شبها مدرسه را نظافت مي کرد

مهندس يکي از بچه هاي معاونت فني بود که بيشتر وقتش را در خط اول مي گذراند. اسمش حسن بود و از آن بچه هاي خاکي درجه ي يک. با من هم يک رفاقتي داشت. کانادا درس خوانده بود و از اولين روزهاي جنگ، جبهه بود. با...
شنبه، 12 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شبها مدرسه را نظافت مي کرد
 شبها مدرسه را نظافت مي کرد

 






 

زيرعنوان: رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

کت و شلوارش را به من داد با پول!

شهيد حسن آقاسي زاده شعرباف
مهندس يکي از بچه هاي معاونت فني بود که بيشتر وقتش را در خط اول مي گذراند. اسمش حسن بود و از آن بچه هاي خاکي درجه ي يک. با من هم يک رفاقتي داشت. کانادا درس خوانده بود و از اولين روزهاي جنگ، جبهه بود. با او رودربايستي داشتم و دلم نمي خواست ما را ببيند. بلند شدم، ساکم را برداشتم و گفتم: « برويم! »
منصور داشت با مهندس از راه دور خوش و بش مي کرد. او هم رفيقش را ول کرد آمد طرف ما. من زير لب گفتم: « يک وقت چيزي به او نگويي، آبروريزي مي شود! »
فرصتي براي جواب دادن منصور نماند، چون مهندس رسيد و از دو سه قدمي گفت: « شماها چرا نرفتيد؟ ما رفتيم مشهد و برگشتيم. »
من براي اين که منصور خرابکاري نکند، گفتم: « ما بليت گيرمان نيامد! براي فردا صبح گرفتيم، ساعت ده. »
پرسيد: « چرا نرفتيد ستاد؟ »
ايام عيد بود و وسيله ي مسافرت خيلي سخت گير مي آمد، اما رزمنده ها سهميه اي داشتند که مي توانستند موقع مرخصي بليت بگيرند. من براي اين که دروغم را راست و ريس کنم، گفتم: « ما که عجله اي نداشتيم، گفتيم آن هايي بروند که عجله دارند. »
دليلم آبکي بود. به نظرم مهندس هم اين مطلب را متوجه شده بود. بعد از چند لحظه مکث، گفت: « تو عجله نداشتي، از آن طرف هم کسي منتظرت نبود؟ مگر مادرت غير از تو پسر ديگري هم دارد؟ »
حرفش کاملاً درست بود. من لال شدم و منصور گفت:
- فقط بليت که نبود، چند تا مشکلات ديگر هم داشتيم.
همين حرف منصور کافي بود که اين رفيق مان مرا رها کند و با او حرف بزند. حسن پرسيد: « چه مشکلي؟ پول نداشتيد؟! »
منصور جوابش را داد.
- پول بليت بود اما کت و شلوار نمي توانستيم بخريم.
مهندس يک لحظه جا خورد. به کت و شلوارش نگاه کرد. شايد هم فکر کرد که داريم سر به سرش مي گذاريم.
پرسيد: « قضيه ي کت و شلوار چيه؟ »
منصور ساکش را برداشت و در حالي که راه مي افتاد، گفت: « بيا من بگويم قضيه چيه؟ »
شانه به شانه ي هم از من دور شدند. از دست منصور لجم گرفته بود. مي دانستم همه چيز را از سير تا پياز تعريف مي کند. کاري هم که از دست آن بنده ي خدا برنمي آيد. فقط بايد بشنود و فوقش تشويقم بکند بروم.
صحبت شان طولاني شد. بعد با هم رفتند توي ستاد و چهار پنج دقيقه ي بعد، منصور آمد بيرون. اشاره کرد که من هم بروم. به او گفتم: « آبرو هم براي ما گذاشتي بماند؟ »
گفت: « همه چيز درست شد. خيلي بچه ي با حاليه! »
محل ستاد يک مدرسه بود با کلاس هاي بسيار. وارد خلوت ترين اتاق شديم. مهندس آن جا منتظرمان بود. گفت: « لباس هايت را در بياور! »
پرسيدم: « براي چه؟ »
گفت: « بنده ي خدا، داماد بايد شيک باشد که عروس شرمنده نشود. »
گفت: « من اين ها را به اصرار پدرم پوشيدم. خودت هم مي داني اين جا به دردم نمي خورد. پس خودت به زبان خوش لباس هايت را در مي آوري. »
کمي تعارف کردم ولي آن ها اهل تعارف نبودند. لباس هايمان را عوض کرديم. او لباس بسيجي مرا پوشيد و من کت و شلوار را. انگار کت و شلوار را براي من دوخته بودند. کفش و پيراهن را هم عوض کرديم. من شده بودم يک داماد به تمام معنا. دامادي با جيب خالي که آن را هم مهندس پُر کرد. پنج هزار تومان به من داد و گفت: « بابام داده بود که کمک کنم به جبهه. تو هم که جزئي از جبهه هستي. پس به تو مي رسد. »
پول را نمي خواستم قبول کنم ولي نشد که نشد. مهندس گير داده بود که کار خيرش را تمام کند. تا ما را سوار اتوبوس نکرد، دست برنداشت.
پوتين من پايش را مي زد. يک جفت دمپايي خريد و آن ها را به من پس داد. وقتي با هم خداحافظي مي کردم، فکر کردم وقتي با اين سر و وضع برود خانه، زنش چه مي گويد. خودش راضي و خوشحال بود و بعدها هم شنيدم که خانواده اش هم به اين چيزها عادت داشتند. (1)

دخترک نيازمند را فرستاد آموزش خياطي

شهيد محمود اميرخاني
خاطرم هست، سال اول يا دومي که در مانيل بوديم، دختر دوازده سيزده ساله ي يکي از همسايه ها، ساعاتي که ما دانشگاه بوديم، مي آمد و اتاق مان را تميز مي کرد. خدا مي داند پدر عليلش چقدر اصرار و التماس کرد تا قبولش کنيم! جثه ي دخترک به قدري ضعيف بود که دل مان نمي آمد کارهاي سخت را به عهده اش بگذاريم.
ديدن چنين صحنه هايي ناراحت مان مي کرد. در جمع ما، انصافاً محمود بيشتر رنج مي کشيد و غصه مي خورد. خودش گرسنگي مي کشيد تا يکي از اين ها را سير کند. مريض مي شد، درد مي کشيد ولي پيش پزشک نمي رفت تا يکي از اين ها را به دکتر ببرد. من شاکي مي شدم، چند باري هم اعتراض کردم. با اين که حق با من بود و بچه ها هم از من حمايت مي کردند، اما با ديدن چهره ي مظلوم محمود که در سکوت، با لبخند کم رنگ و نگاه به زير افکنده، سر به تأييد حرف هايم تکان مي داد، دلم آب مي شد و از برخوردم شرمنده مي شدم. محمود براي دخترک هم دلسوزي مي کرد و به فکرش بود. يک روز ما را جمع کرد و گفت:
- نه حرفه اي بلد است، نه تحصيلات دانشگاهي دارد، يعني هيچي به هيچي. با دانشجوهاي فيليپيني مشورت کردم. ديدم خياطي برايش خوب است. اين اطراف آموزشگاهي هم پيدا کردم. مدير آموزشگاه خانم منصف و محترمي به نظر مي رسد. گفت مي تواند پنج روز در هفته، هر روز سه چهار ساعت آموزش بدهد. در اين صورت، نُه ماهه مي تواند مدرک خياطي بگيرد. هزينه ثبت نام حدود سيصد دلار است که با هزينه خريد وسايل خياطي حدود چهارصد دلار مي شود. وقتي فهميد اين هزينه را قرار است ما تأمين کنيم، بنده ي خدا حاضر شد، تخفيف بدهد و قسطي هم بگيرد.
نظرخواهي طولي نکشيد. انصافاً مسعود اولين کسي بود که قبول کرد. چند روز بعد هم دخترک را فرستاد آموزشگاه. به قول رضا، محمود به جاي ماهي بخشيدن، ماهيگيري آموخت. (2)

شبها مدرسه را نظافت مي کرد تا ما را از مدرسه بيرون نکنند!

شهيد عباس بابايي
پس از شهادت عباس، خانمي گريان و نالان به منزل ما آمد و از ماجرايي که ما تا آن روز از آن بي خبر بوديم پرده برداشت. اين خانم که خود را سيمياري معرفي مي کرد، گفت: در سال 1341 من و شوهرم هر دو سرايدار مدرسه اي بوديم که عباس آخرين سال دوره ي ابتدايي را در آن مدرسه مي گذراند. چند روزي بود که همسرم از بيماري کمر درد رنج مي برد، به همين خاطر آن گونه که بايد توانايي انجام کار در مدرسه را نداشت و من هم به تنهايي قادر به نظافت مدرسه و کارهاي منزل نبودم. اين مسئله باعث شده بود تا همسرم چند بار در حضور شاگردان مورد سرزنش مدير قرار گيرد. با اين حال هر بار به کم کاري خود اعتراف و در برابر پرخاش مدير سکوت اختيار مي کرد.
ما از اين موضوع که نکند مدير به خاطر ناتواني همسرم سرايدار ديگري استخدام کند و ما را از تنها اتاق شش متري، که تمام دارايي و اثاثيه مان در آن خلاصه مي شد اخراج کند سخت نگران بوديم تا اين که يک روز صبح هنگام بيدار شدن از خواب، حياط مدرسه و کلاسها را نظافت شده و منبع ها را پر از آب ديدم. تعجب کردم بي درنگ قضيه را از همسرم جويا شدم. او نيز اظهار بي اطلاعي کرد. باورم نمي شد. با خودم گفتم: شايد همسرم از غفلت من استفاده کرده و صبح زود از خواب بيدار شده و پس از انجام نظافت خوابيده است، حالا هم مي خواهد من از کار او آگاه نشوم. از طرف ديگر مطمئن بودم که او با آن کمر درد، توانايي انجام چنين کاري را ندارد. به هر حال تلاش کردم تا او را وادار به اعتراف کنم. اما واقعيت اين بود که او نظافت را انجام نداده بود. شوهرم از من خواست تا موضوع را پي گيري کنم و خود نيز با آنکه به شدت از کمر درد رنج مي برد تماشاگر اوضاع بود. آن روز هرچه بيشتر مي انديشيديم کمتر به نتيجه ي مثبت رسيديم، به همين خاطر تا دير وقت مراقب اوضاع بوديم تا راز اين مسئله را بيابيم.
اما آن روز صبح چون تا پاسي از شب را بيدار مانده بوديم خوابمان برد. و پس از برخاستن از خواب دوباره مدرسه را نظافت شده يافتيم. مدرسه، نما و چهره ي ديگري به خود گرفته بود. همه چيز خوب و حساب شده بود، به همين خاطر مدير از شوهرم ابراز رضايت مي کرد،‌ غافل از اينکه ما از همه چيز بي خبر بوديم. به هر حال بر آن شديم تا هر طور شده از ماجرا سر در آوريم. و تمام طول روز در اين فکر بوديم که فردا صبح چگونه به هنگام نظافت، آن شخص ناشناس را غافلگير کنيم.
روز بعد وقتي که هوا گرگ و ميش بود در حالي که چشمانمان از انتظار و بي خوابي مي سوخت، ناگهان با شگفتي ديدم که يکي از شاگردان مدرسه از ديوار بالا آمد، به درون حياط پريد و پس از برداشتن جارو و خاک انداز مشغول نظافت حياط شد. جلوتر رفتم خيلي آشنا به نظر مي رسيد. لباس ساده و پاکيزه اي به تن داشت و خيلي با وقار مي نمود. وقتي متوجه حضور من شد خجالت کشيد و سرش را پايين انداخت و سلام کرد. سلامش را پاسخ دادم و اسمش را پرسيدم؛ گفت:
- عباس بابايي
در حالي که بغض گلويم را بسته بود و گريه امانم نمي داد، ضمن تشکر از کاري که کرده بود از او خواستم تا ديگر اين کار را تکرار نکند. چون ممکن است پدر و مادرش از اين کار آگاه شوند و از اين که فرزندشان به جاي درس خواندن به نظافت مدرسه مي پردازد او را سرزنش کنند. عباس در حالي که چشمان معصومش را به زمين دوخته بود پاسخ داد:
« من که به شما کمک مي کنم خدا هم در خواندن درسهايم به من کمک خواهد کرد. »
لبخندي حاکي از حجب و آرامش بر گونه هايش نشسته بود. چشمانش را به چشمان من دوخت و ادامه داد:
« اگر شما به پدر و مادرم نگوييد آنها از کجا خواهند فهميد؟ »
ما ديگر حرفي براي گفتن نداشتيم و آن روزها هم مثل روزها ديگر گذشت. (3)

پي نوشت ها :

1. چند تا شانس، چند تا بدبياري، صص 46-42.
2. بخواب برادرم، بخواب، صص 33-32.
3. شيفتگان خدمت، صص 38-35.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط