تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

من سلام مي کنم!

طرف هاي عصر، رضا و نصيري همراه پرسنل، آستين ها را بالا زدند و چند ماشين وانت کرايه کردند. رضا، سر اولين تخت را گرفت و نصيري بار وانت کرد. تواضع و صفاي او در همان مدت کم، دل همه را برده بود. يکي گفت:
پنجشنبه، 20 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
من سلام مي کنم!
 من سلام مي کنم!

 






 

تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

من و شما نداريم

شهيد دکتر محمد رضا فتاحي
طرف هاي عصر، رضا و نصيري همراه پرسنل، آستين ها را بالا زدند و چند ماشين وانت کرايه کردند. رضا، سر اولين تخت را گرفت و نصيري بار وانت کرد. تواضع و صفاي او در همان مدت کم، دل همه را برده بود. يکي گفت:
- « آقاي دکتر، شما چرا؟ مگه ما مرديم. »
رضا در حالي که عرق پيشاني اش را با پشت دست مي گرفت، دستي به پشتش زد:
- « من و شما نداريم. همه تکليف مونو انجام مي ديم. الان وقت اين تعارفات نيست ». (1)

حلاليت

شهيد مرتضي يزدخواستي
- « از کليه ي برادران ملتمسانه مي خواهم که اگر در اين مدت خطا و اشتباهي از من ديده اند، مرا حلال کنند. بشر جايزالخطاست. ممکن است در طول برنامه هاي تاکتيک يا رزم شبانه، خداي نکرده حرفي زده باشم که برادري از من دلخور شده باشد. اکنون خواهش مي کنم که مرا حلال کنيد. »
سپس نزديک برادران آمده و همه اطرافش حلقه زدند و او به تشريح منطقه ي عملياتي و نوع عمليات و وظيفه ي گروهان ما پرداخت. (2)

من سلام مي کنم!

شهيد علي صياد شيرازي
جلسه ي شوراي عالي دفاع بود و در آن جا مسئولين حضور داشتند. بايد مي رفتم و زودتر خودم را مي رساندم. رفتيم در جلسه. چهار فرمانده لشکر ارتش هم در جلسه بودند. وقتي وارد شدم، با خود گفتم: با اينها چگونه برخورد کنم.
چون سن و سالشان از من بالاتر بود و من عملاً سرگرد بودم.
چهار فرمانده ي لشکر آنجا بودند که اين چهار تا، به صورت طبيعي، درجه هايشان سرهنگي بود. بعضي از آن ها در سطح بازنشستگي بودند. اول فکر کردم که با اين چهار نفر چي کار کنم تا در اولين برخورد، از من دوري نکنند. درجه نداشتم و با تفنگ هم بودم. رفتم داخل. تصميم گرفتم به همه ي آنها سلام کنم؛ برخلاف مقررات ارتش که بايد به فرمانده سلام بدهند. گفتم: من سلام مي کنم؛ درجه که ندارم، حالا کي به کي است؟

***

يادم نمي رود با عصا راه مي رفتم. رفتم پيش دژبان ستاد مشترک. گفته بودند: « خودت را به آجوداني آن جا معرفي کن. »
خودم را معرفي کردم. برخورد اول، خيلي تحقير آميز بود. منتها همان راهنمايي را گوش کردم.خيلي آرام، بدون اين که اصلاً احساس کنند که زماني فرمانده ي منطقه بودم و درجه ام سرهنگ بوده، احترامات را نسبت به آن ها انجام دادم و خيلي خونسرد گفتم: من سرگرد صياد شيرازي، آمدم خودم را معرفي کنم. هر کاري داريد، بفرماييد. البته تا چند ماه استراحت دارم.
به منطقه رفته بودم، ولي استراحت پزشکي داشتم. گفتند:
- « بايد هر شنبه بياييد اين جا خودتان را معرفي کنيد. »
گفتم: بسيار خوب.
پس از مدتي، ديدند همه ي چيزهايي را که مي گويند، اجرا مي کنم. گفتند: « لزومي ندارد که بياييد. فقط شنبه ها تلفن بزنيد. که من هستم. » (3)

به ملاقات مجروحان ديگر برويد

شهيد محمدرضا باقري
در موقع مجروح شدن، به اصفهان منتقل و در بيمارستان امين بستري شده بود. من به ملاقات او رفتم. مي گفت:
- « مادر! به ملاقات من نياييد. من مجروح نيستم. برويد کنار مجروح هاي ديگر که پا ندارند و يا چشم خود را ا زدست داده اند. » (4)

روي بار کاميون!

شهيد حاج احمد باقري
روزي به اتفاق حاج احمد باقري به همايشي در کرمان دعوت شده بوديم. پس از اتمام آن قصد داشتيم که به ايرانشهر بازگرديم ولي وسيله اي نداشتيم. با توجه به اين که حاجي آن زمان فرمانده ي سپاه ايرانشهر بود و مي توانست با تماس تلفني بخواهد که يک خودرو براي او بفرستند، ولي اين کار را نکرد. آن روز به اتفاق حاجي با خودروي يک برادر بلوچي خود را تا سه راه زاهدان - ايرانشهر رسانديم و از آن جا نيز با کاميون ده تن که بار سيب زميني داشت، درحالي که روي بار کاميون نشستيم، به راه خود ادامه داديم. واقعاً لحظات شيريني بود و من هيچ گاه سوار شدن فرمانده ي سپاه ايرانشهر را در عقب کاميون، آن هم با آن وضعيت نامناسب از ياد نمي برم. البته اين براي من مهم بود، ولي براي حاج احمد، مسأله ي مهمي نبود. بالاخره به ايرانشهر رسيديم و کاميون در سپاه، ما را پياده کرد. يکي از برادران بسيج تهران، نگهبان ورودي سپاه ايرانشهر بود که جديداً آمده بود و حاجي را نمي شناخت. حاجي جلو رفت. سلام کرد. او هم جواب داد. ولي وقتي خواستيم وارد سپاه ايرانشهر شويم، به شدت ممانعت کرد. چون هرگز تصور نمي کرد که فرمانده اي اين قدر خاضع باشد که از کرمان بيايد و آن هم در عقب کاميون سوار شود. من که از برخورد اين برادر بسيجي ناراحت شده بودم، انتظار داشتم که حاج احمد برخورد تندي با او بکند و مثلاً فکر کردم الان مي رود توي گوش او مي زند. اتفاقاً، حاج احمد جلو رفت و بر پيشانيش بوسه زد و روي سکوي درِ ورودي نشست و ما هم به او پيوستيم. (5)

بي ريا

شهيد علي صياد شيرازي
براي اولين بار بود که منزل ساده، اما صميمانه اش را مي ديدم. منزل، بي هيچ تشريفات، طبقه اي از منزل خود را چون حسينيه اي در اختيار هيأت هاي عزاداري قرار داده بود. سرهنگ کلانتري، مسئول سابق دفتر شهيد در اين خصوص مي گويد:
- « شهيد بر خودش فرض مي دانست که شب اول هر ماه در منزلش هيأت عزاداري برقرار باشد و به همين منظور، طبقه ي پايين منزل را به عنوان حسينيه در نظر گرفته بود و با نان و خرما و پنير از ميهمانان پذيرايي مي کرد. »
پاي درد دل حاج آقا محمودي راننده ي شهيد، که نشسته بودم، گفت: « به خدا اين کار - به شهادت رساندن سپهبد علي صياد شيرازي - راحت ترين تروري بود که صورت گرفت. آخر او نه محافظي داشت و نه تشريفاتي. خودش رانندگي مي کرد. خودش وسايل خانه را خريداري مي کرد. وقتي هم که ما اعتراض مي کرديم، مي گفت: « راهي که من انتخاب کرده ام، راهي بي بلاست. »
همسايگان شهيد هنوز چهره ي متواضع و بي ريايش را به خاطر دارند که هر شامگاه دوشادوش ايشان به نماز مي ايستاد، بي آنکه اندکي مقام و مسئوليتش او را دچار ترديد و غرور کند. » (6)

چرا کنار ميز؟

شهيدمحمد بروجردي
روزي شهيد بروجردي در پادگان ولي عصر ( عجل الله تعالي فرجه ) به طور اتفاقي و براي رفع خستگي، پشت ميز دفتر گردان نشسته بود. اوايل انقلاب بود. او علي رغم داشتن مسئوليت هاي رسمي، کمتر پشت ميز مي نشست. فردي از بيرون آمد و به او مراجعه کرد ودرخواستي داشت. ديدم بلافاصله از پشت ميز بلند شد و آمد کنار ميز و پاسخ او را داد. گفتم: چرا از پشت ميز، اين جواب را ندادي؟
ايشان در جواب گفت: « اگر من جواب قانع کننده اي به او نمي دادم، او در دل خود مي گفت: « اينها هم مثل سابق پشت ميز نشسته اند و جواب ما را نمي دهند. »
نخواستم با اين کار او را به اسلام وانقلاب بدبين کنم. » (7)

خجالت زده

شهيد دکتر سيد احمد رحيمي
در دبيرستان حافظ، محصل چهارم بودم. درس هايم خوب بود، به خصوص زبان. آن روز امتحان رياضي داشتيم. اولين کسي که ورقه را به دبير داد، من بودم. وارد راهرو که شدم، احمد را ديدم. به طرفم آمد و پرسيد:
- « چطور بود؟ »
سينه اي صاف کردم و مغرورانه گفتم: امتحان نسبتاً ساده اي بود. با اين که يک ساعت و نيم وقت داشتيم، درعرض چهل و پنج دقيقه به سؤالات جواب دادم.
بعد رو به بچه ها که دورم بودند، کردم و گفتم: بچه ها، فردا امتحان زبان است. هر کدام اشکالي داريد، از من بپرسيد.
احمد که در سال سوم درس مي خواند، ورقه ي سؤالات رياضي را از دستم گرفت، هنوز يک ربع نشده بود که به تمامي سؤالات جواب داد. وقتي پاسخ هاي صحيح و سرعت عملش را ديدم، از تعجب دهانم باز ماند و از رفتار خودم خجالت کشيدم. (8)

پي نوشت ها :

1- غريب آشنا، ص 60.
2- تپه برهاني، ص 49.
3- ناگفته هاي جنگ، صص 206- 205 و 153.
4- ترمه نور، ص 53.
5- ترمه نور، ص 49.
6- زورق معرفت، صص 37- 35.
7- زورق معرفت، صص 70- 69.
8- افلاکيان، ص 101.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.