رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

مگر ما مسلمان نيستيم؟

رفت تو و سلام کرد. فرمانده ي گردان که بعدها فهميد اسمش اللهيار جابري و از همشهري هاي خودش است و همو که تعريفش را در قطار از زبان بچه ها شنيده بود، جلوي پايش بلند شد و سلام کرد. علي رضا که انتظار نداشت يک
جمعه، 11 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مگر ما مسلمان نيستيم؟
مگر ما مسلمان نيستيم؟

 






 

رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

اين پول را بگير، لازمت مي شود!

شهيد اللهيار جابري
رفت تو و سلام کرد. فرمانده ي گردان که بعدها فهميد اسمش اللهيار جابري و از همشهري هاي خودش است و همو که تعريفش را در قطار از زبان بچه ها شنيده بود، جلوي پايش بلند شد و سلام کرد. علي رضا که انتظار نداشت يک فرمانده پيش پايش بلند شود، گفت:
« خواهش مي کنم. بفرمايين! »
آقاي جابري با دست به صندلي اشاره کرد که بنشيند. نشست و سرش را پايين انداخت و زيرچشمي فرمانده را پاييد. آقاي جابري از جا بلند شد و بيرون رفت و با يک سيني که در آن دو تا ليوان چاي و يک قندان بود، برگشت. عليرضا خجالت کشيد. فرمانده لبخندي زد و گفت: « خوش آمدي جوان! شنيدم که کيف پولت را گم کردي، درسته؟ »
- بله... ولي مهم نيست.
آقاي جابري دستش را توي جيبش فرو کرد و چهار تا اسکناس صد توماني بيرون آورد و گرفت جلوي علي رضا:
« بيا جانم! اين پول را بگير! لازمت مي شه. »
عليرضا که از اين برخورد هم شگفت زده بود و هم شرمنده، ابروهايش را بالا انداخت و گفت:
« نه... نمي توانم قبول کنم. تقصير خودم بود. بايد از حالا به بعد حواسم را جمع کنم. »
اما فرمانده همچنان دستش را دراز کرده بود و اصرار داشت که علي رضا پول ها را بگيرد. از عليرضا انکار و گفتن اين که پول لازم ندارد و از فرمانده اصرار که اين فقط يک قرض است.
عليرضا که ديد نبايد روي فرمانده را زمين بيندازد، بالاخره پول ها را گرفت و از اتاق بيرون آمد. (1)

مگر ما مسلمان نيستيم؟

شهيد حسن عليمرداني
زن انگار که فهميده باشد کسي دنبالش است، پا تند کرد. حسن ايستاد تا دور شود. بعد بي آنکه چشم از او بردارد، دنبالش رفت.
هوا تاريک شده بود که رسيدند به بيابان هاي اطراف شهر. يک دسته سگ جلوي آلونک ها ولو بودند. با ديدن حسن، شروع کردند به پارس. حسن نشست زمين. سگ ها از پارس کردن افتادند. زن همچنان خميده و خسته رفت.
حسن بلند شد و رفت دنبالش. زن جلوي يکي از آلونک ها ايستاد. چند دختر و پسر قد و نيم قد دوره اش کردند. زن دست کشيد رو سرشان و کيسه اش را از زير چادرش کشيد بيرون. بعد قرص نان شيرمال را تکه تکه کرد و داد دست هر کدام شان.
حسن بي هيچ صدايي برگشت طرف مغازه. تو چشم هايش اشک حلقه زده بود و بغضش قصد ترکيدن داشت.
از آن شب، حسن هر شب چند قرص نان و چند تومان پول جلوي آلونک مي برد و زودي برمي گشت.
شب بود که به روستايشان رسيد. باد وزيدن گرفته بود. باد پاييزي روستا سرد بود و سوزدار. جلوي خانه ساکش را گذاشت زمين. جلوي در ايستاد. فکرش پيش زن و بچه هاي حلبي آباد بود. پول يک هفته اي را که براي مرخصي رفت، داده بود به زن. زن قبول نمي کرد. زودي گذاشته بود کف دستش. گفته بود: « قرص هاي شيرمال را خودتان بخريد. تازه تازه بهتر است. »
زن تا توانسته بود، دعايش کرده بود. حسن فقط لبخندي زده بود.
- کاري نمي کنم... فقط وظيفه ام را انجام مي دهم. مگر ما مسلمان نيستيم؟
استاد هم چند توماني کمک کرده بود. شاگرد مکانيک دستش انداخته بود. مي گفت: « تا شماها هستيد... چرا کار کنند. من که از اين ولخرجي ها نمي کنم. مانده ام چطور توانستي استاد را وادار به اين کار بکني؟ »
استاد سرش هوار کشيده بود: « مکانيک که نشدي... لااقل آدم شو. » (2)

مرا فرستاد عيادت مجروح و رسيدگي به او

شهيد محمود کاوه
در ميان مجروحان، شخصي بود که سر و وضع خاصي داشت، صحبت نمي توانست بکند و اسلحه و تجهيزاتي هم نداشت. از يکي از روستاييان خواستيم او را شناسايي کند. تا او را ديد، گفت: « ديوانه است. » از او خواسته بودند همراه بقيه به کوه برود نرفته بود، مانده بود و مجروح شده بود. او را با آمبولانس، به بيمارستان مهاباد فرستاديم.
عمليات که تمام شد، مي خواستم به مهاباد برگردم. زن و بچه ام در مهاباد بودند. آمدم از کاوه خداحافظي کنم، گفت: « کاک سلي! قبل از اين که بروي خانه، يک کاري انجام بده! »
خيلي خوشحال شدم. با خودم گفتم: « کاوه، چه کاري داره که از من مي خواهد برايش انجام بدهم؟ » گفت: « برو بيمارستان، به آن مجروح سري بزن و سلام من را به او برسان. »
منظورش، همان ديوانه اي بود که در درگيري هاي روستا مجروح شده بود. کيسه اي برنج، کيسه اي آرد و چند کيلو روغن هم داد تا براي پدرش ببرم. به مهاباد که رسيدم، رفتم بيمارستان سراغش. روي تخت دراز کشيده بود. پدر و مادرش هم آنجا بودند. سن و سال بالايي داشتند. گفتم: « من از طرف آقاي کاوه آمدن ديدن پسرتان. »
شايد تنها چيزي که انتظارش را نداشتند، همين بود که از طرف کاوه کسي به ملاقات پسرشان بيايد. اشک در چشمهاي پيرمرد نشست. بي اختيار، مرا بغل کرد و بوسيد. به کردي مي گفت: « قربان سر کاوه بشوم من. »
رئيس بخش، آشنا بود. به او گفتم: « با اين مجروح، مثل مجروح هاي خودمان تا کني و فرقي قائل نشي. »
چند روز بعد، دوباره به بيمارستان رفتم. حسابش را تسويه کردم و او را با آمبولانسي به روستايشان فرستادم.
از آن روز به بعد، هر وقت مي رفتم « زيراندول »، حسابي تحويلمان مي گرفتند. (3)

از حالا با هم شريک!

شهيد محمد فرومندي
مجتبي به محمد نگاه کرد. غمي بزرگ بر دلش سنگيني مي کرد. بايد با يک نفر دردل مي کرد. سرش را پايين انداخت و شروع کرد به گفتن. حرف مي زد و اشک هايي را که مي آمد، پاک مي کرد. محمد در سکوت به او نگاه کرد.
- امروز صبح آمدم شهر و رفتم به بهزيستي. اي کاش نمي رفتم. دم در نگهبانش فحش داد و گفت که گداها را به آن جا راه نمي دهند. چون لباسم کهنه و گلي شده، فکر کرد گدا هستم. هرچي التماس کردم، قبول نکرد. بعدش ديدم دارد وقت نماز مي شود. آمدم اين جا نماز بخوانم که اين طور شد.
محمد گفت: « حالا مرد کار هستي؟ »
- چرا نباشم؟ من از بچگي کار کردم. روي زمين مردم و ارباب. تو روستا از هر کسي بپرسي که مجتبي چطور آدمي است، حتماً براي تو مي گويند. نمي خواهم از خودم تعريف کنم. من تا قبل از فلج شدن بي کار نمي ماندم. اين بيماري مرا خانه نشين کرد. من حتي سربازي هم رفته ام.
محمد گفت: « غصه نخور، برادر. ان شاء الله همه چيز جور مي شود. تو اهل کار و رزق حلال باش، خدا خودش روزي رسان است. حالا برويم به منزل ما، ناهار در خدمت باشيم، بعد ان شاء الله يک فکري براي تو مي کنم. »
- نه، نمي خواهم زحمت بدهم. بايد به روستا برگردم. مادرم نگران مي شود.
- دير نمي شود. من خودم تو را مي رسانم. تعارف نکن. بلند شو برويم.
محمد و مجتبي سوار بر موتور محمد به بازار رفتند. محمد براي مجتبي يک جفت عصا خريد. بعد به منزل محمد رفتند. نزديک عصر بود که سوار بر موتور راهي روستا شدند. محمد موتور را مي راند و مجتبي براي او حرف مي زد. نمي دانست چرا به اين دوست تازه يافته اطمينان دارد. محمد هم شنونده ي خوبي بود.
سه روز بعد محمد به خانه ي مجتبي آمد. مجتبي را به بيرون خانه برد و گفت: « فکر بد نکن، مي خواهم از حالا با هم شريک باشيم. »
- چطوري.
- اين طوري.
و به يک موتور سه چرخ اشاره کرد. چشمان مجتبي گرد شد.
محمد لبخندزنان گفت: « هر ماه صد تومان به من قسط مي دهي. اين طوري بي حساب مي شود. »
چشمان مجتبي از خوشحالي خيس اشک شد. محمد را در آغوش گرفت. همسايه ها دور موتور سه چرخ مي گشتند و بَه بَه و چَه چَه مي کردند و به مجتبي تبريک مي گفتند. مادر پير مجتبي پشت سر هم از محمد تشکر مي کرد. زبانش از خوشحالي گرفته بود. مجتبي گفت: « آقا محمد، من نمي دانم چطور محبتت را جبران کنم. اما از حالا مرا برادر کوچک خودت فرض کن. جانم را بخواهي، دريغ نمي کنم. »
محمد خنديد و گفت: « دوست دارم درست و حسابي کار کني و هرچه زودتر بساط عروسي را راه بياندازي. ما را هم فراموش نکن. »
- به روي چشم!
چند ماه بعد، مجتبي با افتخار و غرور به خانه ي محمد رفت تا کارت عروسي اش را بدهد. اما همسر محمد گفت که محمد به جبهه رفته. مجتبي ناراحت شد که چرا محمد از او خداحافظي نکرد. خواست قسط ماه هاي گذشته را به همسر محمد بدهد. همسر محمد گفت: « محمد قبل از رفتن سپرد که وقتي برگشت، خودش با شما حساب مي کند. » (4)

کمک کردن به مردم، خيلي با صفاست

شهيد مهدي قرص زر
مادر درست جلوي در خروجي و روي اولين پله، رو در روي مهدي درآمده بود. ساک کوچکي که روي دوش مهدي بود، نشان مي داد که عازم رفتن است.
- با اجازه، مي روم طرح جهادي.
- طرح جهادي چيه؟
- دسته جمعي مي رويم کمک کشاورزها.
- کشاوزري کجا؟
- هرجا که نياز باشد، روستاهاي دور و نزديک.
- چه کار مي کنيد؟
- همان کارهايي که کشاورزها مي کنند درو مي کنيم، خرمن مي کوبيم...
- تو پسر يکي يک دانه بروي کشاورزي؟!
- مگر عيبي دارد؟ کمک به مردم که خوب است.
- آخر، من دل ندارم، مادر جان؟
مهدي لبخند زد:
- همه ي آن هايي که مي آيند طرح جهادي، پدر و مادر دارند. پدر و مادر آن ها هم خيلي دوست شان دارند. مگر من تافته جدا بافته ام؟
- بله که هستي! مردم هر کدام پنج شش تا بچه دارند، يکي شان مي رود دنبال اين کارها؟ آن وقت، يک نفر از ما بايد همان کاري را بکند که بچه هاي مردم مي کنند.
مهدي لحظه اي به فکر فرو رفت.
- مادر، تو که هميشه دنبال کار خير هستي. دلت مي آيد جلوي راه خير ما را بگيري؟
مادر چيزي نگفت. دستش را جلو آورد و لاله ي گوش پسر را با نوک دو انگشت چسبيد و آرام فشار داد.
- خوب بلدي مادرت را خام حرف هايت کني.
مهدي فهميد که دل مادر نرم شده.
- عجله کنم که اتوبوس مي رود.
طرح جهادي يک هفته طول کشيد. آفتاب تابستان، پوست دست و صورت مهدي را سوزانده بود.
- ببين، به چه روزي انداختي خودت را؟!
- بهترين روزهاي من، همين روزها بود. کمک کردن به مردم، آن هم کشاورزهاي زحمت کش، خيلي باصفاست. (5)

براي پيرمرد آب هم مي برد!

شهيد سيد محسن قاضي
يک روز يک پيرمرد آمد سراغش، مي گفت سيد محسن کجاست؟ هرچه پرسيدم سيد را چکارش داري چيزي نگفت، محسن هم چيزي بروز نداد فقط گفت شايد آمده حالم را بپرسد، بعداً متوجه شدم که محسن توي کارها به پيرمرد کمک مي کند، حتي براي او آب هم مي برد دم خانه اش. (6)

پي نوشت ها :

1. يکي از همين روزها، صص 26-25.
2. فرمانده اي مثل پدر، صص 29-28.
3. حماسه ي کاوه، صص 153-152.
4. آخرين نگاه، صص 30-28.
5. تولدي ديگر، صص 33-31.
6. کرختي کرخه، ص 51.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.