حمايت از محرومان
شهيد عيسي خدري
در اوايل انقلاب که سپاه پاسداران از اهميّت خاصّي برخوردار بود، فرمانده ي سپاه زابل که بينش خوبي داشت، براي شرکت در بعضي جلسات اداري گاهي ما را مي فرستاد تا آشنايي بيشتري با شهر و مشکلات مردم پيدا کنيم. يک روز آقاي خدري را به نمايندگي سپاه به جلسه اي که در سازمان آب تشکيل شده بود، فرستادند. به هنگام بازگشت، او را برافروخته و نگران ديدم. علّت را که جويا شدم گفت: «بحث جلسه اين بود که آيا به کشاورزاني که رودخانه را لايروبي مي کنند، وجهي پرداخت شود يا نه، ناگاه يکي از بازمانده هاي خوانين مخالفت کرد و گفت «روستاييان پولدارند و رودخانه ها را براي آبياري مزارع خودشان لايروبي مي کنند، چرا بايد به اينها پول بدهيم؟» من که عصباني شده بودم به او گفتم: «شما با آسودگي در خانه تان نشسته ايد، در حاليکه روستايي و کشاورز سيستاني در اين گرماي سوزان با زبان روزه، در مزرعه جان مي کند و شما مانع مي شويد که همان مبلغ اندک کمکهاي دولت هم به آنها برسد.»با روحيّه اي که از شهيد خدري در حمايت از محرومان سراغ داشتم، دانستم که در آن جلسه چه بر او گذشته است. (1)
ديگر تکرار نشود
شهيد صفرعلي رضايييکي از همرزمانش مي گفت: «در زمان جنگ مجروح شدم و براي استراحت به روستا رفتم. تصميم داشتم که دور جنگ و جبهه را خط بکشم. هر کس سراغم مي آمد سعي مي کرد که قانعم کند، راضي نمي شدم و مي گفتم که: «من ديگر مرد جنگ نيستم.» امّا روزي که «صفرعلي رضايي» پا به خانه ي من گذاشت، همه چيز عوض شد. انگار چشمم به يک فرشته افتاده بود حرف هايي زد که دوباره تصميم گرفتم برگردم. با اين که پايم مجروح شده بود، اما حاضر بودم هر کاري را انجام دهم، گفتم: «اگر دو پايم را هم از دست بدهم، با چشمانم در خدمت شما هستم.»
تا جايي که در توانم بود خدمت کردم.
***
مدّتي در يکي از بيمارستانهاي تهران بستري بود. وقتي مرخص شد، به بيرجند آمد. هنوز وارد خانه نشده بود که از خانمش پرسيد: «خانم! سراغ خانواده ي شهدا رفته اي يا نه؟» خانمش جواب داد: «حالا شما بنشين که عرق تنت خشک شود چه عجله اي داري؟»
«صفرعلي» گفت: «نه خانم، احوال پرسي از خانواده ي شهدا واجب تر است. من دستم مجروح شده ولي بچّه هاي شهدا پدرشان را از دست داده اند. بلندشو! بلند شو برويم حال آنها را بپرسيم!»
***
يکي از روزهايي که در مناطق عشايري خدمت مي کرديم، آقاي «رضايي» سوار موتور شد و رفت که به اطراف سري بزند. وقتي برگشت، حال عجيبي داشت. مي خنديد و صداي خنده اش توي محوّطه مي پيچيد. قهقهه مي زد و نمي توانست حرف بزند. چند دقيقه اي گذشت تا آرام شد و خودش شروع کرد به تعريف کردن: رفتم محله ي بالا و سراغ رئيس قبيله را گرفتم. چادرش را نشانم دادند. ديدم بساط قليان و دودشان به پاست. تعارفم کردند که بنشينم و مشغول شوم. گفتم: «نوش جان! من محله ي پايين يک بستني زده ام شما مشغول باشيد!»
کارشان که تمام شد، گفتم: «مي خواهم رئيس قبيله را ببينم رئيس قبيله که تازه به خود آمده و مرا شناخته بود، با دستپاچگي. گفت: «شما هستيد آقاي رضايي! اين جا چه کار مي کنيد؟» يکدفعه ديدم که آدم هاي توي چادر يکي يکي دارند مي روند. چون دست خالي و تنها بودم، از پس همه شان بر نمي آمدم فقط جلوي رئيسشان ايستادم و گفتم: «من از شما بعنوان نماينده ي اين مجمع تعهّد مي گيرم که ديگر چنين کاري را تکرار نکنيد. اگر تکرار شود، ديگر نمي توانم چشم پوشي کنم.»
بعد هم راه افتادم و آمدم. خيلي جالب بود بايد قيافه شان را مي ديديد.
***
چند تا آب ميوه از تدارکات گرفتم و رفتم توي چادر و به بچّه ها تعارف کردم. رضايي گوشه اي نشسته بود و نگاهم مي کرد. وقتي به او رسيدم، گفت: «همه ي بچّه هاي بسيجي از اين آب ميوه مي خورند يا فقط براي ما آورده اي؟»
گفتم: «من اين ها را از تدارکات گرفته ام. نمي دانم به ديگران هم داده اند يا نه؟»
گفت: «برو ببين اگر بچه هاي ديگر دارند آب ميوه مي خورند، ما هم مي خوريم وگرنه درست نيست ما تنهايي پذيرايي شويم. مثلاً ما سرمشق بچّه هاييم»
بيرون رفتم و ديدم که بچه هاي ديگر هم مشغولند برگشتم و گفتم: «خيالتان راحت باشد! بچّه ها هم سهم خودشان را گرفته اند».
***
پرسيد: «تو کجايي بايد برويم عمليات!»
هاج و واج مانده بود پرسيدم: «حالا من بايد چه کار کنم؟»
گفت: «برو تدارکات و هرچه لازم داري بگير!»
به سرعت خود را به تدارکات رساندم و براي هفت نفر تجهيزات گرفتم. وقتي برگشتم و رضايي من را با دو دست پر ديد، گفت: «اينها ديگر چيست؟»
هنوز جوابش را نداده بودم که گفت: «اين ها را ببر و به تدارکات پس بده!» ما به کلاه آهني احتياجي نداريم. بچه هاي بسيجي واجب ترند. ما فقط يک بند حمايل و يک جفت چکمه لازم داريم.»
برگشتم و وسايل را تحويل دادم. زمستان بود و ما همه ي مسير پر از برف را با چکمه هاي پلاستيکي و سوراخ طي کرديم «رضايي» دلش راضي نمي شد که سهم خودش را تحويل بگيرد و سر بچّه هاي بسيجي بي کلاه بماند. (2)
گپ و غيبت!
شهيد احمد صميمي تکيک روز که دور هم جمع بوديم و گپ مي زديم، بين دو نفر از بچّه ها بحثي درگرفت. حرف از کسي به ميان آمد که در جمع ما حاضر نبود. «احمد» که نمي خواست بشنود بچّه ها پشت سر کسي حرف مي زنند، با عصبانيت از جا بلند شد و گفت: «آقا غيبت نکنيد! شما آمده ايد جبهه. اين جا جايي است که به خدا نزديک تر شده ايد. حالا از اين فرصت استفاده مي کنيد و پشت سر بقيه حرف مي زنيد؟»
بعد از جلسه رو به من کرد و گفت «توي اين جور محافل ذکر خدا را فراموش نکنيد! سعي کنيد که از خدا دور نشويد!» (3)
دست عدالت
شهيد رجب علي آهنيمدّتي مسئوليّت ستاد مبارزه با موادّ مخدر «نهبندان» را به عهده داشت. يکي از اقوام نزديک، پيغام داده بود: «به رجبعلي بگوييد کسي را که دستگير کرده اي از آشنايان است، کاري به او نداشته باش.»
امّا «رجبعلي»، زير بار نمي رفت. در جواب گفت: «به او بگوييد دايي و عمو و برادر و بيگانه برايم فرقي ندارد، هرکس تخلّف کند بايد او را به دست عدالت سپرد، حتي اگر متخلّف تو باشي.»
وقتي در جبهه مجروح شده بود و در خانه از او مراقبت مي کرديم، همه ي افراد فاميل و مردم روستا به ديدنش آمدند جز آن کسي که برايش پيغام فرستاده بود. مدّتي بعد، همان خويشاوندمان در بستر افتاد؛ دلمان نمي خواست حتّي از حالش خبر بگيريم، اما «رجبعلي» در حالي که عصا زيربغلش بود به ديدنش رفت، مي گفت:
«من از هيچ کس کدورتي ندارم؛ اگر هم کاري کردم، انجام وظيفه بود. تا وقتي هم که زنده ام براي نابودي قاچاقچيان تلاش خواهم کرد.» (4)
وسيله ي بيت المال و راه شخصي!
شهيد محمدحسين فايدهقرار بود با مادرم به مهماني بروم. در حال آماده شدن بوديم که «حسين» از راه رسيد:
گفتم: «به قول بيرجندي ها، راه ما را روغني کردي.»
با تعجب گفت: «براي چي؟»
گفتم: «مي خواستم به خانه ي خواهرتان بروم، ما را هم برسانيد.»
خنده اي کرد و گفت: «از شما تعجّب مي کنم! وسيله ي بيت المال و کار شخصي...»
حرفش را قطع کردم و گفتم: «حالا نمي خواهد خشک مقدّس باشي، مسيرمان يکي است، لازم نيست داخل کوچه ببري، همان جلوي در سپاه پياده مي شويم.»
حسين گفت: «امکان ندارد، تا به حال با هرچه مي رفتيد، باز هم با همان وسيله برويد. خلاصه شما از من راضي مي شويد، امّا جواب خدا را چه بدهم؟»
***
در روستاي «سلطاني» رسم بر اين بود که عروس را با ساز و دهل به منزل داماد بياورند و مردم به تماشا بيايند. هرچه مي گفتيم بعد از سال ها آرزو داريم سه روز جشن مفصّل برايت بگيريم و رسم روستا را زنده نگهداريم، قبول نمي کرد و مي گفت: «انقلاب شده که در عروسي ها به جاي گناه، صلوات محمّدي باشد. هر کس مي خواهد تابع رسم باشد، خودش مي داند. ما بايد براي ديگران الگو باشيم.»
جشن ازدواج را به خواسته ي خودش در شب جمعه برگزار کرديم. در حالي که همه ي دوستانش جمع بودند، دعاي کميلي خوانده شد و با دادن وليمه، مراسم عروسي در نهايت سادگي به پايان رسيد. (5)
طرفدار حق
شهيد محمدجواد آخوندييک روز توي مدرسه يکي از بچّه ها، همکلاسي اش را کتک زده بود، «جواد» او را نصيحت کرد و به زبان خوش از او خواست که ديگر اين کار را تکرار نکند. امّا اين بچّه ي شرّ به زودي همه چيز را فراموش کرد و يکي ديگر از بچّه ها را کتک زد. «جواد» که طاقت ديدن کارهاي او را نداشت، عصباني شد و جواب جانانه اي به او داد. چندي نگذشت که پدر و مادر و قوم و خويش بچّه ي شيطان به سراغ «جواد» آمدند و جلوي او را گرفتند، امّا او که طرفدار حق بود و زور را قبول نمي کرد، با قاطعيت ايستاد و از خود دفاع کرد.(6)
جريمه براي غيبت
شهيد محمدحسن فايدهروزي سفره را پهن کرديم و مشغول خوردن غذا شديم که از من پرسيد: «چه خبر؟»
من هم شروع کردم به صحبت از رفتنم به منزل يکي از اقوام و خريدهايشان.
يک باره بين حرف هايم از جا بلند شد. با تعجّب پرسيدم:
- «چيزي را کم آوردم؟»
- «نه! اتفاقاً اضافه هم هست.»
نگاهي به سفره انداختم وگفتم: «ولي من چيز اضافه اي نمي بينم.»
در جواب نگاه پرسشگرانه ام گفت: «شما بهتر از من مي دانيد که غيبت کردن، خوردن گوشت برادر مرده است. دوست داري چنين گوشتي روي سفره مان باشد؟ پس غيبت نکنيم.»
***
براي دوستانش صندوقي نصب کرد و گفت: «هر کس غيبت کند، پنجاه تومن در اين صندوق بيندازد.»
آن زمان پنجاه تومان، پول زيادي بود. هر کس غيبت مي کرد، از دست حسن راه گريزي نداشت! بايد اين پول را مي داد تا اين کار مانعي شود براي تکرار مجدّد گناه. (7)
دو جور غذا
شهيد سيداحمد رحيميدر هر فرصت مناسب بچّه ها را جمع مي کرد و با رفتار و عملش به آن ها الگو مي داد. يک روز پسرانم دوستانشان را براي ناهار دعوت کردند.
سفره پهن شد. بعد از چيدن وسايل، به طرف آشپزخانه رفتم که آقاي «رحيمي» صدايم کرد و گفت: «حاج آقا مگر نمي دانيد الان زمان تحريم اقتصادي است، چرا دو نوع غذا درست کرديد؟ اگر باز هم ما را دعوت کنيد و دو جور غذا روي سفره باشد، من نخواهم خورد. شما هم در عوض، اين هزينه ي اضافي را که صرف تهيّه ي غذا مي شود به جبهه بفرستيد.» (8)
پي نوشت ها :
1. خنده بر خون، ص 76.
2. بحر بي ساحل، صص 277، 274، 265، 264، 260 و 259.
3. بحر بي ساحل، ص 209.
4. افلاکيان، ص 322.
5. افلاکيان، صص 268 و 227.
6. بحر بي ساحل، ص 9.
7. افلاکيان، صص 26، 42 و 62.
8. افلاکيان، ص 138.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (20) دعوت به خوبيها، نهي از زشتيها، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول