امر به معروف و نهی از منکر در سیره ی شهدا

امر به معروف و نهی از منکر در سیره ی شهدا از مهترین آداب و رفتار عملی شهدا است که در این مقاله به این الگوه ها اشاره می کنیم.
دوشنبه، 10 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
امر به معروف و نهی از منکر در سیره ی شهدا
مقدمه::
 امر به معروف و نهی از منکر دو واجب از فروع دین هستند. امر به معروف دعوت کردن کسی که عمل واجبی را ترک کرده به انجام آن و نهی از منکر تلاش برای جلوگیری از انجام کار حرام توسط فرد گناهکار است.

بدون تردید نحوه زندگی شهدا به گونه ای بوده که این نوع رفتن آنها از این دنیا با شهادت رقم خورده است.در این مقاله به رفتار عملی و الگوه های امر به معروف و نهی از منکر در سیره ی تعدادی از شهدا را که درسی برای همگان است اشاره می کنیم.

امر به معروف و نهی از منکر در سیره ی شهدا

به تکلیف عمل کنید:شهید محمدجعفر نصر اصفهانی

در منطقه ی کردستان، با شهید محمدجعفر نصر اصفهانی در یک گردان مشغول خدمت بودم. من در آن زمان مجرد بودم. یک روز شهید نصر رو به من کرد و گفت: «فلانی چرا ازدواج نمی کنی؟ مگر نمی دانی که زمین، جوان مجرد را نفرین می کند؟»

در جواب گفتم: حالا که جنگ است. ان شاء الله بعد از پایان جنگ ازدواج خواهم کرد.
او گفت: «شما به تکلیفتان عمل کنید. کارها با خداست.»

در جوابش کفتم: من که در منطقه هستم. نه کسی را می شناسم و نه وقت شناسایی دارم.
او مجدداً گفت: «هرگاه آمادگی لازم پیدا کردی، رو به خدا کن و بگو: خدایا هر چه که قسمت و مصلحت من است، نصیب من قرار ده.»
از این ماجرا مدتی گذشت و من به نصایح ایشان عمل کردم. خداوند کسی را نصیب من کرد که مصلحت دنیا و آخرت من در آن بود. (1)
 

مثلث سه ضلعی درس اخلاق شهید ولی الله نیکبخت

برادروار و صمیمی کنار هم نشسته بودیم، مدتی درباره اخلاق حرف زد و گفت: «ببین برادر! ما باید شخصیت علی (علیه السلام) را برای خودمان الگو قرار دهیم. اگر شخصیت حضرت علی (علیه السلام) را به مثلثی سه ضلعی تشبیه کنیم:

یک ضلع این مثلت تقوای عملی حضرت و ضلع دومش علم و دانش و ضلع سوّم قدرت حضرت علی(علیه السلام) است.

و اگر ما بتوانیم که تقوای عملی را در رأس کارمان قرار دهیم، آن وقت انسان کاملی خواهیم شد و توانسته ایم دنیا و آخرت خود را آباد کنیم.» (2)
 

رعایت حال مخاطبان در سیره شهید محمدجعفر نصر اصفهانی

حدود دو سالی در بازرسی لشکر 28 پیاده کردستان، با شهید بزرگوار، تیمسار حاج محمدجعفر نصر اصفهانی افتخار همکاری داشتم. ایشان در آن زمان با درجه ی سروانی مشغول خدمت بودند. در طول این مدت، درس های زیادی از ایشان آموختم.

روزی در جریان رسیدگی به پرونده یکی از کارمندان لشکر، سؤالات خود را با لحنی آمرانه و تند ادا می کردم، تا به گمان خود، هرچه زودتر از ایشان اعتراف بگیرم.

. شهید نصر که از لحظاتی قبل به دفتر وارد شده بود و ناظر اعمال ما بود، با متانت و وقاری که از ویژگی های بارز او بود، مرا به گوشه ای فراخواند و به آرامی تذکر داد که در مصاحبه، رعایت حال مخاطبان را بکنم.

چرا که وظیفه ی ما در بازرسی، گرفتن اعتراف به هر قیمتی نیست، بلکه آن چه مهم است، ایجاد محیطی آکنده از تفاهم و اخلاق اسلامی است که در آن مراجعان بتوانند به راحتی حرف خویش را بزنند.

بدین ترتیب، ایشان با اعمال و رفتاری که ناشی از چنین نگرشی بود، توانست در مدت سه سالی که ریاست بازرسی لشکر 28 کردستان را برعهده داشت، گستره ی فعالیت آن قسمت را از چارچوب سازمانی خود بسیار بالاتر برده به یک بازرسی مهم، برای تجزیه و تحلیل و رفع مشکلات لشکر تبدیل کند. (3)
 

قنوت شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور
توی منطقه سرهنگی بود که زمان شاه خدمت کرده بود. اهل نماز و دعا نبود. مصطفی را که می دید، سلام نظامی می داد. آخر هر دو فرمانده بودند. مصطفی که دعا می خواند می آمد یک گوشه می نشست. روضه خواندنش را دوست داشت. چراغ ها که خاموش می شد، کسی کسی را نمی دید.

یک بار که چراغ روشن شد دیدم قنوت گرفته سرش را انداخته بود پایین، گریه می کرد. یادش رفته بود فرمانده است. بلند بلند گریه می کرد. می گفت: «همه ی این ها را از مصطفی دارم.» (4)
 

برخور محترمانه شهید محمدجعفر نصراصفهانی

آن روز هم دور هم جمع بودیم. جعفر آقا هم بود. آرام و با متانت گوشه ای از اتاق نشسته بود. مانند همیشه لبخندی بر لب داشت. خیلی کم حرف می زد، ولی موقعی که لب به سخن می گشود، همه سراپا گوش می شدیم، آخر حرف هایشان به دل می نشست.

هرکس از جایی صحبت می کرد. من و جعفرآقا داشتیم با هم در مورد مدیریت صحبت می کردیم و این که یک مدیر خوب باید چگونه با همکارانش رفتار کند.

در همین بین جعفر آقا رو به من کرد و گفت: «جوادآقا! حالا که این موضوع پیش آمد، بگذارید یک موضوعی را برایتان تعریف کنم.»

گفتم: بگو جعفرآقا. سراپا گوشیم.گفت: «یک روز در دفتر نشسته بودم که یکی از مسئولان آشپزخانه به سراغم آمد و گفت: جناب سرهنگ! سرآشپزی در آشپزخانه است که مدتی است تن به کار نمی دهد.

مسئولان مربوطه، بارها با او صحبت کرده اند، ولی باز هم کوتاهی می کند. حالا پیش آمدیم تا کسب تکلیف کنیم.گفتم: همین الان بروید و بگویید به دفتر من بیاید. می خواهم با او صحبت کنم.»

وقتی آمد، او را اکرام کردم، به طوری که خود او متعجب شده بود. مدتی برایش از مسئولیت خطیری که بر عهده دارد، صحبت کردم و به او گوشزد کردم که کارش را تحویل بگیرد و به خوبی انجام دهد.

کمی آرام تر شده بود. رگه های رضایت را درچهره اش به خوبی می دیدم. می دانستم که او احتیاج به کمک و راهنمایی دارد.

خوشبختانه تصمیم گرفت در کار خود تجدید نظر کند. بی مقدمه رو به من کرد و گفت: جناب سرهنگ! با صحبت ها و راهنمایی هایت متوجه شدم که من کوتاهی کردم.

اکنون فهمیدم که نه تنها باید این مسئولیت را قبول کنم، بلکه باید تلاش کنم این کار را با تمام توانایی ها انجام دهم.وقتی مطمئن شدم که او در تصمیم خود جدی است، خوشحال شدم و با احترام او را تا دم در بدرقه کردم.

روز بعد که سرآشپز سرکارش حاضر شده بود، تمامی همکارانم تعجب کرده بودند و پیش من آمدند و گفتند: جناب سرهنگ! به او چه گفتی که این چنین تحت تأثیر قرار گرفته. ما چند روز است که تلاش می کنیم او را سرکار ببریم، اما موفق نشدیم. ولی شما یک ساعته او را متقاعد کردید.

گفتم: «او احتیاج به کمی راهنمایی و کمک داشت که من ابتدا مشکلش را دریافتم و با راهنمایی هایم اندکی به او کمک کردم.»

می دانستم صداقت و بی ریایی جعفر در انجام کارهایش همیشه عامل موفقیت اوست و بالاخره از آن شب خاطره و درس خوبی برایم باقی ماند. (5)
 

آمورش قرآن شهید رجب علی سلیمانی
قبل از انقلاب هیچ وقت امر به معروف و نهی از منکرش ترک نمی شد. اوایل که در درمانگاه کار می کرد، خانم های آن زمان حجاب نداشتند. ایشان پس از مدتی یک نمازخانه در آنجا درست کرد و یک فرش هم از منزل به آنجا برد.

قبل از کلاس هم به من گفته بود که برای خانم های محل کارم، مقنعه و چادر درست کن. بعد از مدتی هم کلاس قرآن برقرار کرد و من به خانم ها قرآن آموزش می دادم.

گفتم: من که نمی توانم به این خانم ها قرآن یاد بدهم. این ها یک جور دیگری هستند و من نمی توانم...

او گفت: تو بیا، از جانب خداوند درست می شود. روز اولی که رفتم کمی قرآن را یاد دادم و بعد هم خودشان گفتند که ما انگار تا الان خواب بودیم. این خانم چه می گوید و ما چکار می کردیم. آن زمان که اسمی از انقلاب نبود. (6)
 

دلشوره ی نماز شهید محمود(عبدالله) نوریان

یک روز قبل از عملیات والفجر8، واحد تبلیغات مقر اذان صبح را پخش نکرد و همین باعث شد بچه ها دیرتر از موقع به حسینیه مقر بیایند و بعضی ها نمازشان قضا شود.

یا بخاطر سردی هوا در چادرهایشان نماز بخوانند. حاج عبدالله از این بابت خیلی عصبانی شد و دستور داد همه دور هم جمع شوند. لحظاتی بعد حسینیه پر شد از نیروهای تخریب و مهندسی.
بعد حاج عبدالله بلند شد و برایشان سخنرانی کرد و گفت:

چرا برادران صبح که می شود سستی می کنند؟ این موقع از خواب بلند شدن کار ما نیست. شما رزمنده اسلامید. چرا برادرها بعضی موقع ها دیربلند می شوند؟ 

فرض کنید روابط عمومی بلندگو ندارد و اصلاً اذان پخش نمی شود. برادرها وقتی می خوابند باید دلشوره ی نماز صبح را داشته باشند. (7)

تا پای جان شهید قاسم سجادیان
خواهر سالاری معروف به محمدی از بانوان مؤمنه ساکن حومه شیراز است که مربی قرآن و ذاکر اهلبیت است در این باره می گوید: 

ما برای استفاده از طبیعت  حومه سیدان به آنجا رفته بودیم و ناهار که خوردیم راه افتادیم تابه شیراز برگردیم ، در کوچه  باغ های مسیر، یک پیکان قهوه ای چند بار از ما سبقت گرفته و ما را خاک دادند و نهایتا در آن گرمای هوا و خلوتی مسیر کمی جلوتر راه را بر ما بستند.

یکی از آنها با چاقو زیر گلوی شوهرم گذاشت و نفر دوم از شیشه عقب تا کمر وارد ماشین شد و ما  را اذیت می کرد ، هر چه ما التماس میکردیم، تمسخر می کردند.

در حال استغاثه بودیم و در اوج ناامیدی یک مرتبه متوسل به آقا ابوالفضل(ع)شدم که بی درنگ جوان رشیدی که محاسن زیبایی داشت ،با خودرو از راه رسید و پیاده شد .

ابتدا آنها را به اسم صدا زد و گفت با اینها چه کار دارید؟ اینها میهمان ما هستند؟گناه دارند...وآن دو گفتند: قاسم راهت را بگیر و برو ، در کار ما دخالت نکن ، شهید با کلمات متین چند دقیقه با آنها صحبت می کرد.

اما نهی لسانی بی تاثیر بود آنها با شهید درگیر شدند اما قاسم عزیز، بسیار رشید بود هر دوی آ‌نها را گوش مالی داد و درمقابل تهدید آنها خم به ابرو نمی آورد.

قاسم ما را سوار ماشین کرد و گفت تا من هستم بروید، ناگهان یکی از آن دو خبیث از داخل ماشین دشنه بزرگی آورد و در یک آن، در سینه شهید فرو کرد و هر دو پا به فرار گذاشتند.

فریاد یا حسین یا حسین ما بلند شد ،شهید دست بر شکم، ما رادلداری می داد تا اینکه  وسیله ای از راه رسید و آن عزیز را به درمانگاه محل برد ما خودمان را به آنجا رساندیم شهید روی تخت خوابیده بود.

در حالی که ما گریه و زاری می کردیم به من گفت :خواهر ناراحت نباش من که چیزیم نیست ، به خدا اگر در این راه کشته هم شوم، وجدانم راحت است.

و سرانجام پس از انتقال آن دلاور مرد،  به بیمارستان شهید مطهری مرودشت روح پاکش در ساعت شش عصر جمعه هجدهم تیر ماه سال هفتادو هشت در جوار حق ماوا گرفت...

نهی از منکر شهید قدرت‌الله محمدی
قدرت‌الله در روستای «اسد‌آباد» از توابع استان همدان پا به عرصه گیتی نهاد و در سایه پرورش اسلامی خانواده رشد نمود. او کارش را از کارگاه مصالح فروشی آغاز کرد،.

و در منطقه ۱۷ تهران ساکن شد، تا اینکه در سال ۱۳۷۵ در حالیکه همسایه خود را به اجرای احکام اسلامی دعوت می‌نمود و او را از ادامه رابطه نامشروع با زنان فاسده نهی می‌کرد، به شهادت رسید.

محمدی به علت خونریزی مغزی در تاریخ ۱۲/۵/۱۳۷۵ در بیمارستان امام خمینی (ره) پس از ۲۴ ساعت بی‌هوشی به شهادت رسید. از او ۵ فرزند به یادگار ماند.

خانواده محمدی از سال ۱۳۵۷ در میدان ابوذر تهران ساکن بودند، سال ۱۳۷۵ قدرت‌الله متوجه شد که همسایه‌اش با عده‌ای روابط نامشروع دارد. همسایه‌ها چند مرتبه به او تذکر دادند.

اما او بدون توجه به نصایح آنان به کار خویش ادامه داد. تا اینکه در مردادماه همان سال خانم محمدی خانمی را در حال ورود به منزل عبدالله دید، سعی کرد، با اعتراض از ورود زن به خانه جلوگیری کند،.

عبدالله با خشم خود را به محل کار قدرت‌الله رساند، و به او گفت:«به تو و دیگران هیج ارتباطی ندارد که من چه کار می‌کنم». محمدی او را از این کار بازداشت، در همین لحظه حسین دوست عبدالله سیلی محکمی به صورت او زد و بار دیگر با مشت دیگری قدرت‌الله را نقش زمین ساخت.

مردم سریع محمدی را به بیمارستان «ضیائیان» رساندند، و سپس به بیمارستان امام خمینی انتقال دادند، اما او ۲۴ ساعت بعد به علت ضربه مغزی به شهادت رسید، شهادت قدرت‌الله نمادی از اجرای سنت حسینی (ع) بود.

انتقاد مستقیم شهید خدمتعلی رجبی
سید حسن موسوی از رزمندگان دوران هشت سال دفاع مقدس در خاطره‌ای پیرامون زندگی تخریبچی شهید خدمتعلی رجبی هشجین روایت کرد:

یک روز وارد سپاه خلخال شدم دیدم جلوی ورودی عده‌ای جمع شده‌اند و آقای موسوی با آقای رجبی بحث می‌کند.

به آقای موسوی اشاره کردم که کمی آرام باشد، ولی ایشان عصبانی شد و گفت: «من دیگر در اینجا نمی‌مانم.» رجبی با دیدن این حالت آقای موسوی فورأ به اتاق خودش برگشت و در را بست.
این باعث شد که مدتی با هم حرف نزنند.

بعد از این که موسوی و بنده به منطقه اعزام شدیم رجبی نامه‌ای به ایشان نوشته بود. در نامه با وجود این که مقصر آقای موسوی بود، اما از او حلالیت خواسته بود.

یکی از باشکوه‌ترین و پرجمعیت‌ترین تشییع‌ها، تشییع پیکر شهید رجبی بود که بین مردم محبوبیت خاصی داشت. خیلی علاقه داشتیم که فرمانده سپاه خلخال از منطقه خودمان باشد.

روزی که ایشان آمدند شادی خاصی در بین نیرو‌ها به وجود آمد. بعد از معرفی، گفت: «بنده در حد یک فرمانده نبودم. لیاقت فرماندهی را ندارم و انتظار همکاری از شما دارم.»

برای اولین بار با ما که قبلأ با هم بودیم به صورت دسته جمعی و تک تک مشورت کرد. درباره شروع و نحوه ارتباط با جناح‌ها و گروه‌ها صحبت شد. بعد از مدتی یک تغییرات جزئی انجام داد.

یکی از افراد آگاه و زرنگ را به اسم شهرام جعفری به عنوان مسئول روابط عمومی انتخاب کرد که بعد‌ها شیهد شد.

درایجاد ارتباط با گروه‌ها و ثبات شهر خیلی مؤثر بود. با این گروه‌ها جلسه تشکیل داد و هماهنگی‌هایی بوجود آورد و به همین علت در خلخال محبوبیت خاصی پیدا کرده بود.

انتقاد مستقیم از خصوصیات بارز رفتاری شهید رجبی بود. بنده مسئول بهداری خلخال بودم. کنار من می‌آمد و می‌گفت:

«شما در را ببندید.» قدم می‌زد و ادامه می‌داد که بهداری باید همیشه تمیز باشد. گاهی اوقات بنا به دلایلی میزی یا مکانی اگر تمیز نبود دستی به آن می‌کشید و مستقیم نمی‌گفت چرا اینجا را تمیز نکردی.

صبر و آرامش شهید اصغری خواه 
همسر شهید می گوید: یک بار که از مدرسه برمیگشتم ازکنار محل کار محمد داشتم رد میشدم که دیدم محمد جلوی در ایستاده و زنی هم روبهرویش. از همان دور معلوم بود که آن زن دارد با عصبانیت با محمد حرف میزند. نزدیکتر که رفتم دیدم بله.

هر چه از دهانش درمیآید نثار محمد میکند و محمد هم سرش را انداخته پایین و لام تا کام حرف نمیزند. حسابی جوش آورده بودم. دلم میخواست بروم و حق زنک را بگذارم کف دستش. از ساکت ماندن محمد بیشتر حرصم گرفته بود. وقتی رفت دویدم سمت محمد. محمد چشمش افتاد به من و گفت: «نساء تویی؟»

گفتم: «این کی بود؟ چرا گذاشتی هر چی دلش میخواد بهت بگه؟ چرا جوابش رو ندادی؟» محمد دست به سینه تکیه داد به دیوار و با محبت نگاهم کرد و گفت: «چرا باید جوابش رو میدادم.

مادر فلانیه.» مادر یکی از همکلاسیهایم که عضو گروهک منافقین بود. محمد گفت: «هفته پیش بچهها دخترش رو گرفتن و الان توی زندونه. فکر میکرد تقصیر منه که دخترش رو گرفتن.

گفتم عیب نداره. اگه با فحش دادن به من دلش خالی میشه بذار هر چی میخواد بگه. بالاخره مادره. دلواپس بچهش شده». گفتم: «یعنی چی محمد؟» گفت: «باشه بذار اون آروم بشه. با چهار تا فحش از ما چیزی کم نمیشه».

 محمد این طور بود. حالا من نقطه مقابلش بودم. هر چه قدر که او صبور بود، من زود عصبانی میشدم. با هم که حرفمان میشد من داد و هوار میکردم.

یک دفعه میدیدم محمد از خنده غش کرده بیشتر عصبانی میشدم. یک بار که دیگر کفرم درآمد. گفتم: «محمد میشه بگی به چی میخندی؟ کجای حرف من خندهدار بود». زود خندهاش را خورد و گفت: «ببخشید دیگه نمیخندم». دوباره ریسه رفت.
 
این طور که میکرد من هم خنده ام می گرفت و غائله ختم میشد. میگفت: «نساء تو سیدی. فکر کن اگه من هم مثه تو جوشی باشم چی میشه». راست میگفت.

اگر قرار بود محمد هم مثل من زود عصبانی شود نمیتوانستیم با هم زندگی کنیم. همیشه بهم میگفت: «باور کن نساء یه روز میآد که به همین دعوا کردنها افسوس میخوری».

ایثار و گذشت سردار شهید حسین املاکی
رشادت‌‌های شهید املاکی در سال‌های دفاع مقدس به‌عنوان قهرمان در ذهن ملت ایران اسلامی جای گرفته است.

سردار رشید اسلام شهید حسین املاکی متولد 3 بهمن ماه 1340 در روستای کولاک محله شهرستان لنگرود از فرماندهان دوران دفاع مقدس 9 فروردین ماه 1367 در عملیات والفجر 10 بر روی ارتفاعات بانی بنوک عراق به درجه رفیع شهادت رسید.

مقام معظم رهبری در جمع مردم گیلان در 12 اردیبهشت ماه 1380 درباره شهید حسین املاکی فرمودند: "شهید املاکی شما؛ جانشین لشکر گیلان که توی میدان جنگ شیمیایی زدند و خودش هم آنجا در معرض شیمیایی بود.

بسیجی بغل دستش ماسک نداشت، شهید املاکی ماسک خودش را برداشت بست به‌صورت بسیجی همراهش! قهرمان یعنی این! البته هر دو شهید شدند.

هم املاکی شهید شد و هم آن بسیجی شهید شد اما این قهرمانی ماند اینها که از بین نمی‌روند. زنده‌‌اند، هم پیش خدا زنده ‌اند، هم در دل ما زنده‌اند و هم در فضای زندگی و ذهنیت ما زنده ‌اند".

نتیجه:
نتیجه کلام و یاد شهدا و منش شهدا را با سخنی از مقام معظم رهبری به پایان می بریم.

نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد .گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.

رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند.

بعد از آن هم همه ائمّه علیهم السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم.

یاد شهیدان نباید در جامعه ی ما از ذهنیتها خارج شود. شهیدان را باید زنده نگه داشت. یاد شهیدان را باید گرامی بدارید و زنده نگه دارید؛ در همه ی استانهای کشور این معنا وجود دارد.


پی نوشت ها :
1. ره یافته عشق، صص 127-126.
2. ترمه نور، صص 358-357.
3. ره یافته عشق، صص 164-163.
4. و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 75.
5. ره یافته عشق، صص 186-185.
6. و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 24.
7. و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 70.

منبع مقاله :

مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (20) دعوت به خوبیها، نهی از زشتیها، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.
http://www.wagbfaramushshodh.blogfa.com/
https://tabnakjavan.com/fa/news/37029
https://defapress.ir/fa/news/26279
* این مقاله در تاریخ 1401/9/2 بروز رسانی شده است.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط