بين نيروها مي خوابيد

ظهر بود. صداي زنگ در منزل به گوش رسيد. آقا يوسف بود. در را كه باز كردم، ديدم واي خداي من! باز هم مهمان ناخوانده! با لبخند گفت:
دوشنبه، 14 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بين نيروها مي خوابيد
بين نيروها مي خوابيد

 

نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت




 

زيرعنوان: دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا

مهمان ناخوانده

شهيد يوسف براهني فر
ظهر بود. صداي زنگ در منزل به گوش رسيد. آقا يوسف بود. در را كه باز كردم، ديدم واي خداي من! باز هم مهمان ناخوانده! با لبخند گفت:
- « خانوم! مهمون داريم ايشان مسئول آموزش و پرورش است! برو زود غذايي، چيزي آماده كن ».
-« خب! چرا زودتر خبر ندادين تا چيزي درست كنم؟ حالا خيلي زشته! چي بيارم؟ » لبخندي زد و گفت:
- « در خانه هرچه هست، همان. هر كه هست، هر چي داريم بيار. مگر با مهموناي ديگه چه فرقي دارند‌؟ »
با حيرت نگاهش كردم.
دوباره لبخندي زد.
-« برو تو آشپزخونه و نيمرويي، چيزي درست كن ».
خلاصه با لبخند، مهمانش را به صرف ناهار دعوت كرد.(1)

برخورد محبت آميز با جوانان

شهيد هادي شهابيان
تمام بچه هاي مدرسه ي شبانه روزي را جمع كرد.
- « بچه ها! جلسه ي دعا داريم. هركس شركت كنه، يك هديه به او مي دهم. بچه ها با ذوق و شوق، دور هادي آقا جمع مي شدند. هر جلسه هم هديه اي براي بچه ها تهيه مي كرد. معتقد بود: بايد با كودكان و نوجوانان با محبت برخورد كرد.»(2)

جوانها از ته دل گريه مي كردند

شهيد ابراهيم اميرعباسي
پايين اعلاميه ي شهادتش نوشته بوديم: ‌« وسيله ي اياب و ذهاب مهياست. »
سه تا اتوبوس و دو تا ميني بوس از سپاه گرفته بوديم. به حساب خودمان، خيلي دست بالا گرفته بوديم.
روز تشييع جنازه، جمعيت زيادي آمدند. ماشين هاي ما در مقابل شان، چيزي به حساب نيامد. تازه آن روز فهميدم ابراهيم توي محله شان چه جايگاهي داشته است. فقط كلي از جوان هاي محله آمده بودند؛ جوان هايي كه خيلي هاشان از ته دل گريه مي كردند و اشك مي ريختند. (3)

مهمان عزيز است

شهيد محمد شهاب
وقتي كه « محمد » از جبهه به قم بازمي گشت، دوستش به جبهه مي رفت.
در اين مدت او صبح ها نان مي گرفت و به خانه ي دوستش مي برد. گاهي وقت ها وسايل ديگر را هم تهيه مي كرد و به آنها مي داد. مي گفت: « پول ما، پول امام زمان ( عجل الله تعالي فرجه الشريف ) است و در نتيجه، پول من و پول برادرم فرق نمي كند. »
او با هركسي برخورد مي كرد كه دفعه ي اول ‌آشنايي وي با او بود، بلافاصله به او آدرس مي داد و او را به مهماني دعوت مي كرد. به من مي گفت: « مهمان عزيز است. بايد در بزرگداشت او كوشيد ».(4)

بين نيروها مي خوابيد

شهيد محمد بروجردي
« محمد » روحي بزرگ داشت. شب ها در فرصت هاي مناسبي كه پيدا مي كرد به ميان زندانيان تائب مي رفت و با فروتني به حرف هايشان گوش مي داد و انحراف هايشان را برادرانه يادآور مي شد. گاهي نيمه شب را در كنار آن ها به صبح مي رسانيد و با اعتماد و اطمينان كامل در ميان آن ها مي خوابيد و صبح با آن ها ورزش مي كرد. اين كارهاي محمد چنان آنها را شيفته ي او مي كرد كه بيساري از توّانين كه خود عضو گروهك هاي ضدانقلاب بودند، داوطلبانه به جنگ با ضدّانقلاب مي رفتند و به شهادت مي رسيدند.(5)

بنز را در اختيار ديگران گذاشته بود!

شهيد اسماعيل دقايقي
محبت فراوان او به مجاهدين، كار را به آنجا كشاند كه يك روز يك سرهنگ پناهنده ي عراقي كه در لشكر بدر خدمت مي كرد، به شهيد اسماعيل دقايقي گفت: « اگر دستور بدهي كه دست به برق بزنم، مي زنم، نه به خاطر اطاعت از فرماندهي؛ بلكه به خاطر محبتي كه به شما دارم. »
وقتي يك نفر ماشين بنزي را كه از عراق آورده بود، تقديم او كرد. نپذيرفت و چون با اصرار زياد آن فرد مواجه شد پذيرفت كه ماشين در اختيار لشكر گذاشته شود. خودش با وانت اين طرف و آن طرف مي رفت و آن بنز را در اختيار ديگران گذاشت.(6)

پيرمرد مي خواست دست و پاي او را ببوسد!

شهيد مهدي باكري
شهيد مهدي باكري محبوب دل بسيجي ها بود. آن روز رفتم به اتاقش. پيرمردي بود و آقامهدي. پيرمرد دائم در اصرار و مهدي مدام در انكار.
دقت كه كردم، متوجه شدم كه آن پيرمرد، قصد بوسيدن دست و پاي فرمانده اش را كرده است.(7)

اهميت كار فرهنگي

شهيد سيدحسين علم الهدي
يك نوجوان هويزه اي مي گفت:
هر وقت سيد- شهيد حسين علم الهدي- به نزدمان مي آمد براي ما شيريني و كتاب مي آورد؛ با اينكه فرمانده ي عمليات در محور هويزه و فرمانده ي سپاه هويزه بود از اهميت كار فرهنگي با جوانان غافل نبود.(8)

حساب مردم جداست

شهيد محمد بروجردي
حدود چهارده ساعت در مسير بوديم- در عمليات قائم آل محمد ( صلي الله عليه و آله ) در ماه مبارك رمضان براي پاكسازي روستاهاي « هرمه دول »، « شيپانه جو » و « هرنگه چنه »- در تمام طول مسير، شهيد بروجردي مرتب براي همراهان صحبت مي كرد و در واقع اين مسير حركت را به يك كلاس درس تبديل كرده بود.
من مي توانم ادعا كنم آنچه را در آن چند ساعت از شهيد بروجردي آموخته ام، با تمام آموخته هايم در طول زندگي برابري مي كند.
از جمله صحبت هاي ايشان اين بود كه: « مردم كردستان، مردمي فهيم، مسلمان و مهمان نواز هستند. اين مردم، هوادار ضدّ انقلاب نيستند. حساب مردم از حساب ضدانقلاب جداست. مواظب باشيد ضدّانقلاب، پشت سر مردم سنگر نگيرند. در هر جا كه با چنين صحنه اي مواجه شديد، به خاطر حفظ جان مردم وارد عمل نشويد. »
اين توصيه ها و نصايح همه ي همراهان را منقلب كرده بود. هنگام غروب به ارتفاع مشرف روستاي « هه نگه چنه » رسيديم، قبل از ما، رزمندگان، آنجا را پاكسازي كرده بودند.
شهيد بروجردي دستور داد مردم را جمع كنند تا با آنها ديداري داشته باشد. مردم سريع جمع شدند.
اين انسان وارسته با اينكه فرمانده ي عمليات بود، در كمال بي آلايشي، بالاي سنگي رفت و خطاب به مردم گفت: « مردم! من مي خواهم صادقانه بگويم كه ما آمده ايم به شما خدمت كنيم، مي خواهم بفهمم كه آيا شما، حضور ما را در اينجا مشروع و موجّه مي دانيد يا نه؟ ما در ميان شما بمانيم يا نه؟ »
سكوت بر جمعيت حكمفرما شده بود. به ناگاه يك نفر از ميان جمعيت برخاست و با صراحت تمام، خطاب به شهيد بروجردي گفت: « ما از شما متنفريم! شما به چه حقي آمده ايد و سرزمين ما را اشغال كرده ايد؟ من به نمايندگي از طرف مردم به شما مي گويم، برويد دست از سر ما برداريد! ما به شما هيچ نيازي نداريم، جمع كنيد و از اينجا برويد! »
پيشمرگاني كه در كنار شهيد بروجردي بودند، اجازه خواستند تا اين مرد را دستگير كنند، اما شهيد بروجردي گفت: « مگر، من شما را نصيحت نكردم؟ اين مرد ضدّ انقلاب نيست، يكي از اهالي همين محل است، اجازه بدهيد حرفش را بزند! »
شهيد بروجردي خطاب به آن مردم گفت: « شما آزاديد و هر چه در دل داريد، مي توانيد بر زبان جاري كنيد. »
آن مرد جلوتر آمد. اسائه ي ادب كرد و حرف هاي زشت و ركيكي هم زد و گفت: « شما مانند اسراييلي ها هستيد، آمده ايد و سرزمين ما را اشغال كرده ايد! »
شهيد بروجردي با صبر عجيبي تحمل مي كرد و مرتب دست به محاسنش مي كشيد و در پايان به آن مرد گفت: « خب دوست عزيز! اگر سخني براي گفتن نداري، آيا اجازه مي دهي من هم حرفهايم را بزنم؟ »
مرد گفت: « من هرچه داشتم، گفتم. اگر خواستيد اعدامم كنيد! حالا شما هم اگر حرفي براي گفتن داري بگو. »
شهيد بروجردي سخنانش را با استناد به آياتي از قرآن مجيد آغاز كرد و گفت: « دوست عزيز! تو انسان صادقي هستي، چرا كه بدون واهمه در مقابل ما حرف خودت را زدي و اين كار نشانه ي شهامت و صداقت شماست. »
شهيد بروجردي در مدت بسيار كوتاهي با استدلال هايي كه كرد، آن مرد را كاملاً متقاعد كرد و او پذيرفت كه اشتباه كرده است و اشك از چشمانش جاري شد و گفت: « من نادم و پشيمان هستم، به خدا سوگند شما همان راهي را مي رويد كه اصحاب رسول الله ( صلي الله عليه و آله ) مي رفتند. من احساس شرمندگي مي كنم و نمي دانم چگونه جبران مافات كنم؟ »
شهيد بروجردي ايشان را بغل كرد و بوسيد و او را دلداري داد.
اين مرد در همان زمان به جمع پيشمرگان مسلمان پيوست و بعدها در ركاب شهيد بروجردي در يكي از عمليات جاده ي برهان جام شهادت را سر كشيد و به ديار باقي شتافت.(9)

پي نوشت ها :

1.بالا بلندان، صص 129-130.
2.بالا بلندان، صص 112-113.
3.ساكنان ملك اعظم، 5، ص 92.
4.سروهاي سرخ، ص 179.
5.سروهاي سرخ، ص 79.
6.صنوبرهاي سرخ، صص 66-67.
7.صنوبرهاي سرخ، ص 60.
8.صنوبرهاي سرخ، ص 44.
9.روزهاي سبز كردستان، صص 77-79.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.