دعوت به خوبيها و نهي از زشتيها در سيره ي شهدا (2)

يکي از دوستانِ قبل از انقلاب شهيد بزرگوار غلامرضا جعفري مي گويد: «علي رغم آن که شهيد نسبت به رعايت حجاب اسلامي بسيار حساس بود، ولي يک روز درسي ارزنده به من آموخت که برايم فراموش نشدني است.
يکشنبه، 9 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دعوت به خوبيها و نهي از زشتيها در سيره ي شهدا (2)
 دعوت به خوبيها و نهي از زشتيها در سيره ي شهدا (2)

 






 

درسِ فراموش ناشدني

شهيد غلامرضا جعفري
يکي از دوستانِ قبل از انقلاب شهيد بزرگوار غلامرضا جعفري مي گويد: «علي رغم آن که شهيد نسبت به رعايت حجاب اسلامي بسيار حساس بود، ولي يک روز درسي ارزنده به من آموخت که برايم فراموش نشدني است.
هنگام بازگشت از مسجد قائم کرمان به اتفاق اين بزرگوار در مسير به خانمي برخورد کرديم که از نظر حجاب وضعيت مناسبي نداشت. من بسيار ناراحت شدم و با تندي و عتاب به او گفتم: «خاک بر سرت با اين حجابت!»
شهيد از اين حرکت من بسيار ناراحت شد. محکم دست مرا گرفت و به کناري کشيد و با طعنه گفت: «آفرين سيد! فکر مي کنم هرگز ديگر با اين وضعيت به خيابان نيايد!»
من در جواب گفتم: «فکر نمي کنم!»
او گفت: «اگر مي داني با اين صحبت تو عوض نمي شود، پس چرا چنين برخوردي داشتي! ممکن است حتي بدتر هم بشود! هر کاري راهي دارد.»
ايشان در اين باره معتقد بود که: «بايد با رعايت شرايط و مراتب، امر به معروف و نهي از منکر شود و با اخلاق و رفتار اسلامي با اين قضايا برخورد کرد.» (1)

بليت اتوبوس

شهيد ناصر کاظمي
هيچ وقت کاري را انجام نمي داد که کسي را اذيت کند يا خلاف شئونات اخلاقي باشد. يک روز، در دوران کودکي، قرار شد برويم خانه ي خواهر يکي از دوستان. خانه ي آنها در ميدان امام حسين (عليه السلام) بود و بايد با اتوبوس مي رفتيم. همگي با عجله سوار اتوبوس شديم. راننده گفت: «بليت.»
گفتيم: «الان مي دهيم.»
رفتيم. عقب. بچه ها گفتند که بليت ندهيم. ناصر تا اين را فهميد، فوراً از جيبش پول درآورد، رفت جلو، پول بليتها را داد. وقتي برگشت، بچه ها گفتند: «براي چي پول را حرام کردي؟ مي رفتيم بيرون و چيزي مي خورديم.»
او خيلي ناراحت شد و شروع کرد به ارشاد بچه ها.
***
يکي از کساني که در زمينهاي خاکي با ما همبازي بود، زبانش مي گرفت. همين موضوع باعث شده بود که ديگران با او شوخي کنند. هر موقع بچه ها با او شوخي مي کردند و به او مي خنديدند، او به ناصر کاظمي پناه مي برد. ناصر به او مي گفت: «بچه ها تو را دوست دارند و منظور بدي ندارند.»
يک روز، بعد از اين که او رفت، ناصر پيش بچه ها آمد و گفت: «مي خواهم چيزي را به شما گوشزد کنم. اين کار شما زشت است، ممکن است او ناراحت شود و از اين موضوع برنجد..»
با هزار دليل به بچه ها قبولاند و آنها را قانع کرد که کارشان ناپسند است و نبايد کسي را رنجاند. (2)

با زبان کودکانه

شهيد حسين يزدان پناه
حميد کوچک بود، آنقدر کوچک که قدرت درک بعضي چيزها را نداشت. کمتر از او ايراد مي گرفتيم. احساس مي کرديم او با اين سن کم تأثيرپذير نيست و تذکرات ما بي فايده است. حميد مقداري پول از طاقچه ي خانه ي پدربزرگ برداشت و بيرون رفت و با دستي پر از پفک و آدامس برگشت. عموحسين که رفتار حميد را مرتب زيرنظر داشت، او را کنار خود نشاند و با زباني کودکانه سر صحبت را با او بازکرد.
«حميدجان، هر وقت چيزي در خيابان ديدي، برندار و اگر هم برداشتي به بزرگترها بده تا صاحبش را پيدا کنند. اگر اين کار را کني فرشته ها تو را مي بوسند، خدا تو را دوست دارد، آن وقت هرچه از او بخواهي به تو مي دهد.»
- «عموحسين، هرچي بخواهم!»
- «بله عموجان، هرچه بخواهي.»
- «اگر آن چيزي که پيدا کردم، براي خودم بردارم؟»
- «نه! نشد. اين کار خوبي نيست. آن وقت فرشته ها به تو پشت مي کنند و خدا ديگر تو را دوست ندارد.»
حميد همانطور که خوشحالي در چهره اش موج مي زد، با حالت شرم و خجالت گفت:
- «عمو! من کار بدي کردم، من را ببخشيد، اما نمي خواهم خدا با من قهر کند.»
- «خوب ايرادي ندارد. برو از مامان و بابا عذرخواهي کن و راستش را بگو.»
- «باشه عمو، آن وقت خدا مرا دوست دارد؟»
- «بله! حتماً که دوست دارد.»
- «حميد آن روز در عين ناباوري ما، اولين درس با ارزش زندگي اش را از عموحسين فرا گرفت.» (3)

انجام وظيفه

شهيد محمدابراهيم احمدپور
بحبوبه ي اول انقلاب بود. فتوايي شايع شد. درباره ي يکي از مسائل شرعي شايعه اي پخش کرده بودند. اين مطلب دهان به دهان مي چرخيد و در همه جا پخش مي شد. وقتي به گوش محمد ابراهيم رسيد، برافروخته شد. از رنگ و بوي فتوا فهميده بود که کاسه اي زير نيم کاسه است. فتواي مذکور مجوز انجام گناهي زشت و شنيع بود بدون پرداخت کفاره!
او مرا برداشت و به اتفاق هم نزد پدربزرگش مرحوم حضرت آيت الله عليمراديان رفتيم. حضرت آيت الله وقتي موضوع را شنيد، سري با تأسف تکان داد و گفت: «بعضي گناهان آنقدر شنيع هستند که پرداخت کفاره نيز دردي از روح را دوا نمي کند.»
از آن روز ما به هر که مي رسيديم همين جواب را مي گذاشتيم کف دستش.
***
عده اي از جوانان نهاوندي يک انجمن سياسي- مذهبي راه انداخته بودند. گاهي وقتها من به اتفاق محمدابراهيم در جلساتشان شرکت مي کرديم.
روزي محمدابراهيم رو به من کرد و گفت: «از حرفهاي اين آقايون بوي کج سليقگي مي آيد!»
آن روز منظورش را نفهميدم. مدتي گذشت تا اينکه قضيه ي تهيه پيش نويس قانون اساسي مطرح شد و مقدمات همه پرسي آن فراهم آمد. بحث انجمن از آن روز به سمت اشکالتراشي و ايجاد شبهه تغيير موضع داد. وضع که به اينجا رسيد، محمدابراهيم تصميم خودش را گرفت.
يک روز مرا صدا زد و با هم رفتيم سراغ يکي از فعالترين اعضاي انجمن. وقت غروب بود. محمد ابراهيم به او گفت: «فلاني! آمده ام تا در اين تنگ غروب اتمام حجت کنم. در و ديوار کوچه و ستارگان آسمان را گواه مي گيرم که من مسئوليتم را نسبت به شما انجام مي دهم. شما دچار کج سليقگي شده ايد. حيف است خداي ناخواسته، خودتان گمراه شويد يا زمينه ي گمراهي ديگران را فراهم کنيد...»
خداحافظي کرديم و آمديم. در بين راه محمدابراهيم گفت: اينها اصلاح نمي شوند. من مي خواستم وظيفه ي شرعي خودم را انجام دهم. شما نيز شاهد باشيد.»(4)

به زودي باز مي گردد

شهيد سيدعلي اکبر ابوترابي
روزي با يکي از افرادي که اهل نماز و روزه و قرآن و عبادت نبود و به ظاهر يکي از سران مخالفان بوده، به گفت و گو نشسته از هر دري سخن به ميان آمده بود و در حال بحث، طرف مقابل گفته بود که پدران و مادران ما را به اسم يا علي (عليه السلام) شير دادند و بزرگ کردند. سيّد در نزد آن شخص چيزي نگفته بود و به سادگي از کنار اين سخن گذشته بود، ولي در روز ديگري وقتي به مناسبتي سخن از اين افراد پيش آمد، سيّد با يک شور و شعفي از گفته ي آن آقا سخن مي گفت و مي فرمود: «از کلام اين آقا معلوم مي شود که هنوز عشق به ائمه و مقدسات در درون او موج مي زند و به زودي دوباره به سوي خدا باز مي گردد» و چه درست پيش بيني کرده بود. سيّد آزادگان در طول اسارت با همان آقا هم اتاق شد. او در يکي از سال ها شروع به نماز و روزه نموده و آن چه در درون او نهان بود، آشکار شد. (5)

سفارش

شهيد حسن صوفي
اين دفعه يک جوري بود. ناهار را خورديم. وقت خداحافظي چند تا سفارش کرد:
«حجاب، نماز اول وقت، احترام و حرف شنوي از پدر و مادر.»
بغض گلويم را گرفته بود، بوسيدمش.
گفتم: «چشم داداش، چشم.»
هنوز صدايش تو گوشمه.
***
تخلّفشان سنگين بود. حداقل بايد منفصل از خدمت مي شدند. احضارشان کرد. نصيحت کرد و حسابي آبروداري. به ما هم گفت:
- «شترد ديدي نديدي!»
سر به راه شده بودند.
منو که ديدند، گفتند: «هر چي داريم از حسن آقا داريم.»
***
نمازم را خيلي با عجله خواندم. راستش نفهميدم چي خواندم!
تمام که شد، نشست کنارم.
گفت: «قبول باشه.»
سر صحبت را باز کرد و کلّي درباره ي اهميت نماز و احکام آن توضيح داد.
هر وقت نمازم مي خواد دير بشه، ياد حرفهاي او مي افتم.
***
بوي غيبت که مي آمد، ابروهايش توي هم مي رفت.
پا مي شد، مي رفت.
جرأت نمي کرديم غيبت کنيم. او نه غيبت مي کرد، نه گوش مي داد.
***
- «خواهر گلم! ديگه وقتش رسيده که چادر بپوشي. مادرجان! يک چادر خوشگل سفيد براي خواهر گلم بخر.»
مي گفت:
«در راه حجاب، در راه دين، هرچي خرج کني، گم نمي شه». (6)

متانت و منطق

شهيد سيدعلي اکبر ابوترابي
فقط اسمش را مي دانستم و مي دانستم در بهداري بستري است، وقتي جلوي بهداري رسيدم، از يکي از اسرا پرسيدم: «اين حاج آقا کيست و کجاست؟»
گفت: «منظورت حاج آقا ابوترابي است؟»
گفتم: «بله»
مرد ضعيف و لاغري را به من نشان داد که چند نفر اطرافش را گرفته بودند و با او صحبت مي کردند من با همان عصبانيت نزديک رفتم و گفتم: «ببخشيد، ابوترابي شماييد؟»
فرمود: «بله آقاجان! امري بود؟»
گفتم: «اگر ممکن است چند دقيقه مي خواهم در خلوت با شما صحبت کنم.»
ايشان وقتي متوجه عصبانيت من شد، فوري از افرادي که اطرافش بودند خداحافظي کرد و دست مرا محکم فشرد و به پشت پله هاي جلوي بهداري که محل خلوتي بود، رفتيم.
فرمود: «ما در خدمت شماييم، بفرماييد.»
من بي مقدمه و بي ادبانه گفتم: «شنيده ام که شما با نماز جماعت مخالفيد و مي خواهيد جلوي نماز جماعت بچه ها را بگيريد، ولي ما به شما اجازه ي هم چون کارهايي را در اين اردوگاه نمي دهيم. ما مدت هاست که کابل خورده ايم و نماز جماعت خوانده ايم، حالا شما مي خواهيد نماز ما را تعطيل کنيد؟»
فرمود: «شما بسيار عصباني هستيد، اگر اندکي آرام شويد و بعد با هم صحبت کنيم بهتر است.»
گفتم: «من از دست شما عصباني هستم و زياد هم عصباني هستم.»
فرمود: «من چند سؤال از شما مي کنم. به سؤالهاي من جواب دهيد، اگر من جوابم را از شما گرفتم، همين امروز در اين محوطه نماز جماعت عمومي برگزار مي کنيم. و بعد پرسيدند: «به نظر شما نماز جماعت فضيلتش بيش تر است و يا جهاد در راه خدا؟»
گفتم: «نماز ستون دين است.»
فرمود: «جواب مرا بدهيد، نماز جماعت فضيلت زيادي دارد يا جهاد در راه خدا؟»
گفتم: «البته که جهاد در راه خدا، چون جهاد واجب و نماز جماعت مستحب است.»
فرمود: «بهتر است که ما اول واجب را انجام دهيم و بعد به سراغ مستحبات برويم؛ بياييد با عراقي ها درگير شويم و آن ها را خلع سلاح کنيم و شهر موصل را هم بگيريم و از اين طرف يک جبهه بگشاييم.»
گفتم: «آقا چه مي گويي، مثل اين که يادت رفته ما اسيريم و اسير وظيفه ي جهاد ندارد و جهاد از او ساقط است.» فرمود: «عجب! جهاد واجب از اسير ساقط مي شود، ولي نماز مستحبي ساقط نمي شود، و بايد به خاطر آن روز هر تعدادي از بهترين سربازان امام زمان شکنجه شوند و ناقص گردند و سلامتي خود را از دست بدهند، به همان دليلي که جهاد في سبيل الله از اسير ساقط مي شود، به همان دليل نماز جماعت نيز در صورتي که سبب آزار و اذيت و از دست دادن سلامتي افراد شود، ساقط مي گردد.» سخنان سيّد همان آب خنکي بود که روي آتش ريخته شود. (7)

ادامه دارد...

پي نوشت ها :
 

1. راز گل هاي شقايق، ص 66.
2. پيشاني و عشق، صص 33، 36.
3. راز گل هاي شقايق، صص 51-50.
4. شهردار خوبو، صص 24-23 و 18.
5. ابر فيّاض، صص 46-45.
6. هم کيش، موج، صص 52، 125، 100، 76، 55.
7. ابر فيّاض، صص 82-81.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (20) دعوت به خوبيها، نهي از زشتيها، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط