تانك عراقي

همينجوري كه با بچه ها صحبت مي كرديم و ماجراي آوردن تانك ( عراقي ) را شرح مي داديم. يك برادري هم آمد پيش ما. يكي از بچه ها گفت: « ايشان آقا مهدي باكري است فرمانده تيپ. »
يکشنبه، 13 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تانك عراقي
 تانك عراقي

 

نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت




 

تانك عراقي

شهيد مهدي باكري
همينجوري كه با بچه ها صحبت مي كرديم و ماجراي آوردن تانك ( عراقي ) را شرح مي داديم. يك برادري هم آمد پيش ما. يكي از بچه ها گفت: « ايشان آقا مهدي باكري است فرمانده تيپ. »
سلام و احوالپرسي كرديم. رو به من پرسيد: « اين تانك را كي آورده؟»
دستم را گرفتم طرف بهمن. او هم گفت: «با كمك اين دو برادر.» اسم هايمان را پرسيد. توي دلم گفتم كارمان تمام است! بعد با دستش جيپ لندكروزي كه در فاصله اي از ما نگه داشته بود، نشان داد و گفت: « برين سوار بشين ».
داخل ماشين تميز بود. ما هم پيچيده در گرد و غبار، حيف مان مي آمد با آن سر و وضع داخل ماشين به اين تميزي بنشينيم. ولي دستور فرمانده ي تيپ بود. بعد از ما راننده ي جيپ آمد. كولر ماشين را روشن كرد. خنك شديم. بعد هم آقا مهدي آمد سوار جيپ شد و به راننده گفت: « حركت كن! »
ما سه نفر عقب نشسته بوديم و آقا مهدي هم جلو نشست. مسير حركت به طرف اهواز بود. به دوستانم گفتم: « ما را مي بره اهواز. از آنجا هم سوار قطار مي كنه و مي فرسته تبريز ».
آنها هم چيزي نگفتند. نمي دانستم چه سرنوشتي در انتظارمان است. تا اهواز نه ما حرفي زديم و نه آقا مهدي و نه راننده. وقتي وارد شهر شديم، ماشين يك راست رفت طرف راه آهن. به بهمن و رحيم اشاره كردم كه: «‌ نگفتم مي برد راه آهن؟‌ »
آنها هم مات و متحير نگاه مي كردند. ديگر من فقط به تبريز فكر مي كردم كه با چه رويي برمي گردم!
ماشين يك لحظه از فلكه ي جلوي راه آهن پيچيد رفت مقابل مغازه بستني فروشي نگه داشت. آقا مهدي پياده شد رفت بستني فروشي. ما هم مبهوت به صورت هم زل زده بوديم. پس از چند دقيقه با سه ليوان نوشيدني مخلوط آب هويج با بستني در دستش برگشت. به هر كدام از ما سه نفر يك ليوان مخلوط داد و برگشت براي خودش و راننده هم دو ليوان آب آورد! مخلوط ها را كه آقامهدي آورد،‌ فهميدم كه كارمان درست بوده. كم كم زبان مان باز شد و شروع به صحبت كرديم. از خوشحالي قند توي دلم آب مي شد. آقا مهدي اسم هايمان را در دفترچه اي يادداشت كرد و حركت كرديم آمديم مدرسه ي شهيد براتي كه ستاد تيپ در اهواز بود.
به يكي از نيروهاي تداركاتي گفت: « به اين برادران خدمت كن؛ كمپوتي، كنسروي ... بعد با اتوبوس مي رن جلو ...»
از آقا مهدي جدا شديم و عصر برگشتيم خط. در حالي كه هنوز مخلوط آب هويج با بستني در دهانم مزه مي داد.
*
فرمانده ادوات مي گفت: « محمدزاده اگر 106 قابل داري، بفرست. »
آقا مهدي، اصغر قصاب را صدا مي زد. برخي مواقع كه بي سيم چي جواب مي داد، مي گفت: « گوشي رو بده اصغر خودش صحبت كنه. بده جمشيد خودش صحبت كنه... »
صبح با قايق به همراه تعدادي ديگر از زخمي ها به اورژانس مادر و از آنجا به اهواز تخليه شديم و اعزامم كردند مشهد. در مشهد توي بيمارستان مطلع شديم كه آقا مهدي شهيد شده است.
وقتي خبر شهادت آقا مهدي در بيمارستان پيچيد، نه تنها بچه هاي لشكر عاشورا، كه تمامي بچه هاي رزمنده مجروح در غم و ماتم فرو رفتند. انگار كه عزيزترين شان از دنيا رفته، چشم هاي همه گريان بود. خيال مي كرديم كه ديگر دنيا به آخر رسيده است. همه نقش مؤثر آقا مهدي را در جنگ مي دانستند. هنوز صدايش توي گوشم طنين داشت.
*
پيش از عمليات فتح المبين توي سپاه منطقه پنج تبريز در مورد تشكيل تيپي در جبهه هاي جنگ به نام نيروهاي آذربايجاني حرف هايي شنيده بودم. آن روزها در واحد عمليات سپاه بودم. مرتضي ياغچيان، مصطفي الموسوي، مقصود شجاعي فر، صالح زاده، يوسف توتونكار و بنده رفتيم اهواز. در آن مقطع رزمندگان آذربايجاني در قالب دو گردان شهيد قاضي و شهيد مدني با تيپ 8 نجف اشرف كار مي كردند، فرماندهي اين دو گردان هم بر عهده ي علي تجلايي و داوود نوشاد بود. تيپ نجف اشرف هم بر و بچه هاي نجف آبادِ اصفهان بودند. از اهواز سراغ مقرّ تيپ نجف را پرس و جو كرديم و راهي رقابيه شديم. خود رقابيه هنوز دست عراقي ها بود. در راه كه مي رفتيم مقر تيپ نجف را بوسيله ي تابلوهايي مشخص كرده بودند. توي مقر تيپ يك سنگر كوچكي بود كه سنگر فرماندهي محسوب مي شد، كوچك بود و كم ارتفاع. كنارش دو تا چادر هم سر پا بود. شنيده بوديم كه فرمانده تيپ احمد كاظمي است و معاونش هم مهدي باكري؛ ولي هيچ كدام از اينها را نمي شناختيم. وارد سنگر فرماندهي شديم، سقف سنگر پايين بود و مجبور شديم از همان اول بنشينيم. خودمان را معرفي كرديم؛ گفتيم كه از تبريز آمده ايم و...
يكي از آنهايي كه توي سنگر بود، داشت با بي سيم حرف مي زد.
تا ما خودمان را معرفي كرديم، برگشت به يكي از برادراني كه توي سنگر بود، گفت: « همشهري هاي آقا مهدي آمدند، سريع راهنمايي كنين چادرشان ».
باز سرگرم صحبت با بي سيم شد. در تكاپو بود و آرام و قرار نداشت. از اين كه ما را خوب تحويل گرفته بود، در دلم به اش احساس محبت مي كردم. بالاخره متوجه شديم اين برادر خود احمد كاظمي است و حالا مانده بود مهدي باكري.
به يكي از چادرها راهنمايي شديم، ناهار را همانجا خورديم. پس از ناهار بود كه يك رزمنده اي آمد محجوب و افتاده با لباس خاكي بسيجي. خيلي هم ساده و بي پيرايه برخورد مي كرد. مهرش در همان ديدار اول به دلم نشست. پرس و جو كرديم و فهميديم كه اين برادر هم آقا مهدي باكري است. هنوز آقا مهدي باكري به عنوان فرمانده ي آينده ي تيپ نيروهاي آذربايجان مطرح نبود. داخل چادر بوديم. متوجه شدم كه آقا مهدي بيل به دست گرفته و دارد زمين را مي كند. شست مان خبردار شد كه انگار براي ما چادر آماده مي كند. از چادر زديم بيرون. رفتم جلو تا بيل را از دستش بگيرم، گفت: « شما حالا مهمان هستين، تازه از راه رسيدين و...»
گفتم: « اين حرف ها چيه، اينجا جبهه است و همه بايد با همديگر كمك بكنيم و...»
بقيه ي بچه ها هم آمدند كمك كردند، بيل را از دست آقا مهدي باكري گرفتيم و چادري را براي خودمان برپا ساختيم.
*
بي آنكه به كسي اطلاع داده باشم، اعزام شدم دزفول و در گرداني كه برادرم فرمانده اش بود، سازماندهي شدم. بعد تلفن كردم به مادرم كه نگران نباشد. حالا ديگر توي گردان هم پدرم بود و هم برادرم. پدرم مسئول تداركات گردان بود. بچه ها سر به سرم مي گذاشتند، مي گفتند: « اينجا يك چادر بزنين و همه ي اهل خانواده را هم بيارين اينجا ».
هر وقت پدرم از تداركات چيزي به بچه ها نمي داد، مي آمدند پيش من و مي گفتند كه پدرت مسئول « تداركات! » ‌است.
روزهاي خوش جبهه همينطور گذشت تا اينكه كم كم بوي عمليات همه را به وجد آورد و مي رفت كه روزهاي انتظار به پايان رسد. لشكر عاشورا در سال 62، به جبهه غرب- منطقه عملياتي پنجوين- عزيمت كرد و گردان ما هم در اين كاروان بود. توي خط مقدم پنجوين يك ديده بان بود كه مي گفتند خيلي وقت است به مرخصي نرفته، بالاخره من را به جاي او در ديده باني كاشتند و او رفت مرخصي. تركش كوچكي هم در كتفم جا خوش كرده بود كه اذيتم مي كرد، اما به روي خودم نمي آوردم. دو روز از ديده باني من مي گذشت كه متوجه شدم يك نفر از دوردست ها مي آيد و به سنگرها سركشي مي كند، تا نوبت من برسد، دلم هزار راه رفت.
چه كسي مي تواند باشد؟ براي چه مي آيد و... بالاخره آمد و رسيد به سنگر من، آقا مهدي باكري بود. مثل هميشه سر حال و بشاش، با روحيه و باوقار. تا رسيد كنار من، گفت: « مولائي قارداش يورولمياسان ». ( برادر، خسته نباشي )
انگار خستگي از تنم به در رفت. گويي سالهاست كه ديده بانم.
چند كلمه اي صحبت كرديم و بعد راهش را گرفت و رفت. پس از رفتنش متوجه شدم كه در سنگرم بيسكويت و سيب گذاشته و رفته... بوي سيب، بوي آقا مهدي در سنگرم پيچيده بود.
عمليات والفجر چهار انجام گرفت و گردان ما كه قرار بود يك دشت و يك تپه را از دست عراقي ها خارج كند، توانست خيلي سريع به اهداف خود برسد. توي خط مقدم بوديم كه چند روز بعدش خبر رسيد برادرت زخمي شده، وقتي رسيدم كنارش، دراز به دراز افتاده بود. از سرش تركش خورده بود. سرش را به روي زانو گذاشتم و مشغول صحبت شديم. داشت برايم روحيه مي داد و سفارش مي كرد؛ بايد مقاومت كنيد و... يكي وارد سنگر شد و با لحن دلنشين اما قاطعانه گفت: « برادران! منتظرين آقا سيد از دستمون بره، بردارين زودتر به پشت جبهه منتقل كنين ».
سيد اژدر را روي برانكارد بردند. پدرم هم قبل از عمليات رفته بود تبريز. حالا من تنها بودم.
وقتي آقا مهدي آمد، از من دلجويي كرد و گفت: « سيد كوچك و بزرگوار! تو هم برو تبريز، شايد كاري داشته باشن، به خانواده هم سلام برسان و بگو ناراحت نباشن. حال برادرت خوب مي شه... »
پس از اين حرف ها رفت. مردي با آمدنش شور و نشاط و اميد مي آورد و با رفتنش آتش به دلمان مي زد. برگشتم تبريز. اما هنوز شيريني ديدار و تواضع آقا مهدي را در برخورد با نيروهايش فراموش نكرده بودم و هيچ وقت فراموش نمي كنم.
*
برگشتيم چادر. چند روزي مهمان آقا مهدي بودم و در اين مدت كم، آقا مهدي را روز به روز بيشتر مي شناختم؛ با همه ي آنهايي كه توي چادر بودند يكسان برخورد مي كرد، با ما مي خورد، با ما در يك چادر مي خوابيد، مراجعات را خودش جواب مي داد و هيچ فيلتري وجود نداشت بين مراجعه كنندگان و فرمانده لشكر.
توي چادر آقا مهدي رزمنده اي بود به نام علي عمو كه كارهاي خدماتي چادر را انجام مي داد و وقتي صلوات نمي فرستادند، عصباني مي شد. البته اين را بهانه كرده بود تا مدام در چادر ذكر صلوات باشد. به علي عمو « صلوات عَلَمي » ( پرچم صلوات )‌ مي گفتند. رفتار ‌آقا مهدي با اين آبدارچي و بقيه ي مجموعه ي لشكر هيچ فرقي نداشت.
انساني فهميده، مخلص، خاكي و... كه وقتي در رفتارش دقت مي كردم، فرماندهان صدر اسلام در نظرم مي آمد كه هدفش خدمت و دفاع صادقانه از اسلام است. از حضورم در كنار اين مرد خدايي لذت مي بردم و آرزو مي كردم كه هميشه با او باشم و لحظه اي از او جدا نشوم.(1)

پي نوشت :

1.آشنايي ها،‌ صص 11-13، 25-26، 29، 37-39، 151.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما