نبراسکا/ NEBRSKA

متن کامل فيلمنامه ي نبراسکا

نامزد اسکار در رشته هاي بهترين فيلمنامه غير اقتباسي، بهترين فيلم، بهترين کارگرداني، بهترين فيلم سال به انتخاب انجمن فيلم آمريکا نامزد جايزه بفتا در رشته هاي بهترين فيلمنامه غير اقتباسي، بهترين فيلم برداري...
يکشنبه، 16 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
متن کامل فيلمنامه ي نبراسکا
 متن کامل فيلمنامه ي نبراسکا

 

مترجم: حسين عيدي زاده و عطيه سالار منش




 

 نبراسکا/ NEBRSKA

مشخصات فيلم:

فيلمنامه نويس:

باب نلسون

کارگردان:

الکساندر پين

موسيقي:

مارک اورتن

مدير فيلم برداري:

فدن پاپامايکل

تدوين:

کوين تنت

تهيه کنندگان:

آلبرت برگر و ران يرکسا

بازيگران:

بروس درن ( وودي )، ويل فورت ( ديويد )، کيت ( جون اسکوييب )، راس ( باب اودنکرک )، اد پگرام ( استيسي کيچ )، ري ( رنس هوارد )و...
محصول 2013 آمريکا، 110 دقيقه

جوايز و افتخارات:

نامزد اسکار در رشته هاي بهترين فيلمنامه غير اقتباسي، بهترين فيلم، بهترين کارگرداني، بهترين فيلم سال به انتخاب انجمن فيلم آمريکا نامزد جايزه بفتا در رشته هاي بهترين فيلمنامه غير اقتباسي، بهترين فيلم برداري و بهترين بازيگر مرد برنده جايزه بهترين بازيگر مرد از جشنواره فيلم کن و نامزدي نخل طلاي کن نامزد جايزه گلدن گلوب در رشته هاي بهترين فيلمنامه، بهترين کارگردان، بهترين فيلم کمدي نامزد جايزه بهترين فيلمنامه غير اقتباسي انجمن فيلمنامه نويسان برنده جايزه فيپرشي از جشنواره فيلم استکهلم نامزد جايزه بهترين فيلمنامه غير اقتباسي از سنديکاي نويسندگان آمريکا
***

خارجي- جاده شلوغ- بيلينگز- مونتانا- روز

مردي به نظر 70 ساله کنار جاده بي منظره حاشيه شهر راه مي رود. از کنار کلوپ « سم » و يک فروشگاه حراجي تشک مي گذرد. مرد با وجود قدم هاي شل و ول و چشم هاي گودرفته به خاطر اعتياد طولاني به الکل مصمم گام برمي دارد.

خارجي- منطقه بين ايالتي- 90- روز

پيرمرد اکنون در حال راه رفتن در حاشيه بزرگراه است. ماشين ها با سر و صدا از هر دو طرف عبور مي کنند. ماشين پليسي مقابل او مي ايستد و پليسي از آن پياده مي شود.

خارجي- ساختمان آپارتمان ديويد- روز

ساختماني ساده.

داخلي- آپارتمان ديويد- روز

ديويد گرنت، 40 ساله، روي مبلي راحتي در يک اتاق نشيمن نه چندان مبله نشسته است. در حال تماشا کردن تلويزيون است و از بطري پلاستيکي که در دست دارد، مي نوشد. صداي زنگ در به گوش مي رسد.
بلند مي شود، در را باز مي کند و دوست سابقش، نوئل، را که به تازگي از او جدا شده، با دو چمدان در دست مي بيند.
ديويد: سلام.
نوئل: سلام.
ديويد: اوه، برگشتي؟
نوئل: نه اين ها براي تو هستن. فقط دارم برشون مي گردونم.
ديويد: درسته، ممنون. مي خواي بياي تو؟
نوئل لحظه اي فکر مي کند و سپس وارد آپارتمان مي شود، فاصله متعارفي را با ديويد رعايت مي کند.
ديويد ( ادامه ): کاش نظرت رو عوض مي کردي.
نوئل: منظورت چيه؟
ديويد: مي دوني منظورم چيه. مي خوام که برگردي.
نوئل: من تازه رفتم.
ديويد: خب دو سال گذشته و دوباره قراره که از اول شروع کنيم.
نوئل: هنوز نمي دونم. بايد چند وقت بگذره.
ديويد: فکر مي کني هنوز مي شه با هم باشيم؟
نوئل: تو چي فکر مي کني؟
ديويد: فکر مي کنم مي شه.
نوئل: خب که چي.
ديويد: معمولاً خوابم مي بره.
نوئل حوصله شوخي ندارد.
نوئل: ديگه بايد برم.
ديويد: يعني مي گي تا وقتي که ازدواج نکرديم، نمي تونيم با هم باشيم؟
نوئل: ازدواج، جدا شدن. نمي دونم. بذار هر دوش رو انجام بديم. بيا يه کاري بکنيم.
تلفن زنگ مي خورد. ديويد و نوئل صبر مي کنند و تلفن آن قدر زنگ مي خورد که پيغام گير به کار مي افتد.
کيت ( پشت تلفن ): گوشي رو بردار يا همين الان به من زنگ بزن. درباره پدرته... خيلي مهمه.
ديويد: اه، لعنتي.
به سمت تلفن مي دود تا گوشي را بردارد. نوئل به سمت در راه مي افتد.
ديويد ( ادامه ): سلام صبح بخير. چي شده؟
کيت ( پشت تلفن ): ديويد. درباره پدرته.
ديويد: براي همين گفتم سلام صبح به خير.
کيت ( پشت تلفن ): براي من نمک نريز. اون پدر توئه. نمي دونم بايد باهاش چي کار کنم. مي خوام ببرمش به يکي از اون آسايشگاه هاي سالمندان لعنتي. اين کاريه که مي خوام بکنم. ديگه نمي تونم تحمل کنم.

داخلي- اداره پليس بزرگراه مونتانا- روز

وودي گرنت روي صندلي تاشويي در اتاقي با بلوک هاي خاکستري نشسته است. مأمور پليسي ديويد را به داخل راهنمايي مي کند.
ديويد: مرد خبرساز اين جاست.
وودي: مرد چي؟
ديويد: مرد خبرساز.
وودي: نمي دونم.
وودي گذشته از اين که گيج است، يک گوشش هم ناشنواست.
ديويد: پس به پليس ها گفتي که داري پياده مي ري... نبراسکا؟
وودي: درسته. که برم يه ميليون دلارم رو بگيرم.
ديويد: کدوم يه ميليون دلار؟
وودي: من يه ميليون دلار برنده شدم.
نامه چروکيده اي را از جيبش بيرون مي آورد، آن را باز مي کند و مي خواند.
وودي ( ادامه ): « بدين وسيله ما مجازيم يک ميليون دلار را به آقاي وودي تي. گرنت اهل بيلينگز، مونتانا بپردازيم. »
ديويد: بذار ببينم.
وودي نامه را به ديويد مي دهد.
وودي: مادرت منو نمي بره.
ديويد ( در حال خواندن نامه ): مگا سوييپ مارکتينگ. بابا اين يه برگه عموميه. الکيه.
وودي: اگه درست نباشه، نمي تونن اينو بگن.
ديويد: اون ها فقط مي خوان اشتراک مجله بهت بفروشن.
وودي: اين مي گه که من برنده شدم.
ديويد: پس پستش کن. من کمکت مي کنم.
وودي: من نمي تونم يه ميليون دلارو به پست بسپارم.

خارجي- خانه وودي و کيت- روز

خانه اي به سبک و سياق خانه هاي روستايي.
وودي و ديويد از ماشين ديويد پياده مي شوند. ديويد سبد لباس چرک هاي بزرگي را از روي صندلي عقب برمي دارد.
آن ها وارد خانه مي شوند.

داخلي خانه وودي و کيت- ادامه

کيت لباس گل دار و رنگ و رو رفته اي به تن دارد و منتظر آن هاست. مبلمان خانه کهنه و مربوط به دهه 60 است. ديويد سبد لباس ها را در رخت شوي خانه در گوشه آشپزخانه مي گذارد.
کيت ( رو به وودي ): احمق خنگ. نزديک بود سکته کنم.
وودي: حالا موتورت رو خاموش کن.
کيت: اين دومين باره که سعي مي کنه بزنه بيرون. هيچ وقت نمي دونستم اين حروم زاده حتي دوست داشته باشه ميليونر باشه. حتماً از دو سال پيش بهش فکر کرده و براش کار کرده.
ديويد: بابا، حالا مي خواي با يه ميليون دلار چي کار کني؟
وودي: يه وانت تازه بخرم.
ديويد: تو نمي توني رانندگي کني.
وودي: دوباره گواهينامه مي گيرم.
ديويد: هر وقت اين کارو کردي، بگو که من ديگه رانندگي نکنم.
وودي: يه دستگاه تهويه هم مي خوام.
کيت: خداي من، هنوز دست از سر اون برنداشتي؟
وودي: هنوز مال من دست اد پگرامه.
کيت: چون اون دزده.
وودي: اون دزد نيست. من بهش قرض دادم.
ديويد: اد پگرام کيه؟
وودي: يه نفر که از زمان هاتورن مي شناسمش.
ديويد: کي اونو قرض گرفته؟
وودي: سال 74.
ديويد: تقريباً 40 ساله. دو تا ايالت اون ورتر زندگي مي کنه. به نظر منم اونو دزديده.
وودي به فکر فرو مي رود.
وودي: براي همين يه دونه جديدش رو مي خوام.
وودي به سمت هال مي رود.
کيت: کجا مي ري؟
وودي: دراز بکشم.
کيت: حتي مي خواد بخوابه هم اون نامه احمقانه باهاشه. کلمه به کلمه رو حفظ کرده. فکر نمي کردم ديگه بتونه چيزي رو حفظ کنه.
ديويد ( در يخچال را باز مي کند ): هي، اين کسرول براي چيه؟
کيت: هنوز خوبه مي توني بخوريش. موز هم بردار. ديروز همه اون ها رو خريدم. پدرت عصبيم کرده بود. مي دوني من با اون يه ميليون دلار چي کار مي کنم؟ اونو مي برم به يه آسايشگاه.

داخلي- هوم تياتر پلاس- روز

ديويد با زوج جواني در اتاق تست صدا مشغول تست دستگاه است. ديويد و مرد در حال گوش دادن به قطعه موسيقي راک هستند و با آهنگ سر خود را تکان مي دهند. حوصله زن سر رفته است.
کمي بعد ديويد آن ها را به سالن فروشگاه راهنمايي مي کند.
ديويد: همين طور که گفتم، شما فقط يه کاديلاک، رولزرويس يا هر چيز ديگه اي رو تست مي کنين. عالي نيست؟
مرد: چرا هست.
ديويد: اما اين معنيش اين نيست که نمي تونم براتون اسپيکرهايي با قيمت مناسب سر هم کنم که بازم عقل از سرتون مي پرونه. البته اگه فکر مي کنين ويلسون يا کليپچ خيلي گرون هستن. الان ديگه جوري که اسپيکرها رو طراحي مي کنن، ديگه نمي شه اشتباه کرد.
مرد: عاليه. فکر مي کنم، هوم... فکر مي کنم بايد در موردش با هم صحبت کنيم، بعد برمي گرديم پيش شما.
ديويد: اين کارت منه. هر موقع سؤال داشتين به من زنگ بزنين.
مرد: خيلي ممنون.
ديويد: فوق العاده اس مارک. جنيس باعث افتخاره.
جونيس: جونيس.
ديويد: جونيس، ببخشين.
ديويد رفتن آن ها را تماشا مي کند. آن ها برنخواهند گشت.
کارمند ديگر: ديويد، مادرت روي خط يک.

خارجي- خانه وودي و کيت- روز

ديويد از ماشين پياده مي شود و مادرش را نزديک گاراژ مي بيند.
ديويد: اين بار کجا پيداش کردن؟
کيت: تو راه کوفتي خيابون کينگ نزديک کلوپ سم. من ديگه طاقت ندارم. راس اين جاس، داره سعي مي کنه عقلش رو بياره سر جاش.
ديويد وارد مي شود.

داخلي- گاراژ- ادامه

راس، برادر ديويد، مشغول نگاه کردن وودي است که با موتور وانت فورد قديمي کلنجار مي رود. راس ژاکتي اسپورت با کراوات به تن دارد و موهايش مرتب است.
راس: سلام، ديو.
وودي: با مامانت و راس صحبت کن. به نظر مياد اون ها همه چيز رو مي دونن.
ديويد: دارم از تو مي پرسم.
وودي: نمي تونم اينو برگردونم.
ديويد: براي اين که 10 ساله که اين جا افتاده.
وودي: راهش مي ندازم.
راس: هنوز فکر مي کنه مي خواد بره لينکلن که جايزه ش رو بگيره.
وودي: باهاتون شرط مي بندم. نوزدهم مي رسم اون جا.
راس: چرا اولش به تعمير ماشين فکر نکردي؟يا اين که با
اتوبوس بري. چرا پياده راه افتادي؟
وودي چند لحظه بالا را نگاه مي کند و به آن فکر مي کند، دوباره سرش را پايين مي آورد و مشغول کار مي شود.
ديويد برادرش را از گاراژ بيرون مي برد.
ديويد: اين جوري بهش گير نده. پيره مرد بيچاره نصف مواقع نمي دونه دورو برش چه خبره.
راس: من سيم برق ماشين رو قطع کردم و انداختم اون پشت. اين کارش رو کند مي کنه. مامان راست مي گه... وقتشه که به آسايشگاه فکر کنيم. مامان ديگه از پسش برنمياد. انصاف نيست.
ديويد: اون به آسايشگاه نياز نداره. اون فقط... فقط به چيزي احتياج داره که به خاطرش زندگي کنه. فقط همين.
راس: و اين رقت انگيزه. انگار تا الان نوشيدن بيش از اندازه اي که لياقتش رو داره، توي زندگي بهش داده.
ديويد: اين مرد رو به حال خودش بذار، باشه؟ اون احتمالاً تا يکي دو روز ديگه همه چيز رو در مورد خودش فراموش مي کنه.
راس: و دوباره مي شه يه ديوونه به دردنخور مثل ماجراي پارسال. من و مامان واقع بينيم و بهتره تو هم بشي. آسايشگاه بهترين گزينه براي اونه که- بذار رو راست باشيم- که براش حتي بيشتر از چيزيه که اون هميشه به ما فکر مي کرده. اون هيچ وقت من يا تو رو به لعنت خدا هم نگرفت.
آن ها زير چشمي به داخل گاراژ نگاه مي کنند. وودي هنوز همه حواسش به کارش است.
ديويد: پريشب موقع گزارش ديدمت. کارت خوب بود.
راس: ممنون.
ديويد: اولين گزارش نشسته ت بود درسته؟
راس: آره. کلي ان کاستيلو مريض بود. به خاطر همين من جاش رفتم. انگار خيلي خراب نکردم. خب...
ديويد: تورن براکوا. تورن براکوا جديد اهل بيلينگز.
راس: خيلي درباره تورن براکوا نمي دونم، اما مي دوني آره،
خوبه. از پس مخارج بر ميام.
سپس از داخل گاراژ.
کيت: تو اون قراضه آشغال رو راه انداختي تو جاده، قسم مي خورم که زنگ مي زنم به پليس.

داخلي- آپارتمان ديويد- روز

ديويد روي مبل خود نشسته و در حال خوردن نوشيدني، مستندي درباره تايگر وود را تماشا مي کند.
گوينده تلويزيون: زماني که ارل وود از دنيا رفت، دوستان آن ها گفتند که بخشي از تايگر نيز با او از دنيا رفت.
تايگر وود( در تلويزيون ): پدرم هميشه اين دو کلمه را به من مي آموخت. مراقبت و مشارکت...
ديويد متوجه ساعت مي شود و کانال را عوض مي کند.
راس ( در تلويزيون ): بيلينگز.
دي پومرانتز، رئيس اتاق بازرگاني، مي گويد مرکز همايش هاي جديد مي تواند تا سقف پنج ميليون دلار براي مجيک سيتي به همراه داشته باشد...
ديويد: خفه شو راس.
تلفن زنگ مي خورد. ديويد به صفحه شماره نگار تلفن نگاه مي کندو سرش را پايين مي آورد و تلفن را جواب مي آورد.
کيت ( پشت تلفن ): ديويد. مادرت هستم.

خارجي- مرکز شهر بيلينگز- روز

وودي در پياده رو به سمت ايستگاه اتوبوس مي رود. ديويد ماشينشرا کنار او نگه مي دارد و شيشه را پايين مي دهد.
ديويد: بابا، بابا!
وودي: ولم کن.
ديويد جلوي وودي مي پيچد و مي ايستد. از ماشين پياده مي شود.
ديويد: بيا ديگه. بذار ببرمت خونه.
وودي: اگه فقط يه کار ديگه بتونم بکنم، مي رم لينکلن. برام مهم نيست شماها چه فکري مي کنين.
ديويد: گوش کن. تو برنده چيزي نشدي. اين الکيه. بايدتمومش کني، باشه؟
وودي مي ايستد و به ديويد نگاه مي کند، گويي بالاخره متقاعد شدهاست. سپس دوباره به راه مي افتد.
وودي: داره ديرم مي شه. بايد به اتوبوس برسم.
ديويد: تو حتي چمدون هم نداري.
وودي: قرار نيست اون جا بمونم.
ديويد: نمي تونم اجازه بدم بري.
وودي: به تو ربطي نداره.
ديويد: چرا داره. من پسرتم.
وودي: پس چرا منو نمي بري؟
ديويد: من نمي تونم همه چيز رو ول کنم و بيام لينکلن، نبراسکا.
وودي: چه کار ديگه اي داري؟
ديويد چشم هايش را به هم مي زند. لبخند کم رنگي مي زند. انگار براي اولين بار حق با پدرش است.

داخلي- ماشين ديويد- روز

ديويد در حال رانندگي...
کيت ( پشت تلفن ): تو چه غلطي داري مي کني؟
ديويد: بابا رو مي برم لينکلن تا پولش رو بگيره.
کيت ( پشت تلفن ): پولي در کار نيست.
ديويد: مي دونم.
کيت ( پشت تلفن ): تو هم عقلت رو از دست دادي؟ اون ديوونه رو برگردون اين جا. تو بايد به من کمک کني. اين منم که اين جا دارم همه کارها رو انجام مي دم. پدرت فقط اين جا مي شينه. اون بي مصرفه. مادرش لوسش کرده.
ديويد: خب، فقط دو روزه. نگران نباش. قبل از اين که بفهمي، رفتيم برگشتيم. چرا سعي نمي کني از تنهاييت لذت ببري؟
کيت ( پشت تلفن ): کارت چي مي شه؟
ديويد: بهشون گفتم مريضم.
کيت( پشت تلفن ): مخت مريضه. مي رم به راس بگم که بهت زنگ بزنه و باهات حرف بزنه.
ديويد: عاليه. خداحافظ مامان. بابا سلام مي رسونه.
کيت( پشت تلفن ): به اون ديوانه بگو...
ديويد قطع مي کند.
وودي: وقتي خسته شدي، بگو من رانندگي کنم.
ديويد: تو نمي توني رانندگي کني.
وودي: چرا؟
ديويد: چون گواهي نامه تو به خاطر رانندگي در حالت مستي تعليق شده.
وودي: من مست نمي کنم.
ديويد: واقعاً؟
وودي: فقط هرازگاهي يه نوشيدني.
ديويد: درسته. يه نوشيدني که 50 ساله تموم نشده.
وودي ( اشاره مي کند ): مطمئنم از اون احمق بهتر رانندگي مي کنم.
مونتاژ ماشيني به سمت غرب بزرگراه ميان ايالتي 90 مي رود.
قطار باري در کنار بزرگراه مي رود. وودي به آن خيره شده است.
ماشين از بيلبوردها مي گذرد. يکي از آن ها مرز داکوتاي جنوبي و ديگري تبليغ کوه راش مور را نشان مي دهد.

خارجي- توقفگاه- روز

ديويد از دست شويي بيرون مي آيد و به سمت ماشين مي رود و متوجه مي شود که ماشين خالي است.
ديويد: اه، لعنتي.

داخلي- توقفگاه- روز

ديويد به سرعت اطراف فروشگاه کادويي و کافه را مي گردد و سرانجام وودي را پيدا مي کند.

داخلي- اتاق استراحت توقفگاه- ادامه

... وودي در حال خوردن نوشيدني.
ديويد: خداي من، بابا. فکر کردم گذاشتي رفتي.
وودي: چي؟
ديويد: فکر کردم دوباره پياده راه افتادي.
وودي: تشنه بودم.
ديويد: خوبه که مي بينم نوشيدني نمي خوري.
وودي: اين که نوشيدني نيست. ( بقيه بطري را روي ميز مي گذارد )بسيار خب. راه بيفت بريم.

خارجي- پارکينگ کوه راش مور- روز

ديويد در ميان جمعيت بازديد کننده ها به دنبال جاي پارک مي گردد.
وودي: بي خيال شو. ما براي اين کارها وقت نداريم.
ديويد: ما اين جاييم. بايد شب رو هم جايي بمونيم.
وودي: فقط چند تا تيکه سنگه. ( اشاره مي کند ) اين جا پارک کن.
ديويد: اين جا پارکينگ معلولانه.
وودي: گفتم اين جا پارک کن. من براي اين کشور جنگيدم، به خاطرش نيمه ناشنوا شدم. اون ها بهم يه دونه از اون مجوزها دادن که روي آينه نصب مي شه.
ديويد: الان کجاست؟
وودي: بذارش روي آينه.
ديويد: الان همراهته؟ دارم اينو مي پرسم.
وودي: نمي دونم. معمولاً مامانت برش مي داره.
چند لحظه بعد...
ماشين ديويد در پارکينگ معلولان با يادداشتي روي شيشه جلو پارک شده است: « پدر من معلول است. لطفاً جريمه نکنيد. »

خارجي- مرکز بازديد از کوه راش مور- روز

وودي و ديويد را دنبال مي کنيم که بدون کلامي حرف به سمت محل بازديد مي روند. ديگر بازديدکنندگان با شگفتي به کوه خيره شده اند.
ديويد: اوه... بابا. ايناهاش.
وودي: خب. ديديمش.
برمي گردد و به سمت پارکينگ به راه مي افتد. ديويد قبل از راه افتادن به سرعت عکسي با گوشي خود مي گيرد.

خارجي- متل رپيد سيتي- شب

نماي معرف.

داخلي- اتاق متل رپيد سيتي- شب

تاريکي.
در باز مي شود و فردي وارد مي شود و محکم به ميز مي خورد و روي زمين پخش مي شود.
ديويد: بابا؟
ديويد چراغ را روشن مي کند و از تخت پايين مي پرد تا وودي را پيدا کند.
ديويد( ادامه ): اوه. خداي من.
ديويد حوله اي را روي پيشاني وودي مي گذارد.
ديويد: تو دوباره چيزي خوردي.
وودي: من خوبم. برگرد تو رخت خواب.

داخلي- اورژانس بيمارستان- شب

ديويد دکتر را تماشا مي کند که مشغول بخيه زدن زخم وودي است.
دکتر: اين بايد درستش کنه. خب... چند لحظه به من فرصت بدين.
دکتر پرونده اش را برمي دارد و از اتاق بيرون مي رود.
وودي: دندون هام کجاس؟
ديويد: دندون هات رو گم کردي؟
وودي: آره.
ديويد: تو متل جا گذاشتيشون؟
وودي: نه.
ديويد: نوشگاه؟
وودي: من نوشگاه نبودم.
ديويد: خب پس همون جا گذاشتيشون که توش نوشيدني سرو مي کنن و تو بهش نمي گي نوشگاه؟
وودي: بايد اون جا که افتادم، روي ريل هاي راه آهن افتاده باشه.
دکتر برمي گردد، با ديويد صحبت مي کند.
دکتر: با توجه به وضع نامساعد زخم سرش، سنش و سابقه الکلي بودن، فکر مي کنم بهتره که يکي دو روز تو بيمارستان تحت نظر بمونه.
وودي: من الکلي نيستم.
ديويد: مي شنوي بابا؟ نمي تونيم تا جمعه بريم لينکلن.
وودي: تا دوشنبه مي رسيم.
ديويد: من نمي تونم تا دوشنبه صبر کنم. اين يعني تا چهارشنبه نمي تونم برم سر کار.
وودي: دستگاه ضبط فروشي... ( رو به دکتر ) من يک ميليون دلار برنده شدم.
دکتر: تبريک. فقط يه روز براي مراقبت تو بيمارستان مي مونين.

داخلي- اتاق بيمارستان- روز

وودي مانند جسدي روي تخت دراز کشيده است... چشم هايش بسته است، بي دندان با دهان شل. تلويزيون روشن است.
ديويد وارد مي شود. پدرش را تکان مي دهد تا بيدار شود.
ديويد: مامان با عمو ري و خاله مارتا صحبت کرده. قراره که آخر هفته رو پيش اون ها تو هاتورن باشيم.
وودي: چرا مستقيم نمي ريم به لينکلن.
ديويد: چون دليلي نداره آخر هفته بريم لينکلن. نگران نباش... دوشنبه صبح مي برمت اون جا. خاله مارتا گفت همه برادرهات رو دعوت مي کنه تا يک شنبه يه دور همي کوچيک داشته باشين. مامان با اتوبوس مياد. شايد راس و مارسي هم بيان.
وودي: من نمي خوام برم هاتورن.
بعد از کمي سکوت تلويزيون را روشن و مسابقه سافتبال زنان را تماشا مي کنند.
وودي ( ادامه ): خاموشش کن.
ديويد کنترل تلويزيون را کنار وودي پيدا مي کند، سپس به هم اتاقي چاق وودي نگاه مي کند. مرد به ظاهر بي هوش تازه ديده مي شود.
ديويد: ببخشين. دارين تماشا مي کنين؟ آقا؟ دارين تلويزيون تماشا مي کنين؟

خارجي- خط آهن- صبح زود

هوا ابري است.
ديويد و وودي کنار خط راه آهن راه مي روند که نوشگاهي را از منطقه تجاري کوچکي شامل متل جدا کرده است.
ديويد: يادت هست کجا افتادي؟
آن ها به جست و جو ادامه مي دهند. سپس ديويد توجهش به چيزي جلب مي شود و دندان هاي مصنوعي را از روي زمين برمي دارد.
ديويد( ادامه ): خيلي خب بابا، پيداشون کردم. ايناهاش.
وودي به سمت او مي آيد.
ديويد ( ادامه ): اوه، صبر کن. اين ها مال تو نيستن.
وودي سرش را تکان مي دهد و هم چنان نگاه مي کند.
ديويد( ادامه ): شوخي کردم بيا.
وودي دندان ها را مي گيرد و دهانش را باز مي کند.
ديويد( ادامه ): اول تميزشون کن.
وودي دندان ها مي تکاند و به آن ها نگاه مي کند.
وودي: اين ها مال من نيستند.
ديويد: من سر به سرت مي ذاشتم، مال خودتن.
وودي: نه نيستن.
ديويد: معلومه که مال تو هستن. نگاه کن ببين مي خوره بهت.
وودي دندان ها در دهانش مي گذارد. احساس ناراحتي مي کند و آن ها را از دهانش بيرون مي آورد.
وودي: اين ها مال من نيستن.
ديويد: بايد باشن.
وودي: من دندون هاي خودم رو مي شناسم.
ديويد با ناباوري به پدرش نگاه مي کند و دوباره شروع به گشتن مي کند.
وودي ( ادامه ): معلومه که مال من هستن. احمق نباش.
وودي دندان ها را در دهانش مي گذارد و غرغر مي کند.
وودي ( ادامه ): يالا. بيا بريم.

خارجي- بزرگراه- روز

ماشين ديويد از مزرعه آسياب بادي بزرگي مي گذرد.

خارجي- زمين اختصاصي ايندين رزباد- روز

ماشين مي گذرد.

خارجي- بزرگراه ورودي نبراسکا- روز

ديويد و وودي از کنار تابلوي رنگ و رو رفته و تبله کرده اي مي گذرند که روي آن نوشته « نبراسکا، زندگي خوب، خانه، روز درخت کاري »

داخلي/ خارجي- ماشين ديويد- روز

گزارش مزرعه از راديو پخش مي شود و ديويد و وودي وارد تقاطع روستا مي شوند.
گزارش مزرعه ( صداي راديو ): وزن دام و احشام بيش از94 شده و به طور متوسط 74,99 شده است.
وودي: 74,99، خيلي زياده. مي گم، همين جا بپيچ.
ديويد: نه، بايد تو جاده 20 بمونيم.
وودي: مي خوام يه چيزي نشونت بدم.

خارجي- جاده خاکي- روز

داخل ماشين...
ديويد کنجکاو است که بداند چرا وودي او را به جاده اي متروک برده است. پشت سر آن ها گرد و خاک بلند شده است.
وودي: همين جا. اون جا نگه دار.
ديويد در راه منتهي به متلي متروک توقف مي کند. وودي پياده مي شود. ديويد به دنبال او مي رود.
وودي ( ادامه ): قبلاً يه تابلوي بزرگ با عکس يه گاو چرون روش داشتن. قدش 30 فوت مي شد.
ديويد به متل نگاه مي کند. از پنجره هاي آن درخت درآمده است.
وودي ( ادامه ): وقتي پسر بچه بودم، هميشه مي اومديم اين جا که اين گاوچرون رو ببينيم. گاوچرون واقعاً بزرگ.
ديويد: اينو مي گي؟
ديويد به تابلوي زنگ زده اي اشاره مي کند که روي آن نوشته شده « اقامتگاه راستلر »و روي علف هاي هرز بلند افتاده است. گاوچرون بزرگ با صورت درب و داغون اکنون ديگر بيش از 10 فوت نيست.
وودي: اون موقع از اين بزرگ تر بود.

خارجي- هاتورن، نبراسکا ( جمعيت 1730 )- روز

ماشين ديويد آرام وارد مرکز تجاري شهر مي شود. خياباني پهن با پارکينگ هاي مشخص. اغلب ماشين هاي پارک شده وانت بار هستند. ساختمان ها- غالباً چوبي- مربوط به قبل از دهه 60، به نظر مي رسد بيش از يک قرن از عمر آن ها مي گذرد.

داخلي- ماشين ديويد- ادامه

وودي خم مي شود تا همه چيز را کامل ورانداز کند.

خارجي- خانه ري و مارتا- روز

ديويد در مقابل خانه قديمي دو طبقه اي مي ايستد. مقابل خانه ماشين هاي اوراقي افتاده است. خاله مارتا 75 ساله اما سرحال براي خوشامد گويي به آن ها از خانه بيرون مي آيد.
خاله مارتا: سلام پسرها.
ديويد: سلام خاله مارتا.
وودي: مارتا.
خاله مارتا: نگاه کن ديويد. آخرين باري که ديدمت 15 سالت بيشتر نبود.
ديويد: داشتم به بابا همين رو مي گفتم. خيلي وقته.
خاله مارتا: خب، تو چي داري بگي وودي؟
وودي: هيچي.
خاله مارتا: با سرت چي کار کردي؟
وودي: خوردم زمين.
خاله مارتا: شما مردهاي خانواده گرنت بدون شک مردان بي کلام هستين.

داخلي- آشپزخانه خانه ري و مارتا- روز

خاله مارتا ديويد و وودي را از در کناري به سمت آشپزخانه راهنمايي مي کند. دور ميز ري برادر بزرگ تر وودي و بارت و کول پسر عموهاي بي کار و دوقلوي ديويد نشسته اند. سن آن ها بيش از آن است که در خانه با والدين زندگي کنند.
خاله مارتا: ري نگاه کن ببين کي رو دم در پيدا کردم.
برادر کوچولوت وودي.
عمو ري: مي بينم. چه خبر وودي؟
وودي: هيچي. تو چه خبر؟
عمو ري: خبري نيست.
ديويد: سلام عمو ري.
ري سرش را طوري تکان مي دهد، گويي مطمئن نيست ديويد را مي شناسد.
خاله مارتا: شما پسرها ديويد پسرعموتون رو يادتون مياد؟
ديويد ( با آن ها دست مي دهد ): سلام بارت، کول.
بارت و کول: سلام، چطوري.
ديويد: واي، آخرين باري که شما رو ديدم 10 سالتون بود. الان چي کار مي کنين؟
کول: هيچي.
خاله مارتا: ديوي اين اقتصاد هاتورن رو نابود کرد. اين براي جوون ها خيلي سخته.
ديويد: آره. من خودم تو کار سينماهاي خانگي و وسايل الکترونيکي هستم. من هم مي گم اوضاع سختيه.
عمو ري: کول اين جا زندان بود.
خاله مارتا: اون قضيه رو نکش وسط.
کول: اون مثل سگ دروغ مي گفت.
خاله مارتا: من اجازه نمي دم تو خونه م اين حرف ها زده بشه. ( به وودي و ديويد )حالا پسرها بشينين. بايد گرسنه باشين. ساندويچ درست کردم.
وودي و ديويد مي نشينند و مارتا در يخچال را باز مي کند.
بارت: چقدر طول کشيد برسين اين جا؟
ديويد: نمي دونم. توي رپيت سيتي مجبور شديم توقف کنيم. اون جا بابا يه حادثه کوچيک داشت.
کول: حالا کلاً چقدر طول کشيد؟
ديويد: دو روز فکر کنم.
کول: از بيلينگز؟چقدر راهه تا اين جا؟
ديويد: احتمالاً 750 مايل.
کول: براي تو 750 مايل دو روز طول مي کشه؟سوار چي هستي؟ ماشين زباله کشي؟
ديويد: سوزوکي.
بارت: لعنتي من يه بار از دالاس تا اين جا اومدم. 850 مايل فاصله بود. هشت ساعت طول کشيد تا رسيدم.
ديويد: مي شه بيشتر از 100 مايل در ساعت.
کول: بارت داشت فقط يه تکوني به خودش مي داد.
خاله مارتا: بفرمايين پسرها. شروع کنين.
بارت: مسخره! دو روز از مونتانا. احتمالاً دنده عقب مي اومدي.

داخلي- اتاق نشيمن خانه مارتا و ري- روز

همه خانواده در سکوت در سالني با رنگ تيره نشسته اند.
بارت: دو روز کوفتي از بيلينگز. باورت مي شه؟
کول: ماشين ژاپني. آسياب برنج.
در ميان خنده آن ها...
خاله مارتا: ري پا درد داره، مگه نه؟
عمو ري: خوبه. فقط درد مي کنه.
ديويد متوجه مي شود که وودي به جايي خيره شده است.
ديويد: شنيدي بابا، بابا؟
وودي: چيه؟
ديويد: پاي عمو ري درد مي کنه.
وودي: مي دونم.
ديويد( رو به ري ): حالا بقيه چيزها مرتبه؟
عمو ري: نه خيلي.
ديويد کمي از نوشيدني که در دست دارد، مي خورد.
خاله مارتا: کيت گفت راس رفته توي اخبار. گفت که کارش واقعاً خوبه.
ديويد: آره. آره کارش عاليه.
خاله مارتا: خوش به حالت. هميشه مستعد بود.
ديويد: آره.

خارجي- خيابان اصلي مرکز شهر هاتورن- روز

همان طور که وودي به همراه ديويد از مقابل مغازه هايي که يادآور گذشته او هستند، مي گذرند، او از هيچ خاطره اي چشم پوشي نمي کند.
وودي: لباس فروشي راتل اين جا بود. ( اشاره به فروشگاه عتيقه فروشي ): بانک اين جا بود.
ديويد: بايد از زمان شما خيلي تغيير کرده باشه.
وودي جواب نمي دهد. ديويد را از خيابان رد مي کند و مي برد به...

خارجي- تعميرگاه- ادامه

وارد تعميرگاهي مي شوند که در آن دو مکزيکي روي ماشيني کار مي کنند.
وودي: اين گاراژ قبلاً مال من بود.
ديويد: مال تو بود؟ فکر کردم مال صاحب کمپرسور هوا بوده.
وودي: اد پگرام.
ديويد: آره. فکر کردم مال اونه.
وودي: مال هردومون بود.
ديويد: سر سهم تو چي اومد؟
وودي: فروختمش به اون.
ديويد: چقدر؟
وودي: 800 دلار.
ديويد: تو نصف اين جا رو 800 دلار فروختي؟
وودي: اون موقع 800 دلار خيلي بود.
مکانيک درشت هيکل: مي تونم کمکتون کنم؟
ديويد: باباي من قبلاً صاحب اين جا بوده.
مکانيک درشت هيکل: واقعاً؟
وودي و ديويد وارد مي شوند. وودي به سمت ماشيني که آن ها در حال تعميرش هستند، مي رود و با اشتياق آن را بررسي مي کند.
وودي: خب شماها دارين اين جا چي کار مي کنين؟
مکانيک کوچک تر: اوه، داريم خطوط انتقال کولرش رو عوض مي کنيم.
ودي: شما اد پگرام رو مي شناسين؟
مکانيک کوچک تر: کي؟
وودي: اد پگرام. اون هم قبلاً صاحب اين جا بود.
آن ها به هم نگاه مي کنند و سرشان را تکان مي دهند.
وودي ( ادامه، رو به مکانيک کوچک تر ): مي دوني، داري از آچار اشتباهي استفاده مي کني.
ديويد: بيا بابا. بايد بريم. ( رو به مکانيک ها ) از ديدنتون خوشحال شديم.
مکانيک ها بعد از رفتن آن دو هم چنان خيره مانده اند.
وودي: اون احمق آچار اشتباه برداشته بود.

خارجي - مرکز شهر هاتورن - روز

اکنون به سالن سودباستر رسيده اند. وودي مي ايستد.
وودي: بذار ببينيم کسي هست که من بشناسمش.

داخلي - سالن سودباستر- روز

داخل سالن وودي نگاهي سرسري مي اندازد تا چهره اي آشنا ببيند. سپس يک صندلي برمي دارد و پشت پيشخان مي نشيند.
پيشخدمت، دختر خاکي و خون گرمي، به سمت آن ها مي آيد.
پيشخدمت: سلام پسرها. امروز چي مي خورين؟
وودي: نوشيدني.
پيشخدمت: چه نوشيدني اي؟
وودي: هر چي باشه خوبه. کورس، اگه دارين.
ديويد: من يه مانتين دو مي خورم.
پيشخدمت: کورس و دو.
وودي: هنوز تام وارنيک صاحب اين جاست؟
پيشخدمت: تا حالا اسمش رو نشنيدم. بايد براي زمان قبل از من باشه.
وودي ( رو به ديويد ): قبلاً اين جا همه رو مي شناختم.
ديويد: اين جا همون جاييه که براي ائلين بار نوشيدني خوردي؟
وودي: نه، بابام هميشه مي ذاشت به نوشيدنيش ناخونک بزنم.
ديويد: اوه، پس فکر کنم اين سنت خانوادگي رو در مورد من و راس هم حفظ کردي.
وودي: تا اون جايي که يادمه دوست داشتي.
ديويد: من شش سالم بود.
وودي: يه قورت قرار نبود تو رو تو شش سالگي بکشه.
يادت دادم مست کني. يالا، بزن. آدم باش.
ديويد: دارم سعي مي کنم بذارمش کنار.
وودي: براي چي؟
ديويد: داشتم مي شدم يه... فايده اي نداشت.
وودي: فکر مي کردم اوضاعت خوبه.
پيشخدمت نوشيدني ها را جلوي آن ها مي گذارد.
ديويد: منم مي تونم يکي داشته باشم؟
پيشخدمت: حتماً.
ديويد: مي خوام با بابام بخورم.
کمي بعد همان جا.
ديويد مست است. نوشيدني را تمام مي کند و يکي ديگر روي پيشخان دارد. وودي عادي به نظر مي رسد.
ديويد( ادامه ): به خاطر اين مي خوري؟ چون همچين حسي داري؟
وودي: من چيزي حس نمي کنم.
ديويد: بهت نگفتم که نوئل ترکم کرد؟
وودي: کي؟
ديويد: نوئل. مي شناسيش. همون دختري که دو ساله باهاش زندگي مي کنم.
وودي: اوه.
ديويد: شايد بايد بهش تقاضاي ازدواج مي دادم. نمي دونم.
من فقط... هيچ وقت مطمئن نبودم، منظورم رو مي فهمي؟
از کجا مي فهمي کي مطمئني؟ منظورم اينه که، تو و مامان چه جوري فهميدين که مي خواين ازدواج کنين؟
وودي: اون مي خواست.
ديويد: تو نمي خواستي؟
وودي: فکر مي کردم که چي.
ديويد: به خاطر ازدواج با اون ناراحت بودي؟
وودي: هميشه.
ديويد کمي مي نوشد.
وودي( ادامه ): مي تونست از اين بدتر هم بشه.
ديويد: بايد عاشق شده باشي. حداقل اولش.
وودي: ما هيچ وقت درباره ش حرف نزديم.
ديويد: درباره بچه دار شدن حرف نمي زدين؟
وودي: نه.
ديويد: پس چرا ماها رو آوردين؟
وودي: مادرت کاتوليک بود، خودت ببين چي شد ديگه.
ديويد: پس هيچ وقت واقعاً درباره اين که بچه مي خواستي يا نه فکر نکردي.
وودي: من فکر کردم اگه ادامه بديم، آخرش دو تا از شما داريم.
ديويد: هيچ وقت به اين فکر کردي که ترکش کني؟
وودي: اون جوري مي افتادم گير يه نفر ديگه که تف هم نثارم نمي کرد.
ديويد: مي خوام بگم که مامان توي تمام اين سال ها تو رو تحمل کرد.
وودي: من اون قدر نمي خورم.
ديويد: تو الکلي هستي.
وودي: چرنده.
ديويد: منظورت چيه که چرنده؟ من مي ديدم که اون ها رو تو گاراژ قايم کردي. من وقتي هشت سالم بود، مي دونستم که تو يه مشکلي داري.
وودي: تو هم اونو مي دزديدي. مي دونستم اين کار توئه.
ديويد: آره، من ريختمشون بيرون. حالم به هم مي خورد که مي ديدم هميشه مستي.
وودي: تو بهم ضرر زيادي زدي. هيچ وقت برادرت دوروبر اين کارها نبود. من به کشورم خدمت کردم، مالياتم رو پرداخت مي کنم. حق منه که هر غلطي که خواستم بکنم.
ديويد: پس به خاطر همين مي خوري؟
وودي: يه کم.
ديويد: خيلي زياد.
وودي: به خاطر همين دوست دارم بخورم. خب که چي. تو هر کاري دوست داري مي کني، منم همين طور.
کار تو اين نيست که به من بگي چي کار کنم، عوضي احمق.
وودي بلند مي شود و نوشگاه را ترک مي کند. ديويد پول نوشيدني را پرت مي کند روي ميز.

خارجي- مرکز شهر هاتورن- شب

ديويد به دنبال وودي راه مي افتد که با قدم هاي گشاد گشاد به سمت پياده رو مي رود.
ديويد: بابا؟
وودي: چيه؟
آن ها از دور به هم نگاه مي کنند. ديويد: مي خواي الان برگرديم خونه مارتا و ري؟
وودي به سمت چراغ چشمک زن مي رود.

داخلي- نوشگاه بلينکر- شب

آن ها وارد مي شوند. وودي به جز اد پگرام، که با چند نفر نشسته،
کسي را نمي شناسد. ديويد به دنبال وودي مي رود.
وودي: تو دو دلار به من بدهکار نيستي؟
مدتي طول مي کشد تا اد باور مي کند چه چيزي مي بيند.
اد پگرام: خداي بزرگ، اين وودي گرنته. چطوري لعنتي.
رفقا اين دوست قديمي من ووديه. برين اون ور مي شه؟
اد حدود 65 ساله، درشت هيکل، با نگاهي خشن است. وودي مي نشيند، ديويد را ايستاده رها مي کند.
اد پگرام ( ادامه ): خداي من وودي. چطوري؟
وودي: خوبم.
اد پگرام: آره. منم همين طور. شکايتي ندارم. پسر، مدت زياديه. وودي خيلي وقته.
وودي: آره.
ديويد: سلام، من ديويدم. پسر وودي. چطوري اد؟
اد پگرام: ديوي؟ لعنتي. آخرين باري که ديدمت، اندازه يه ماشين ريش تراش بودي. چطوري؟ وقتي اين قدري بودي، بهت توي گاراژ شکلات مي دادم.
ديويد: ممنونم. باباي منم به تو کمپرسور هوا مي داد.
اد پگرام: چطور؟
ديويد: هيچي. بابا من مي رم دست شويي. ( خم مي شود تا دم گوش او صحبت کند ) يادت باشه حرفي درباره پول نزن.
وودي سرش را تکان مي دهد.

داخلي- دست شويي- شب

به محض اين که وارد دست شويي مي شود، صداي هياهو مي شنود.

داخلي- نوشگاه بلينکر- شب

ديويد به سرعت از دست شويي بيرون مي آيد.
اد پگرام: خداي من وودي برنده يه ميليون دلار شده.
کي فکرش رو مي کرد؟ اين نوبت به حساب ووديه.
وودي از جا مي پرد. ديويد ناباورانه نگاه مي کند.

خارجي- خانه ري و مارتا- شب

سوزوکي ديويد بيرون خانه مي ايستد و پارک مي کند.
وودي ظاهراً خيلي مست است و ديويد مجبور است به او کمک کند تا از روي صندلي جلو پياده شود. زير بغل او را مي گيرد و وارد خانه مي شوند.
ديويد: يالا، بابا، همينه.
وودي: ديديشون چه جوري نگاه مي کردن؟
ديويد: آره ديدمشون.
وودي: گفتم ديدي چه جوري نگاه مي کردن؟
آن ها وارد مي شوند و در را پشت سرشان مي بندند.
مونتاژ...
هاتورن و اطراف آن براي آغاز يک روز جديد بيدار مي شوند.
تصاويري از زيبايي روستايي و زوال يک روستاي کوچک.

داخلي- آشپزخانه خانه مارتا و ري- روز

ديويد و وودي با سرگيجه وارد آشپزخانه مي شوند تا پيش ري بروند. بارت و کول دور ميز نشسته اند و خاله مارتا براي آن ها صبحانه آماده مي کند.
خاله مارتا: صبح بخير پسرها، يه کم زيادي خوابيدين، نه ديويد؟
ديويد: صبح بخير.
آن ها مي نشينند.
خاله مارتا: گرسنه اين؟
ديويد: آره، اما اگه قهوه داشته باشين، عالي مي شه...
او مکث مي کند و متوجه مي شود عمو و پسر عموهايش به طرز مسخره اي به آن ها نگاه مي کنند.
عمو ري: امروز دون جوراک بهم زنگ زد.
خاله مارتا: همين طور پگ نگي که تو روزنامه سدار کانتي کار مي کنه. مي خوان يه گزارش کامل در مورد تو بنويسن وودي.
عمو ري: آره تو ورد زبون هاي شهر شدي.
خاله مارتا: چرا به ما نگفتي پول دار شدي وودي؟
وودي: ديويد نذاشت بگم. عکسم رو هم تو روزنامه مي اندازن؟
عمو ري: آره، مي تونستي دليل واقعي اومدنت رو بگي.
بارت: الان همراهته؟
کول: آره، مي خوام ببينم يه ميليون دلار چه شکليه.
ديويد: نه، باهاش نيست. مي بيني. واقعاً قضيه اين نيست.
کول: پس واقعاً قضيه چيه؟
وودي: بايد بريم بگيريمش.
ديويد: ببين . واقعاً خبري نيست.
وودي: تو لينکلن.
بارت: لعنتي، پاوربال بردي؟
کول: نامه ت رو نشون بده.
وودي در جيبش به دنبال نامه مي گردد، اما ديويد جلوي او را مي گيرد.
وودي: نه، چيزي نبردم.
عمو ري: لعنتي، من سرزنشت نمي کنم وودي. اگه منم
بودم تا وقتي پولم تو بانک نبود، به کسي نمي گفتم.
کول: هي، من و بارت مي بريمت لينکلن.
بارت: آره، ما مي تونيم يه ساعته ببريمت اون جا.
ديويد: تا لينکلن 200 مايل راهه.
بارت: خب يه ساعت و نيم. براي تو چقدر طول مي کشه؟
عمو ري: وودي بردن همچين پولي بايد خيلي کيف بده.
ما واقعاً به تو افتخار مي کنيم. و بايد بدوني که مامان و بابا هم به خاطر اين به تو افتخار مي کنن.
کول: آره عوضي خيلي حال مي ده.
ديويد به پدر رنگ پريده و اصلاح نکرده خود نگاه مي کند.
ديويد: کيف مي ده بابا؟
وودي: چي کيف مي ده؟
ديويد: بردن همچين پولي.
وودي به چهره همه کساني که اطرافش هستند و او را نگاه مي کنند، نگاهي مي اندازد.
وودي: آره، خيلي کيف مي ده.
مونتاژ
چراغ هاتورن چشمک مي زند.
آرايشگر پيري مشغول جويدن خلال دندان است.
خانواده مکزيکي وارد فروشگاه فميلي دلار مي شوند.
باد در ميان درخت هاي بيد مجنون قبرستان هاتورن مي پيچد.

خارجي- ترمينال اتوبوس هاتورن- روز

در واقع ترمينال بزرگي را نمي بينيم. تنها نيمکتي بيرون يک داروخانه. ديويد نشسته و منتظر ويندي است. سر و کله برني بوون پيدا مي شود.
برني بوون: سلام وودي، منو يادت مياد؟
وودي خيلي مطمئن به نظر نمي رسد.
برني بوون ( ادامه ): برني بوون. چطوري؟
وودي: خوبم.
برني بوون: يه چيزهايي شنيدم. همه مي گن وودي گرنت ميليونر شده. چرا، اين هيجان انگيزترين خبر اين جا تو سال هاي پيش بوده.
وودي: خيلي هم مهم نيست.
برني بوون: مهم نيست؟ هيس... اين جا يکي رو داريم که مثل فيلم « زندگي ريلي » مي مونه. چند ميليون اين جا.
چند ميليون اون جا.
اتوبوس گري هاندي وارد ايستگاه مي شود.
ديويد: بابا، اتوبوس اومد.
برني بوون: باشه وودي، از ديدنت خوشحالم. ما برات خيلي خوشحاليم و واقعاً ممنونيم که قبلش اومدي خونه و ما رو تو اين خبر شريک کردي.
لحظاتي بعد.
کيت از اتوبوس پياده مي شود و پيشاني زخمي وودي را وارسي مي کند.
کيت: جفتي مثل جن زده هايين.
وودي: من خوبم.
کيت: مثل جن زده هايي. مثل يه دائم الخمر پير.
خوش شانس بودي که نمردي.
وودي: من چيزي نخوردم.
کيت: اينو اولين باري که با هم بيرون رفتيم هم گفتي.
( رو به ديويد )و تو، عقلت رو از دست دادي؟ تقريباً پدرت رو کشتي.
ديويد بازوي مادرش را مي گيرد و او را چند قدم آن طرف تر مي برد.
ديويد: گوش کن، بي خيال شو، باشه؟من و تو خوب مي دونيم که اين به خاطر پول نيست. اين فقط... مي دوني، چند وقت ديگه اون مي تونه باشه، حداقل نيمه هشيار؟چه ضرري داره اگه چند روزي بذاريم با روياهاش خوشحال باشه؟
کيت: تو و راس هميشه طرف پدرتون رو گرفتين. پس من چي؟چرا منو نمي برين خواهرم رو تو اوکلر ببينم؟
پدرتون نصف مواقع حتي نمي دونه دوروبرش چي مي گذره. ( برمي گردد )مي دوني وودي؟
وودي: چي رو مي دونم؟
کيت: مي دوني دورو برت چي مي گذره؟
وودي مطمئن نيست چه جوابي بدهد. به کيت نگاه مي کند. به ترمينال نگاه مي کند و دوباره رو به کيت مي کند.
کيت ( ادامه، رو به ديويد ): نگاه کن، اين چيزيه که تو هم يه روز دچارش مي شي. حالا منو ببر قبرستون. مي خوام اداي احترام کنم.
ديويد: مارتا گفت که ناهار آماده اس.
کيت جلو راه افتاده است. ديويد فکر مي کند رفتن بهتر از بحث کردن است.

خارجي- قبرستان هاتورن روز

سه نفر به آرامي در ميان سنگ قبرها راه مي روند. کيت يک دسته گل ميخک در دست دارد.
کيت: اين قبر سارا، مامان ووديه. از من متنفر بود، چون دوست داشت وودي با يکي ازدواج کنه که بلد باشه شيرگاو بدوشه. اما من بهش گفتم من اهل گاو دوشيدن موشيدن نيستم. من يه بچه شهري ام.
کيت دو شاخه گل روي قبر سارا مي گذارد.
کيت ( ادامه مي دهد ): خدا موقع خلقت هيچ شانسي به سارا تو قيافه نداده بود. راستش بيشتر قيافه ش مردونه بود تا زنونه. من خوشگل بودم، براي همين ازم بدش مي اومد.
وودي تو که يادته مامانت مثل ميت بود بود، نه؟
وودي به کيت نگاه مي کند، بعد به سنگ قبر مادرش زل مي زند.
ديويد: چطوري مرد؟
کيت: يه روز خودش رو تو آينه ديد و زهره ترک شد!
شوخي کردم، سرطان داشت. ( به راه مي افتد ) آه اينم قبر اولي پير. بابا بزرگت مرد خوبي بود. کم حرف بود. اون مزرعه پدرش رو درآورد. ( به وودي ) شانس آوردي از اين جا بردمت.
وودي آرام با سر تأييد مي کند و به سر قبر پوشيده از برگ پدرش نگاه مي کند. کيت يک شاخه گل روي قبر او مي گذارد و چند قدم برمي دارد.
کيت( ادامه مي دهد ): آخي، ديويد برادر وودي. اسم تو رو به ياد اون گذاشتيم. از تب مخملک مرد، فقط دو سالش بود. وودي هم تو همون تخت کنارش بود، اما مريض نشد.
ديويد به نام خودش روي سنگ قبر نگاه مي کند، تصويري غريب و تلخ است.
کيت ( ادامه مي دهد ): اينم خواهر کوچولوي وودي، اسمش رز بود. فقط 19 سالش بود که توي تصادفي نزديک واسا کشته شد. خيلي ددري بود. من دوسش داشتم، اما خداي من خيلي ددري بود.
ديويد: مامان، زشته.
کيت: راست مي گم. اصلاً از 15 سالگي چشم و گوشش باز شد.
ديويد: قبر فاميل هاي تو کجاست؟
کيت: اون ها رو تو قبرستون کاتوليک ها خاک کردن. بعدش مي ريم اون جا. کاتوليک ها رو نبايد کنار اين لوتري ها خاک کرد. اينم از دلمر، پسر عموي وودي. هميشه مست بود. يه بار مي خواست منو گول بزنه، جلو همه. ولي نتونست. وودي هم اون جا بود، ولي کسي نفهميد، نه وودي؟
ديويد: خداي من، اين حرف ها چيه مامان.
کيت: خداي من، نمي دونستم قبر کيت وايت هم اين جاست. اون کي مرد؟ کيت وايت. اونم منو دوست داشت، اما خيلي آدم خنگي بود.
وودي به دنبال ديويد به سمت ماشين مي رود. کيت به قبر کيت نگاه مي کند و ژست مي گيرد.
کيت ( ادامه مي دهد ): ببين اگر همه ش درباره گندم حرف نزده بودي، به چه چيزي مي رسيدي؟

داخلي- آشپزخانه ري و مارتا- روز

کيت و مارتا با هم صحبت مي کنند و ري و وودي ساکت نشسته اند.
کيت: پگي بازم حامله شده؟ تو اون سن و سال؟ اون گاو پير بايد 50 سالش باشه.
خاله مارتا: قيافه ش مثل 50 ساله هاست. گله داري همين بلا رو سر آدم مياره.

خارجي- مهتابي خانه ري و مارتا - روز

ديويد در کنار پسر عمو هايش کول و بارت نشسته است. مدتي کسي چيزي نمي گويد تا اين که:
بارت: ماشين ديگه اي هم دارين؟
ديويد: نه، فقط همين.
بارت: موتورش چيه؟
ديويد: فکر کنم چهار سيلندره.
بارت: نه بابا، منظورم سايزشه؟
ديويد: والا نمي دونم.
کول: ماشين داداشت چيه؟
ديويد: کي، راس؟
کول: آره، ماشين اون چيه؟
ديويد: آها، اون يک ايسوزو تروپر داره، مارسي هم نيسان داره. هميشه بچه هاش رو مي بره گردش.
بارت: پس ماشين همه تون ژاپنيه؟
ديويد: هر چي دوست داري بگو، اما ماشين هاي خوبي هستن. راس يک دوره اي درباره محصولات مصرفي برنامه داشت. هفته اي دو بار.
همان موقع ماشيني سر مي رسد و پسري دبيرستاني با دوربين عکاسي از آن بيرون مي آيند. [ در فيلم اين پسر، دبستاني است و با دوچرخه مي آيد. م ]
پسر دبيرستاني: سلام، وودي گرنت اين جاست؟
کول: کي باش کار داره؟
پسر دبيرستاني: خانم نگي منو فرستاد تا براي روزنامه سدار کانتي رکورد ازش عکس بگيرم.
کول: بفرما تو. همين جاست.
پسر دبيرستاني: گفتن حتماً يه سر هم بياد دفتر روزنامه براي مصاحبه.
بارت ( در خانه را باز مي کند ): کجايي عمو وودي!
پسر عموها که پسر را به سمت داخل خانه راهنمايي مي کنند، ديويد به سمت ماشين خود مي دود.

خارجي- مرکز شهر هاتورن- روز

ديويد ماشين خود را پارک مي کند و به سمت دفتر روزنامه مي رود...

داخلي- سدار کانتي رکوردز- ادامه

دفتري کوچک است. به جز چند کامپيوتر، باقي اشيا يادآور دهه 1960 است. زني پير ( پگ نگي ) پشت ميزي مشغول تايپ کردن است.
ديويد: ببخشين. خانم نگي؟ من ديويد گرنت هستم، پسر وودي.
پگ نگي: از ديدنتون خوشحالم. اين روز ها شده ستاره شهر. پارکر براي عکس گرفتن پيشتون اومد؟
ديويد: بله، اصلاً براي همين اومدم اين جا تا باهاتون حرف بزنم. موضوع اينه که بابا تو بخت آزمايي برنده نشده. يه نامه که براش اومده گيجش کرده، و ماجرا کلاً از دست خارج شده.
پگ نگي: يعني يه ميليون دلار نبرده؟ مطمئني؟
ديويد: بله.
پگ نگي: انگار بعضي چيزها هيچ وقت عوض نمي شه.
اون هميشه يه کم گيج بود.
ديويد: بابام رو مي شناسي؟
پگ نگي: البته ماجراي ما ديگه به تاريخ پيوسته، نمي خوام دوباره بحثش راه بيفته. اما من و وودي يه زماني دوست بوديم.
ديويد: واقعاً با هم دوست بودين؟
پگ نگي: درسته.
ديويد: بعدش چي شد؟
پگ نگي: مادرت اتفاق اصلي بود. حال کيت چطوره؟
ديويد: خوبه. اون هم اين جاست.
پگ نگي: بهش بگو پگ بندر سلام رسوند.
ديويد: بهش بگم که تو گوشم نمي زنه؟
پگ نگي: چرا بزنه؟ در هر حال اون برنده شد.
ديويد به او نگاه مي کند. پگ با خوشنودي لبخند مي زند.
پگ نگي: ديگه گذشته. البته اشتباه نکني، من با مرد معرکه اي ازدواج کردم؛ سه تا بچه دارم، هشت تا نوه. هيچ گله اي ندارم.
ديويد: اون موقع هم بابام اهل نوشيدن بود.
پگ نگي: صد البته. اين جا زود همه مي رن سراغ نوشيدن. کار ديگه اي براي انجام دادن نيست. اين روز ها البته ديگه فقط نوشيدني نيست، چيزهاي ديگه هم هست. بعد از ويتنام اوضاع وودي به هم ريخت. اون جا خيلي بهش سخت گذشت.
ديويد: فکر مي کردم فقط مکانيک بوده.
پگ نگي: آره، درسته. مکانيک هواپيماي جنگي بود. اما تير هم خورد. مي دونستي، نه؟
ديويد: نه راستش.
چند لحظه بعد...
خانم نگي يک مجلد آرشيوي روزنامه را که مربوط به اوايل دهه 1960 است، ورق مي زند.
پگ نگي: ايناهاش. وودي، ورن و آلبرت.
تيتر مطلب چنين است: « بازگشت پسرهاي خانواده گرنت از جنگ ». زير تيتر عکس وودي در 21 سالگي و دو تا از برادرهايش هست.
ديويد: چقدر بچه بودن.
پگ نگي: بابات هيچ وقت اهل حرف زدن نبود، اما وقتي از جنگ برگشت، ديگه لب از لب باز نمي کرد. وودي هميشه مهربون بود. مردم ازش سوءاستفاده مي کردن.
نمي تونست به کسي نه بگه.
ديويد: خب، حالا همه فکر مي کنن ميليونر شده و قهرمان بزرگ شهر شده.
پگ نگي: راستي شرمنده ام، نمي تونم چاپ کنم که اون ميليونر شده، چاپ هم نمي کنم که نشده. فقط يه خبر کوتاه مي رم و کيت يه سر به شهر زدن.
ديويد: اصلاً نمي شه فکرش رو کرد که شما و مادرم سر يه مرد دعوا کردين.
پگ نگي: همون موقع هم مي دونستم که شانسي ندارم.
ديويد: چرا؟
پگ نگي: اجازه خيلي کارهاي معمولي رو هم بهش نمي دادم.
ديويد به دقت به اين زن زيبا نگاه مي کند، چند لحظه فکر مي کند اگر اين زن مادرش بود، چه مي شد.

خارجي- استيک فروشي کنار بزرگراه- شب

نماي معرف. شب اجراي موسيقي توسط مشتري هاي استيک فروشي است.

داخلي- سالن استيک فروشي- شب

ديويد و والدينش پشت ميز نشسته اند و به فهرست غذا نگاه مي کنند. کسي دارد روي سن کوچک گوشه سالن آواز مي خواند.
کيت: چي مي خوري پيرمرد؟
وودي: ميت لوف.
کيت: 10 دقيقه اس زل زدي به منو. کجاش نوشته ميت لوف؟
وودي: بايد ميت لوف داشته باشن.
کيت: خب، حالا که ندارن، يه چيز ديگه انتخاب کن.
يک پيشخدمت زن سر ميز آن ها مي آيد.
پيشخدمت: انتخاب کردين؟
کيت: اوه، خداي من، مي دونستم اين طوري مي شه.
ديويد: بابا، مي دوني چي مي خواي؟
وودي: ميت لوف دارين؟
چشمان کيت گرد مي شود.
پيشخدکت: نه، متأسفم، نداريم. فقط براي بوفه ناهار اونو سرو مي کنيم.
وودي: پس مرغ مي خوام.
پيشخدمت: مرغ سرخ شده يا سينه مرغ آب پز؟
وودي: سرخ شده.
کيت: نه، آب پز بخور. ( به پيشخدمت ) سينه مرغ آب پز مي خوره.
پيشخدمت: شما چي خانوم؟
کيت: داشتم به رست بيف فکر مي کردم، اما مطمئن نيستم. خودتون چي پيشنهاد مي دين؟ کدوم غذاتون خوبه؟
پيشخدمت: خب، همه غذاهاي ما خوبه، اما به نظرم تيلاپيا از همه بهتره.
کيت: نه، همون رست بيف رو مي خوام.
ديويد: من تيلاپيا مي خوام.
در همين لحظه... موسيقي جديدي آغاز مي شود.
کيت: اوه، خداي من، اد پگرام داره مي خونه.
پيشخدمت: يادتون نره به پيشخان سوپ و سالاد سر بزنين.
پيشخدمت مي رود. هر سه به اد نگاه مي کنند. بد نمي خواند... عالي نيست، اما بد هم نيست.
ديويد: شايد بد نباشه بريم ازش درباره کمپرسور بپرسيم.
وودي: برش مي گردونه.
کيت: هميشه صداي خوبي داشت. تنها نکته مثبت اين مردک عوضي همينه.
وودي: اي بابا، آدم خوبيه.
کيت: خوب؟ اصلاً مي دونستي هميشه به من نظر داشته؟
ديويد: يا خدا، مامان؟ يعني کل شهر دنبال تو بودن؟
کيت: پسرهاي اين شهر تو عمرشون فقط گاو و خوک ديدن. معلومه يک زن واقعي مثل من ديوونه شون مي کنه.
ديويد: مامان مي شه قبل از غذا خوردن درباره اين چيزها حرف نزني؟
کيت: وه، تو پسر نازنازي بودي. پسر خوشگلي بودي.
کيت دستش را دراز مي کتد و گونه پسرش را نوازش مي کند.
کيت( ادامه مي دهد ): وقتي نوزاد بودي، مردم تو خيابون جلوم رو مي گرفتن و مي گفتن چقدر خوشگلي... اون قدر خوشگل بودي که بعضي ها فکر مي کردن دختري. يادت مياد وودي؟ مردم جلومون رو تو خيابون مي گرفتن و مي گفتن چقدر ديويد خوشگله.
وودي: نمي دونم.
اد پگرام از خواندن دست مي کشد تا خبري را اعلام کند.
اد پگرام: سلام به همگي، امشب آدم بزرگي اين جاست...
رفيق قديمي من و مرد پول داري که همه شماها مي شناسيدش... وودي گرنت. وودي، يه سري براي مردم تکون بده!
باقي مشتري ها براي وودي دست مي زنند. وودي گيج شده است.
ديويد: بلند شو بابا.
وودي: چي؟
کيت: بي خيال اين مسخره بازي شو.
ديويد: بابا بلند شو، براي تو دست مي زنند.
کيت: پاشو و تموم کن اين بساط رو.
وودي از جايش بلند مي شود و متوجه مي شود براي او دست مي زنند. مي چرخد و به همه نگاه مي کند. از اين تجربه بي نظير در زندگي اش لذت مي برد.
اد پگرام: سوزان، امشب از پير مرد اون ميز يه انعام تپل مي گيري.
کيت: خب، بگير بشين سر جات ديگه بابا.
کيت دست وودي را مي گيرد و او را سر جايش مي نشاند.
اد پگرام: و کيت! فکر مي کنم تو هم خانم ميليونر شدي!
چرا تو هم يه سر براي همه تکون نمي دي کيتي کوچولو؟
کيت پيش از بلند شدن و سر تکان دادن، کمي فکر مي کند. اول فقط به اجبار مودب است و بعد با خوش رويي همه را نگاه مي کند.

داخلي- روشويي استيک فروشي- شب

ديويد دارد دستش را مي شويد که اد پگرام وارد مي شود.
اد پگرام: چطوري ديوي کوچولو. خدا خدا مي کردم ببينمت.
ديويد: واقعاً اد بزرگه. چه کاري از دستم بر مياد؟
اد پگرام: خواستم بدوني که من خيلي به وودي و زندگيش فکر مي کنم. اون هميشه مرد معرکه اي بوده.
ديويد: لطف داري.
اد پگرام: البته چيز سري نيست... همه مي دونن که وودي موقعي که گاراژ رو داشتيم. زيادي مي نوشيد. به خيلي کارها گند مي زد. خيلي پول حيف و ميل مي کرد. از من بزرگ تر بود، مثل برادر بزرگ تر من بود، کهنه سرباز ويتنام بود، کارش درست بود. مي خواستم بهش اداي احترامي کنم، و بهش پول کلوني قرض بدم که بهم برنگردوند. حالا که ديدم دستش به پول و پله اي رسيده، پول بادآورده اي که حتي براش کار هم نکرده، ديدم بد نيست که حسابمون رو صاف کنيم.
ديويد: يعني 800 دلارت رو مي خواي؟
اد پگرام: ادي خيلي بيشتر از اين ها بهم بدهکاره.
ديويد: اصلاً دلم نمي خواست اينو بهت بگم، اما پدرم واقعاً چيزي نبرده. همه اين سر و صداها يه سوء تفاهم الکيه.
خودت وودي رو مي شناسي. حتماً متوجه شدي.
اد پگرام: واقعاً، الان هم همه تون دارين مي رين لينکلن از موزه رولراسکيت ديدن کنين؟ ببين ديوي، من واقعاً نمي خوام پاي يه وکيل به اين مسئله باز بشه.
ديويد: وکيل؟ تا کجا مي خواي اين مسخره بازي رو ادامه بدي؟
اد دستي روي شانه ديويد مي گذارد.
اد پگرام: من آدمي هستم که حس قوي اي براي تشخيص دست و نادرست داره. و اگر وودي به پولي رسيده، و چيزي از اون به من نرسه، اصلاً درست نيست و خودم درستش مي کنم.
ديويد: داري خانواده منو تهديد مي کني؟
اد دستش را مي کشد و لبخندي مي زند.
اد پگرام: تهديد؟ نه، اين کار درست نيست. حواست باشه اين منم که قرباني شدم. فقط بهش فکر کن. حالا اگه اجازه بدي، من برم توالت، خودت مي دوني نوشيدني با آدم چه مي کنه... ديگه حواست به کارها باشه.
اد به سمت توالت مي رود. ديويد آن جا را ترک مي کند.

داخلي- سالن استيک فروشي- شب

ديويد به سمت ميزشان برمي گردد و مي بيند پدر و مادرش حرف زدن با دوستان قديمي، ديل و کيتي سالستيد را تمام کرده اند.
ديل: بازم از ديدنت خوشحال شدم وودي، خيلي براتون خوشحاليم. يه قايق بخر و برو ماهي گيري... من بودم و اين کارو کردم.
وودي: شايد اين کارو بکنم.
کيت: ديويد، تو احتمالاً ديل و کيتي سالستد رو يادت نمياد.
ديويد: سلام، حالتون چطوره؟
کيتي: اوه، ديويد گرنت، اگه بهم نمي گفتي اصلاً نمي شناختمت، چقدر بزرگ شدي. پسر کوچولوي خيلي خوشگلي بودي.
کيت: هميشه بهش مي گم.
کيتي: شبيه يه شازده کوچولوي عروسکي بود.
ديويد: ممنونم.
کيتي: خب ديگه، حواستون به خودتون باشه. لذتش رو ببرين.
سالستدها مي روند. ديويد مي نشيند.
ديويد: تو دست شويي مردونه صحبت جالبي با اد پگرام کردم.
کيت: چي مي خواست؟
ديويد: يه کم از پول پدرو.
کيت: خداي بزرگ، مغز اين مردک روز به روز کوچيک تر مي شه و ادعاش بيشتر.
وودي: اگر خورده به خنسي، مي تونم يکي دو دلار بهش بدم.
کيت: هميشه همين غلط رو مي کني.

داخلي- اتاق خواب مهمان خانه ري و مارتا- شب

ديويد از خواب بيدار مي شود، يک لحظه طول مي کشد تا به ياد بياورد کجاست، روي تشکي کنار تخت پدر و مادرش دراز کشيده.
مي نشيند و پدر و مادرش را نگاه مي کند. فکر مي کند واقعاً اين زن و مردي که مادر و پدرش هستند، که هستند؟ بعدش هم فکر مي کند چقدر مسخره است که مردي 40 ساله کنار پدر و مادرش بخوابد.
دوباره دراز مي کشد و چشمانش را مي بندد.
فردا صبح...
وودي، با موهايي که بسيار آشفته هستند، ريش نتراشيده، به دوربين زل زده است.
وودي: بيدار شو، هي با تو هستم، بيدار شو. بيدار شو ديگه.
ديويد آرام آرام بيدار مي شود، سرفه مي کند.
ديويد: چي شده بابا؟ چه خبره؟
وودي: امروز مي ريم لينکلن ديگه؟
ديويد: فردا.
وودي: امروز چرا نه؟
ديويد: امروز يک شنبه اس. لينکلن تعطيله. خاله مارتا هم گفته همه برادرهات امروز بيان اين جا، يادت نيست؟
وودي: بعضي از برادرهام مردن.
ديويد: مرده ها قرار نيست بيان.
وودي: آها. اما بدبختي اينه که اگه من پول رو نگيرم، مي دنش به يکي ديگه!
ديويد از تشکش بيرون مي خزد.
ديويد: راستي بابا، دختري به اسم پگ يادت مياد، يه زماني دوستت بوده؟
وودي: کي؟
ديويد: هفته پيش. منظورت چيه کي؟ سال ها پيش، قبل از ازدواجت. پگ بندر.
وودي: نمي دونم. چطور؟
وودي به زمين نگاه مي کند، بعد مي چرخد تا از اتاق بيرون برود.
وودي ( ادامه مي دهد ): خيلي وقت پيش بود. چرا حالا يادش افتادي؟

داخلي- اتاق پذيرايي خانه ري و مارتا- روز
مسابقه قهرماني فوتبال آمريکايي از تلويزيون بخش مي شود.

ديويد نشسته و به همراه وودي و پنج برادر ديگر او بازي را نگاه مي کند؛ اين برادرها ري، ورن، کارل، سسيل و آلبرت هستند. چند پسر عموي ديويد هم آن جا هستند، اما خبري از کول و بارت نيست.

داخلي- آشپزخانه خانه ري و مارتا- روز

آشپزخانه شلوغ و پلوغ است، چون عروس و زنان خانواده گرنت مشغول تهيه شام هستند... کيت، خاله مارتا، عمه بتي و عمه فلو در آشپزخانه هستند.
عمه بتي: پسرهات رو بيرون نديدم مارتا. کول و بارت کجان؟
خاله مارتا: امروز رفتن براي کار داوطلبانه. زباله هاي توي بزرگراه را جمع مي کنن.
عمه بتي: چه کار خوبي.
خاله مارتا: براي شام برمي گردن.
کيت: براي خدمات اجتماعي رفتن نه داوطلبي.
خاله مارتا: بارت لازم نيست بره، اما داوطلبي رفت پيش برادرش.
عمه فلو: اوه، چه خوب.

داخلي- اتاق پذيرايي خانه ري و مارتا- روز

مردها جلوي تلويزيون نشسته اند و بازي را تماشا مي کنند.
عمه ري: ورن، هنوز اون شورولت رو داري؟
عمو ورن: چي رو دارم؟
عمو ري: اون شورولته. اون ايمپالاهه.
عمو ورن: من هيچ وقت ايمپالا نداشتم.
عمو ري: گندش بزنن، اون موقع نمي دونستم مدلش چيه.
ناگهان هيجان بازي زياد مي شود و همه ساکت مي شوند.
عمو ورن: من يه بيوک داشتم.
عمو ري: آره همون رو مي گم. هنوز هم داريش؟
عمو ورن: صد ساله ديگه ندارمش.
عمو ري: فکر مي کردم هنوز داري.
ديويد با ناباوري تندتند پلک مي زند و اين مکالمه را در شگفتي دنبال مي کند.
عمو سسيل: مدل 78 بود، نه؟
عمو ورن: 79 بود.
عمو سسيل: 79. خوب ماشين هايي بود.
عمو ورن: بد نبود.
عمو ري: اين روزها ديگه همچين ماشين هايي نمي سازن.
اون ماشين ها تا ابد کار مي کردن. چه بلايي سر ماشين اومد؟
عمو ورن: يه روز ديگه راه نيفتاد.
عمو ري: خب، از اين اتفاق ها مي افته.
صداي در زدن مي آيد.
عمو ري ( ادامه مي دهد ): بيا تو.
راس، برادر ديويد، داخل مي شود.
راس: سلام به همه.
وودي: سلام راس.
عموها و پسر عموهاي ديگه با سلام هايي که در گلو خفه شده، جواب او را مي دهند. هيچ کس هم از جايش بلند نمي شود. راس حواسش به تلويزيون جلب مي شود.
ديويد: مارسي و بچه ها کجان؟
راس: کلاس رقص؛ بازي کي با کيه؟
پسر عمو دني: فيلادلفيا با ميامي.
ديويد: چقدر تو راه بودي؟
سر همه به سمت راس مي چرخد، همه منتظر پاسخ او هستند.

داخلي- اتاق پذيرايي خانه ري و مارتا- روز

خانواده پرجمعيت چسبيده به هم دور ميز نشسته اند. کول و بارت هم به خانه برگشته اند.
پسر عمه رندي: خب عمو وودي، با روزنامه حرف نزدي؟
وودي: نه، اما يه بچه رو فرستادن ازم عکس بگيره.
ديويد: من رفتم دفتر و بهشون گفتم نيازي به مصاحبه نيست.
عمو فلو: وودي ميليونر بودن چه حسي داره؟
وودي: خوبه.
عمو فلو: يه ميليون دلار. باورت مي شه؟
همه اعضاي خانواده بدون هيچ تشريفاتي گيلاس هايشان را به هم مي زنند و بعد مشغول شام خورن مي شوند. راس به کيت نگاه مي کند، معلوم است کيت عصباني است و مي خواهد با اين موج مبارزه کند.
راس: نمي خوام لوس بازي در بيارم، اما همه تون مي دونين همه اين بازي ها کشکه، نه؟ وودي چيزي نبرده.
کول: نه بابا!
کيت ( تقريباً عصباني ): راس درست مي گه. وودي چيزي نبرده.
عمه بتي: نمي خواد سر و صدا راه بندازي تا کسي چيزي ازت نخواد، هان؟ کار خوبي مي کني.
عمو ري: هنوز که ميليونر نشده. بهتره يادمون باشه. اما از فردا داستان عوض مي شه.
عمه فلو: اولين کاري که با اين پول مي کني چيه؟ اولين کار.
عمه بتي: اگر من بودم يه گاز پيک نيکي گنده مي خريدم.
راس: دارم مي گم هيچ پولي نيست.
ديويد: مي خواد وانت بخره.
وودي: با يه کمپرسور.
عمو ري: آخه کمپرسور کوفتي به چه کارت مياد؟
وودي: براي رنگ کردن لازمش دارم.
عمه بتي: هنوز هم همون جاي قبلي کار مي کني وودي؟
وودي: نه.
ديويد: مي خواد بذارتش جاي اون کمپرسوري که اد پگران چند سال پيش ازش دزديد.
پسر عمه رندي: چرا حالا که اين جا هستين کمپرسور رو ازش پس نمي گيرين؟
راس: فکر مي کني اد نگهش داشته؟
خاله مارتا: اون احمق هيچ وقت چيزي رو دور نمي اندازه.
يه اصطبل پر از آت و آشغال داره.
راس: ديويد بايد بريم ازش بگيريمش.
ديويد: بابا، مي خواي کمپرسورت رو پس بگيريم؟
وودي: برام مهم نيست.
کيت: شما همچين غلطي نمي کنين. مي خواين براي يه تيکه آشغال خودتون رو به کشتن بدين؟
ديويد: راستي راس، فکر مي کردم بد نيست بعد يه سر بريم خونه قديمي بابا اين ها.
راس: مزرعه گرنت پير؟ هنوز سر جاشه؟
عمو ري: دن کان وي روي زمين کار مي کنه، اما ملک رو خراب نکرد. هنوز سر جاي قبليشه.
کيت: چرا مي خواين وقتتون رو با ديدن اون جا حروم کنين؟ بايد پر موش شده باشه.
ديويد: بابا، دوست داري يه سر بريم رانندگي و خونه قديمي رو ببينيم؟
وودي: اون خرابه رو؟ براي چي؟

خارجي- خانه ري و مارتا- روز

تمام اعضاي فاميل روي مهتابي نشسته اند. آلبرت روي صندلي نزديک خيابان نشسته است.
راس: عمو آلبرت چي کار مي کنه؟
ديويد: ماشين هاي گذري رو نگاه مي کنه.
هر دو به عمو آلبرت نگاه مي کنند، هيچ ماشيني در خيابان هاي اين شهر آرام کوچک تردد نمي کند.
ديويد ( ادامه مي دهد ): يادت مياد وقتي بچه بوديم اومدن ديدن ما و هر شب يه صندلي برمي داشت مي برد تو حياط و مي نشست خيابون رو نگاه مي کرد؟
عمه بتي به آن ها نزديک مي شود، به دنبالش کول، بارت و پسر عمه رندي هم مي آيند.
عمه بتي: خيلي خوب شد شماها رو دوباره ديديم. ديگه نبايد بذاريم بين ديدن شماها اين قدر فاصله بيفته.
راس و ديويد: آره واقعاً.
عمه بتي: مي دونين يه چيزي مي خوام بگم، اما گفتنش خيلي سخته، اما بهتره که بگم.
ديويد: چي شده؟
به نظر مي رسد عمه بتي معذب است، براي همين پسرش پيش قدم مي شود.
پسر عمه رندي: شايد شماها ندونين، اما وودي يه زماني خيلي مشکل مالي داشت، و براي همين بقيه خانواده گه گاه بهش کمک مي کردن.
ديويد ( با راس نگاهي رد و بدل مي کند ): اين روزها خيلي اين حرف رو مي شنوم.
بارت: مي دوني، کول و پدر و مادر ما اگر فقط پاي اون ها وسط بود، چيزي نمي گفتن. اما اين دفعه لازمه اين کارو انجام بدن.
راس: يعني از وودي پول مي خواين؟
پسر عمه رندي: ما تازه فهميديم که خانواده چقدر به وودي کمک کرده و کمک کردن روي پاش بايسته...
عمه بتي: آلبرت و من پول زيادي بهش قرض داديم، و خب خودمون هم پول دار نبوديم.
راس: عمه بتي، بچه ها ببينين وودي واقعاً هيچي نبرده.
همه ش يه اشتباهه.
بارت: دروغ گوي الاغ!
کول: از اين مزخرفات تحويل ما نده راس.
راس: انگار هوس دعوا کردي.
کول: باشه.
هر دو جوري حالت مي گيرن، شبيه خروس جنگي، مدام با هم سر و کله مي زنند. باقي فاميل هم آن ها را نگاه مي کنند، حتي عمو آلبرت، حالا روي صندلي اش چرخيده و آن ها را نگاه مي کند.
راس: فقط تو صورتم نزن، باشه؟ من تو تلويزيون کار مي کنم. کيت ( با سرعت به سمت آن ها مي آيد ): چه خبره اين جا؟
عقلتون رو از دست دادين؟
ديويد: عمه بتي و توله هاش اومدن پول دستي بگيرن.
کيت: چي؟
راس: پولي که بابا برده رو مي خوان. مي گن بابا بهشون بدهکاره.
بارت: ديدي؟ پس يه پولي هست.
کيت: بهشون بدهکاره؟ بتي داري چه حرف مفتي مي زني؟
عمه بتي: کيت خودت خوب مي دوني که وقتي وودي همه پولش رو صرف مشروب مي کرد، ما بهتون کمک مي کرديم.
کيت: تو هم مثل من خوب مي دوني که کاملاً قضيه برعکس بود. وودي هميشه روي ماشين شما، مجاني براتون کار مي کرد و با پول خودش بنزين مي زد.
پسر عمه رندي: زن عمو کيت، ما پول زيادي نمي خوايم.
فقط يه کم.
کول: براي قدرداني.
کيت: من حساب همه چيز رو دارم. پولي که شما بهش دادين اصلاً نزديک به چيزي که خودتون بدهکارين نيست. اون اصلاً به کسي نمي تونست نه بگه، همين زندگيش رو خراب کرد.
عمه بتي: کيت مي بينم که خوب معرکه گرفتي. فکر کردي اون پولي که وقتي زنبور به تنبونت افتاده بود بري تو بيلينگز سالن بزني، از کجا اومد؟
کيت: فک و فاميل خودم، خودشون هم بي پول بودن، از اون جا آوردم! والا خوب پررو هستين. لاشخورها هم صبر مي کنن تا يکي بيفته بميره، بعدش دورش چرخ مي زنن.
پسر عمه رندي: آروم باش زن عمو کتي. اصلاً منظوري نداشتيم. احترامتون رو نگه داشتيم که قبل از حرف زدن با وودي با شما حرف زديم.
کيت: اگر جرئت دارين برين از اين بيچاره چنين چيزي بخواين.
بارت: اصلاً هم بدبخت نيست، خيلي هم پول داره.
کيت: اگه پول دار هم بود، صدقه هم بهتون نمي داد، چون من نمي ذاشتم.
کول: شايد اصلاً به تو ربطي نداشته باشه زن عمو کيت.
کيت: ديگه بسه! خوب گوشتون رو باز کنين. همه شماها... ( صبر مي کند )... برين به جهنم! ( به راس و ديويد ). پسرها برين پدرتون رو بيارين.

خارجي- مزرعه متروک- روز

ماشين راس خيلي آرام از مسيري خاکي و پر دست انداز به سمت خانه متروک، نيمه ويران دو طبقه اي مي رود. بعد از ظهري ابري است و باد مي وزد.
ديويد، کيت و راس از ماشين پياده مي شوند. آخرين نفري که پياده مي شود، وودي است که بعد از پياده شدن کنار ماشين مي ايستد و به جايي که در آن بزرگ شده نگاه مي کند.
ديويد: چقدر عوض شده پيرمرد؟
وودي: مثل همون موقع است.
کيت: راست مي گه. مامانت هم همين جوري از اين جا مراقبت مي کرد.
از پله هاي مهتابي خانه بالا مي روند، آن جا پر از مگس است، به زور در را باز مي کنند.

داخلي- مزرعه متروک- ادامه

داخل خانه چندان ويران نيست و فقط کاغذ ديواري ها ور آمده اند. با اين حال، کف خانه سفت و محکم است.
راس: با اين همه سال که از ساختش مي گذره، اوضاعش بد نيست.
وودي: پدرم اين جا رو ساخته.
ديويد: واقعاً؟ منظورت اينه که با دست هاي خودش ساخته؟
وودي: آره. قبل از اين که من به دنيا بيام.
وودي به اتاق خوابي کنار راه پله مي رود و از درگاه آن را ورانداز مي کند.
وودي: اين جا اتاق من بود.
کيت: ديويد، برادر وودي اين جا مرد.
ديويد( به راس ): مخملک گرفت. بابا و اون تو يه تخت خواب مي خوابيدن. ( به وودي ) بابا، تو يادت هست؟
وودي: معلومه که يادمه، خودم اين جا بودم.
راس: چند سالت بود؟
وودي: هفت سال.
راس: چرا مي ذاشتنش کنار تو بخوابه؟
وودي: نمي دونستن چه دردي داره.
ديويد: شانس آوردي که خودت مريض نشدي.
وودي: انگار اين طوريه.
وودي راه پله چوبي را امتحان مي کند، بعد راه مي افتد... طبقه بالا
بقيه دنبال او از پله ها بالا مي روند. سقف سوراخ شده است، کف اين طبقه به خاطر آب و هوا ور آمده است. وودي وارد اين طبقه مي شود... يک اتاق خواب
وودي: اين جا اتاق بابا و مامانم بود. اگر منو اين جا مي ديدن، بهم شلاق مي زدن. ( به اين حرف فکر مي کند ) فکر مي کنم الان کسي نتونه اين کارو باهام بکنه.
به سمت ديوار اتاق مي رود، دگمه چراغ را بالا و پايين مي کند، در کمدي را باز مي کند و داخل آن را نگاه مي کند.
وودي: همه اين جا رو بابام ساخت.
کيت: اُلي يه مرد کاري بود، يه آدم فني بود. کاش خونه ما هم به خوبي اين خونه ساخته بود.
وودي به سمت پنجره مي رود و به بيرون اشاره مي کند.
وودي: اصطبل هنوز سر جايش است.

خارجي- مزرعه متروک- روز

وودي تنها در مرز زمين خاک و مزرعه ايستاده است، غرق در فکر است. ديويد به او نزديک مي شود، کنارش مي ايستد.
ديويد: بس نيست؟
وودي: فکر کنم. يه مشت درخت پير و خار و خاشاکه.
هيچ کدام از جايشان تکان نمي خورند.
وودي ( ادامه مي دهد ): اون جا چاقوي ارزياب تگرگ رو پيدا کردم.
ديويد: چي؟
وودي: ارزياب تگرگ بعد از توفان اومد. سسيل و من و بابام رفتيم اون جا و ارزياب چند تا ساقه جو بريد تا ميزان خسارت تگرگ رو ببينه. ساقه ها داغون شده بودن. اما اون گفت پولي نمي ده.
ديويد: چرا؟
وودي: گفت اين بلايي که سر جوها اومده، کار تگرگ نيست، اما راستش اصلاً نمي خواست پول بده.
ديويد: چطور مي تونست از زيرش در بره.
وودي: اي بابا، اون ها همه شون آدم هاي دوزاري بي پدر و مادري بودن. وقتي داشتيم برمي گشتيم، من چاقوش رو روي زمين ديدم، برش داشتم و بهش ندادمش. پدرم رو ول مي کردي يارو رو مي کشت. اون هم مي گفت اون بي پدر لياقت نداره چاقوش رو پس بگيره.
ديويد با شنيدن اين خاطره کمي شوکه مي شود.
ديويد: هيچ وقت دلت نخواست کشاورزي کني؟
وودي: يادم نمياد. اصلاً مهم نيست.
ديويد: وقتي پدر و مادرت مردن چي شد؟ زمين رو فروختين؟
وودي: زمين مال ما نبود.
ديويد: مال کي بود؟
وودي: مال يه يارو بانک داره بود. ما اجاره ش کرده بوديم.
ديويد: پدرت توي زميني که مال شما نبود، خونه ساخت؟
وودي: بايد يه جايي مي خوابيديم.
وودي به سمت ماشين مي رود.
ديويد: اگر برگردي اون موقع، اين جا مي موني و کشاورزي مي کني؟
وودي ( بدون اين که رويش را برگرداند ): نمي تونم اين کارها رو تکرار کنم. هيچ کدوم از اين کارها رو تکرار نمي کنم.
ديويد قبل از اين که دنبال پدرش راه بيفتد، سنگي از روي زمين برمي دارد و به سمت خانه پرتاب مي کند و يکي از پنجره هاي باقي مانده را مي شکند.

داخلي- ماشين راس- جاده روستايي- روز

راس و ديويد صندلي جلو نشسته اند، دارند به شهر برمي گردند، از کنار مزرعه هايي رد مي شوند.
کيت: اين مزرعه اوهرهاست. اون مرده. شوهرش هم تو ولنتاين تو آسايشگاست. يکي از توله هاش هنوز اين جا زندگي مي کنه. اين دست چپيه هم خونه اد پگرامه.
راس ترمز مي کند و دنده را عوض مي کند و عقب عقب مي رود.
کيت ( ادامه مي دهد ): راس، چي کار مي کني؟
راس ماشين را متوقف مي کند. او و ديويد به خانه نگاه مي کنند و بعد به هم نگاه مي کنند.
ديويد: بزن بريم.
راس: چرا که نه؟ حالا که اين جاييم.
کيت: شما پسرها چي کار مي خواين بکنين؟
ديويد: مي خوايم بريم باهاش حرف بزنيم.
کيت: دنبال درد سر مي گردين؟
ديويد: بابا، نمي خواي ببيني هنوز کمپرسورت رو داره يا نه؟
وودي سرش را مي چرخاند، سعي مي کند بفهمد ماجرا از چه قرار است. راس وارد مسير ورودي خانه مي شود.

خارجي- مزرعه- روز

راس ماشين را متوقف مي کند، او و ديويد از ماشين پياده مي شوند و به سمت در ورودي مي روند. ديويد در مي زند.
چند لحظه بعد به سمت اصطبل مي روند و وودي و کيت از صندلي پشتي آن ها را نگاه مي کنند.
کيت: اين دو تا دارن چه غلطي مي کنن؟ ( از پنجره داد مي زند ): اين مسخره بازي رو ول نمي کنين؟
ديويد در اصطبل را باز مي کند، هر دو داخل مي شوند.
چند لحظه بعد هر دو با سرعت بيرون مي آيند و يک کمپرسور هواي قديمي زنگ زده را خرکش مي کنند.
راس صندوق ماشين را باز مي کند. کمپرسور را داخل آن مي گذارند، سوار ماشين مي شوند، راس با سرعت به راه مي افتد.

داخلي- ماشين راس- جاده روستايي

ديويد هيجان زده و از نفس افتاده، رو به وودي مي کند.
ديويد: بابا، بالاخره کمپرسورت رو پس گرفتي.
وودي: اين کمپرسور من نيست.
ديويد: بله که هست.
وودي رويش را برمي گرداند و نگاهي سريع به کمپرسور مي اندازد.
وودي: مال من اصلاً شبيه اين نبود.
ديويد: بايد مال خودت باشه. تو اصطبل اد پگرام همين يه کمپرسور بود.
وودي: اين جا که مزرعه اد نبود.
راس: چي مي گي؟
وودي: اون جا مزرعه وستندروف ها بود.
کيت: آره، راست مي گه.
راس سرعت ماشين را کم مي کند.
کيت ( ادامه مي دهد ): درسته، پگرام تولوکاست زندگي مي کنه.
گيج شدم. اد و زنش دوروتي. خدايا، زنش عجب خوکيه.
ديويد: درباره وستندورف ها حرفي نداري؟
کيت: نه، اون ها آدم هاي خوبي هستند.
راس به ديويد نگاه مي کند و شروع مي کند به دور زدن.
کيت ( ادامه مي دهد ): اون ها روزهاي سخت زيادي داشتن.
يه بچه شون رو از دست دادن. تا مرز ورشکستگي رفتن. اما سخت تلاش کردن و مزرعه شون رو نگه داشتن. وستندورف ها نمک زمين هستند. واقعاً حقشون نبود چنين کاري باهاشون
بکنين.
ديويد ( به وودي ): چرا بهمون نگفتي که اون جا خونه اد نيست؟
وودي: من از کجا مي دونستم چه غلطي دارين مي کنين.
ديويد: مگه قبلاً هم ديده بودي از جايي وسيله بدزديم.
وودي: من هيچ وقت نمي دونستم شما پسرها چي کار مي کنين.
ديويد: چرا همون موقع نگفتي مال تو نيست.
وودي: فکر کردم براي خودتون برداشتين.
راس: آخه يه کمپرسور داغون به چه کار ما مياد؟
وودي: منم همين رو نمي فهمم.

خارجي- مزرعه وستندورف- روز

ديويد و راس کمپرسور را خرکش کنان به اصطبل برمي گردانند.
در اين بين ماشيني وارد ورودي مزرعه مي شود و جلوي در پارک مي کند.
جورج و جين وستندورف از ماشين بيرون مي آيند.
کيت: سلام جورج. سلام جين. ما رو يادتون مياد؟ کيت و وودي گرنت؟
جورج وستندورف: بله که يادمون مياد. حالتون چطوره؟
کيت: خوبيم. از اين جا رد مي شديم، گفتيم يه سر به شما بزنيم. خيلي وقت بود به هاتورن نيوده بوديم.
جين وستندورف: چرا تو صندلي عقب نشستين؟
کيت: گفتيم تا شما برسين يه کم اين عقب استراحت کنيم.
جين وستندورف: يه سر بياين تو؟
کيت: نه ديگه، فقط براي يع سلام و عليک وقت داريم.
جين وستندورف: چطوري وودي. حال و بالت چطوره؟
وودي: خوبم، تو چطوري جورج؟
جين وستندورف: مي گذره، هنوز تو مونتانا هستين؟
وودي: آره.
جين وستندورف: بيلينگز، نه؟
وودي: درسته.
جين وستندورف: هنوزم آرايشگري مي کني کيت؟
کيت: نه، ولش کردم.
همه به هم زل مي زنند.
جورج وستندورف ( ضربه اي آرام به سقف ماشين مي زند ): خب، از ديدنتون خوشحال شديم.
کيت: بهتره برم صندلي جلو و برگرديم به شهر.
کيت پياده مي شود، با وستندورف ها خداحافظي مي کند و پشت فرمان مي نشيند.

داخلي- اصطبلي کوچک- ادامه

از شکاف بين دو لنگه در، ديويد و راس وستندورف ها را نگاه مي کنند که به سمت خانه مي روند و کيت هم ماشين را با دشواري به سمت جلو هدايت مي کند.

خارجي- مزرعه وستندورف- ادامه

به محض اين که وستندورف ها در خانه را مي بندند، راس و ديويد با سرعت از اصطبل بيرون مي آيند.

خارجي- جاده روستايي- ادامه

ماشين با سرعت پايين در جاده در حرکت مي کند. راس و ديويد با سرعت از ميان بوته ها بيرون آمده و وارد جاده مي شوند. ماشين توقف مي کند، پسرها به ماشين مي رسند و سوار مي شوند.

داخلي- ماشين راس- جاده روستايي- ادامه

کيت پشت فرمان است.
ديويد: حق با تو بود مامان. وستندورف ها آدم هاي خوبي به نظر مي رسيدند.
کيت: من که بهتون گفتم. حالا چيکار مي کنين؟
مي خواين بريم يه سيلو و گندم بدزدين؟

خارجي- نوشگاه بلينکر- شب

نماي معرف.

داخلي- نوشگاه بلينکر- شب

ديويد و وودي پشت ميزي، رو به روي هم نشسته اند. وودي نوشيدني خود را تمام مي کند، ديويد نوشيدني غير الکلي در دست دارد.
وودي: فردا کي راه مي افتيم؟
ديويد: به نظرم حدود 9 بد نباشه.
وودي با سر تأييد مي کند.
ديويد ( ادامه مي دهد ): يه نوشيدني ديگه مي خواي؟
وودي: بد نيست.
ناگهان اد پگرام مست به سمت آن ها مي آيد، ديويد را کنار مي زند و روي صندلي مي نشيند.
اد پگرام: چطورين بچه ها، ديوي کوچولو جا بده بنشينم.
اوضاع چطوره کابوي ها؟
ديويد: تا يه دقيقه پيش خوب بود.
اد پگرام: وودي.
وودي: اد.
اد پگرام: خب، اين بچه بازي ها ديگه کافيه. وقتش شده جدي حرف بزنيم. وودي من سعي کردم به اين پسرت بفهمونم که تو اصلاً مشکلي نداري اگه يه کم از پولي که بردي رو براي تسويه حساب به من بدي.
وودي کيف پولش را از جيب بيرون مي آورد.
وودي: چقدر لازم داري؟ يه 20 دلاري دارم.
اد پگرام: 20 تا؟ آه، نه، نه، نه، نه، نه. راستش من به يه
چيزي تو مايه هاي 10 هزار تا فکر مي کردم.
ديويد: بابا بهش 10 هزار تا بده.
وودي: هنوز که پول رو نگرفتم.
اد پگرام: وودي، هميشه فکر مي کردم با هم رفيقيم.
يادته، من قانعت کردم با کيت بموني.
ديويد تعجب مي کند، وودي معذب است.
اد پگرام ( ادامه مي دهد ): آره ديوي جان. پدرت تو فکر طلاق بود، چون از يکي ديگه خوشش اومده بود. فکر مي کرد عاشق شده. درسته وودي؟
وودي به ميز زل مي زند.
ديويد: کي اين اتفاق افتاد؟
اد پگرام: بعد از تولد راس. قبل از به دنيا اومدن تو. اي بابا، اگر من نبودم که تو اصلاً به دنيا نيومده بودي. اون روزها طلاق گناه بود. الان فکر کنم عادي شده. انگار اون بالا نظرشون عوض شده يا چه مي دونم. به هر حال، من بهت حق مي دم، مخصوصاً که کيت خيلي عوضيه.
ديويد چنان چشم غره اي به اد مي رود، انگار همين حالا مي خواهد بزند او را له کند.
ديويد: پاشو، گم شو از اين جا برو اد.
اد پگرام: من پولم رو مي خوام.
ديويد: بزن به چاک.
اد پگرام: باشه ديويد کوچولو، هر طور تو بخواي. اما اين آخرين بار بود که اد خوش اخلاقي مي کرد.
اد بلند مي شود و چنان خرامان از آن جا دور مي شود، انگار در حال اجراي برنامه اي باشد. ديويد به وودي نگاه مي کند، چشم هاي وودي به ميز دوخته شده.

خارجي- نوشگاه بلينکر- شب

وودي و ديويد از نوشگاه بيرون مي آيند و به سمت ماشين مي روند.
ناگهان دو مرد که صورتشان را پوشانده اند، از پشت به آن ها حمله مي کنند، وودي و ديويد را مي گيرند، پهن زمين مي کنند. يکي از آن ها دستش را به سمت جيب ژاکت وودي مي برد، نامه را بيرون مي کشد و پا به فرار مي گذارند و در تاريکي محو مي شوند.
ديويد: تو حالت خوبه؟
وودي: نامه م رو بردن.
ديويد سر پا مي ايستد و به پدرش کمک مي کند بايستد، صداي کشيده شدن لاستيک وانتي روي آسفالت خيابان بغلي شنيده مي شود.

خارجي- خانه ري و مارتا- شب

ديويد وودي را نمي تواند درست راه برود، به طرف خانه هدايت مي کند.
ديويد: يه دقيقه وايسا. تکون نخوريا.
ديويد به طرف اتاق بارت و کول مي رود. بعد به چراغ روشن اتاق آن ها نگاه مي کند.

داخلي- طبقه دوم خانه ري و مارتا- شب

ديويد به در اتاق کول مي کوبد. بارت در را باز مي کند. کول مشغول تماشاي فيلمي در تلويزيون است.
بارت: اوه، سلام ديويد.
ديويد: کجاست؟
بارت: چي کجاست؟
ديويد: فقط پسش بدين.
کول: نمي دونيم داري درباره چي حرف مي زني پسر.
بارت، تو مي دوني؟
بارت: معلومه که نه.
ديويد: کجاست؟
پس از درنگي:
کول: دست من نيست.
بارت: خفه شو کول.
کول: وقتي ديديم چقدر مسخره اس انداختيمش دور.
ميليونر. چه حرف ها. شماها واقعاً رقت انگيزين.
ديويد با سر اشاره اي مي کند، برمي گردد و در پشت سرش بسته مي شود.
بارت ( خارج از تصوير ): مردشورش رو ببرن.
کول( خارج از تصوير ): به ما دروغ گفته، انگار ما الاغيم.
خارجي- آشپزخانه ري و مارتا- شب
ديويد وودي را مي بيند که پشت ميز نشسته و کاملاً پريشان است.
ديويد: در اين باره چيزي به مامان يا راس نمي گم.
مي گيم که تو عقلت سر جاش اومده و برمي گرديم خونه.
خوبه؟ هيچ اشکالي هم نداره، حداقل يه هوايي خورديم.
حوشحالم اين چند روز رو با هم بوديم. نه؟
وودي تکان نمي خورد.
ديويد ( ادامه مي دهد ): مشکل چيه؟ ( پس از سکوت وودي )خودت هم مي دونستي که قرار نيست بهت پولي بدن، مگه نه؟
وودي نمي تواند جوابي بدهد، نمي تواند تکان بخورد. ديويد مدتي طولاني به پدرش نگاه مي کند.
ديويد ( ادامه مي دهد ): شايد از دستشون افتاده. مي خواي بريم يه نگاه بندازيم؟
وودي از جايش بلند مي شود، کتش را برمي دارد، به سمت در مي رود.

خارجي- مرکز شهر هاتورن- شب

وودي و ديويد در پياده رو و خيابان دنبال نامه مي گردند.
ديويد: پيدا کردن دندون تو خيلي راحت تر بود.
ديويد پدرش را نگاه مي کند، بدون خستگي مشغول پيدا کردن نامه است.
ديويد ( ادامه مي دهد ): بي خيال، بيا يه استراحتي کنيم.

داخلي- نوشگاه بلينکر- شب

ديويد و وودي که وارد مي شوند، مي بينند اد پگرام کنار پيشخان ايستاده و دارد نامه را بلند بلند مي خواند.
اد پگرام: « تبريک مي گوييم آقاي وودرو تي. گرنت. شما شايد برنده يک ميليون دلار شده باشيد. »
همه مي خندند.
اد پگرام ( ادامه مي دهد ): « فقط فکرش رو بکن وودرو که با يک ميليون چه کارهايي مي تواني انجام دهي. » ما که مي دانيم اين حروم زاده با پولش چي کار مي کنه... مي ره وانت مي خره!
همه مي خندند. وودي بي حرکت ايستاده، اما مي توانيم در چشمانش ببينيم که تحقير شده است.
اد پگرام ( ادامه مي دهد ): « تنها کاري که براي گرفتن اين جايزه بايد انجام دهيد، اين است که نامه را به دفتر ما برگردانيد، شماره برنده خود را به همراه داشته باشيد و هم چنين فهرست مجلاتي که دوست داريد مشترک... »
اتاق ناگهان ساکت شده. اد نگاهش را از نامه مي گيرد و مثل بقيه به وودي و ديويد نگاه مي کند.
اد پگرام ( ادامه مي دهد ): اي بابا، چطوري وودي. داشتم دنبالت مي گشتم. نامه برنده شدنت رو تو خيابون پيدا کردم.
وودي خيلي آرام به سمت او مي رود و نامه را پس مي گيرد.
اد پگرام ( ادامه مي دهد ): بهتره بيشتر حواست به نامه باشه رفيق. نمي خواي که دوباره گمش کني.
وودي با دقت نامه را تا مي کند و آن را در جيبش مي گذارد. بعد آرام به سمت در مي رود، ديويد در اين لحظه به طرف اد مي رود.
پس از چند لحظه زل زدن به اد، ديويد رويش را برمي گرداند.
بعدش ناگهان مي چرخد و با تمام قدرت مشتي محکم به صورت اد مي زند.
اد روي صندلي ولو مي شود و مي خواهد خودش را نگه دارد، اما پهن زمين مي شود. ديويد از نوشگاه بيرون مي رود.

خارجي -مرکز شهر هاتورن- شب

ديويد و وودي به سمت ماشين ديويد مي روند، وودي ناگهان احساس ضعف مي کند.
ديويد: حالت خوبه؟
وودي: آره.
وودي دوباره راه مي افتد، اما بعد از چند قدم سکندري مي خورد، سعي مي کند از ديويد کمک بگيرد.
ديويد: بابا، چيزيت شده؟
وودي: يه کم ضعف دارم.
ديويد: بهتره ببرمت دکتر.
وودي: ببر خونه. فردا صبح بايد بريم لينکلن.
ديويد: نه، نمي ريم.
وودي: بله، مي ريم.
ديويد: نه، ديگه بسه. همه چي همين جا تموم مي شه.
وودي: بهم قول دادي.
ديويد: سرت شکافته، و اصلاً نمي توني سر پا بايستي.
وودي: بازم مي خوام برم.
ديويد: خداي من! بابا تو چيزي نبردي! تو مخت نمي ره اين؟ تو هيچي نبردي! براي هيچ و پوچ تا لينکلن نمي ريم!
وودي به ساختمان تکيه مي دهد و به افق نگاه مي کند.
ديويد ( ادامه مي دهد ): اصلاً تقصير من بود گذاشتم تا همين جا هم پيش بره. تو به اندازه کافي پول داري. اما نمي توني رانندگي کني. چه فايده داري؟
وودي: من يه وانت مي خوام.
ديويد: براي چي؟
وودي: فقط مي خوام. هميشه دلم يه وانت نو مي خواست.
ديويد: با بقيه پول چي کار مي خواي بکني؟ براي خريدن يه وانت که يه ميليون دلار لازم نيست.
وودي هم چنان رويش به ديويد نيست.
وودي: اون پول براي شما پسرهاست. مي خواستم يه چيزي براتون بذارم.
ديويد: ما اوضاعمون خوبه بابا. نيازي بهش نداريم.
وودي: فقط مي خواستم يه چيزي براتون بذارم.
ديويد کنار وودي مي ايستد.
ديويد: مي دوني که اگه يه درصد احتمال بردنت بود، مي بردمت اون جا. خودت مي دوني، مگه نه؟
وودي: فکر کنم.
ديويد: تنها دليلي که باعث شد باهات راهي لينکلن شم، اين بود که دلم برات سوخت. گفتم اين طوري صدات ديگه در نمياد.
وودي: باشه.
ديويد: چي باشه؟
وودي: ديگه صدام در نمياد.
ديويد: لينکلن چي؟
يه مکث طولاني...
وودي: لازم نيست بريم.
ديويد در اين لحظه متوجه مي شود وودي دارد به خود مي لرزد.
ديويد: بيا بريم دکتر.
وودي: من به هيچ بيمارستان کوفتي ديگه اي پا نمي ذارم.

داخلي- اتاقي در بيمارستان نورفوک- شب

وودي روي تختي خوابانده شده، لوله آي وي به دستش وصل است. کيت و راس نشسته اند و او را نگاه مي کنند که خواب است.
ديويد در راهرو است و دارد با دکتر حرف مي زند، حرفش تمام مي شود و تو مي آيد.
ديويد: تا فردا بعد از ظهر نگهش مي دارن. حداقل تا اون موقع موعد جايزه هم مي گذره. فکر کنم بعدش مي تونيم بريم خونه. احتمالاً سه شنبه شب ببينمتون.
راس: باشه. دستت درد نکنه ديويد. من و مامان فردا صبح خيلي زود بايد راه بيفتيم. بايد برگرديم سر کار.
ديويد: مي دونم.
کيت: منم ديگه بايد تا آخر عمرش يا عمر خودم غرغرهاش رو درباره از دست دادن گنجش بشنوم. به همين زودي منو کفن مي کنه.
ديويد: شماها برين يه چرتي بزنين. امشب همين جا مي مونم.
راس و کيت از سر جايشان بلند مي شوند. کيت به سمت تخت مي رود و گونه وودي را مي بوسد.
کيت: احمق بزرگ.
راس و کيت از اتاق بيرون مي روند. ديويد از ميز گوشه تخت شانه اي برمي دارد و موهاي افشان وودي را شانه مي کند.
بعدش روي صندلي بزرگ مي نشيند و کنترل تلويزيون را به سمت آن مي گيرد.
ديزالو به:

داخلي- اتاقي در بيمارستان نورفوک- صبح

ديويد از خواب بيدار مي شود و مي بيند تخت وودي خالي است.

خارجي- بزرگراه- روز

وودي در حاشيه بزرگراه راه مي رود، درست مثل همان صحنه اول فيلم که او را ديديم. راه مي رود، راه مي رود، راه مي رود.
ماشين ديويد به او مي رسد، متوقف مي شود، ديويد بيرون مي آيد، و جلوي پدرش مي ايستد.
ديويد: خب.
وودي به سمت ماشين برمي گردد و سوار مي شود.
نماهاي مونتاژي:
ديويد رانندگي مي کند و وودي خواب است.
وودي نامه بخت آزمايي را بين انگشتان خود نوازش مي کند.
ديويد از فروشگاهي بيرون مي آيد و يک بطري بزرگ نوشيدني به وودي مي دهد.
ساختمان استيت کپيتال را از دور مي بينيم، آن ها به لينکلن نزديک شده اند.
ماشين آن ها از خيابان هاي مرکز شهر رد مي شود و ما گوشه اي از زندگي مردم اين شهر را مي بينيم.

خارجي- پارک صنعتي- روز

ديويد ماشين را بيرون پارک صنعتي ارزان قيمتي متوقف مي کند.
انگار اين پارک را در گاراژي بزرگ ساخته باشند.
هر دو پياده مي شوند و به مقصد نهايي خود نگاه مي کنند. روي بنري نوشته شده: « بازاريابي يوميد پلينز »

داخلي- دفتر بازاريابي- روز

آن ها وارد دفتر مي شوند، انگار بمب وسط دفتر منفجر شده باشد، همه چيز منظم است، اما هيچ چيز سر جايش نيست؛ يک منشي خانم ميان سال پشت ميزي نشسته است.
منشي: سلام. مي تونم کمکتون کنم؟
ديويد: پدرم اومده تا يه ميليون دلارش رو بگيره.
منشي: ببخشين؟
ديويد: بابا، نامه ت رو نشونشون بده.
وودي با دقت اين مدرک مقدس تا شده را از جيبش بيرون مي آورد و به منشي مي دهد. منشي به آن نگاه مي کند و شماره نامه را وارد مي کند.
منشي: خيلي متأسفم، اما شماره شما، شماره برنده ما نيست.
ديويد به وودي نگاه مي کند، به نظر مي رسد متوجه نشده است.
ديويد: انگار برنده نشده.
منشي: خيلي متأسفم آقا.
وودي: اما نوشته که من برنده شدم.
منشي: نوشته اگر اين شماره، شماره برنده باشه، شما جايزه بردين. متأسفانه اين شماره برنده نيست. ( مانيتور کامپيوتر را مي چرخاند ) ببينين؟
وودي به مانيتور و بعد به نامه خود نگاه مي کند.
منشي ( ادامه مي دهد ): متأسفم آقا. اميدوارم راه زيادي نيومده باشين.
ديويد: از مونتانا اومديم.
منشي: اوه، خداي من.
ديويد: خب بابا، فکر مي کنم ديگه آخر خطه.
منشي: مي تونم يه هديه مجاني بهتون بدم، يک کلاه يا کوسن.
ديويد: بابا کلاه مي خواي يا کوسن؟
وودي: چي؟
ديويد: کلاه مي خواي يا کوسن؟
وودي: کلاه.
ديويد: يه کلاه بهش بدين.
منشي صندلي اش را مي چرخاند، به گوشه اي پشت ميز مي رود، از داخل يکي از دو کارتن بزرگ، کلاهي در مي آورد که رويش نوشته شده: « برنده جايزه! »
وودي کلاه را سرش مي گذارد، مي چرخد و به سمت در مي رود.
ديويد( ادامه مي دهد ): از اين اتفاق ها زياد مي افته؟
منشي: هر چند وقت. اغلب آدم هاي پير مثل پدر شما ميان. آلزايمر داره؟
ديويد: اون فقط حرف هايي رو که مردم مي زنن باور مي کنه.
منشي: اوه، خيلي بده.
ديويد: آره.

داخلي- ماشين ديويد- روز

ديويد روي صندلي راننده مي نشيند و وودي را مي بيند که نشسته، چشم هايش را بسته و سرش را به عقب تکيه داده است. مرده به نظر مي رسد.
ديويد: بابا؟ بابا؟
وودي( چشم هايش را باز مي کند ): اين جام.
ديويد: برمي گرديم، باشه؟
وودي سرش را تکان مي دهد. ديويد فکري در سر دارد.

خارجي- بنگاه ماشين هاي دست دوم- روز

ديويد با فروشنده و مدير فروش بحث مي کند و وودي در حال تماشاي رفت و آمد ماشين هاست.
ديويد با آن ها دست مي دهد و بيرون مي آيد.
ديويد: بسيار خب بابا، درست شد. کمک کن وسايل رو از ماشين بيارم بيرون.
کمي بعد.
ديويد وسايلشان را در وانت بار مي گذارد.
وودي: نفهميدم سر ماشينت چي اومد.
ديويد: اون ها يه پيشنهاد خوب براش داشتن.
وودي: خيلي هم ماشين نبود.
ديويد: آره، اين وانت درست و حسابيه. فقط 2 سال کار کرده. در واقع نو محسوب مي شه. به اسم تو هم خريدمش.
اما اگه اجازه بدي من رانندگي کنم.
وودي: گفتي وانت رو به اسم من خريدي؟
ديويد سرش را به علامت تأييد تکان مي دهد. وودي هنوز کلاه جديدش را بر سر دارد.
وودي ( ادامه ): تو چي مي دوني؟ يه جورايي براي اون شرکت که جايزه مي ده کار مي کني؟
ديويد نگاهي طولاني به پدرش مي کند و نمي داند چه پاسخي بدهد.
ديويد: آره، اون ها مي خواستن يه وانت برات بخرن.

خارجي- فروشگاه سيرز- روز

وودي مي بيند که ديويد و فروشنده جعبه اي حاوي کمپرسور هوا را پشت وانت مي گذارند.

داخلي- وانت بار- روز

ديويد در حال رانندگي است. وودي با دگمه هاي روي داشبورد ور مي رود.

خارجي- خروجي بزرگراه- روز

ديويد از بزرگراه خارج مي شود و وارد هاتورن مي شود.

خارجي- مرکز شهر هاتورن- روز

بعد از ظهر است و خورشيد در حال غروب. ديويد وانت را کنار خيابان اصلي نگه مي دارد.

داخلي- وانت بار- روز

ديويد رو به پدرش مي کند.
ديويد: نوبت توئه که رانندگي کني.
وودي: تو گفتي نمي تونم.
ديويد: فقط چند تا کوچه تو خيابون اصلي. ترافيک نيست.
وودي از شيشه جلو ماشين به شهر نگاه مي کند و سپس رو به ديويد مي کند.

خارجي- مرکز شهر هاتورن- ادامه

ديويد پياده مي شود و در جلو را براي وودي باز مي کند. وودي بيرون مي آيد و به سمت در راننده مي رود.

داخلي- وانت بار- ادامه

وودي احساس راحتي مي کند و قبل از راه افتادن آيينه را تنظيم مي کند.
پايش را از روي ترمز برمي دارد و ماشين راه مي افتد.
هم چنان که وانت به آرامي در خيابان مي رود، برني بوون که قبلاً در ايستگاه اتوبوس بود، وودي را مي بيند و دستي به نشانه موفقيت براي او تکان مي دهد.
وودي( رو به ديويد ): برو پايين.
ديويد: چي؟
وودي: گفتم برو پايين.
ديويد اطاعت مي کند و زير داشبورد خم مي شود.
کمي آن طرف تر اد پگرام از نوشگاه بيرون مي آيد. با يک چشم کبود رد شدن وودي را تماشا مي کند.
سپس پگ نگي از دفتر روزنامه سدار ريکورد بيرون مي آيد، کليدهايي در دست دارد. او به بالا نگاه مي کند. نگاه وودي و او براي لحظاتي به هم گره مي خورد.
لحظاتي بعد...
کمي خارج از مرکز تجاري شهر وودي از مقابل خانه اي مي گذرد که پيرمردي جلو آن نشسته و رفت و آمد ماشين ها را نگاه مي کند. او عمو آلبرت است. بلند مي شود و دستي تکان مي دهد.
وودي ( ادامه ): خيلي وقت بود نديده بودمت آلبرت.
عمو آلبرت: خيلي وقته وودي.
ديويد با گذشتن از خيابان اصلي و رسيدن به تابلويي که روي آن نوشته « ممنون که از هاتورن ديدن کرديد، بهترين خانه دنيا » بالا مي آيد.
منبع مقاله :
ماهنامه فيلم نگار، شماره 135 و 136



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط