تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

جاروي درون

تازه از جبهه آمده بود. وقتي او را ديدم، يک دستش توي جيبش بود. ديده بوسي کرديم و دست داديم. عبدالله هميشه دو دستي دست مي داد و اغلب تا پايان صحبت، دستش را رها نمي کرد. اما آن روز، دست ديگرش را اصلاً از جيب بيرون نياورد.
جمعه، 21 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جاروي درون
جاروي درون

 






 

 تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

دستِ اخلاص

شهيد عبدالله زمان پور
تازه از جبهه آمده بود. وقتي او را ديدم، يک دستش توي جيبش بود. ديده بوسي کرديم و دست داديم.
عبدالله هميشه دو دستي دست مي داد و اغلب تا پايان صحبت، دستش را رها نمي کرد. اما آن روز، دست ديگرش را اصلاً از جيب بيرون نياورد.
همه کنجکاو شده بوديم و مي خواستيم راز آن دست را بيابيم. لذا همگي قرار گذاشتيم تا به زور دستش را بيرون بياوريم. همه ريختيم بر سرش و دستش را در آورديم. آن وقت بود که با شرمندگي ديديم که دست او باندپيچي شده است.
عبدالله که تازه از جبهه آمده بود، براي پرهيز از ريا، جراحتش را مخفي کرده بود. (1)

هيچ تفاوتي نکرد

شهيد مهدي عاصي تهران
ابتدا که به جهاد آمد، به او پيشنهاد داديم که تلفنچي باشد. با کمال تواضع پذيرفت. او براي خدمت آمده بود. نماز جماعت که تشکيل مي شد، او جزء اولين ها بود. جوان مخلصي بود. اذان مي گفت؛ تعقيبات مي خواند و... .
يادم است که عنايت خاصي به دعاي الهي قلبي محجوب... داشت. با سوز و حال عجيبي آن را مي خواند. در سلام دادن بر ديگران پيشي مي گرفت. در برخورد با زير دستان کاملاً تواضع مي کرد، به طوري که وقتي مسئول جهاد شهرستان شد، هيچ تفاوتي با دوران تلفنچي بودنش نداشت. آن وقت ها داشتند پالايشگاه نفت تهران را بازسازي مي کردند. او لباس کار مي پوشيد و به جمع کارگران تحت نظارت خويش مي پيوست. (2)

فرمانده کجاست؟

شهيد محمود کاوه
ماشين افتاد توي جوي آب. يک ستوان و دو تا سرهنگ تمام، داخلش بودند. راننده هر کار کرد، نتوانست ماشين را بياورد بيرون. سرهنگ ها هم انگار در شأن خودشان نمي ديدند که بخواهند ماشين را هل بدهند.
من و محمود و دو، سه تا از بچه ها رفتيم کمک راننده. ماشين آمد بيرون. يکي از سرهنگ ها رو کرد به من و پرسيد:
- « فرمانده ي تيپ ويژه را کجا مي توانيم پيدا کنيم؟ »
فهميدم براي هماهنگي عمليات قادر آمده اند. محمود را نشان شان دادم. گفتم: ايشون هستن.
خشک شان زد.

***

بلند شد، آمد پيشم. لاغر بود. با قد خيلي بلند. يک دست هم نداشت. سلام کرد. هول و دستپاچه، بلند شدم. پرسيد: « از کدام شهر آمدي؟ »
گفتم: تربت جام.
گفت: « حتماً بار اولم هست که ميايي جبهه؟ »
گفتم: با اجازتون.
گفت: « ان شاء الله خيلي زود به همه چي عادت مي کني. »
صبحانه نخورده بودم. توي دستش نصف نان بود، با کمي گوجه و پنير. داد به من. معذرت خواهي کرد که کم است. آمد برود، گفتم: ببخشين، ممکنه که ما بتونيم آقاي کاوه را ببينيم؟
گفت: « براي چي ممکن نباشه؟ آن هم يک آدميه مثل خودت. »
گفتم: ولي من فکر مي کنم آن فقط قد و هيکلش چند برابر قد و هيکل من باشه!
خنديد و گفت: « ممکنه اين جوري باشه. »
دقت که کردم. ديدم طرف، دستش قطع نشده. انگار گچ گرفته بودش. هر چه بود، توي پيراهنش بود. داشت مي رفت پيش رفقايش که يکي از ساختمان فرماندهي آمد بيرون. به او گفت: « برادر کاوه! تلفن با شما کار داره. » (3)

بله سربازم

شهيد عبّاس بابايي
در قرارگاه امام حسين ( عليه السلام ) در هويزه بوديم. روزي يکي از ناخداهاي نيروي دريايي به قرار گاه آمده بود. بابايي با لباس بسيجي و سر تراشيده، کناري ايستاده بود. نظر ناخدا به او جلب شد. پس از احوال پرسي از او پرسيد: « بچّه ي کجايي؟ »
عباس گفت: « قزوين ».
ناخدا خوش حال از اين که يک هم شهري پيدا کرده، اضافه کرد: « براي چه اين جا آمده اي؟ »
عباس گفت: « خدمت کنم. »
ناخدا پرسيد: « پس سربازي؟ »
عباس گفت: « بله، سربازم. »
ناخدا، براي دل خوشي عباس گفت: « مي خواهي به فرمانده ات سفارش کنم تا تو را يک هفته به مرخصي بفرستد؟ »
عباس امتناع کرد و او اصرار که: « برو مرخصي، صفا کن. براي روحيه ات خوب است. »
بعد پرسيد: « جداً فرمانده ات چه کسي است؟ »
عباس گفت: « خدا. »
ناخدا گفت: « خدا که فرمانده ي همه ي ماست، فرمانده ي نظامي تو در اين جا چه کسي است؟ »

***

زماني که در قرارگاه رعد بوديم، بنابر ضرورت هاي پروازي و موقعيت هاي ويژه ي جنگي، تيمسار بابايي دستور داده بود که براي خلبانان شکاري، غذاي مخصوص پخته شود؛ ولي خود ايشان در حالي که بيش ترين پروازهاي جنگي را انجام مي داد، از غذاي مخصوص استفاده نمي کرد. در پاسخ اعتراض برخي، گفته بود: « يک فرمانده بايد حتماً از غذايي که همگان استفاده مي کنند، بخورد تا آن سربازي که در خطّ مقدم است، نگويد غذاي من با فرمانده ام فرق دارد. » (4)

لباس مقدّس

شهيد محمدرضا باقري
پنج ماه قبل از شهادت و پس از عمليات والفجر 2 و 3 و والفجر مقدماتي، محمد رضا به اصفهان آمد و ما از ايشان خواستيم که به عنوان يادگاري، عکسي با ايشان بگيريم. گفت:
- « نيازي نيست. »
ما اصرار کرديم، قبول کرد. بنده دوست داشتم که شهيد با لباس فرم عکس بگيرد. از او خواستم که لباس سپاه را تنش بکند، گفت: « من لياقت پوشيدن اين لباس را ندارم. »
با اصرار ما قبول کرد و مصرّانه مي گفت: « لباس فرم سپاه، مقدس است. هر کسي نمي تواند تنش کند. اين لباس، همان لباسي است که شهدا پوشيدند و بدنشان تکه تکه شد. »
از اين جهت او نسبت به لباس سپاه حرمت خاصي قائل مي شد. پس از ظاهر شدن عکس ها، چند قطعه براي او به منطقه فرستاديم. پس از دريافت عکس ها، خواست که هنگام شهادت از اين عکس ها استفاده شود و همين طور هم شد. (5)

کارگر مي خواهي؟

شهيد احمد
من به عنوان يکي از عشاير بلوچ به مردم ايران زمين مي گويم: آن گاه عشق ولايت و انقلاب وجودمان را فرا گرفت که سفيران انقلاب همچون احمدها را شناختيم.
يکي از کشاورزان منطقه ي بلوچستان، برايم تعريف مي کرد:
- « در آن اوايل که حاجي به منطقه آمده بود، او را براي مدتي از نزديک نديده بودم و نمي شناختم. زميني داشتم که چون تک و تنها بودم، توانايي کشت آن را هم نداشتم.
بعضي وقت ها ملاحظه مي کردم جواني که لهجه ي اصفهاني داشت، مي آمد و مي گفت: « حاج آقا کارگر مي خواهي؟ »
و بعد مشغول کار مي شد. در هنگام کار وضع زندگي مرا مي پرسيد و بعد از اتمام کار روزانه، وقتي که مي خواستم اُجرتش را بپردازم، پول نمي گرفت و صورتم را مي بوسيد و با لبخندي از من دور مي شد. بعداً متوجه شدم که او فرمانده ي سپاه نيک شهر است و از آن به بعد هر گاه نام انقلاب و امام را مي شنيديم، ناخود آگاه نام، عمل و شعار حاجي احمد در تمام وجودم نقش مي بست. » (6)

جاروي درون

شهيد محمد ابراهيم همت
به زحمت جارو را از دستش گرفتم. داشت محوطه را آب وجارو مي کرد. کار هر روز صبحش بود. ناراحت شد و گفت:
- « بگذار خودم جارو کنم. اين جوري بدي هاي درونم هم جارو مي شوند. » (7)

صبح زود

شهيد صمد يونسي
هر روز صبح که پا مي شديم از خواب، دستشويي ها تميز تميز بودند. حتي راهروها نظافت شده بود.
صبح زود با حاج محمود شهبازي بيدار مي شدند، براي اين کارها.

***

زود به او اقتدا کردم. نمازش که تمام شد، برگشت و گفت:
- « آدم تو خونه ي شما امنيت نداره! »
گفتم: چطور؟
گفت: « بابا! من تو کاروبار خودم موندم، آن وقت تو هم ميايي بارت را مي اندازي رو دوش من. »
هر وقت در منزل ما نماز مي خواند، مي چسبيد به ديوار، نکنه کسي به او اقتدا کنه! (8)

پي نوشت ها :

1- دو مجاهد، صص 115- 114.
2- دو مجاهد، ص 26.
3- اسوه ها، صص 50 و 48.
4- افلاکيان زمين، صص 11- 9.
5- افلاکيان، ص 41.
6- ترمه نور، صص 54 - 53.
7- افلاکيان زمين، ص 9.
8- تبسم نسيم، صص 78 و 68.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.