مترجم: سيد هادي حسيني
در روزگار حجاج بن يوسف ثقفي (م 95 هـ) سيطره بر شيعه شدت يافت.
ابن سعد مي گويد:
عطيه به همراه ابن اَشعث، بيرون امد. حجاج به محمد بن قاسم نوشت که او را به ناسزاگويي علي وادار، اگر اين کار را نکرد، او را 400 تازيانه بزن و ريشش را بتراش.
محمد بن قاسم او را فراخواند ( و اين کار را از وي خواست ) وي برنتافت که علي را دشنام دهد؛ از اين رو، محمد، حکم حجاج را درباره اش اجرا کرد.
سپس وي به خراسان رهسپار شد و در آنجا بود تا اينکه عَمرو بن هُبيره، والي عراق شد، پس به عراق آمد و در آن زيست تا از دنيا رفت (1).
ابن دُرَيد در الإنشقاق مي نويسد:
علي بن ابي طالب ( که صلوات خدا بر او باد ) علي بن اصبغ را بر « بارجاه » (2) گمارد. از او خيانتي بروز يافت، علي انگشتان دستش را بريد.
وي زنده بود تا روزگار حجاج فرا رسيد. روزي بر او وارد شد و گفت:
اي امير، خانواده ام مرا عاق کردند!
حجاجپرسيد: به چه چيزي عاقت کردند؟
پاسخ داد: مرا علي ناميدند!
حجاج گفت: سخن لطيفي بر زبان آوردي. سپس او را به ولايتي گمارد و گفت: به خدا سوگند، اگر خيانتي از تو به من برسد، آنچه از دستت را که علي باقي گذاشته، قطع مي کنم (3).
در الوافي بالوفيات مي خوانيم:
علي بن اصمع- جد اصمعي- در « سَفَوان » (4) سرقت کرد، او را نزد علي آوردند، فرمود: کساني را بياوريد که شهادت دهند وي آن را از صندوق درآورده است، شاهدان به آن گواهي دادند، امام انگشتان وي را از بند بُريد.
به امام (عليه السّلام) گفتند: اي اميرالمومنين، چرا دستش را از مچ قطع نکردي؟
امام (عليه السّلام) فرمود: سبحان الله! [ اگر اين کار را کنم ] چگونه به دستش تکيه کند؟ چگونه نماز بخواند؟ چطور غذا بخورد؟
چون حجاج به بصره آمد، علي بن اصمع نزدش رفت و گفت: اي امير، پدر و مادرم عاقم کردند و مرا علي ناميدند، تو نامي بر من گذار.
حجاج گفت: به شخص ارزنده اي توسل جستي! تو را بر ماهيان « بارگاه » گماردم، و براي هر روز دو دانگ فلوس، برايت مقرر کردم. به خدا سوگند، اگر از آن تجاوز کني، آنچه را علي بر تو باقي نهاده، مي برم (5).
هشام بن کلبي مي گويد: من بني اَود را مي شناسم و ميانشان بوده ام. آنان به فرزندان و خانواده شان، ناسزاگويي به علي را ياد مي دهند. در ميان آنها مردي ( از طايفه عبدالله بن ادريس بن هاني ) بر حجاج درآمد و سخني را با او بر زبان آورد، حجاج در جواب، درشتي نمود، وي گفت:
اي امير، چنين مگوي! قريش و ثقيف، منقبتي که بشمارد ندارد جز اينکه ما مثل آن را بر مي شماريم.
حجاج پرسيد: مناقب شما کدام اند؟
گفت: هرگز در ميان ما، کسي از شأن عثمان نکاست، و او به بدي ياد نشد.
حجاج گفت: اين منقبتي است.
گفت: در ميان ما هرگز ديده نشد کسي بر شما خروج کند.
حجاج گفت: منقبتي است.
گفت: کسي از ما در جنگ هاي ابو تراب، در رکاب او حضور نيافت مگر يک نفر که از چشم ما افتاد.
حجاج گفت: منقبتي است.
گفت: هيچ مردي از ما با زني ازدواج نکرد مگر اينکه از او مي پرسيد: آيا ابو تراب را دوست مي دارد و ذکر خيري از او مي کند؟ اگر مي گفت اين کار را انجام مي دهد، از او کناره مي گرفت.
حجاج گفت: منقبتي است.
گفت: در ميان ما پسري زاييده نشد که علي و حسن و حسين نام گيرد، و دختري به دنيا نيامد که فاطمه اش نامند.
حجاج گفت: منقبتي است.
گفت: زني از ما نذر کرد که اگر حسين کشته شود، ده شتر ماده قرباني کند؛ چون حسين به قتل رسيد، به نذرش وفا کرد.
حجاج گفت: منقبتي است.
گفت: از مردي از ما خواسته شد که از علي بيزاري جويد و او را لعن کند، وي گفت: افزون بر علي، حسن و حسين را هم برايتان لعن مي کنم.
حجاج گفت: به خدا سوگند [ اين هم ] منقبتي است (6).
ثقفي، در پي اين سخن مي افزايد:
معاويه علي را دشنام مي داد و در جست و جوي اصحاب او ( مانند: ميثم تمّار، عمرو بن حَمِق، جُويريه بن مُسِهر، قَيس بن سعد، رشيد هَجَري ) برآمد. وي در قنوت نمازش به علي ناسزا مي گفت و [ نيز در قنوت ] ابن عباس و قيس بن سعد و حسن و حسين را مي نکوهيد و هيچ کس آن را بر وي انکار نمي کرد (7).
شعبي مي گويد:
روز عيد قرباني در « واسط » بودم، با حجاج در نماز عيد حاضر شدم، خطبه رسايي خواند. چون بازگشتم، فرستاده اش نزدم آمد [ و مرا به حضورش خواست ] بر او درآمد، ديدم حاضر و آماده نشسته، گفت: اي شعبي، امروز، عيد قربان است، مي خواهم مردي از اهل عراق را قرباني کنم! دوست مي دارم تو هم سخن او را بشنوي و بداني که رأي من در کاري که مي کنم صواب و درست است.
گفتم: اي امير، کاش به نظرت مي آمد که به سنت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) عمل کني و قرباني که آن حضرت خواسته بکشي و چونان او رفتار کني و در اين روز بزرگ، از اين قصدي که داري چشم پوشي... (8).
کشي، از اهل سنت به طرق مختلف نقل کرده است که:
حجاج بن يوسف، روزي گفت: دوست مي دارم مردي از اصحاب ابو تراب را بکشم و با خون او سوي خدا تقرب جويم!
به او گفتند: به جز قنبر- غلامش- کسي را سراغ نداريم که بيشتر همراه او به سر برده باشد.
حجاج در پي قنبر فرستاد، او را آوردند (9).
از حسن بن صالح، از جعفر بن محمد (عليه السّلام) روايت شده که امام علي (عليه السّلام) فرمود:
به خدا سوگند، براي اينکه به من ناسزا گوييد سرتان را مي برند ( و با دست اشاره به گلويش کرد ) سپس فرمود: اگر امرتان کردند که مرا ناسزا دهيد، دشنامم گوييد؛ و اگر خواستند که از من بيزاري جوييد، بدانيد که من بر دين محمدم.
آن حضرت، از اظهار برائت، نهيشان نکرد (10).
اميرالمومنين (عليه السّلام) اصحاب خاص خويش را به آنچه- بعد از آن حضرت- روي خواهد داد ( و کارهايي که بني اميه با آنان خواهد کرد ) باخبر مي ساخت.
از قَيس بن ربيع، از يحيي بن هاني مرادي، از مردي از قومش- که زياد بن فلاني گفته مي شد- نقل شده که گفت:
ما شيعيان و خواص امام علي (عليه السّلام) در خانه او گرد آمديم، يکايک ما را نگريست ( و هيچ يک از ما را انکار نکرد و فرمود: ) به زودي اين قوم بر شما سيطره مي يابند، دست هاتان را مي برند و ميل در چشم هاتان فرو مي کنند.
مردي از ما گفت: اي اميرالمومنين، اين کارها در حالي صورت مي گيرد که تو زنده باشي؟
فرمود: خدا مرا از اين ماجرا در پناه خود حفظ کند.
امام (عليه السّلام) به افراد نگاهي انداخت، ناگهان ديد يک نفر مي گريد، به او فرمود: اي نابخرد، خواهان لذت هاي دنيايي؟ درجات [ ارزنده و لذت هاي حقيقي ] در آخرت است، خدا [ آنها را ] به بردباران وعده داده است (11).
با انسان هايي که بر اساس نص قرآن از هر پليدي پاک اند، اين گونه رفتار مي کردند؛ نام گذاري به « بني نعل » و « بني سِنان » و « بني طشت » و « بني قَضيب » را هنر مي دانستند و عدم تسميه به علي و حسن و حسين را منقبتي مي شمردند که در ميان قريش نظير آن وجود نداشت، بلکه نام گذاري به علي، از موارد عاق ( و نفرين ) خانواده بر فرزندش گشت.
اين رويکرد، به طور آشکار و روشن، از عايشه و معاويه شروع شد، سپس در نسل هاي آينده- حتي در حکومت عثماني ها- استمرار يافت و تا زمان سفياني باقي خواهد ماند.
بدين ترتيب، تنور جنگ با اسامي داغ شد و در دوران معاويه (کسي که در جنگ با اسامي هنرنمايي مي کرد و از اين کار لذت مي برد ) آشکارا بروز يافت و پس از معاويه، ديگر اموي ها و مروانيان و حتي عباسيان در دوران حکومتشان، اين خط مشي را دنبال کردند.
در کتاب المستطرف في کل فن مستظرف آمده است:
معاويه، روزي به جارية بن قُدامه گفت: چقدر در ميان قومت خوار شدي، چرا که تو را « جاريه » ( کنيزک ) ناميدند!
جاريه پاسخ داد: تو نيز چقدر در ميان قومت ذليل شدي، چرا که معاويه ات ناميدند که نام « سگ ماده » است.
معاويه گفت: بي مادر، خاموش باش.
جاريه گفت: مادري دارم که مرا زاده است. اما بدان که به خدا سوگند، قلب هايي که به آنها با تو دشمني مي ورزيديم، در سينه مان است و شمشيرهايي که به وسيله ي آنها با تو مي جنگيديم در دستمان قرار دارد! تو با خشنونت نمي تواني ما را از پاي درآوري و به زور نمي تواني بر ما سلطه يابي، ليکن به ما عهد و پيماني دادي و ما هم قول داديم که حرفت را گوش کنيم و از تو فرمان بريم؛ اگر به پيمانت عمل کردي ما هم به حرفمان وفادار مي مانيم، و اگر از آن دست کشيدي، مرداني نيرومند و نيزه هاي تيز، پشتوانه ي ماست.
معاويه گفت: اي جاريه، خدا چونان تو را در ميان مردم زياد نکند.
جاريه گفت: سخن نيکو بر زبان آور؛ چرا که دعاي بد، به خود شخص بازمي گردد (12).
آري، خلفاي سه گانه ( و پيروانشان ) با امام علي (عليه السّلام) و خاندانش همسويي و سازگاري نداشتند، حاکمانِ اموي و عباسي نيز به خط مشي آنها رفتار کردند و با مکتب امام علي (عليه السّلام) مخالف بودند. ما از رهگذز متوني که ذکر شد، مي خواستيم اين حقيقت را روشن سازيم و به خواننده ي گرامي، صورتي را که به واقع ( از آنچه پيروان سلطان ترسيم مي کند ) نزديک تر باشد، بنمايانيم و نشان دهيم که ميان امام علي (عليه السّلام) و عُمر رابطه ي برادري حاکم نبود، و ميان خلفا و اهل بيت (عليهم السّلام) محبتي وجود نداشت، و در نام گذاري يا ازدواج ها، چيزي که بر جريان رابطه ي محبت آميز ميان آنها دلالت کند، نمي توان يافت و ماجرا آن گونه که بعضي از نويسندگان و گروه ها در سرزمين هاي عربي و اسلامي، مي خواهند به تصوير بکشند و بر آن پاي مي فشارند، نمي باشد.
از حَنان بن سدير صَيرَفي، از جابر بن يزيد جُعفي نقل شده که گفت:
چون اميرالمومنين (عليه السّلام) درگذشت و خلافت به دست بني اميه افتاد، خون ها را [ به ناحق ] ريختند و امام علي (عليه السّلام) را بر منابر لعن کردند و از آن حضرت بيزاري جستند و به ترور شيعيان و نسل آنها در هر شهري دست يازيدند و آنان را براي رسيدن به مال دنيا به قتل رساندند.
آنان مردم را در شهرها و آبادي ها امتحان مي کردند و هر کس راکه به علي (عليه السّلام) لعن نمي فرستاد و از آن حضرت بيزاري نمي جست، مي کشتند.
شيعه نزد امام زين العابدين (عليه السّلام) شکوه کردند و گفتند: اي فرزند رسول خدا، ما را در هر کوي و برزن مي کشند و ريشه کن مي سازند، حضرت علي (عليه السّلام) را بر منبرها و راه ها و بازارها لعن مي کنند و از او بيزاري مي جويند تا آنجا که در مسجد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و پاي منبر او گرد مي آيند و آشکارا بر حضرت علي (عليه السّلام) لعن مي فرستند و هيچ کس اين کار را بر آنها انکار نمي کند و غيرت نمي ورزد.
اگر يکي از ما بر آنها برآشويد، دسته جمعي به او حمله ور مي شوند و مي گويند: « ابو تراب را به نيکي ياد کردي؟! » او را مي زنند و به زندان مي افکنند. (13)
امام (عليه السّلام) چون اين سخنان را شنيد، به آسمان نگاه کرد و فرمود: خدايا چقدر بُردباري و شأن و منزلت بزرگ است! به حلم خويش بندگانت را مهلت دادي تا آنجا که گمان بردند غافلشان ساختي! اينها همه بر قضا و حکمت چيره نگردد؛ تدبيرت را هرگونه بخواهي به اجرا درآوري، تو از من به آنان داناتري (14).
جاحظ در العثمانيه از ابن يقظان نقل مي کند که گفت:
مردي از [ نسل ] فرزندان عثمان روز عرفه، پيش هشام بن عبدالملک آمد و گفت: اين، روزي است که خلفا لعن ابو تراب را در آن مستحب مي شمردند (15).
آري خلفاي اموي و يا عباسي، با شيعه مبارزه مي کردند و نام گذاري به اسم علي را بر نمي تافتند، ليکن تسميه، اندک اندک- علي رغم همه ي اين ستم ها، به ميدان [ نام گذاري ] آمد.
ذهبي در تاريخ الاسلام در حوادث سال 289 هجري مي نويسد:
پس از وي، پسرش مکتفي بالله، ابو محمد، علي، خليفه شد. در ميان خلفا، علي نام وجود ندارد مگر وي و علي بن ابي طالب.
علي [ بن مُعتِضد ] در سال 264 هجري از مادري ترک، چشم به جهان گشود، و از نيکوترين مردمان بود (16).
در البداية و النهايه مي خوانيم:
خلافت مکتفي بالله، ابو محمد، علي بن معتضد بالله، اميرمومنان.
هنگامي که پدرش از دنيا رفت ( در ربيع الاول همين سال ) با وي بيعت شد. در ميان خلفا، کسي که نامش علي باشد وجود ندارد مگر همين خليفه و علي بن ابي طالب.
و [ نيز ] کنيت ابو محمد را ندارد مگر او و حسن بن علي بن ابي طالب و هادي و مستضيء بالله (17).
اين متن، به صراحت بيان مي دارد که ميان خلفا تا زمان مکتفي بالله، کسي که نامش « علي » باشد، وجود نداشت مگر او و امام علي (عليه السّلام). سبب نام گذاري مکتفي را به « علي » نمي دانيم؛ آيا به جهت محبت پدرش به امام علي (عليه السّلام) بود؟ يا اين اسم با روحيه و سرشت او سازگار بود و آن را دوست مي داشت؟ يا از روي سياست، اين اسم را بر فرزندش نهاد تا دل هاي علويان را به دست آورد؟ يا انگيزه هاي ديگري در اينجا وجود داشت؟
مهم اين است که نام گذاري به « علي » به قاموس نام گذاري خلفا بازگشت، سپس در ميان توده ي مردم راه يافت و پس از گذشت بيش از دو قرن، اوضاع رو به توازن نهاد.
رفتار بني اميه، در گذشته، نسبت به اسم علي (عليه السّلام) کينه توزانه بود؛ چرا که علي نام ها را تحقير مي کردند و آنها را « عُلَي » صدا مي زدند. بعضي از مردم، از ترس امويان، نامش را به تصغير به زبان مي آورد و مي گفت: من « عَلي » نيستم، نام من « عُلَي » است! بعضي نيز، علي رغم تصغير نامش به وسيله ي امويان، آن را بر نمي تافت؛ مانند علي بن رباح- يا پدرش- که اسم او در فاصله ي زماني ويژه از « عَلي » به « عُلَي » تغيير يافت، ليکن نمي خواست اين تغيير در زمان هاي بعدي ادامه يابد.
آري، بعضي نامشان را تغيير مي دادند يا خويشاوندان از بيم آنکه وي به تشيُّع متهم شود ( يا به سبب ديگري ) اسم ديگري بر او مي گذاشتند. از اين قبيل است آنچه در الطبقات الکبري آمده که علي بن شهاب- جد شعراني- دوست نداشت او را « نورالدين » صدا بزنند، مي گفت: مرا به اسم ِخودم « علي » بناميد؛ همان گونه که پدرم مرا « علي » ناميده است (18).
بنابراين، حساسيت به اسم « علي » در عهد امويان و دوران عباسي اول وجود داشت، ليکن به تدريج کاستي يافت.
شايان تأکيد است که حساسيت نسبت به نام « علي » مانند حساسيت به ديگر اسامي نبود. اسم امام علي (عليه السّلام) از بيم حکومت ترک مي شد، به خلاف اسامي ديگر ( مانند: عمار و ديگر نام هاي عربي ) همين خود ما را رهنمون مي سازد به اينکه فشار بر اسم علي (عليه السّلام) اندک اندک فرو کاست.
علامه اميني، هنگام سخن درباره ي ابن رومي- که علي ناميده مي شد- مي گويد:
گاه بعضي از خلفا و ولي عهدها [ در دوران عباسي اول ] علي و فرزندانش را گرامي مي داشتند؛ چنان که درباره ي « معتضد » مشهور است، کسي که ابن رومي، او را فراوان مي ستايد، و نيز « منتصر » ولي عهدي که گفته اند وي پدرش « متوکل » را کشت؛ چرا که بگومگويي در دفاع از حرمت حضرت علي (عليه السّلام) و خاندانش ميان آن دو رخ داد و متوکل به حضرت علي (عليه السّلام) ناسزا گفت (19).
و گاه اين نام گذاري ها چيزي را در بر ندارند.
جنگ نام ها و مخالفت با اسامي اي که از اسم خدا مشتق شده اند ( از ابوسفيان تا سفياني )
تا اينجا دريافتيم که دشمني اهل بيت (عليهم السّلام) با بني اميه، براي خدا و در راه خدا بود. حضرت اميرالمومنين (عليه السّلام) معاصرانش را به خوبي مي شناخت و آنان را به مردم مي شناساند، مي فرمود:اي مردم، من سزاوارترين کسي هستم که به کتاب خدا پاسخ مي دهم، ليکن معاويه، عمرو بن عاص، ابن ابي معيط، ابن ابي سرح، ابن سلمه، اصحاب دين و قرآن نيستند... من آنان را بهتر از شما مي شناسم؛ با کوچک و بزرگشان همدم بوده ام، کوچک و بزرگ آنها شرترين کسان بودند (20).
از امام صادق (عليه السّلام) رسيده است که فرمود:
ما و آل ابوسفيان، دو خاندانيم که در راه خدا با هم در افتاديم؛ ما گفتيم: خدا راست گفت، و آنها گفتند: خدا دروغ مي گويد.
ابوسفيان با پيامبر جنگيد، معاويه با علي، يزيد با حسن، و سفياني با [ حضرت ] قائم مبارزه مي کند (21).
در کنز العمال از حضرت علي (عليه السّلام) روايت شده که فرمود:
در آخرالزمان، هر علي [ نام ] و ابو علي، و هر حسن و ابو حسن، به قتل مي رسد و اين زماني است که درباره ي من زياده روي کنند ( چنان که نصارا درباره ي عيسي ابن مريم افراط کردند ) پس بر فرزندم هجوم آوردند، و مردم براي رسيدن به دنيا آنان را فرمان برند (22).
ذيل اين حديث را بني اميه، جعل کردند؛ در مقابل رواياتي از اهل بيت (عليهم السّلام) که در آنها آمده است: « امويان هر شخصي را که علي و حسن و حسين ناميده شود، مي کشند » و اين، خود جنگ با اسامي را گوياست.
شيخ ابوالحسن مرندي در مجمع النورين بعضي از علائم خروج سفياني را پيش از ظهور امام مهدي (عج الله تعالي فرجه الشريف) نقل مي کند، سپس مي گويد:
اميرالمومنين (عليه السّلام) فرمود: سفياني، پيوسته کساني را به قتل مي رساند که نامشان محمد، علي، حسن، حسين، جعفر، موسي، فاطمه، زينب، مريم، خديجه، سُکَينه و رُقَيه است. او اين کار را از سر خشم و کينه بر آل محمد انجام مي دهد.
سپس کارگزارانش را به ديگر سرزمين ها مي فرستد، کودکان را برايش گرد مي آورند، براي شکنجه و نابود سازي شان روغن را مي جوشاند، آنان مي گويند: اگر پدرانمان تو را فرمان نبردند، گناه ما چيست؟
سفياني هر طفلي را که نام هاي مذکور را دارد مي گيرد و در روغن جوشان مي غلطاند.
آن گاه سوي همين کوفه تان حرکت مي کند و چون فرفره، گرد آن مي چرخد و کاري را که با کودکان کرد با آنها انجام مي دهد؛ بر در خانه هاي کوفه، حسن و حسين نام ها را به صليب مي کشد.
پس از آن، سوي مدينه مي رود و سه روز آن را غارت مي کند و مردمان بسياري را مي کشد و بر در خانه هاي مدينه، هر کسي را که حسن و حسين نام دارد، به دار مي آويزد.
در اين هنگام است که خون هاي آنان، چون خون يحيي بن زکريا به جوش مي آيد، و چون سُفياني اين امر را ببيند، يقين مي يابد که هلاک مي شود؛ به عقب مي گريزد و شکست خورده به شام باز مي گردد... (23)
در عقد الدرر، از اميرالمومنين (عليه السّلام) روايت شده که فرمود:
سفياني هر که را نامش محمد، احمد، علي، جعفر، حمزه، حسن، حسين، فاطمه، زينب، ام کلثوم، خديجه، عاتکه باشد، به جهتِ عصبانيت و دشمني اي که با اهل بيت پيامبر دارد، مي کشد.
آن گاه مأموران را مي فرستد و اطفال را جمع مي آورد و روغن را براي [ جزغاله کردن ] آنها به جوش مي آورد. آنان مي گويند: اگر پدرانمان تو را به خشم آوردند گناه ما چيست؟
سفياني هر کودکي را که حسن و حسين نام دارد، مي گيرد و به دار مي زند...
خون هاي آنها چون خون يحيي بن زکريا به جوش مي آيد.
هنگامي که سفياني اين پديده را ديد، به هلاکت و [ نزول ] بلا يقين پيدا مي کند. از اين رو، سوي شام مي گريزد و در راه هيچ کس را که با او مخالفت ورزد، نمي بيند (24).
اخبار آخرالزمان، که از امام علي (عليه السّلام) روايت شده، در کتاب الزام الناصب ( و ديگر مآخذ ) هست. از احاديثي که در متن الزام الناصب آمده است، خروج سفياني در ميان گروه هايي از اهل شام است، که مردمان فراواني را مي کشد و سوي « حمص » حرکت مي کند، سپس از دروازه ي مصر حمص، سوي فرات رهسپار مي شود و در « زوراء » 70 هزار نفر را به قتل مي رساند و شکم 300 زن باردار را مي شکافد.
سپاه سفياني به کوفه مي رسد، مرد و زن به گريه مي افتند، خلق زيادي کشته مي شود.
و اما سپاه مدينه ي [ سفياني ] آن گاه به ميان [ صحراي ] « بَيداء » برسد، جبرئيل فرياد بزرگي مي کشد و خدا آنان را در زمين فرو مي برد و اَحَدي از آنها باقي نمي ماند. دو مرد به نام « بشير » و « نذير » در دنباله ي سپاه اند، آنان عذابي را که بر سپاه سفياني نازل مي شود مي نگرند و جز سرهايي را که از خاک برون مي ماند نمي بينند [ با خود ] مي گويند: اين لشکر را چه بر سر آمد؟ جبرائيل صيحه اي بر آن دو تن مي زند، خدا صورت هاشان را به پشت بر مي گرداند؛ يکي شان ( که همان بشير است ) به مدينه مي آيد و اهل مدينه را بشارت مي دهد که خدا از بلاي سفياني مصونشان داشت، و ديگري- که نذير است- سوي سفياني باز مي گرددو او را از عذابي که بر سر سپاه آمد، باخبر مي سازد.
امام (عليه السّلام) فرمود: خبر صحيح نزد جُهيَنه است؛ چرا که اين دو نفر ( بشير و نذير ) از جهينه اند.
گروهي از اولاد رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) - که از اشراف اند- به سرزمين روم مي گريزند، سفياني به پادشاه روم مي گويد که بندگانم را به من بازگردان! پادشاه روم آنها را برمي گرداند و سفياني گردنشان را بر درب شرقي جامع دمشق، گردن مي زند و هيچ کس بر او اعتراض نمي کند... (25)
پوشيده نماند که سفياني بدان سبب علي نام ها را مي کشد و حسن و حسين و جعفر و حمزه نام ها را به قتل مي رساند که شيعه اميرالمومنين (عليه السّلام) اند و از مخالفان خط مشي سفياني به شمار مي روند. سفياني با اين کار مي خواهد هر کس را که در خط شوم او نيست، شکنجه کند و از بين ببرد.
بنابراين، پيروان معاويه، انسان هاي سنگ دل و درنده خو بودند، هر چيزي را به ريشخند مي گرفتند و همه ارزش ها را پايمال مي ساختند و با هر کسي که با آنان مخالفت مي کرد- حتي در نام ها- دشمني مي ورزيدند و مبارزه مي کردند.
آنان حضرت اميرالمومنين (عليه السّلام) و فرزندان و شيعيان آن حضرت را دشمن مي داشتند؛ چرا که حضرت علي (عليه السّلام) آنها را در صف کساني مي دانست که روز قيامت، وارد دوزخ مي شوند.
اعمش روايت کرده است که « جَرير » و « اَشعَث » سوي صحراي کوفه به راه افتادند در حالي که حضرت علي (عليه السّلام) را سرزنش مي کردند، سوسماري را ديدند که از پيش روي آنها جست، صدا زدند: اي ابا حِسل ( اي مارمولک ) دستت را بده که براي خلافت با تو بيعت کنيم!
اين خبر، به حضرت علي (عليه السّلام) رسيد، فرمود:
بدانيد که آن دو، در روز قيامت، در حالي محشور مي شوند که پيشاپيش آنها، سوسماري است (26).
آري، بني اميه، از عطوفت و نرمي بني هاشم سوء استفاده مي کردند. آنان مي دانستند که اهل بيت (عليه السّلام) از سوي خدا و رسولش، به سکوت مأمورند.
معاويه، روزي به عقيل گفت: در ميان شما بني هاشم نرمخويي [ و مدارا ] هست!
عقيل گفت:
آري، در ميان ما ملايمت در رفتارها هست اما نه از روي ضعف و ناتواني! عزت و قدرت هست اما بدون زورگويي و تجاوز!
[ ليکن ] تو اي معاويه، نرم رفتاري ات [ براي ] خيانت مي باشد و صلح و آشتي ات کفر پيشگي است (27).
از رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) رسيده است که فرمود:
جوانمردي ما خاندان در اين است که از کسي که به ما ستم کرده مي گذريم، و به کسي که ما را محروم ساخته [ چيزهايي را که نياز دارد ] مي دهيم (28).
باري، امام علي (عليه السّلام) با دشمنان و مخالفانش، از سر کينه و کراهت برخورد نمي کرد، بلکه در رفتار با آنها، نهايت نرمي و عطوفت و ملايمت را به کار مي برد، و بهترين شيوه ي مجادله را در پيش مي گرفت.
ميان اين رفتار امام (عليه السّلام) و اينکه بر آنان نفرين مي فرستاد و از خدا مي خواست آنها را از رحمتش دور گرداند، مخالفت و ناسازگاري وجود ندارد.
حضرت اميرالمومنين علي (عليه السّلام) در نماز صبح و مغرب، معاويه، عمرو، مغيره، وليد بن عُقبه، ابو اَعور، ضحاک بن قيس، بسر بن اَرطات، حبيب بن سَلمه، ابو موسي اشعري، و مروان بن حکم را لعن مي کرد. اينان، کساني بودند که در قنوتشان، حضرت علي (عليه السّلام) را لعن مي کردند (29).
با وجود همه ي اينها، حضرت علي (عليه السّلام) همچون امويان، از نام گذاري به اين اسامي ( و ديگر نام هايي که دارندگان آن اسم ها، نهايت پليدي و پست فطرتي را داشتند ) منع نمي کرد مگر آن دسته از نام ها که ممنوع به شمار مي آمد و تحت عموماتي داخل مي شد که از تسميه به اسامي دشمنان باز مي دارند.
امام علي (عليه السّلام) هيچ کس را مسخره نمي کرد و از شأن انساني، به جهت نامي که داشت ( هر نامي که بود ) نمي کاست، و شيوه ي امويان را در جنگ با اسامي نمي پيمود.
دِعبِل خُزاعي، زبان حال آل محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) را اين گونه به تصوير مي کشد:
إنَ اليهودَ بِحُبها لنبيها*** أَمِنَت بَوائِقَ دَهرَها الخَوانِ
وَ کذا النَصاري حُبُهم لنبيهم *** يَمشون زَهواً في قُري نَجرانِ
وَ المُسلمون بحبَ آل نبيِهِّم *** يُرمَونَ في الآفاق بالنِِّيرانِ (30)
- يهود به خاطر دوست داشتن پيامبرشان، از آسيب هاي هلاک ساز روزگار خيانت پيشه درامان اند.
- نيز مسيحيان بدان جهت که پيامبرشان را دوست دارند، خرامان در آبادي هاي نجران راه مي روند.
- [ اما ] مسلمانان به دليل آنکه خاندان پيامبرشان را دوست دارند، در دورترين سرزمين هاي شکنجه مي شوند.
پينوشتها:
1- تهذيب التهذيب 201:7، ترجمه ي عطية بن سعيد؛ الغدير 327:8.
2- « بارجاه » نام مکاني در بصره است ( وفايت الأعيان 175:3 ) بسا اين واژه معرب « بارگاه » باشد، يعني لنگرگاه يا محل بار کالاها به کشتي.
3- الإشتقاق:272.
4- نام بياباني در ناحيه « بدر » ( بحارالأنوار 188:19 ) (م).
5- الوافي بالوفيات 128:19؛ وفيات الأعيان 175:3.
6- الغارات 842:2- 843؛ فرحة الغري ( احمد بن طاووس ): 49-50.
7- همان.
8- کنزالفوائد: 167.
9- مستدرک وسائل الشيعه 273:12؛ الإرشاد 328:1؛ کشف الغمه 281:1.
10- شرح نهج البلاغه 106:4؛ مستدرک وسائل الشيعه 271:12، حديث 5.
11- شرح نهج البلاغه 109:4؛ بحارالأنوار 334:34.
12- المستطرف في کل فن مستظرف 134:1.
13- اين گونه کارها را امروزه از سوي وهابيت شاهديم، رفتار نادرست آنها با شيعيان- به ويژه در کشور سعودي- انکار ناشدني است.
14- الهداية الکبري: 226-227.
15- العثمانية: 284؛ و به نقل از آن در « شرح نهج البلاغه 221:13 ».
16- تاريخ الاسلام 35:21؛ تاريخ بغداد 316:11؛ تاريخ الخلفاء:376.
17- البداية و النهايه 94:11 و 104.
18- الطبقات الکبري ( شعراني ) 340:1.
19- الغدير 41:3.
20- شرح نهج البلاغه 216:2.
21- معاني الأخبار: 346؛ بحارالأنوار 165:33 (و جلد 52، ص 190).
22- کنزالعمال 333:11.
23- مجمع النورين: 329-330.
24- عقدالدرر: 130-131.
25- الزام الناصب في اثبات الحجة الغائب 171:2- 173.
26- شرح نهج البلاغه 75:4- 76.
27- شرح نهج البلاغه 92:4- 93.
28- بحارالأنوار 145:74.
29- شرح نهج البلاغه 79:4.
30- ديوان دعبل خزاعي: 172؛ بنگريد به، روضة الواعظين: 251 ( با اندکي اختلاف ).
شهرستاني، سيدعلي؛ (1390)، نام خلفا بر فرزندان امامان (عليهم السّلام) ( بن مايه ها، پيراهه ها )، ترجمه: سيد هادي حسيني، قم: انتشارات دليل ما، چاپ اول.
/م