مترجم: سيمين بهبهاني
در سال 1945، که سوررئاليسم در فرانسه چندان شناخته نبود، در يک شعر تکوين يافته، ناگهان روح راهنماي همه ي انواع ادبي شد و تنها يک چهارم شاعران از آن برکنار ماندند. در جمعيتي که از برکت وجود سربازان اس. اس . به صورت تمريني روزانه گرد مي آمد و خواهان کمال بخشيدن به سوررئاليسم بود، بي آن که از جانب ياران آندره برتون جرئتي براي اين کمال بخشيدن به کار رود، سارتر، در حالي که تيري به تاريکي مي انداخت، گفت که«فعاليت سوررئاليستي در حد اعلاي کمال است». براي مقابله با واقعيت آدمکشي، تعويذي افزون بر فريادهاي نياگاه و بر آمده در عالم خواب، وجود نداشت. بنيامين پره از مکزيکو تقريباً تنها شاعري بود که مورد سرزنش قرار گرفت و «ننگ شاعران» خوانده شد، و اين گوياي تعهد شاعران در خدمت ملّيت و آزادي بود. معبد سوررئاليسم در آن زمان چيزي نبود جز کليسايي محقر که معتقدان ترکش کرده بودند. بدتر از همه اين که متوليان بزرگش و در صدر همه آراگون و الوار بر مخالفان آسان گرفته بودند و خوانندگان نمک نشناس اکنون ده هزار و صد هزار به مخالفان پيوسته بودند. همان شيفتگاني که براي پرور بخت مساعد فراهم آورده بودند، اکنون او را تصنيف ساز موذي مي خواندند.
با اين همه، شگفت انگيز است که بيست و پنج سال بعد، سوررئاليسم جواني از سر گرفت و آنچه را نتوانسته بود در فاصله ي سال هاي 1920-1940 به دست آوَرد، در مه 1968 به دست آورد: رايگان به چنگش افتاد، بزرگان را به سخره گرفت، حکومت بورژوازي را به خطر افکند. شعارهايش ديوارها را پوشاند، سوربون(1) از فريادهايش به لرزه در آمد. پيامش در انگلستان و آمريکا منتشر شد. آثار آرتو، برتون، ماکس ژاکوب را ترجمه کردند، و آوازه ي بوريس ويان تا ژاپن رسيد. آندره برتون با خاطري آسوده درگذشت و بوريس ويان به صورت قديس زمان ما در آمد. براي مقاومت در برابر فشار مضاعف بورژوازي و کمونيسم استاليني، لازم بود که سوررئاليسم نيروي انفجار شگفت انگيزي ذخيره کند....
حقيقت اين است که خيلي پيش از مه 1968، ميشل کاروژ توانسته است بنويسد: «فلسفه ي سوررئاليست ها يک نظريه ي کامل جهاني است که شيوه اي زنده از ويرانگري ها را القا مي کند. در عين حال نوعي کيهان شناسي عملي است، شيوه اي «عملي» است؛ جهان بيني سخت موافق با «رويه و عادت» است؛ ديدي کامل است که نخستين مواجه با تحرک يک انقلاب کامل را ارمغان مي کند.»
ده سال ماندن در فضايي محدود ( مدت زماني در پناهگاه رودز(2)) و مرگ در بينوايي، پايان کار آنتونن آرتو بود(1896-1948). آثار کامل او (در 16 مجلد) وقتي به چاپ رسيد که او با سوررئاليست ها فاصله گرفته بود ( بخصوص در هجومنامه اي به نام با شب بزرگ يا لافبازي سوررئاليستي). اين شاعر دست کم در حد يک درام نويس و با حضوري غريب وار ماندگار است:
روزگاري آدميزاد درختي بوده است بي اندام و بي اثر، اما با اراده
و درخت اراده اي که راه مي رفته ست
باز خواهد گشت.
او بوده ست و باز خواهد گشت.
زيرا دروغ بزرگي بوده ست که از انسان سازه اي درست کرده باشند
که ببلعد، که جذب کند،
که بپروراند، که دفع کند...(3)
آرتو اعتراض کرد: «هر بيان نامه اي از بي شرمي است»، انگار که صداهاي مه1968 را مي شنيد.
نهضت طي نزديک به نيم قرن اظهار وجود کرده بود: چهل سال بيانيه ها، موضع گيري ها، طرد و تکفير ها، همراه با فعاليتي هنرمندانه، و رعايت اصول سرسام آور. پيشاپيش مبارزان، و برجسته تر از همه، نويسده اي جلوه مي کرد که توانسته بود با فضيلت سبک اثر گذار خود بدرخشد: آندره برتون. در حياتش، ژولين گراک ترديد نکرد که بنويسد: کاملاً رواست که تصور کنيم نهضت سوررئاليسم فراسوي موجوديت آندره برتون نيز ادامه خواهد يافت- اما در آن هنگام براي همه کس روشن خواهد شد که «هيچ چيز مانند پيش نخواهد بود». باگت جادويي فراز ارکستر براي هميشه از نوسان باز خواهد ايستاد- بهتر بگوييم: «زنگي» بي بديل که هرگز شنيده نشد...در «وجود او» از طنين باز خواهد ماند.
1- آندره برتون و سرگذشت سوررئاليسم
مؤلف ساحل سيرت ها(4) درست تشخيص داده بود: آندره برتون(1896-1966) به منزله ي سکان کشتي سوررئاليسم باقي مي ماند. با والري جوان، ژاک واشه، و گيوم آپولينر(5)دوستي داشت، بعد ها با الوار و پولان نيز دوستي داشت. سپس با رمز و راز هاي کارهاي فرويد آشنا شد. در سال 1919، با آراگون فيليپ سوپو، مجله ي ادبيات را بنياد نهاد و با سوپو نخستين متن «اتوماتيک»: ميدان هاي مغناطيسي را نوشت. سال بعد، با تريستان تسارا(6) در جنبش دادا همکاري کرد. سال 1924، سال انتشار بيانيه ي سوررئاليسم و تآسيس مجله ي انقلاب سوررئاليستي بود. در همين هنگام، آرتو دفتر تحقيقات سوررئاليستي را گشود. نخستين نمايشگاه سوررئاليست سال بعد برگزار شد. در سال 1927 برتون به حزب کمونيست پيوست، اما بزودي از آن فاصله گرفت و در سال 1935 با اتحاد جماهير شوروي قطع رابطه کرد. در سال 1941 عازم مارتينيک شد. در مکزيکو به تروتسکي پيوست و از سال 1941 تا 1945 در ايالات متحد دور از وطن زندگي کرد. در بازگشت به فرانسه (سال1946)، چکامه اي به شارل فوريه را منتشر کرد و از گَري ديويس و «شهروندان جهان» حمايت کرد. در سال 1956، مجله اي بنياد نهاد به نام فقط سوررئاليسم. در سال 1960، يکي از امضاکنندگان «بيانيه ي 121 نفر» بود.اين فعاليت سرشار مانع از آن نشد که بر آن مقالات و تأليفاتي را بيفزايد که طبقه بندي آن ها به شعر يا نثر بي فايده خواهد بود: اوج پارسايي(1919)، گام هاي گمشده(1924)، ناجا(1928)، ظروف مرتبطه(1932)، عشق ديوانه(1937)، ترفند17(1945)، چکامه اي به شارل فوريه(1947)، گناه فاحش(1948)، راه گريز(1952)... و بسياري ديگر که اگر همه ي آن ها از «کنترل منطق» فارغ بمانند، مؤيد تفکري آزاد و «بر کنار از هرگونه اشتغال به زيبايي شناسي يا اخلاق» هستند.
وقتي کسي نامش را به انقلابي پيوند دهد که مقاصد اصلي آن را در نيافته باشد، مشکل بتواند به اهداف آن وفادار بماند. آراگون و پس از او الوار، در کمونيسم پرستشگاهي و امتي يافته بودند. برتون تنها مانده بود با مشتي شاگردانش. با اين همه،از سال 1945 تا هنگام مرگش، با همان خشونت سرکش, به نفي کشمکش هاي سرمايه داري و دلقک بازي هاي مذهبي و سياسي فضاي پيرامونش ادامه مي داد: در حالي که اعلام مي کرد «شعر هرگز مجبور به اطاعت و قبول فرمان کسي جز خود شعر نيست». شعر در مقام «زباني مقدس»(7)، مجذوب ابهام و سحر و نمايشگر تجلي خيال در جامه ي واقعيت است، و اين مطلبي است که برتون عمر خود را وقف آن کرده است.
مرگش«در سال1966» موجب شد که حقانيتش در سرسپردگي صرف نسبت به عقايدش مورد ترديد قرار گيرد. دو سال بعد، در مه 1968، پيروزي او محرز شد، و در واقع اين پيروزي فرزندي بود که پس از مرگ پدر متولد شد.
اگر چه سياست غالباً مؤلف ظروف مرتبطه را فريفته، نوعي شگفتي نيز در او برانگيخته بود: «عشق ديوانه». بر اثر همين شيفتگي است که يکي از زيباترين نوشته هايش در فاصله ي ميان اتحاد آزاد تا ترفند17 به وجود مي آيد، نوشته اي که ستايش زن را به ستايش زمين بارآور پيوند مي زند:
بانوي من با چشماني از گياهان گرمسيري- بانوي من با چشماني از آب که زنداني را سيراب مي کند- بانوي من با چشماني از جنگل هميشه زير تبر- با چشماني طرازِ آب با طرازِ باد با طرازِ خاک و با طرازِ آتش...(8)
نزد برتون،«شعر چنان مي شود که عشق در بستر»، و هماغوشي با شعر چون هماغوشي با تن، تنها کليدهاي دنياي واقعيتند. زيرا:
ديباي برگ ها که تاب ها دارد در کتاب ها
زني مي سازد بس زيبا
که اگر مشاهده ي شکوهش نکنند
مشاهده ي اندوهش کنند
از آن که يارا ندارد که بگويدشان، چه زيباست
که انچه مي آموزدشان، چه پر بهاست.(9)
از سال 1937 به بعد، يک متن مشهور، هديه به دخترش، وسوسه ي نوشتن عشق ديوانه را در او برانگيخت، و اين متن داوي شناخته شد بر سرِ آينده ي انسان.
از ديرباز، چنين انديشيده بود که حيات بخشيدن بزرگ ترين جنون بوده است:
«باري. من خواسته بودمش از کساني که به من بخشيده بودندش. [حيات را] شايد که تو نيز از من خواسته باشي آن را روزگاري. از اين روي پاييدنت را برگزيده ام به شانزده سال هم در اين هنگام که از من نمي توانيش خواست. چه گويم. تو را پاييدن، اما نه، آزمون خود را ديدن با چشمان تو، خود را با چشمان تو پاييدن.»
«کودک بس کوچک من، که بيش از هشت ماه نداري، که هميشه مي خندي، که همزمان چون مرجاني و مرواريد، بايد بداني که پيدايشت بي گمان بهانه ي قضا بوده ست و اين قضا بدان ساعت پديد آمد که مي بايد پديد آيد، نه اندک زود، نه اندک دير، بايد بداني که هيچ سايه اي بر فراز گهواره ي حصيرت تن نگسترده ست. حتي بينوايي بس بزرگي که از من بود و با من خواهد بود و روزي چند مرا وانهاد... اين بي نوايي... و سبب هيچ نبود مگر آن روي سکه معجز نشان وجودت: «شب اين آفتابگردان» بي آن سکه کمتر درخشيده است.»
«... تو تجلي تنها درخششي هستي که بس دير پيوستي به من که پرورده شعرم و جوانيم برخيِ او بود و سر به خدمتش سپرده بودم و هر چه را جز او خوار شمرده... از نيست به هست آمده اي به يُمن سازشي که دست داده ست با تني از آنان که در پسندم بودند تنها بدان بهانه که گوشي داشتند. بخشيده شدي چنين آسان، چنين به يقين، مرد و زني خواستندت در لحظه ي خاص ايمان به عشق.»
«آرزومندم که ديوانه وار دوستت بدارند.»(10)
2- پل الوار يا نيروي محبت
اگرچه برتون بزرگ ترين حيات بخش و بزرگ ترين معرف سوررئاليسم به شمار مي رود، پل الوار(1895-1952) نيز، که با او بيانيه ي باروري مقدس(11) را امضا کرد، بي شک يکي از بزرگ ترين شاعران است. در ميان شاعران سوررئاليست، او کسي است که در همه ي موارد بخوبي مي داند چگونه «يک تشبيه پيوسته ي غير منطقي» را با سودازدگي آزادي پيوند دهد.کودکي او در حومه ي پاريس در سن- دني (12)، نزديک روستايي «کثيف و بي روح» که دود و مه شهر صحنه آراي فقير آن بود، گذشت؛ آبراه اندهبار اورک(13) با زمينه ي زنگاري، سپس کوه هاي سوئيس با آسايشگاه مسلولين، بينوايي و جنگ، سرانجام پيکر تکيده ي جوان را سرشار از عشق به زندگي کرد:
خويش را وانهادم و آتشي ساختم لاژوردي،
آتشي تا هوادارش باشم...
بخشيدمش هر آنچه روز مرا بخشيده بود:
... پرندگان را با آشيانه هاشان، خانه ها را با کليد هاشان.
براي جوان گوشه گير، دوستي با برتون، سوپو، آراگون، شيريکو، تسارا، و ماکس ارنست موجب شد که ماجراي سوررئاليسم برايش ارزشمند شود، تا آن که سفرهاي بزرگ او را وادار به شناختن جهان کرد.
از لوتره آمون(14) آموخته بود که «شعر بايد همه جانبه باشد، نه يک جانبه». جنگ اسپانيا به شعرش، که تا آن زمان جز اخلاق تعهدي ديگر نداشت، نوعي مفهوم سياسي بخشيد.
«هنگام آن رسيده است که همه ي شاعران حق و تکليف حمايت از چيزهايي را داشته باشند که عميقاً در زندگي ديگر انسان ها و زندگي مشترک نفوذ کرده است»، اين مطلب را پل الوار در لندن، در 24 ژوئن 1936، به هنگام گشايش نمايشگاه آثار سوررئاليستي که از سوي رولان پانروز ترتيب داده شده بود، فرياد کرد. مؤلف زندگي بي واسطه به شاعران «شايسته ي نام شاعري» پيشنهاد کرد که با بورژوازي مبارزه کنند و ارزش هايي را که «با عنوان هاي مالکيت، خانواده، مذهب، و وطن» در خدمت آن قرار گرفته اند از ميان بردارند. سپس سخنران با ارزشيابي شعر، که بسرعت شهرت يافت، به سخنان خود پايان داد:
مسلم است که من از سلطه ي بورژوازي بيزارم
سلطه ي گزمکان و کشيشان
اما بيش از ان بيزارم از کسي که
مانند من
باتمام نيرو
از آن بيزار نباشد.
من تف مي کنم به صورت هر نامردي که
اين ارزشيابي شعر را از همه ي شعرهايم برتر نشمارد.
الوار، با روي بر تافتن از دريغ ها و رؤياها، با فراموش کردن وزش خاطرات، در جريان طبيعي (1938) فرياد خطر سر داد تا تأثر بي پايان خود را از اين زمانه ي کر، که فرياد هاي جانخراش را زير ويرانه هاي آزادي دفن مي کند، ابراز دارد:
بنگر تلاش معماران ويرانه ها را
توانگرند و آرام و آراسته و نفرتزا
اما به جان مي کوشند تا يگانگان جهان باشند
در کنار آدميند و سراپايش را فضله باران مي کنند...
در گرما گرم اشغال(15) است که شاعر با يقين کامل از «فرياد هايي که سرود مي خوانند» سخن مي گويد، زيرا که «انسان رهيده از گذشته ي خاموش خويش - با برادر چهره برابر مي نمايد - و عدالت را بال پرواز مي دهد». آن گاه مي سرايد:
تنها رؤياي بي گناهان
تنها يک زمزمه، تنها يک صبح
و فصل ها به هماهنگي...
در آغاز سال 1940، الوار، دل بر نکنده از پاريس محبوب، خواري ديده، گرسنگي کشيده در زمستان هاي جنگ، مي دانست که وطني ديگر نخواهد داشت جز همين آزادي، که در مناجاتي مشهور خوانده شده است و فرانسيس پولنک آهنگ آن را ساخته و به ده زبان يا بيشتر ترجمه شده و در«دوران مقاومت اروپا»(16) براي نوشتن بر سنگ هاي گور نيز به کار رفته است:
روي دفتر هاي دبستانيم
روي سه پايه ام و روي درختان
روي شن روي برف
نام تو را مي نويسم
... بر پيکر سگ دَله و مهربانم
بر گوش هاي برافراشته اش
بر پاهاي ناهموارش
نام تو را مي نويسم
روي هر پيکر موافق
بر پيشاني يارانم
روي هر دستي که دراز شود
نام تو را مي نويسم.
«آزادي».
پاريس اشغال شده، جايي که در آن «گرسنگي»، بينوايي، و عشق، حکومت مي کرد، اين ترانه را در او برانگيخت:
شهر در مشتهامان چون زنجيري گسسته، شهر در چشم هامان چون چشمي به تماشا نشسته، شهر چون منظومه اي که دهان به دهان رود.
شهر همانند
شهر شفاف، شهر بي گناه،
شهر ماندگاري که در آن پيروزي بر مرگ را زيسته ام.
به طور منطقي، شهر الوار مي بايست پاره اي از افسون و ابهام خود را از دست مي داد. نهايت سکوت، انزواي مطلق، عمق ظلمت، و خفقان، صداي او را درست هنگامي در سينه خفه مي کرد که مي بايست دستاوردهاي تغيير ناپذير نيکبختي سوسياليسم را به گوش ها برساند. به جاي پيوستن با روح اشيا، به شماره کردن آن ها مي پردازد («نهصد هزار زنداني - پانصد هزار سياسي...»).
اما الوار مي بايست کمتر از سراينده ي «السا»(17) مبالغه مي کرد و نمي بايست چون او شاعر مشق مي شد. از گالا(18) گرفته تا نوش(19)، همه ي زنان را به شهرت رسانده است: ژرترود(20) و دوروتي(21)، ماري (22)، کلر(23)، آلبرتا(24)...
پريان شب ،پريان آتش، پريان باران
دل لرزان، دست ها پنهان، چشم ها حيران...
چه کسي بهتر از او مي تواند ياران ما را تصوير کند.
سرشار
لبانش از ميوه هاي خوشگوار
آراسته
با هزاران گونه گل
شکوهمند
در آغوش آفتاب
شادمان
با يک پرنده ي خانگي
زيباتر
از آسمان صبح
وفادار...
احساس الوار هميشه دقيق و صميمي است و اغلب دلپسند. وزن شعر او با تحريک عاطفي آن سازگار است، ذوقش اما هميشه قابل اعتماد نيست. احساسي عميق بايد او را در بر گيرد تا از غمي بزرگ، شعري بزرگ بيافريند. مثلاً وطن، دوستاني که دشمن مي کشدشان، و مرگ همسر، او را با فرياد هاي فراموش نشدني اش از جا به در مي کنند:
زندگي مان، که تو به سر آمد، در کفن پيچيده شد...
زندگي مان، مي گفتي، چنان سر مست از زيستن...
اما مرگ تعادل زمان را گسسته است...
مرگ آشکارا از کيسه ي من مي خورد و مي آشامد.
***
تو که پاره ي تنم بودي، روان روشنم بودي
تو که هميشه خواسته بودم، تو را که ساخته بودي مرا
تاب نياوردي، نه ستم را و نه دشنام را...
هواي آزادي به سر داشتي، تو را پي خواهم گرفت.
3- يک جست و جوگر:
هانري ميشو
آقاي هانري ميشو( متولد نامور،1899-1984) سوررئاليست است؟ در اين موارد مي توان ترديد کرد. سوررئاليسم متکي بر خود مختاري غريزه ي خلاق و مبتني بر تلقين ضمير ناخود آگاه است. ميشو اما مطابق با اصول معين کار مي کند. کاري که او در شعر انجام مي دهد، به منزله ي نوعي ورد خواندن براي دفع شياطين است: «واکنش نيرو در برابر حمله ي دژکوب است»؛ شعر نمي تواند از بدبختيِ وابسته به خويش بگريزد، مگر با نيروي خشونتي انديشيده، طنزي سياه، و هيجاني شديد. اگر ميشو با علاقه به کاوش در ضمير ناخود آگاه و رؤيا مي پردازد، اين کار را مطابق اصول معين انجام مي دهد؛ اگر از زباني بسيار منسجم سود مي جويد، براي آن است که با آن زبان مطلب خود را بهتر ابداع کند. اثرش از موادي خام ساخته شده است که او آن ها را به همان شکل که هستند در هم مي آميزد، بي آن که به مطابقه ي ظاهرشان با واقعيت با منطق بينديشد. با يان همه، اين عناصر نا هماهنگ جان مي گيرند، زيرا مؤلف آن ها را به موجوديتي رؤيايي پيوند مي زند، که کافي است تا آنها را از شخصيت ملموس آن ها جدا کند. هيچ گونه معماري در اين آثار به کار نرفته است مگر تحريکي مداوم. به همين دليل شعري که «هيجان، ابداع، و موسيقي باشد، هميشه از معمار و تعريف مي گريزد... شعر هديه ي طبيعت است، محبت است، نه کار. کو چک ترين قص و تکلّف براي ساختن شعر کافي است که آن را هلاک کند... نيت يا اراده، مرگ هنر است» باري، ميشو نمي خواهد با شعر چنان رفتاري داشته باشد.مؤلف سفر به گاراباني بزرگ شيوه اي اصيل ايجاد کرد که به محض شناخته شدن، بسياري آن را تقليد کردند - شيوه ي خشم و جنون بريده بريده، که تصوير ها و لغت هايش خشونت نوميدانه ي خاصي دارند:
بر مي آشوبم سراپا
خود را مي کُشم در جنون
خود را مي پراکنم در هر گام
خود را مي افکنم زير پاي خويش
خود را در آب دهانم فرو مي برم
خود را در داوري محکوم به عذاب مي کنم
بر خود مي گريم
به خود مي گويم: عالي شد!(24)
نوعي خشم عليه اين دنيا او را برمي انگيزد:
... دنياي خفه شده، يخ کرده!
نشان هيچ نيستي، به جز عدم...
خروار خروار درکم مي کني، خروار خروار ترکت مي کنم
سزاي آن که مثقال مثقال طردم کرده بودي.(25)
شاعر از همصدايي با همصدايان گيتي خودداري مي کند:
صداي بزرگ
که در خود محو مي کني صداهاي ما را
سازنده ي عظيم
که به لحاظ يا بي لحاظ حوادث
کوه پيکري خواهد ساخت
کوه پيکر بامي که فروپوشد
روش هاي ما را
رامش هاي ما را.
بس است، اينجا کسي نمي خواند
آواز مرا نخواهي شنيد، صداي بزرگ
از دست خواهي دادش،
تو نيز از دست خواهي رفت، صداي بزرگ(26)
اين طغيان، خالي از روش نيست. اما کافي است که اين ضد شاعر را شاهد تمثيلي دنيايي کند که در قطعاتش ارائه مي شود، يعني تنها شاعري که توانسته است،«بي فريب و بي توهّم و با عظمت نوميدانه اي که شايسته ي فضاي ما است»، به اين فضا «تنها چهره ي مناسب را بدهد: چهره ي مصيبت»(کائتان پيکون) اين«نجات به وسيله ي کار»(يعني دؤيا، شعر، نقاشي، مواد مخدر يا سفر)، که ميشو پيشنهاد مي کند تا جانشين راه هاي عادي رهايي شود، آيا گريزگاهي عرضه مي کند؟ آيا راهي نو بر شعر مي گشايد؟ شاعران اين سؤال را در معجزه ي نکبتبار و در سراسر بلاياي بزرگ روح (1966) مطرح کرده است؛ کتابي ارزشمند است در مورد «فضاي خواريزاي» مواد مخدر. ( از سال 1955 تا 1960، شاعر مسکالين (27) مصرف مي کرده است.)
4- انزواي رِوِردي
پير روردي(1889-1960) هدف ها و روش هاي انقلاب سوررئاليستي را روشن کرده است. به نظر او،«شاعر در وضعي مشکل و غالباً خطرناک قرار دارد: از دو سو لبه ي دو خنجره با تيزي ظالمانه اي متوجه او است، يکي رؤيا و ديگري واقعيت». و مؤلف بيشتر اوقات ناچار از مواجهه با حقيقتي آميخته با فريب است («حقيقت امروزين در هنر، دروغ فرد است») و درک «حقيقت» تنها مشکل شاعر است. اين حقيقت اما واقعيتي معمول نيست که با حواسّ ما قابل تشخيص باشد؛ تنها روح مي تواند آن را دريابد و به آن شکل ببخشد، زيرا حقيقت شاعرانه «از سلطه ي فريبکارانه ي حواس پرهيز مي کند، مي گريزد» روردي در حالي که دستخوش دگرگوني شده بود، به صومعه ي سولسم(28) رخت کشيد و از خاطر مخاطبان بسيارش فراموش شد. اين شاعر نزد شاعران راستين از اعتباري فراوان برخوردار است. از شعرهايش غمي تيره مي تراود:رنگي که شب را مي پريشد
ميزي که گردش نشسته اند
جامي روي پيش بخاري
چراغ دلي ست که تهي مي شود
سالي ديگر است
آژنگي تازه بر پيشاني...
نوعي صميميت خاکستري از کلام گنگ او زاده مي شود؛ اشيا «وانهادگان گمشده ي آسمان» هستند. اين شعر عريان، به نظر مارسل ريمون، «بي توجه به اهميت واژه ها، به برکت تصوير ها»، سي سال زودتر طرز تفکر نسل آينده را معرفي کرده است.
5- رنه شار يا هنر موجز
رنه شار(متولد سال 1907)، که بيست سال پس از سن - ژون پرس و ژوو به دنيا آمد، در ميان شاعران بزرگ اين زمان جاي گرفته است. اين پرووانسيِ اهل ايل - سور- سورگ(29)، با برگ هاي خواب که دير جوانه کردند( 1946) و با زباني فشرده و در عين حال عريان، پيش از پذيرفتن سوررئاليسم، بر گستره ي آن گذر داشته است. در سال1944، فرماندهي ستاد مقاومت باس –آلپ(30) را به عهده گرفت: اما پس از آن، از رؤيارويي با ماجرا دوري جست.آيا اين بدان معني است که شار روي از جهان بر تافته است؟ بر عکس، او بيش از هميشه و خيلي دقيق تر از مردي است که خود درگير ماجرا باشد. «اما اين دقت نظر دلهره آميز، امروز بيشتر از آنِ کسي است که ناظر ماجرا است، نه کسي که درگير آن است. رنه شار مي خواسته است که جايي کاملاً بر کنار از آسيب به دست آورد، تا از آنجا پيام خود را به اطراف برساند. وقتي آن را به دست آورد، در جمع دوستانش اظهار کرد: اما تکليف شاعر کاملاً چيزي ديگر است... مأموريت او آفرينش زيبايي است. و شار اين مطلب را چه خوب مي گويد، زيبايي به تنهايي فرش شاعر را به عرش مي رساند، به طرزي شگفت انگيز شهرتش را ميان مردم بنيان مي نهد، در کنار آنان، اما بر کنار از آنان»(لوک دکن).
سراسر شعرش تا زمان جنگ، سوررئاليستي و مبارزه جويانه است - با ملاحظه ي چنين تصوير ها است که همچنان سوررئاليسم را بر سبک بي رمق فضاي سال هاي 1900 ترجيح مي نهيم («چين و شکن هاي حريري سوزان، سرشار از درختاني با برگ هاي خاکستر»)،«پَر قو در شعله ها، نگونسار در گرداب ژرف تاريکي ها، با جنبشي جاودانه». رنه شار از سال 1938 تا1945 چيزي منتشر نکرد، اما به نوشتن ادامه داد. و از هنگام عزيمت در سال1946، مجموعه ها را افزايش داد. دگرديسي آشکار شد: کرم ژاژخاي درخت به پروانه ي مرموزي بدل شده بود که بال هاي منقّش به تصويرهاي حيرتزاي خود را به آهستگي مي گسترد. شاعر«روزگاري سخت را که شعر با او سرکشي مي کرد پشت سر نهاده بود»، تا به روزگاري برسد که «ديوانه وار در آغوشش گيرد».
شعر شار از ارزشي دوگانه برخوردار است. واقعيتي را کشف مي کند که از رمز و رازش بي خبريم و راهي را نشانمان مي دهد که ازآن بگريزيم. تصويرهاي استعاري با تلفيقي نامنتظر و اصولي جانشين واقعيت مي شود («هيچ پرنده اي دل خواندن در خارستان سؤال را ندارد.- خسران مؤمن، آن است که به تصادف مذهبش را يافته باشد.- خشونت راستين (که طغيان است) زهري ندارد.- خطاي زبان جبران نميي شود مگر با زبان.»).
چقدر تکان دهنده و در نهايت ايجاز اين يادآوري از جنگ 1939 را بيان کرده است؟
مرغ زنجير خوار به گستره ي سپيده دمان در آمد
شمشير آوازش بستر تيره را برچيد
همه چيز براي ابد پايان گرفت.
در يک جمله، شاعر خط مشي خود را مشخص مي کند: «به ستوه آوردن از پرباري و بي تفاوتي نسبت به تاريخ، دو حد نهايي انحناي کمان من هستند.» وي از موهبت تصوير دقيق و کلام درست برخوردار است و شعر هاي کوتاهش از نهايت توفيق بهره وردند:
کرانه ها که پيرايه ها داريد
تا آيينه را سراسر بينباريد،
کلوخ به لکنت سخن مي راند
با زورقي که آب نيرو مي کند و برش مي خيزاند،
گياه، گياه هميشه در کشاکش،
گياه، گياه هميشه درشتاب،
بر پيکرت چه مي گذرد
در رگبار شيشه مانندي
که دلش را آنجا پرتاب مي کند؟(31)
اگر مقام رنه شار در شعر معاصر، در ساليان اخير، تا اين اندازه عظمت دارد، بدان سبب است که در زباني فاخر و زيبا، (کاملاً به آساني، قهرمان وار، و پيشگويانه) گونه اي خوشبيني آمرانه را مي آرايد که او را به ديگر نويسندگاني نزديک مي کند که مانند او زندگي را پوچ انگاشته و بر آن فايق آمده اند.«در روزگار نهايت نوميدي و اميدواري براي هيچ»، شار ما را دعوت مي کند که از بدبختي برهانيم، بايد «دعوي اعجاز» داشته باشد.
حضور مشترک...(1964)، که عنوان يکي از مجموعه هاي او است، مبين اين مطلب است: چيز هايي در اين اشعار مطرح مي شود که ابداً شباهتي به بازتاب افکار بي تحرک و برکه مانند والري ندارد، بلکه چشمه اي جوشنده و هميشه بديع است. زيرا«شعر زلاليِ همه ي آب هايي است که کمتر در پس پل ها درنگ داشته اند». در مورد رنه شار، پس از پيمان در مجمع الجزاير(1962) و زير باران پرنخجير(1972)، بايد گفت که «حافظ چشمه هايي بي شمار و سرشار از زندگي است.
6- صنايع بديعي به شيوه ي تمسخرآميز:
ژاک اديبرتي، ريمون کنو، بوريس ويان
کسي که سوررئاليست است، به کار بردن صنايع بديعي را براي آراستن واقعيتي که بايد بي واسطه به ما منتقل شود نفي مي کند. با اين همه، ممکن است استفاده کردن معکوس و مبالغه آميز از اين صنايع نيز همان نتيجه را داشته باشد: استفاده کردن تا سرحد نقيضه.از اين نقطه ي نظر، چه کسي بيش از ژاک اديبرتي- با اين که خود چنين ادعايي ندارد- بر همه ي سوررئاليست ها برتري دارد (1899-1966؛ مؤلف از خروارها بذر؛ اصل نو) او واژه ها را بسيار نامنتظر، بسيار متناقض، بسيارمضحک، و بسيار بي ربط به کار مي برد. او معتقد است که شاعر دنيا را رونويس نمي کند: از آن عکس برنمي دارد، مگر آن که علايم مشخصه ي آن را محو کرده باشد، اما آن را «قاطعانه«مي سازد»، چنان که گويي خود شاعر آفريدگار آن بوده است».
اديبرتي واژه ها و اشيا را با همان هيجان، با همان عشق نا محدود و مهار ناشدني در آغوش مي کشد. خميده «روي ميز کار کهن»، به واژه ها درخششي نو مي دهد:
کوچولوها... اگر همه را گفته بوديم؟ اما همه را
گفته ايم، برگذشته از جويبار سياه، آخرين افسونگري ها،
آن وقت مي گريزند از ما شکل هاتان و جنگ افزارهامان.
همه چيز خود به خود روشن مي شود، در سايه اي که در آن روانيم
... در واژه هاي نيرو، جفتجويي، تلخ، کشتي بادي، نهال نارون،
از دل هامان مژگان آتش پيچ و تاب مب خورد.
ببوس يک بار ديگر دستي را که در خود مي سنجدشان.
گشوده مي شود آن دست، واژه رو در روي واژه مي افتد.
...واژه ها، مهر شده با سرب نهانکار، فشرده ناخن،
... عزيز مي دارمشان با بس کردن از ناسازگاري مان.
ريمون کنو ( متولد هاور،1903-1967؛ مؤلف کيهانزايي کوچک جيبي، اگر خود را تصور کني، صد هزار ميليارد شعر)، در توضيحاتش در نامه، معلوم مي شود که جز رقابت با حکيم بوالو(32) و راهب دليل(33)، هدفي ديگر نداشته است.«وقتي شعر مي سازم، با طمطراق قرن بزرگ آغاز مي شود ( اما در حال خنده ي زيرجلي)، هميشه خواب گفتن چيزي را مي بينم که هيچ گاه در زبان ما گفته نشده است.» هيچ چيز براي بيان مطلب گوياتر از اين اشعار نيست:
عزيزانم، والدين نازنينم، چقدر دوستتان مي داشتم،
با خيال مرگتان آه! چه گريه ها مي کردم،
باري، شايد هماندم مشتاق وفاتتان بودم،
عزيزانم، والدين نازنينم، چقدر دوستتان مي داشتم!
کنو از نقيضه پردازي[ تقليد يک متن جدي به شوخي(34)] بنر مي به فلسفه، و سپس به حماسه رسيده است، بي آنکه چيزي از طنز گزنده ي خود بکاهد:
بيرون از زمان، بيرون از مکان، مردي سرگردان است،
باريک چون تار مو، پهن چون طلوع آفتاب،
سوراخ هاي بيني کف کرده، دو چشم از حدقه بيرون جسته،
و دست ها به پيش براي لمس صحنه
- گيرم که نيست در جهان، اما که خواهد گفت که معناي
اين مستعاره چيست:
«باريک چون تار مو، پهن چون طلوع آفتاب»
و براي چه اين سوراخ هاي بيني بيرون از سه بعدند؟(35)
آپولينر(36)مي گفت،«هر کس مي تواند با ساختن شعري از پوچي و بي معنايي زندگي خاص خود، ظلم و حمق اين جهان را مسخره کند». بوريس ويان(1920- 1959) طي زندگي کوتاه و تا حد جنون آميز خود چيزي عرضه نکرد. مرگي پيشرس او را از تدوين حاصل استعدادش باز داشت، در حالي که اين استعداد بيش از جنجال تحريک هاي کساني که او را احاطه کرده بودند مي ارزيد. زيرا اين رمان نويس نامدار شاعر نيز بود و مجموعه ي شعري که پس از مرگش منتشر شد نمودار اين مطلب است ( مي خواستم جان نکنم،1962). و ارزش شاعر در اين مجموعه بيش از ارزش او در نثر است.
بوريس ويان شادي هاي همنسلان خود را با تمسخري نظير آنچه در کار ژرژفوره ي: اگزيستانسياليست ديده مي شود به شعر درآورده است:
سوزن گرامافون يک فوکستروت سوزناک را خِرخِر مي کرد
هوا از غبار و عطر سنگين بود
چند تا«هالو» مي رقصيدند و در آغوش داشتند با بيزاري
دختر هاي کوتوله را با اسافل متشنج.
«به هنگام نوشيدن از اين نهر- به هنگام بهره جستن از دهانش- دو برگ سرشار از آفتاب»، و درست به همين هنگام بوريس مهربان به «ساحل ديگر» رسيده بود، بي آن که«فرصت زيستن» را دريافته باشد.
پيروزي پس از مرگش در درجه ي اول به واسطه ي خنداندن به وجود آمده است. طنزش اگر به نمايش در نيايد موجب غبن است، همچنين بيشتر نمايشنامه هايش. و خدا را شکر که رنه دو اوبالديا (متولد1918؛ مؤلف ثروت هاي طبيعي،1925) زنده است و سرحال هم هست.
7- گروه پير و گروه جوان سوررئاليست
آيا سوررئاليست ها پيرو اصول محض هستند؟ به احتمال قوي، اطلاق اين صفت براي بد نام کردن آنان است. نزد اين جماعت، تمرين شعر هيچ محدوديت و دستوري را نمي شناسد، حتا آنچه را انقلاب سوررئاليستي عنوان کرده است. اما بوطيقاي عملي آنان کاملاً چنين نيست. آن آشتي ملايم با موسيقي که هنر داستاني ژولين گراک (متولد1910) را تشخّص مي بخشد، در نثرش نيز فشرده و ظريف، و به شيوه ي آندره برتون، آشکار مي شود (مؤلف آزادي بزرگ،1947؛ واقعيت هاي مرموز،1956).تمايل به باروک (37) و خيالپردازي، آندره پير دو ماند يارگ( متولد1909؛ مؤلف آستيانا،1957؛ عصر گچ،1961) را نيز مجذوب پديد آوردن نامتعارف کرد، اما شيوه ي گفتارش با آن متغاير است. مؤلف خطاهاي ساختاري کلام (1948) تقدم و تأخر هاي لفظي و مسخره آميز را که مورد پسند ماکس ژاکوب است خاطر نشان مي کند:
من گفته ام J'ai dit
تو را ميکشم Je te tue
تو مي گويي Tu dis
تو مرا من Tu me moi
من «تو تو» مي کنم Je te tutoie
خود را مي کشم، تو کشته مي شوي je me tais et je t'es tue
ديگري را در خود مي کشم(38)Je tue i' autre en moi…
آخرين متنهاي کتابِ نقطه اي که آن را دنبال مي کنم(1965)، با هنر کنايي و ايهام سازشان، ياد آور بعضي از پرده هاي ماکس ارنست(39) و بالتوس(40) است.
ژوئه بوسکه(1897- 1950 مؤلف شناخت شبانگاه،1947؛ رنج کودکي، زهبر ماه)، جان به در برده از جنگ،«برادر سايه» و زنده به گور در پيکري«که مي ميرد بي که خاکش کنند - ميان غيبت و قبر-»، در حقيقت به سوررئاليسم بستگي ندارد، اما از ديگر شاعران آموخته است که چگونه زبان را«شکلي از زندگي» بسازد.
براي اين «باز آمده» از جنگ بزرگ، شعر هميشه «ابزار شاخص معرفت» است و اثر ادبي نيز «پاره اي از وجودي که موجوديتش چيزي جز رؤيا نيست».
در ميان خواستاران شعر ناب و دور از دست، اين کسان نام برده مي شوند: رولان دو رنويل( متولد 1903؛ مؤلف شب روح)؛ ايوان گل(1891- 1950؛مؤلف گردونه ي ظفرنمون آنتيموان)؛ «ژان بي سرزمين»(41) که در جست جوي معرفت گمشده، «در باغستان هاي ديگران پنهانگر گرسنگي خويش» است؛ ژان دوبرشر(1878- 1953)،«پاريا(42) ي تاجدار» ي که رفيق گمنام ميلوز، سوآره، و آرتو بود، و به سبب دست يافتن به قبول خاطر عام بسيار به خود مي نازيد.
گروهي ديگر طغيان سوررئاليسم را عليه تمدن تبهکار قاطعانه حفظ کرده اند. اين گروه به پيروي از لئون گابريل گرو«متولد1905؛ مؤلف پيکر شکوهمند» مدتي مديد در کار شعر انديشيده ايد. چند نفري هم( از قبيل مارسل بئالو، ژيزل پراسينو، رنه دو سوليه) از طريق سوررئاليسم راه و رخنه اي به سوي خيالپردازي گشوده اند.
ميشل لري، کاشناس مردم شناسي،( متولد1901؛ مؤلف رنج عالي،1943) منسک پيچيده ي قرباني ها را ( نذر و نيازهايي که زندگي بي شکل ما را شکلي اندوهبار مي بخشند) نوعي «حمايت از زندگي» مي پندارد( ژ. گلانسيه). ميلي بيمارگونه ذهني پيچيده اين مراسم را القا مي کند؛ شاعر نيز تحت تأثير چنين ميلي در همان مسيري قرار مي گيرد که نقاشاني چون ماکس ارنست، ماگريت يا سالوادور دالي قرار گرفته اند:
باري، سه کنده ي هيزم در بخاري خاکستر شدند
بستر گشوده شد
و ديدم نيم خيز بر آمده از ريگستانش
زني زيبا و عريان را
که به دريا مي افکند جامه هاي ژنده خويش را.
...تو پاک نهان شدي و ريگستان برجسته حتا نگاه نمي داشت
عطر نفيس تنت را.
...تنها جامه ها بر آب مي رفتند به سوي رؤياهاي ديگر.(43)
فزون بر اين شاعران، ديگر بايد از چه کساني ياد شود؟ مارسل لوکنت (1900-1966)؛ آشيل شاوه (1906- 1969؛ مؤلف سخت مثل سنگ، کاردياک بزرگ)؛ بنيامين پره (1899- 1959؛ مؤلف خفتن، خفتن بر سنگ ها، آتش مرکزي، گلچين عشق والا)؛ فيليپ سوپو (متولد1897؛ مؤلف ژرژيا، چکامه اي براي لندن بمباران شده، ترانه هاي روز و شب)؛ ژاک بارون ( متولد 1905؛ مؤلف هفت روز و چهار پنجشنبه)؛ اينان به گارد قديم سوررئاليست ها تعلق دارند. در يادگار فراموشي، اثر سوپو، از آنان ياد مي شود.
قدري که جلوتر برويم به تريستان تسارا برمي خوريم (1896- 1963؛ مؤلف مرد تقريبي، آبشخور گرگ ها، گذر دست، سطح داخلي). وي از نخستين سرکردگان نهضت دادا و مؤلف يکي از نخستين متون آن يعني نخستين ماجراي آسماني م. آنتي پيرين است(1916). رنه لاکوت در مورد آن توانست بگويد: «در آغاز کلام خدا بود. در پايان آن قدر خوب بود که به کاري نيامد بيش از آن که دنياي خود را بفريبد. تريستان تسارا، در کتاب خود، قاعده ي خوبي براي دوباره برقرار کردن آشفتگي آغازين خلقت بنياد کرده است.»
بعد ها به نظر مي رسد که تريستان تسارا توانست همزمان ميان ياغيگري و ايمان انقلابي خود آشتي برقرار سازد و هر دو را در يک زبان پذيرفتني عرضه کند؛ اما لتريست(44) ها راه او را دنبال نکردند و در او فقط به چشم نياي بزرگ خود نگريستند.
آلن بورن (1915-1963؛ مؤلف ضد آتش، سرزمين تابستان) خيلي زود از سوررئاليسم جدا گرديد. از گارد جوان دير پيوسته به سوررئاليسم بايد از اين اشخاص ياد کرد: فرناندو و آرابال( متولد1932؛ مؤلف سنگ خلوتکده)، که اصلاً درام نويس و شهرتش از جهت آن بود؛ ژان- لوئي بدوئن( متولد1929)؛ ژان- پير دوپره(1930-1958؛ مؤلف پشت سرپرهيبش)، که داراي سرانجامي غم انگيز است؛ ژويس منصور (متولد 1928؛ مؤلف ايراني ها)؛ و نسان بونور(متولد 1928؛ مؤلف آن سوي سايه)... و بسياري ديگر که شايسته ي اشارتند. نهضت دور از آسيب پژمردگي، بعد از سال 1968، به حياتي تازه دست مي يابد.
پي نوشت ها :
1- Sorobonne، مقر دوره هاي عمومي دانشکده هاي دانشگاه پاريس است. بنيانگذار آن روبر دو سوربون بود که بناي اوليه آن را براي تسهيل در تعليم دانشجويان فقير رشته ي الاهيات ايجاد کرد، از سال1554 به بعد، محل دانشکده هاي الاهيات، و از سال1808 به بعد، مقر دانشگاه پاريس و همچنين آکادمي پاريس است. بناي آن چند بار مرمت شده است و ادبيات و علوم در آن تدريس مي شود.- م.
Rodez-2
3- نامه به پير لوئب،23 آوريل1947 .
4- اثر ژولين گراک؛ سيرت نام قديمي دو خليج است در کرانه هاي ليبي و تونس، که سيرت بزرگ و سيرت کوچک ناميده مي شد. سيرت بزرگ را امروز خليج سدر مي نامند (کرانه ي ليبي) و سيرت کوچک را خليج گابه مي نامند( کرانه ي تونس).- م.
5- شاعر فرانسوي متولد رم(1880-1918) مؤلف الکل و خط نگاره.- م.
6- شاعر اهل روماني، متولد موانستي، مؤسس جنبش دادا.- م.
Langue sacrée-7
8- اشاره به چهار عنصر در شعر سنتي ما بسيار رايج بوده است.- م.
le Revolver a cheveux blancs-9
l' Amour fou Gallimard.1937-10
11- باروري از روح القدس (l' Immaculée Conception)، از اصول مذهب کاتوليک است که به موجب آن آبستني مريم باکره بي هماغوشي صورت پذيرفته؛ در ضمن واژه يConception معناي درک و دريافت را نيز مي دهد و انتخاب اين عنوان براي بيانيه ي سوررئاليست ها بي منظور نبوده است.- م.
12- Saint- Denis ناحيه اي در شمال پاريس.- م.
13- Canal de I Ourcq ، آبراهي که رود اورک را به سن پيوند مي زند و 80 کيلومتر طول دارد.- م.
14- ملقب به کنت دو لوتره آمون، از مبشران مکتب سوررئاليسم(1846-1870).- م.
15- اشغال فرانسه در جنگ جهاني دوم به دست نيروهاي هيتلر.- م.
La Résitance européenne-16
17- کنايه از آراگون.- م.
Gala-18
Nush-19
Gertrude -20
Dorothy -21
Mary-22
Claire-23
24- Alberta
Qui je fus ,Gallimard, 1927-24
La Nuit remue, Gallimard, 1934-25
Epreuves, exorcismes, Gallimard, 1945 -26
27- Mescaline، ماده ي مخدري که از نوعي کاکتوس مکزيکي(پيوت) گرفته مي شود.- م.
Solesmes -28
Isle- sur- sorgue -29
Basses- Alpes -30
La truite, Quatre fascinants -31
32- نيکولا بوالو دپرئو، شاعر و منتقد ادبي فرانسوي، متولد پاريس(1636-1711)، مؤلف طنز ها (satires)، نامه هاي منظوم(Epitres)، هنر بوطيقا(l Artpoetique)، مقلد هوراس، خود را وقف شعر اخلاقي و طنز کرد. بويژه در نقد ادبي برجسته است. دوست صميمي موليروراسين بود.- م.
33- آبه ژاک دليل، شاعر فرانسوي، متولد اکپرس(1738-1813)، مترجم ويرژيل و ميلتون، نظم پردازي ماهر که به سبب استعارات زيرکانه اش معروف است.- م.
34- پارودي(Parodie) را جاودان ياد مهدي اخوان ثالث به نقيضه پردازي يا نقيضه سازي تعبير کرده است، و من همان تعبير را مناسب ديدم و به کار گرفتم.- م.
35-L'instant fatal, Gallimard,1946.
36- آپولينر، مقلب به گيوم، متولد رم(1880-1918)، مؤلف الکل(Alcools) و خط نگاره (Calligramme)، شعر سمبوليست را با زباني تازه که مُبشّر سوررئاليسم است عرضه کرده است.- م.
37- Baroque، سبکي در معماري و موسيقي. علامت هاي مشخص آن در معماري، آزادي در طراحي، کثرت اشکال گوناگون، و در هم بودن شيوه ي ترکيب عناصر است. اين سبک در اواخر قرن 16 ميلادي در ايتاليا به وجود آمد و يک قرن به اوج خود رسيد. دوره ي«باروک در موسيقي» را از حدود سال 1600( سال نخستين اپرا) تا سال 1750( سال مرگ باخ) قرار داده اند. اين سبک زاييده ي انقلابي است که در اواخر قرت 16 ميلادي بر ضد موسيقي چند صوتي به وجود آمد. خصوصيات اصلي سبک باروک در معماري و در موسيقي يکسان است، و عبارتند از تنوع، شور، هنر نمايي فني، تضاد بين قسمت هاي مختلف...( دايرة المعارف مصاحب).- م.
38- به طوري که ملاحظه مي کنيد «موموا» و «توتوتوا» و«موته» و«ته تو» و امثال آن ها در نوشته، بازي هاي لفظي است و شاعر از هماننديِ لفظيِ tu (تو) . tue( اسم مفعولtuer، کُشتن) و tutoyer( کسي را«تو» خطاب کردن) سود جسته است. نظير اين بازي با جناس هاي لفظي را ما نيز در ادبيات سنتّي داريم:
قربان وفاتم، به وفاتم گذري کن
تابوت مگر بشنوم از رخنه ي تابوت.
39- متولد1891 در بروخ، نقاشي آلماني که سهمي در جنبش سوررئاليسم داشته است.- م.
40- نقاش فرانسوي ( اصلاً لهستاني)؛ تابلوهايش: منظره، طبيعت بي جان، شخصيت ها، و تک چهره ها ( از جمله سه خواهر)، يادآور کارهاي کوربه و دِرن است و در عين حال يادآور جنبش سوررئاليسم نيز هست.- م.
41- ژان بي سرزمين، نام يکي از سه کتاب معروف او و در واقع اشاره به زندگي پر از سرگرداني اين نويسنده است که خود را متعلق به هيچ سرزميني نمي داند.- م.
42- نام يکي از طبقات پست در هند جنوبي و برمه. لفظ پاريا از زبان تاميل گرفته شده است... در زبان هاي اروپايي مجازاً به افراد مطرود جامعه اطلاق مي شود( دايرة المعارف مصاحب).- م.
Haut Mal, Gallimard,1943.43-
44- Lettriste، گروهي وظيفه ي شعر را فقط القاي موسيقي حروف مي دانستند و از واژه ها موقع معني نداشتند. نگاه کنيد به مجله ي سخن، شماره 8، دوره ي هفدهم، آبان 1346، مقاله ي شادروان دکتر پرويز ناتل خانلري با عنوان«شيوه ي حروفي در شعر لتريسم».- م.
دو بوادفر، پير؛ (1373)، شاعران امروز فرانسه، سيمين بهبهاني، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم 1382