي اسپينوزا مورد انتقاد قرار دهد که خود مطابق اصول فکري اش از هر کس ديگري بهتر مي بايستي فهميده باشد. چه، به هر ترتيب هگل اعتقاد دارد که جوهر بايد عدم تحرک خود را نفي کند و اسپينوزا چنين جنبه اي براي آن قايل نشده و همين موجب شده است که جوهر به نحوي که او تعريف مي کند نتواند فاعل شناسا شود.
به عقيده ي هگل، اسپينوزا فقط به حقيقت سرمدي توجه داشته و به امور موجود ممکن اهميت نداده است، يعني با قبول جوهر واحد، مثل احد (8) در سنت نوافلاطونيان، هر نوع امر متناهي را در نامتناهي ناپديد و بي اعتبار ساخته است و به همين دليل هر تعيني را سلبي دانسته است.
هگل به عبارت معروف اسپينوزا « هر تعيني، سلبي است » (9) توجه زيادي دارد؛ در ابتداي « دروس فلسفه ي تاريخ »، او در اين زمينه از وجود و لاوجود پارمنيدس صحبت کرده است و اهميت اين جنبه از فلسفه ي اسپينوزا را هم در همان حد مي بيند. در کتاب منطق هگل، اين نکته اهميت فوق العاده اي پيدا مي کند؛ کلاً به نظر او، شروع فلسفه ي اسپينوزا يک جنبه ي آغازين دارد، ولي اين آغاز به معناي معمولي کلمه يک آغاز نيست. چه، به سوي چيزي حرکت نمي کند و به سويي سوق ندارد، يعني از همان ابتدا گويي عين پايان خود است و در نتيجه صرفاً صوري و فرضي است.
همان طور که ملاحظه مي کنيم يکي از اصلي ترين انتقادات هگل بر فلسفه ي اسپينوزا در مورد مفهوم جوهر است؛ چه - به نحوي که آن در فلسفه ي اسپينوزا مطرح است - اصولاً نبايد بتوان بدون سلب ذات خود، چيزهايي را - اعم از صفات يا حالات - به خود نسبت دهد. اگر جوهر به معنايي خودکفاست، پس هيچ تعين واقعي ندارد. درست است که جوهر در فلسفه ي اسپينوزا، اساس هر نوع شناخت است،‌ ولي خود کاملاً ناشناخته باقي مي ماند و رابطه اش با صفات و حالاتش ديگر قابل توجيه نيست. اگر بگوييم که جوهر در صفات و بعد در حالات خود گسترش پيدا مي کند، بايد حکم به انحلال کامل آن بکنيم. به نظر هگل، استدلال قياسي اي که جوهر اسپينوزايي را از مسير صفاتش با حالات مختلف آن متد مي کند، يک استدلال صرفاً صوري است و به هيچ وجه تعين مطلق را نشان نمي دهد، بلکه به درجات انحلال و اگر بشود گفت، به هبوط تام آن دلالت دارد. به نظر هگل اگر به لحاظي فلسفه را بايد از اسپينوزا آغاز کرد، در عوض بايست از چارچوب بسته ي فکر او خارج شد و امکان ارتقاي آن را فراهم آورد و الا ذهن دچار رکود کامل خواهد شد و ره به جايي نخواهد برد.

مسئله ي روش:

انتقاد هگل از جوهر به معنايي که اسپينوزا آن را پذيرفته است، خواه ناخواه روش اسپينوزا را هم زير سؤال مي برد. هگل اسپينوزا را از لحاظ جايگاهي که براي روش قايل شده و همچنين نحوه ي کاربرد آن مورد انتقاد قرار داده است. به خاطر توجه به روش رياضي - هندسي، اسپينوزا بلافاصله بعد از دکارت قرار مي گيرد و به نظر هگل، او در واقع حقيقت فلسفي را تابعي از نوعي بداهت صوري کرده است و انتزاعيات را که از تعاريف او ناشي مي شوند، کافي دانسته است. از طرف ديگر، با اينکه اسپينوزا تک جوهري فکر مي کند ولي گويي از همان ابتدا به سبب روش خاصي که اتخاذ کرده است، گرفتار نوعي ثنويت شده است، بخصوص که به هر ترتيب در مسئله ي شناخت، او صورت و محتوا را از هم متمايز ساخته است. با اين تفکيک ديگر اسپينوزا قادر نيست ميان « وجود » و « شناخت » بر اساس « صورت عقلي » (10) رابطه اي برقرار کند.
کلاً برهان رياضي - هندسي، به نظر هگل در فلسفه که « علم کلي » است و برتر از رياضي است، نمي تواند کاربرد اصلي داشته باشد. اشکال کاربرد رياضي در فلسفه اين است که رياضي با صورت بحث سر و کار دارد و محتوا و ماهيت شناخت فلسفي را نمي تواند آشکار سازد. روش رياضي قادر نيست « صورت عقلي » را نشان دهد که به نحوي واقعيت انضمامي را منعکس مي کند. کاربرد رياضي در فلسفه مبدل به نوعي لفاظي (11) مي شود که فلسفه ي اسپينوزا از آن مصون نمانده و در نتيجه گفته هاي او به صورت يک سلسله از قضاياي انتزاعي درآمده است که از لحاظ خارجي به تعاريف اوليه مؤول شده اند. به عقيده ي هگل نه فقط فلسفه ي اسپينوزا بلکه هر نوع فلسفه از آن قبيل، صرفاً در مجموعه تعاريف اوليه اش خلاصه مي شود.
انتقاداتي که هگل در مورد روش اسپينوزا و فلاسفه اي از آن قبيل صادق مي داند، يک بار ديگر لزوم منطق جديدي را براي ما مبرهن مي سازد؛ منظور منطقي است که بر اساس تصورات و شرايط صوري ذهني تشکل نيافته است، بلکه عين محتواي انضمامي را انعکاس مي دهد و حرکت صورت عقلي و ضرورت آن را مسلم مي دارد. اين محتوا، ماده ي اصلي اين منطق را فراهم مي آورد، ولي ماده اي که صورت آن نسبت بدان خارجي نيست؛‌ ماده اي که خود، فکر و صورت محض و معناست. کلاً بايد بدانيم که براي هگل هيچ گاه روش به خودي خود مطرح نيست و بيش از شناختي که تحقق مي يابد، ارزشي ندارد. منظور هگل از روش، يک نمونه و نسخه اي براي شناخت نيست، بلکه نفس اين شناخت است که خود را به عنوان متعلق خاص خود،‌ انعکاس مي دهد. اين نوع روش، ديگر نمي تواند صوري باشد، بلکه روح صورت عقلي و عين محتواي آن است. در نتيجه به عقيده ي هگل ، روش رياضي نمي تواند واقعاً شناسايي را تنظيم کند و ميان حقيقت رياضي و حقيقت فلسفي فقط يک تشابه ظاهري و بسيار سطحي مي توان برقرار ساخت. فرق ميان رياضي و فلسفه از همان نوعي است که ميان علم متناهي و علم نامتناهي وجود دارد؛ البته لفظ علم صرفاً اشتراک لفظي است.
هگل در واقع رياضي را از يک طرف به سبب صوري بودن آن انتقاد مي کند و از طرف ديگر به سبب توجه و بازگشت الزامي آن به تجربه ي خارجي؛ چه، به نظر او اين دو خواه ناخواه به هم گرايش دارند. انتزاع در رياضيات چيزي نيست که ما را از امر بي واسطه ي اوليه برگرداند، بلکه دقيقاً چيزي است که ما را بدان ارتباط مي دهد و گذر و فراروي از آن را نيز ناممکن قلمداد مي کند. فاجعه ي اصلي فاهمه، اين نيست که ما را از محسوس دور مي سازد، بلکه برعکس آن است که به صورت بسيار ابتدايي و ساده لوحانه، ما را بدان متکي مي کند. باز به نظر هگل، برهان رياضي هيچ گاه متعلَّق خود را موجب نمي شود و صورت و محتواي آن، متناهي باقي مي ماند؛ چه، آن دو با هم سنخيت ندارند و صرفاً به نحو قراردادي کنار هم قرار گرفته اند. برهان رياضي فقط به نحو توهمي مي تواند حرکتي در فکر به وجود آورد، اين نوع حرکت، شناخت را از قلمرو عمل دور مي سازد و امکان تحقق آن را به دست نمي دهد. به هر طريق، يکي از انتقادات اصلي هگل از اسپينوزا همين است که او بدون تأمل کافي، رياضيات را وارد روش فلسفه کرده است. اگر بگوييم که روش هندسي کلاً جنبه ي تأليفي دارد، باز ناگزير از قبول اين حقيقت هستيم که آن به هر صورت شامل قلمرو بسيار محدودي مي شود.
البته در اينجا کاري نداريم نظر هگل في نفسه در مورد رياضي و بخصوص هندسه چه قدر معتبر است، ولي بايست ديد درباره ي روش اسپينوزا، انتقادات او را تا چه حد مي توان وارد دانست. به نظر مي رسد که هگل به تفاوت روش اسپينوزا با دکارت واقف نيست. اسپينوزا در رساله ي « اصلاح فاهمه » (12) روش خود را به اين ترتيب تعريف مي کند: « اگر بر اساس طبيعت فکر است که معاني حقيقي تشکل مي يابند، آنگاه بايد ديد منظور ما از قوا و قدرت فاهمه چيست!... قسمت عمده ي روش، بهتر شناختن قواي فاهمه و طبيعت آن در حد ممکن است. »
البته براي اسپينوزا نفس روش، به خودي خود،‌ نوعي شناخت به معناي متداول کلمه نبوده است. حتي مي توان نشان داد که اگر اسپينوزا تعمداً روش را خارج از شناخت قرار مي دهد، همين دلالت بر جنبه ي ضد دکارتي فکر اسپينوزا دارد. ولي وقتي که او مي گويد « بهتر شناختن قواي فاهمه و طبيعت آن در حد ممکن » منظورش چيست؟
در اين مورد به نظر نمي رسد که منظور او مثل دکارت تعيين محدوده ي کاربردي فاهمه باشد، زيرا قدرت فاهمه هيچ گاه به نحو ماتقدم مشخص نيست و حتي برخلاف نظر دکارت، به عقيده ي اسپينوزا، ما همه چيز را مي توانيم بشناسيم و قادر هستيم حتي به يک شناخت مطلق برسيم. از طرف ديگر، کاملاً مشخص است که براي اسپينوزا قبل از آنکه « معاني » مشخص شوند، روش حتي نمي تواند وجود داشته باشد. روش قبل از شناخت معني ندارد و گويي فقط در ضمن بسط و گسترش شناخت و به ترتيبي که آن پيش مي رود مرحله به مرحله تشکل مي يابد؛ در واقع روش براي اسپينوزا نوعي احصا و شمارش تجربي طرق مختلف ممکني است که شناسايي به مرور آنها را درمي يابد. در نزد اسپينوزا، روش مثل سنت دکارت الزاماً ضامن صحت شناخت نيست و نمي تواند از قبل شرايط حقانيت شناخت را تعيين کند،‌ به نحوي که به عقيده ي بعضي از متخصصان، رساله ي « اصلاح فاهمه » حتي نوعي « گفتار ضد روش » است، زيرا براي اسپينوزا فاهمه، يعني گسترش فاهمه؛ فکر تا بسط و گسترش پيدا نکند، فاهمه فعليت نمي يابد.
در فلسفه ي اسپينوزا، نه فقط روش بلکه مفهوم متداول ترتيب و نظم هم معکوس شده است،‌ يعني ترتيب شناخت هميشه واحد و متحدالشکل و پيش ساخته نيست و نبايست تصور کرد که همه چيز به صورت مکانيکي فقط از تعاريف ناشي مي شوند؛ ترتيب معاني در واقع ترتيبي است که ذهن آنها را توليد و بالفعل مي سازد. اين جنبه ها برخلاف تصور هگل، به جاي اينکه اسپينوزا را از او دور سازند، حداقل از لحاظ اصولي آن دو را به هم نزديک مي کنند.
به نظر اسپينوزا، اگر يک روش واحد و معين براي شناخت مي بود، مي بايستي يک روش هم براي برقرارسازي آن، از قبل وجود مي داشت، الخ و آنگاه انسان هيچ گاه به شناسايي نايل نمي آمد. در اين مورد اسپينوزا از مثال معروف « چکش » استفاده مي کند که دکارت هم آن را در کتاب قواعد خود آورده بود (13)؛ البته کاملاً نتيجه ي ديگري مي گيرد. منظور اصلي اسپينوزا نهايتاً اين است که روش، در عمل و به مرور تشکل مي يابد و معتبر مي شود.
از طرف ديگر، بايد بگوييم که اسپينوزا به نحوي به يک آلت فطري (14)، براي شروع شناخت اعتقاد دارد ولي منظور او، آن نوعي شناخت قبلي نيست که هر نوع شناخت ديگر از آن نتيجه شود. در مثال معروف چکش، اسپينوزا توضيح مي دهد که اولين چکش، چکش واقعي نبوده است و انسان اولي هم يک آهنگر واقعي نبوده است. آن چکش فقط آلتي در حد يک سنگ طبيعي بوده است. منظور اسپينوزا اين است که صورت اوليه ي فکر هيچ گاه صورت کاملي نبوده و نمي توانسته است شخص را تا انتها هدايت و راهنمايي کند. شناخت هيچ گاه ايستا نيست، بلکه آن نوعي فعاليت دايمي است. تفکر آغاز محضي ندارد، آن به معنايي هميشه آغاز شده است، زيرا هر قدر دقيق به تفکر بپردازيم، باز افکاري مقدم بر آن در نزد ما وجود دارد. از اين لحاظ، اگر نگوييم که تفکر بررسي افکار قبلي است، باز مجبور هستيم آن را الزاماً نوعي ادامه بدانيم. شناخت، گسترش يک حقيقت اوليه ي داده شده نيست که از قبل تعيين شده باشد، بلکه تکون واقعي دانشي است که به هيچ وجه قبل از تحقق خود وجود نداشته است. البته نمي توان انکار کرد که هر نوع تاريخ مندي در امور عقلي به نظر اسپينوزا توهمي است. مسئله فقط نبودن تضاد بالفعل نيست که عامل حرکت باشد، بلکه عدم توجه اسپينوزا به جهت غايي است که اصل و اساس فلسفه ي هگل را تشکيل مي دهد. مشخصه ي اصلي فلسفه ي اسپينوزا انکار هر نوع غايت است. حتي از مقايسه ي افکار هگل با اسپينوزا به نکته ي تاريخي بسيار مهمي در مورد فلسفه ي هگل مي توان پي برد و آن اينکه اين فيلسوف به نحوي ديالکتيک خود را جايگزين اعتقاد به نظم و ترتيب متداول قبلي کرده است تا حدودي مشابه نظر دکارت. از اين لحاظ، مي توان گفت که فلسفه ي اسپينوزا صرفاً علّي است، در صورتي که هگل فلسفه ي خود را اصولاً بر اساس جهت غايي امور بيان داشته است.

مسئله ي صفات:

انتقاداتي که هگل درباره ي رابطه ي صفات با جوهر در فلسفه ي اسپينوزا وارد مي داند، از همان سنخي است که او بر روش هندسي اسپينوزا وارد ساخته است؛ البته از اين لحاظ اختلاف بسيار زيادي ميان اين دو متفکر وجود دارد. براي هگل فکر و امر واقع به نحو عميق با هم اتحاد دارند، زيرا در هر صورت آن دو از يک جريان حاکي مي شوند و بر يک حقيقت دلالت دارند. براي اسپينوزا برخلاف گفته ي دکارت، فکر جوهر نيست و در نظام فلسفي او ديگر، فکر نمي تواند حاکي از جريان اصلي اي باشد که ضرورت خود را با تحقق خود، به اثبات مي رساند. به اين دليل، اختلاف موضع هگل با اسپينوزا در جايگاهي است که اين فيلسوف براي فکر قايل شده است. فکر چه نوع صفتي براي جوهر مي تواند باشد؟ اسپينوزا در دفتر اول کتاب اخلاق نوشته است: « از صفت من آن چيزي را مي فهمم که فاهمه آن را در آنچه مقوم ذات آن است، ادراک مي کند. »
هگل تعريف اسپينوزا را تحت اللفظي تعبير مي کند و عقيده دارد که پس اين صفت به خودي خود و خارج از ادراک فاهمه نمي تواند وجود داشته باشد. به نظر او اولاً، اگر جوهر اسپينوزايي به نحو تام بي حرکت است، پس آن چگونه در فاهمه انعکاس مي يابد و در ثاني، اگر چنين است، پس در درجه ي اول، فاهمه است که در جوهر جنبه اي تشخيص مي دهد که به چيزي مؤول نمي شود، پس فکر از اين رهگذر عين تماميت جوهر و فايق بر آن است. در ضمن، سؤال اين است که اين کدام فاهمه است که اين صفت را در جوهر تشخيص مي دهد، يک فاهمه ي متناهي يا نامتناهي؟
در هر صورت به عقيده ي هگل رابطه ي جوهر با صفات و حالات خود به خودي که اسپينوزا آن را شرح داده است، غير قابل فهم است.
البته تا حدودي هم در جهت دفاع از موضع اسپينوزا مي توان گفت که منظور او در عبارت بسيار معروفش « هر تعيني، سلبي است »، اين بوده است که در هر صورت صفات فقط به نحو سلبي جوهر را مشخص مي کنند و از طرف ديگر در واقع در نظرگاه او، جوهر در هر يک از صفات خود، کاملاً خود را متجلي مي سازد. نامتناهي براي اسپينوزا يک عدد و شمارش نيست و به همين سبب در جوهر نامتناهي هيچ نوع تقسيم مقدور نيست. جوهر، غيرقايل تقسيم به مجموعه صفات خود است. به معنايي شايد نتوان گفت که اسپينوزا به يک يا دو و يا سه... جوهر قايل بوده است يا نه، زيرا هيچ عددي حتي « يک » در مورد جوهر اسپينوزا معنا ندارد. به نظر اسپينوزا صفات با هم قابل قياس نيستند و به هم مؤول نمي شوند و براي همين در جوهر با هم برابر و يکسان هستند.

تعين و جنبه ي سلبي آن:

هگل، عبارت معروف « هر تعيني،‌ سلبي است » اسپينوزا را هم در کتاب علم منطق و هم در کتا دروسي درباره ي تاريخ فلسفه ي خود آورده است؛ ما در اينجا کاري نداريم که او با چه هدفي اين گفته را مورد استفاده قرار داده و در مجموع نظام فلسفي اش از آن چگونه استفاده کرده است، همين قدر مي گوييم که اين عبارت در هر صورت وسيله ي خوبي براي مقايسه ي موضع اين دو فيلسوف مي تواند باشد.
شکي نيست که در نظرگاه اسپينوزا آنچه تعين يافته است، متضمن يک جنبه ي منفي هم هست و به معنايي همين جنبه است که بدان تعين داده است پس به طور کلي به عقيده ي هگل، جنبه ي سلب و نفي الزاماً دلالت بر نقص ندارد، زيرا از طريق آن چيزي وضع شده و تعين يافته است و در واقع به نحوي، نفي موجب وجود چيزي شده است. ولي اين سؤال هميشه باقي مي ماند که چگونه چيزي که به خودي خود مبهم و نامتعين است، مي تواند اصل تعين به حساب آيد؟
اين استدلال بي شباهت به استدلال افلاطون در رساله ي « سوفسطايي » (15) نيست، زيرا از لحاظي اگر بخواهيم درباره ي آنچه موجود است به بحث عقلي بپردازيم، بايد براي لاوجود نيز حيثيت واقعي قايل بشويم.
با تأمل در آنچه هگل درباره ي اين موضوع عنوان کرده است، متوجه مي شويم که او عبارت اسپينوزا را عملاً به نحو معکوس به کار برده است، يعني در هر امر سلبي، نوعي تعيين ديده است و عامل نفي کننده را مؤثر و موجب دانسته است، در صورتي که در منظر اسپينوزا، نفي حاکي از نقص است و جنبه ي عدمي دارد؛ براي اسپينوزا، تباين کامل ميان نفي و اثبات غير قابل انکار است؛ امر سلبي حتي اگر لازم به نظر برسد، بايد طرد و برکنار شود. آن فقط موقعي مطرح مي شود که تعيني در کار باشد،‌ يعني در اين باره آن ناظر بر امور متناهي است و خارج از جوهر نامتناهي طرح شده است. هگل معناي جديدي به عبارت اسپينوزا مي دهد، مثل اين است که مي خواهد بگويد امر منفي در عين حالي که منفي است، باز از لحاظي جنبه ي مثبت دارد. هگل تعين را تا حدودي انحطاطي مي داند، يعني آن را الزاماً نوعي بازگشت به خود نمي داند، بلکه آن را از لحاظي انحلال و جدايي از خود مي داند. امر متعين چيزي است که به خودي خود مؤثر نيست و از جوهر فاصله گرفته است و خود را به نحو غير واقعي و معکوس جلوه مي دهد. به همين دليل، نفي هميشه به سوي امر ايجابي گرايش دارد و حتي در ديالکتيک هگل نفي نفي، منجر به نزديک سازي دو نفي نمي شود، بلکه بدين طريق يک جريان دروني ضروري به وجود مي آيد که از ابتدا تا انتها فعال و در کار است و ديگر جنبه ي منفي ندارد، بلکه کاملاً ايجابي شده است.
اشکال عمده اي که هگل بر فلسفه ي اسپينوزا وارد مي داند بيشتر از همين لحاظ است؛ به عقيده ي او تفکر اسپينوزا تحرک ندارد، زيرا قادر نيست امر منفي را در جهت ايجابي به حرکت دربياورد و همين کل فلسفه ي او را ايستا ساخته است.
همچنين به نظر هگل در فلسفه ي اسپينوزا تقابل، جايگاهي ندارد و جريان عقلي، امور متضاد را درنمي يابد و تعين صرفاً به نحو متناهي تحقق مي پذيرد و فاهمه نيز فقط به عنوان متناهي و محدود امور را درمي يابد.
به نظر هگل، تضاد (16) به معناي اصلي متمايز از تقابل (17) است، زيرا در تضاد دو امر متضاد، واقعاً از هم جدا و متمايز نيستند، بلکه در يک حرکت ضروري قرار دارند که هر يک از عناصر حقيقت واحدي را درمي يابد و جريان آن دو مکمل يکديگر و در واقع غير قابل تفکيک از هم هستند.
در نهايت به نظر هگل، ضعف فلسفه ي اسپينوزا بيشتر از اين جهت است که در نظام فکري او مفهوم نفي نفي وجود ندارد.
اگر بخواهيم موارد مختلفي که هگل در بعضي از آثارش از اسپينوزا انتقاد مي کند جمع بندي و به صورت واحدي دربياوريم، شايد بتوانيم با اندکي سهل انگاري بگوييم که به نظر او، فلسفه ي اسپينوزا نه فقط فاقد ديالکتيک به معناي جهت حرکت عقلي امور است، بلکه تعاريف و مقدمات آن، طوري به نحو سرمدي و خارج از هر نوع زمان و صيرورت تنظيم شده است که چنين منطقي هيچ گاه به آن راه پيدا نمي کند. در نظام فکري او سرمديت، غيبت هر نوع غايت است؛ اين مطلب کل انتقادات هگل را در يک جا جمع آوري مي کند. براي اينکه فلسفه ي اسپينوزا جنبه ي ديالکتيکي به معناي هگلي کلمه پيدا کند، مي بايستي که از ابتدا جوهر به عنوان موضوع و فاعل شناسا بر اساس تضاد دروني خود در يک حرکت ذاتي دايمي قرار گرفته باشد و اين حرکت که دلالت بر جنبه ي نامتناهي تام دارد، به صورت نفي و اثبات در امور متناهي پديدار شود، و بر اساس نوعي ترتيب امور که بيان ديگري از غايت است جهت عقلي پيدا کند. عقل در فلسفه ي هگل يک عمل صرفاً غايتمند و جهت دار است؛ به نظر هگل کل عالم موجود نه فقط جنبه ي تاريخ مند دارد، بلکه معناي عقلي خود را نيز از همين جنبه مي گيرد.
از طرف ديگر، اگر نمي توان گفت که هگل اسپينوزا را درست نفهميده است، باز بايست توضيح داد که او در هر صورت اسپينوزا را به نحوي فهميده است که صرفاً براي بيان و روشن سازي فلسفه ي خود لازم داشته است. حتي مي توان تصور کرد که آنچه هگل به عنوان انتقاد از اسپينوزا عنوان مي کند، در واقع بياني از نحوه ي تغذيه ي فکري او از افکار اسپينوزاست. از اين لحاظ، کار هگل بسيار اصيل و نمونه ي بسيار جالب توجهي از نحوه ي برداشت يک متفکر از آثار يک متفکر ديگر قبل از خود است. درست است که براي اسپينوزا، مفهوم تضاد و غايتمندي غير قابل قبول بوده است و هيچ نوع ديالکتيک در موضع او ديده نمي شود، ولي مسلماً فکر او آن قدر قوي و محکم بوده است که يکي از محرکهاي اصلي ذهن هگل باشد. هگل احتمالاً آثار اسپينوزا را با توجه به فلسفه ي کانت و شايد هم اندکي به سبب توجه خاص شلينگ به اسپينوزا خوانده باشد؛ چه، به نظر هگل آنچه اسپينوزا فاهمه مي نامد به مانند فاهمه ي مورد نظر کانت در تحليل استعلايي، محدود و مقهور به داده هاي حسي است و از عقل ديالکتيکي فاصله مي گيرد، ولي در هر صورت نمي توان فراموش کرد که اسپينوزا نه با فلسفه ي نقادي کانت سر و کار داشته است و نه با منطق ديالکتيکي هگل و شايد هم به همين سبب است که او خود صاحب يک فلسفه ي مستقل و بسيار خواندني است.
بر اين اساس، مي توان گفت که انتقاد يک فيلسوف از فيلسوف ماقبل خود هر قدر هم بحق يا در هر صورت عميق باشد، باز هم کل مطالب فيلسوف قبلي را از بين نمي برد؛ منطور اين نيست که بعد از انتقادات هگل، هنوز اجزا و عناصر قابل استفاده اي از فلسفه ي اسپينوزا مي توان به دست آورد، بلکه منظور اين است که به هر طريق کل موضع او از لحاظي و بخصوص از نظرگاهي که داشته است کاملاً بلامنازعه باقي مي ماند و هميشه به عنوان يکي از نظرگاههاي اصيل فکر فلسفي انسان قابل طرح است. همين مطلب به نگارنده کمک مي کند که عنوان کلي مقاله ي خود را در آخر آن توجيه کند؛ چه، او به عمد عنوان « هگل منتقد اسپينوزا » را انتخاب نکرده است، با اينکه شايد به نظر بعضي از خوانندگان تناسب بيشتري با اين نوشته دارد، فقط اسامي اين دو متفکر بزرگ را کنار هم قرار داده است: « هگل و اسپينوزا ». هيچ گاه ميان دو فيلسوف واقعي رابطه ي منفصله ي حقيقيه وجود ندارد، بلکه از لحاظي رابطه ي آن دو از نوع عطف است.
بدون شک آشنايي مستقيم با فلسفه ي اسپينوزا، از لحاظ غني سازي فرهنگ فلسفي ما همان قدر مفيد و مؤثر مي تواند باشد که آشنايي با تفسيرهاي بسيار زيادي که از تفکر او شده است، در هر صورت موضع اسپينوزا چه قبل از مفسران خود و چه بعد از آنها به همان اندازه عميق و معتبر است.

پي نوشت ها :

1. Gueroult (Martial).
2. گرو در کتاب معروف خود با عنوان اسپينوزا. ضميمه ي شماره ي 4. ج 1. ص 463-468 به تفسير هگل از اسپينوزا پرداخته است و کلاً نظر او دفاع از اسپينوزا در مقابل هگل است. در مورد مشخصات کتاب رک. منابع آخر مقاله.
3. Cause.
4. Raison.
5. Subjectivité.
6. Causa sui.
7. Principe.
8. L'un.
9. Ominis determinatio est negatio.
10. Begriff.
11. Verbalisme.
12. شماره هاي 105 و 106.
13. قاعده ي هشتم.
14. Instrument inné.
15. Sophiste.
16. Contradiction - Widerspruch.
17. Opposition - gegensatz.

فهرست منابع تحقيق:
خارجي
1.Gueroult martial:
Spinoza
Aubier - Montaigne - Paris 1963.
2. Rivaud A.
Histoire de la philosophie
Tome III I'epoque classique.
P. U. F - Paris 1950.
3. Macherey pierre
Hegel ou Spinoza
François Maspero - Paris 1979.
4. Moreau Joseph
Spinoza et spinosisme
P. U. F Paris 1971.
فارسي
1.اسپينوزا، باروخ. اخلاق. ترجمه ي دکتر محسن جهانگيري. تهران، مرکز نشر دانشگاهي، 1364.
2. مجتهدي، دکتر کريم. منطق از نظرگاه هگل. تهران، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، 1377.
3. وال، ژان. بحث در مابعدالطبيعه، ترجمه ي دکتر يحيي مهدوي. تهران، شرکت سهامي انتشارات خوارزمي، 1375.

منبع مقاله :
مجتهدي، کريم؛ (1390)، مجموعه مقالات فلسفه و غرب، تهران: نشر اميرکبير، چاپ سوم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.