شهيد عبدالعلي بهروزي
هنوز بچه ها در آبادان بودند. شهري مظلوم و پر خاطره که در جاي جايش عزيزي به خون غلتيده بود. آنان در مدرسه اي رو به روي کليسا مستقر بودند.
عجب جمع و عجب صفايي! جوانان پر شور تيپ امام حسن ( عليه السلام )، در انتظار صدور فرمان حمله بودند تا در عملياتي غرور آفرين خيبر گشايي کنند. آري! هنوز عمليات پيروزمندانه ي خيبر آغاز نشده بود. شب هنگام که براي زيارت رزم آوران به مدرسه رفتيم، بهروزي به محض اين که از حضور ما باخبر شد، آمد و بعد از احوال پرسي و مصافحه گرمش، ساعاتي در کنار هم دراز کشيده و گفتگو مي کرديم. هر چه از او مي خواستم که از وضعيت خودش سخن بگويد، چيزي نمي گفت، جز جملاتي با اين مضمون که: « من از قافله عقب ماندم و اگر لياقت داشتم، خداوند در شوش از من راضي مي شد - و شهادت را برايم رقم مي زد - اين همه تير و خمپاره آمد و بچه هاي مخلص به فيض شهادت دست يافتند، اما من توفيق نيافتم. »
گفتم: براي بهروزي! ان شاء الله بايد شما بمانيد و فرمانده ي بچه هاي بسيجي باشيد.
گفت: « فرمانده چيه؟ ما اين جا کارگر هستيم و براي بچه ها کار مي کنيم و اميدوارم که خدا و بچه ها از ما راضي باشند. من حتي خودم را لايق نام بسيجي نمي دانم. من در خدمت بسيجي ها هستم. »
***
هميشه گل لبخند بر لبانش جلوه مي نمود وعجب حجب و حيايي داشت. به ياد مي آورم نخستين بار که جهت سرکشي به مقر تيپ امام حسن ( عليه السلام ) رفته بوديم، توفيقي نصيبمان شد تا سنگرنشينان عاشق را زيارت کنيم. وقتي از بچه ها سراغ او را گرفتم، گفتند: « براي شرکت در جلسه اي به مقر لشکر رفته است. »آن روز از فيض زيارتش محروم مانده، به اهواز برگشتم و نزد بچه هاي امور پشتيباني رفتيم. همان روز، موقعي که بهروزي از جلسه برگشته بود و بچه ها خبر آمدن او را به ما داده بودند، با پشتيباني تماس گرفت و بعد از کسب اطلاع از حضور ما، آمد و با تواضع و صداقت عذر خواهي کرد، به شکلي که مرا شرمنده نمود. او نسبت به بچه هاي سپاه وخانواده هاي شهدا بسيار با احترام برخورد مي نمود و من هم که پاسدار بودم و هم برادر شهيد، از حلاوت محبتش برخوردار بودم. از اين رو، در آن روز فروتنانه و درحالي که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:
- « من بايد به پابوس شما مي آمدم. »
برخورد زلال و صميمانه اش، جز شرمساري چيزي به يادگار ننهاد.
***
در آن روزگار، فرماندهان و عاشقان پاکزادي چون بهروزي و شمايلي فقط در انديشه ي خدمت خالصانه و جلب رضاي پروردگار بودند و بس. فرمانده بودند اما بسيجي، و هنوز پاسدار نشده بودند. به آن ها پيشنهاد مي شد که ملبّس به لباس سبز سپاهي شوند، ولي با شکسته نفسي و فروتني نمي پذيرفتند. هر دو اين لباس را مقدس مي دانستند و مي گفتند: « ما لياقت پوشيدن اين لباس را نداريم. حسن درويش پاسدار باشد ما هم پاسدار؟ اين لباس به تن بهترين بندگان خدا بود، آيا سزاوار است که ما هم به اين کسوت در آييم؟ »بهروزي مي گفت:
- « همين بسيجي باشم، بهتر است. »
حسن درويش، بارها روي اين موضوع از دست بهروزي ناراحت مي شد و مي گفت: « بايد پاسدار شوي! اين طور که نمي شود، بايد شغلي داشته باشي. لااقل حبيب شمايلي کارمند است، اما تو چه؟ ما دوست داريم ان شاء الله فردا که جنگ تمام شد، پاسدار باشي. بسياري از برادراني که تحت فرمان شما هستند، رسماً پاسدارند، آن گاه خودتان با اين مسئوليت، چه اصراري داريد که چنين نباشيد؟ »
عبدالعلي پاسخ داد: « من در خودم اين شايستگي را نمي بينم. »
حسن گفت: « ما در تو مي بينيم. »
سرانجام عبدالعلي به اصرار حسن و حبيب الله و هم به توصيه وتأکيد فرماندهان رده ي بالاي سپاه، اين لباس سبز پاسداري را به تن کرد.
***
در حين عمليات فتح المبين، پاره هاي پيکر برادرش ( علي ) را که با تانکر روي مين ضد تانک رفته بود، جمع آوري کرد و به زادگاهش فرستاد. اما کشاکش عمليات، مجالي براي همراهي جنازه و شرکت در مراسم به خاک سپاري را به او نداد و چون کوه، با صلابت بود و مي جنگيد. جسد گلگون آن شهيد سرافراز، با حضور مردم وفادار و قدرشناس آن سامان در جوار امام زاده ابوذر به خاک سپرده شد. بعد از عمليات گفتم: اي کاش آمده بودي و در تشيع جنازه شرکت کرده بودي. اگر چنين مي شد، مرهمي بود بر دردها.آهي کشيد و گفت: « در اين مملکت اسلامي، روزي هزاران علي در صحنه هاي جنگ، جلوي چشمانم پرپر مي شوند. اين هم يکي از آن هزاران. اما چون در مراسم تشييع ساير شهيدان شرکت نکرده و فرصت چنين کاري هم نداشتم، از خود خجالت مي کشيدم که براي تشييع پيکر برادرم بيايم. »
***
عبدالعلي مي گفت: « تو بزرگتر از مني، هر کاري داري بگو تا انجام دهم. »مي گفتم: نه خير، تو فرماندهي و اطاعت از شما بر من واجب است.
او هميشه فروتنانه برخورد مي کرد و مسأله ي کوچکي و بزرگي را مدّ نظر داشت. لباسش خاکي بود و مي گفت:
- « شايستگي پوشيدن لباس سبز سپاهي را ندارم و هنوز هنگام آن نرسيده که اين لباس را بپوشم. لباسي که حضرت امام خميني ( رَحمة الله ) افتخار پوشيدن آن را دارد. »
او در پاره اي از مواقع که لباس هاي رزمندگان را کنار تانکر آب مي ديد، آرام و بي صدا آن ها را مي شست و روي بند مي انداخت و يا ظرف ها را مي شست، بدون اين که کسي متوجه شود و اين نبود مگر خلوص و خاکساري او.
***
ياد دارم روزي شهيد بهروزي جهت شناسايي به منطقه ي اطراف آبادان ( مارد ) رفته بود. وقتي برگشت، سرو صورتش خاکي و پوتين هايش را در کنار آب ديدم. به طرف او رفتم و ضمن عرض سلام و خسته نباشي، خواستم افتخاري نصيبم شود، به او کمکي کنم و آن پوتين هاي گل آلود را بشويم. او چنان از حرکت من رنگ پريده و شرمسار شد که نگو و نپرس. وي ضمن ممانعت از اين کار، فروتنانه سخناني با اين مضمون گفت که: « من در بين بسيجيان و رزم آوران، کمترين و کوچکتر از آنم که فکر مي کنيد. »چنين صحنه هايي را بارها و بارها از او به چشم خويش ديدم يا در حکايات بسيجيان شنيدم.
***
وقتي رزمنده ي دلير « عمار رهبر » شهيد شد، به زيدون آمد. مادر شهيد به پيشوازش آمد. اما عبدالعلي دستانش را روي چشمانش نهاد و به کناري شتافت. از او پرسيدند که: « چرا اين گونه برخورد کردي؟ »گفت: « من دست خالي آمده ام و در حضور مادر شهيد شرمسارم. هر گاه مادر من هم چون او شهيد پرور شد، مي توانم در روي وي نگاه کنم. »
***
بخشي از روزگار دانش آموزي خويش را در شهر مذهبي بهبهان گذراند. عبدالعلي در کنار درس و تحصيل، به خاطر فقر مالي پدر، روزهاي جمعه و تعطيلات ديگر را به عملگي و کارهاي بنايي مي پرداخت.روزي از روزهاي گرم تابستان، به همراه بنايي بهبهاني کار مي کرد. وقتي او به عبدالعلي گفته بود که: « تو حيف است در اين دوران نوجواني به اين کارهاي فرساينده ي ساختماني بپردازي. »
وي در پاسخ گفته بود:
- « چکار کنم؟ پدرم از نظر مالي ضعيف است و به ناچار بايد خودم خرج تحصيلم را تأمين نمايم. » (1)
پي نوشت :
1- چاووش بي قرار، صص 178 - 177 و 108 - 105 و 100 - 101 و 97 - 96 و 72 - 71 و 43 و 25 - 24.
منبع مقاله :مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول