از اصطلاحات بي زارم

آمد پيش من، ساعت يک و نيم شب. ليوان آب جوش دستم بود. حال واحوال کرديم. نيم ساعت با هم بوديم. روشن نشد بگه آب جوش مي خواهد. تعارفش کردم تا ميل کرد.
پنجشنبه، 20 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
از اصطلاحات بي زارم
 از اصطلاحات بي زارم

 






 

زيرعنوان: تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

نوکر بچه ها

شهيد تقي بهمني
اگر کسي از او تعريف مي کرد، ناراحت مي شد.
بهمني مي گفت:
- « من به خودم از شما داناترم! الانسان علي نفسه بصيره. »

***

آمد پيش من، ساعت يک و نيم شب. ليوان آب جوش دستم بود. حال واحوال کرديم. نيم ساعت با هم بوديم. روشن نشد بگه آب جوش مي خواهد. تعارفش کردم تا ميل کرد.

***

هر کسي به او مي گفت تو فرمانده اي! ناراحت مي شد و مي گفت:
- « من فرمانده نيستم! من نوکر اين بچه هام، همين. »

***

مسئول محور سرپل بود.
گروهي از بچه هاي تهران قصد داشتند، منطقه اي را شناسايي کنند. از بهمني مي خواهند به آن ها کمک کند. او مي گويد:
- « مي آيم، ولي دنبال شما. »
- قبول! ولي من تا حدودي با اين منطقه آشنايم.
يک ساعته راهي را که چند ساعته رفته بودند، بر مي گردند.
تواضع، مانع شده بود که بگويد، ما اين منطقه را قبلاً شناسايي کرده ايم.

***

- داداش چي شده؟ ببينم.
- چيزي نيست، زخم سطحيه.
چند بار مجروح شده بود و ما خبر نداشتيم. نمي خواست ناراحت بشيم.

***

آقا تقي توي آسايشگاه، غذا درست کرد. خورديم، خيلي چسبيد.

***

تا آن وقت نديده بودمش.
پرسيد: « کجاها بمب خورده؟ »
پرسيدم: شما؟
گفت: « سرباز امام! مخلص شما. »
فردايش فهميدم او فرمانده ي عمليات سپاهه.

***

از هيچ کاري دريغ نمي کرد. حتي ظرف شستن.
به او اعتراض کرديم.
- آخر شما فرمانده ي ما هستيد! بذاريد بعضي از کارها را هم ما انجام بدهيم!

***

چيزي از جبهه براي من نمي گفت. گاهي براي برادرش تعريف مي کرد. گوش مي ايستادم. تازه مي فهميدم که جبهه چه جايي است.
به او گفتم: تو که مي گويي جبهه آن چنان خطر نداره!
مي گفت: « مادرجان! نگراش نباش! از کس ديگري تعريف مي کردم. خدا نگهدار ماست! » (1)

از اصطلاحات بي زارم

شهيد دکتر شهرام عباسي
در بين راه، سرش را روي کتفم گذاشت و شروع به خواندن کرد. خيلي حال عجيبي داشت. گفتم:
- دکتر، چي مي خواني؟
گفت: « حميد جان! اين قدر به من نگو دکتر. از اين اصطلاحات بي زارم. اصلاً خوشم نمي آد. »

***

آماده ي خواندن نماز مغرب و عشاء شديم. در همان سنگر کوچک، حاج کردي ايستاد و ما هم پشت سر او اقتدا کرديم. بين نماز، دکتر شروع به خواندن دعا کرد. حال عجيبي داشت. گريه مي کرد و مي خواند. حاج کردي که سخت تحت تأثير قرار گرفته بود. از او خواست تا نماز عشاء را او به عنوانِ امام جماعت بخواند. اما دکتر قبول نکرد. (2)

در تاريکي شب

شهيد مهدي باکري
يکي ازديده بان ها مي گفت:
- « زماني که من در دکل بودم، موقع اذان که مي شد، آقا مهدي به بالاي دکل مي آمد و در آنجا اذان مي داد. بي آنکه کسي او را بشناسد. »

***

آقا مهدي کنار سنگرها که رسيد، شروع کرد به جمع آوري آشغال هاي اطراف سنگر. آشغال ها را جمع مي کرد به گوشه اي از پد، که گودالي براي همين منظور کنده بودند، مي برد و مي ريخت و دوباره به طرف سنگرها برمي گشت.

***

دوربين عکاسي، هميشه همراهم بود. به هر جا که مي رسيديم، از برادران عکس مي گرفتم. چند بار خواستم از مهدي عکس تکي بگيرم، ولي از دستم فرار کرد و نتوانستم.

***

در قرارگاه، آقا مهدي، گزارشي از چگونگي شکستن خطّ دشمن و عبور از دجله، به فرماندهان قرار گاه ارائه داد. از حاضرين در جلسه، هيچ کس باور نمي کرد که لشکر عاشورا با آن سرعت از دجله عبور کرده باشد. فرمانده ي کل سپاه، آقا محسن و برادر عزير جعفري از آقا مهدي تشکر کردند. آقا مهدي در جواب گفت:
- « من در اين عمليات، کاره اي نبودم. تمام کارها را رزمندگان، به فرماندهي امام زمان عجل الله انجام داده اند. بايد از بسيجيان تشکر کرد. خدا شاهد است که آن ها چطور در مقابل دشمن، از خود شجاعت و شهامت نشان دادند و دژهاي نفوذ ناپذير را در هم کوبيدند. »

***

ايفاي ترکش خورده ي غنيمتي درگوشه اي افتاده بود. يکي از بسيجي ها مي خواست آن را راه بيندازد. ولي هر چه مي کرد موفق نمي شد. آقا مهدي تا ديد ايفا روشن نمي شود، خودش پيش رفت و بعد از مدتي به راهش انداخت و سوار بر آن به سوي اسکله به راه افتاد. مي دانستم که آقا مهدي بدون قايق بر نخواهد گشت.

***

- ديشب، ساعت دو بعد از نصف شب، براي کاري از سنگر خارج شدم. وقتي برگشتم، ديدم يک نفر در تاريکي، از طرف تانکر آب، به طرف سنگرها مي آيد. با من فاصله داشت. نزديک تر که شد، ديدم ظرف هاي شسته شده را که آب از آن ها قطره قطره مي چکيد، در دست دارد. حدس مي زني کي بود؟
- خب، کي بود؟
- باورت نمي شود. آقا مهدي بود. ظرف هاي شسته شده را برد گذاشت توي يکي از سنگرها و به سنگر بغل دستي سرک کشيد و آرام، چيزهايي برداشت و دوباره به طرف تانکر آب برگشت. نزديک تر که شد، ديدم تعدادي بشقاب و کاسه و قاشق به همراه دارد... »
- حسين! اين مرد ديگه کيه؟ فرمانده ي لشکر را چه کار به شستن ظرف بچه هاي اطلاعات؟!

***

دشمن به علت حساسيت منطقه، تا نزديکي پدهاي خودي، کمين مي گذاشت. ولي با اين همه، آقا مهدي، اکثر آبراه ها را خودش مي رفت و بازديد مي کرد. (3)

دوست ندارم ناراحتي ديگران را ببينم

شهيد عيسي خدري
يک روز که از مدرسه به خانه برگشته بود، چهره ي کودکانه اش را ناراحت و غمگين ديدم. پرسيدم:
- چي شده عيسي؟
سرش را پايين انداخت و گفت:
- « معلمي دارم که مرا خيلي دوست دارد وهميشه از من پيش همکلاسي هايم تعريف مي کند. »
با شرم کودکانه اش رو به من کرد و گفت:
- « آخر، آن ها هم دوست وهمکلاسي من هستند. وقتي معلم از من نزد آن ها تعريف مي کند، حتماً ناراحت مي شوند، دوست ندارم به خاطر من کسي ناراحت شود. »

***

با اصرار ما به تهران آمد. عيسي نه تنها غم غربت را براي من آسان کرد، بلکه در کارهاي خانه هم، يار و ياور من بود. يک روز که در آشپزخانه استکان ها را مي شست، سيني استکان ها از دستش افتاد و همه ي آن ها شکست. من که از اين حادثه ناراحت شده بودم، به او پرخاش کردم. آقا عيسي در آن لحظه سکوت اختيار کرد و چيزي نگفت. اما فردا با کمال تعجب ديدم که مثل همان استکان هاي شکسته در جا ظرفي آشپزخانه قرار دارد.
دانستم عيساي نوجوان نتوانسته ناراحتي من و پرخاش به خود را تحمل کند. قلکش را شکسته و از پول پس اندازش به تعداد استکان هاي شکسته شده، برايم استکان خريده است. او در همان سنين هم با ديگران فرق داشت. (4)

چوب محکم!

شهيد محمد جواد آخوندي
اوايل انقلاب، در يکي ازدرگيري هايي که بامنافقين داشتيم، دختري را دستگير کرديم. جواد دستور داد که او را به زندان ببريم. دخترک وقتي با جواد روبه رو شد، سيلي محکمي به صورتش زد. تنها واکنش جواد، خنده بود. بچه ها عصباني شده بودند. اما جواد به آن ها گفت:
- « هيچ عکس العملي نشان ندهيد. او را به زندان ببريد و به بچه ها سفارش کنيد که با او عادلانه رفتار کنند. درست است که به من سيلي زده، ولي من فرض مي کنم که خواهر يا مادرم اين کار را کرده است. »

***

وقتي خبر مي رسيد که جواد به روستا مي آيد، همه ي اهالي ده خوشحال مي شدند و به استقبالش مي رفتند. سر راهش مي ايستادند وگريه مي کردند. يک روز معلم مدرسه، همه ي بچه ها را جمع کرد و به استقبال جواد رفت و دسته گلي را که در دست داشت، به او داد. همزمان بچه ها فرياد زدند و شعار دادند. جواد صورت تک تک بچه ها را بوسيد و به معلمشان گفت:
- « برادر عزيزم! من کوچک تر از آنم که اين طفلان معصوم را از مدرسه بيرون بياوري، تا به من بگويند فرمانده ي دلاور.
من لياقت فرماندهي را ندارم، چه رسد به دلاوري. شما با اين کارتان چنان چوب محکمي به من زديد که ديگر طاقت بلند شدن ندارم. » (5)

پي نوشت ها :

1- گمنام مثل من، صص 132 و 124 و 121 و 119 و 113 و 73 و 58 و 54 و 42 و 25 و 6.
2- هم مرز با آتش، صص 247- 246.
3- خداحافظ سردار، صص 165 و 161 و 101 و 93 و 58 و 55 و 51 - 50 و 32 و 15.
4- خنده بر خون، صص 49 و 50.
5- بحر بي ساحل، صص 48 و 22.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.