اموري چند بهشام بن الحکم نسبت داده شده که بعضي از آنها بر فرض صحت انتساب، نقص بزرگ بلکه کفر است و بعضي از آنها بر فرض صحت انتساب، نقص و عيب نيست، و ما آن امور را ذيلاً نگاشته و دفاع مربوط به آنها را هم از نظر خوانندگان محترم مي گذرانيم:
الف - تجسيم و تشبيه: بعضي گفته اند «هشام» قائل به تجسم خدا بوده و مي گفته است خدا (جسم لا کالأجسام) و به ويژه مخالفين مذهب در اين نسبت پافشاري نموده و با شاخ و برگ و آب و تابي مطلب را بيان کرده اند. «ابومنصور عبدالقاهرين طاهر بغدادي» متوفي به سال 429 هجري صاحب کتاب «الفرق بين الفرق» در صفحهي 41 آن کتاب مي گويد: «بزعم هشام، معبود او جسم و داراي حد و نهايت است، طويل و عريض و عميق است، طولش مانند عرضش و عرضش مانند عمقش مي باشد، ولي طول و عرضش زايد بر ذات نيست، و حرکت او در طول بيشتر از حرکت او در عرض نيست. و نيز بزعم «هشام»، خدا نور ساطع است، مانند شمش نقرهي صاف مي درخشد و مانند مرواريد مدور از تمام جوانب نوراني است و نيز بزعم «هشام»، خدا رنگ و طعم و بو دارد، و بحس لامسه احساس مي شود، ولي رنگش عين طعم و طعمش عين بو است و همه عين ذات او هستند. و نيز به هشام نسبت داده است که او قائل بوده که خدا به اندازهي هفت وجب با وجبهاي خود او است. و جز اين از نسبتهايي که انسان از خواندنش دچار حيرت مي شود.
دفاع - اغلب اين نسبتها کاملاً بي اساس و از مجعولات مخالفين است. قائلين به اين خرافات براي استفادهي از وجاهت علمي «هشام» و تأييد عقايد باطلهي خود اين خرافات را «به هشام» نسبت داده اند و ديگران از موقعيت استفاده نموده براي آلوده کردن مذهب تشيع و لکه دار کردن دامن قدس و وجاهت دانشمندان شيعه اين اتهامات را به نظر قول تلقي کرده و نقطهي ضعف آنان معرفي کرده اند. چنان که به زراره و غير او از بزرگان اصحاب ائمه (عليه السلام) نسبتهاي ناروايي داده اند. و گاهي ائمهي هدي هم از باب تقيه و به منظور حفظ جان شيعيان خود آن اتهامات را به عنوان حقيقت تلقي کرده از اصحاب خاص خود دفاع نمي کردند بلکه از آنان بيزاري مي جستند. بلي فقط نسبتي که در روايات شيعه و خاصه هم ديده مي شود اين است که «هشام» اين جمله «جسم لاکالاجسام» را گفته است لکن معلوم نيست که خود معتقد بمفاد اين جمله باشد.
«سيد مرتضي علم الهدي» در کتاب «شافي» فرموده اکثر اصحاب ما مي گويند که اين جمله «جسم لا کالأجسام» را در مقام مناظره برسبيل الزام بمعتزله گفته است. مؤيد اين معني گفتار صاحب «ملل و نحل» است که مي گويد «هشاميه اصحاب هشام بن الحکم که صاحب مقاله ي تشبيه است مي باشند. هشام از متکلمين شيعه بوده و بين او و ابوالهذيل مناظراتي واقع شده... هشام بن الحکم داراي فکر عميقي بوده روا نيست که از الزامات او بر معتزله غفلت کرد و الزامات او را جزء عقايد او شمرد چه آنکه مقام اين مرد بالاتر از اين الزامات بوده و اعتقادش با آنچه در مقام الزام مي گويد مغاير است و از حد تشبيه بدور است گواه اين مدعي آنست که هشام در مقام مناظره ي باغلاة گفته است (بعضي نقل کرده اند در مقام مناظره ي با معتزله گفته است) تو مي گويي خداوند عالم بعلم است و علم اوعين ذات است پس با ممکنات در عالم بعلم بودن شرکت دارد و از جهت اتحاد علم و ذات با ممکنات مغايرت دارد. بنابراين عالم است بر خلاف علماء پس چرا نمي گويي خدا جسمي است بر خلاف اجسام و صورتي است بر خلاف صورتها و براي او قدرتي است بر خلاف قدرتها الي غير ذلک».
از اين گفتار به خوبي آشکار مي شود که «هشام» خود عقيده به تجسم نداشته و در مقام الزام خصم اين جمله را اظهار کرده است؛ و بقيهي شاخ و برگها که صاحب «الفرق بين الفرق» و ديگران اضافه کرده اند بکلي بي اساس است.
چگونه ممکن است کسي که مورد وثوق و اعتماد امام «صادق» (عليه السلام) و «امام کاظم» (عليه السلام) بوده و پيشوايان دين با عبارات مختلف نسبت به او اظهار علاقه کرده اند و او را با حداثت سن مورد تعظيم و تکريم قرار داده بر ساير اصحاب مقدم مي کردند و در مناظرات امام صادق و امام کاظم عليهما السلام حاضر بوده و قسمتي از مناظرات را خود روايت کرده که بعضي از آنها را در همين کتاب نقل خواهيم کرد و در مناظرات صريحاً نفي تجسم خدا شده و مدار معرفت خداوند را بر نفي تعطيل و تشبيه قرار داده اند باين جمله (جسم لاکالاجسام) معتقد باشد.
علاوه بر اين با ارادتي که «هشام بن الحکم» به اين خاندان داشته و با اخلاص کامل دفاع از اهل بيت را شعار خود قرار داده و هماره با دشمنان ايشان در مبارزه بوده و عاقبت جان خود را فديهي اين فداکاري و مبارزه قرار داده است چگونه تصور مي شود که خلاف عقيدهي ايشان در اصول سخني بگويد.
2- ممکن است اين عقيده هنگامي از او ابراز شده باشد که پيرو مکتبهاي باطل مانند مکتب «ابوشاکر ديصاني» و مکتب «ابن صفوان» بوده است (چه در قسمت تشرف به مکتب ولايت گفته شد که «هشام بن الحکم قبل از ورود به مکتب ولايت مکتبهاي مختلفي ديده است) و بعد از ورود به مکتب ولايت و استفادهي از سرچشمهي حکمت و معرفت و استنارهي بنور نير اعظم دانش، تمام زواياي قلب هشام به نور معرفت منور گشته نقطهي تاريکي در قلب و مغز او باقي نمانده است.
مؤيد اين احتمال حديثي است که مرحوم «مامقاني» «در تنقيح المقاش» آورده و خلاصه اش به فارسي چنين است: هشام بن الحکم به منظور زيارت «امام صادق» (عليه السلام) و تشرف به خدمتش وارد مدينه شد و چون استيذان کرد اجازه اش ندادند و گفتند مادام که قائل به تجسم خدا هستي خدمت آنجناب نخواهي رسيد «هشام» گفت و الله اعتقاد من به تجسم از اين باب است که تصور ميکردم اين عقيده مطابق عقيدهي امام من است و حال که مولاي من از اين عقيده بيزار است توبه مي کنم و از عقيدهي مزبور بيزاري مي جويم.
ب - باستناد بعضي از روايات به هشام نسبت داده اند که ترک تقيه نموده و مخالف دستور امام دائر به ترک مناظره و امر به سکوت رفتار کرده و در نتيجهي مخالفت فرمان سکوت و ادامهي مناظره با دشمنان باعث حبس و کشته شدن «موسي بن جعفر» (عليه السلام) شده است.
دفاع:
1- روايات مدح قوي تر است، بلکه بعضي ادعاي تواتر آنها را نموده اند. به علاوه توثيق و تجليل از دانشمندان بزرگ اسلامي نسبت به هشام، روايات مدح را تأييد مي نمايد. بنابراين هيچ مستبعد نيست که روايات قدح مجعول و منشأش حسد نسبت به مقام «هشام بن الحکم» باشد. چنانکه اين توجيه را تأييد مي کند فرمايش حضرت «رضا» (عليه السلام) که فرمود: رحمة الله کان عبداً ناصحاً اوذي من قبل اصحابه حسداً خداوند رحمتش کند بندهي خيرخواهي بود، اصحابش از نظر حسد آزارش کردند.از اين روايت استفاده مي شود که اصحاب «هشام بن الحکم» با مخالفين در جعل نسبت هاي ناروا همکاري داشته اند چه خوش گفت شاعر عرب: محسّد بخلال فيه فاضلة وليس تفترق النعماء و الحسد. يعني او نظر بصفات فاضله اش مورد حسد واقع شده است، البته نعمت از حسد تنگ نظران جدائي ندارد بلکه هر دو باهمند. و برفرض مجعول نبودن به منظور جمع بين آنها و اخباري که دلالت بر مدح هشام و دعا کردن ائمه براي او و احترام مخصوص نسبت به او و مقدم کردنش بر ساير اصحاب با جوانيش و کبرسن سائرين دارند، لازم است روايات قادحه را حمل بر تقيه نماييم و بگوييم که آنها از نظر تقيه و حفظ جان «هشام بن الحکم» از معصوم رسيده است و مؤيد اين توجيه استرحام حضرت «رضا» (عليه السلام) و حضرت «جواد» (عليه السلام) با تعليل به اين که از ناحيهي اهل بيت دفاع مي کرد مي باشد. (و مادر قسمت علاقمندي اهل بيت روايات دالهي بر ترحم آن دو امام را براي او ذکر کرديم). چه اگر هشام گناهکار بود و شرکت درخون امام هفتم داشت حضرت رضا و حضرت جواد عليهما السلام براي او استرحام نمي کردند؛ بنابراين خبري که از حضرت رضا (عليه السلام) نقل شده و ظاهرش از شرکت او در خون امام هفتم حکايت مي کند محمول بر تقيه است. بهترين گواه اين توجيه، فرمايش امام هشتم حضرت «رضا» (عليه السلام) است که «موسي المشرقي» (1) به حضرت «رضا» (عليه السلام) عرض کرد «موسي بن صالح» (2) و «ابوالاسود» (3) از شما راجع به هشام بن الحکم پرسش کرده اند فرموده ايد گمراه و گمراه کننده است و در خون «ابوالحسن موسي بن جعفر» (عليه السلام) شرکت کرده است آيا آنچه اين دو نفر دربارهي هشام گفته اند صحيح است؟ چه مي فرماييد اي آقاي ما، آيا او را دوست بداريم؟ فرمود بلي. مجدداً عرض کرد آيا بطور قطع او را دوست بداريم فرمود بلي او را دوست داريد بلي او را دوست داريد وقتي که سخن گفتم عمل کن و تغيير مده. اينک بيرون رو و بگو به ايشان که امام مرا امر به دوستي هشام کرده. سپس «مشرقي» رو باصحاب امام کرد بطوري که سخن او را امام مي شنيد و گفت من نگفتم که آنچه دربارهي «هشام» گفته ام رأي امام است؟ امام سکوت فرمود. از سکوت امام استفاده مي شود که آنچه قبلاً به مشرقي فرموده صحيح است و از باب تقيه و حفظ جان هشام يا خودش فرموده است و پس از رفع محذور امر به دوستي هشام مي فرمايد.
خلاصه آنکه شبهه يي نيست که «هشام» از شيعيان آل محمد و عقيده مند به گفتار آنان بوده و امر ايشان را امتثال مي کرد و خدمت ايشان مکرر مي رسيد و با ايشان بسيار ملاقات مي کرد و اخذ معارف و علوم و احکام مي نمود حتي در امور عادي و بيع و شري با اتکاء به فرمايش ايشان اقدام مي کرد اگر اين نسبت صحيح بود چگونه او را مي پذيرفتند و در رديف خواص اصحاب خود قرار مي دادند بعلاوه چگونه ممکن بود حضرت «رضا» و حضرت «جواد» عليهما السلام براي او طلب رحمت کنند و استرحام آن دو بزرگوار کاشف از اين است که از وي چيزي که موجب حبس امام هفتم (عليه السلام) يا قتلش باشد صادر نشده است.
2- دليلي در دست نيست که هشام عالماً عامداً مرتکب خلاف تقيه شده و زمينهي حبس و گرفتاري «موسي بن جعفر (عليه السلام) را فراهم کرده باشد زيرا:
اولاً دستور امام دائر بترک مناظره در ايام مهدي عباسي بوده و در زمان او «هشام» سکوت اختيار کرد و امتثال امر امام نمود و پس از مردن مهدي و زوال تقيه سکوت را شکست و اگر «هشام» معاند بود و مخالف دستور رفتار مي کرد در زمان مهدي هم سکوت نمي کرد.
ثانياً اساساً معلوم نيست که امر به سکوت و ترک مناظره شامل هشام باشد ولو اينکه صورة براي رعايت مصلحت، امام قاصدي هم نزد هشام روانه کرده و امر به سکوت را به او هم ابلاغ کرده باشد؛ چه از پاسخ هشام بآن قاصد که گفت (مثلي لاينهي من الکلام) مانند من از سخن گفتن ممنوع نيست پيداست که منع از مناظره مخصوص کساني بوده که در فن مناظره مهارت نداشتند، يا احاطهي آنها به معارف و اصول حقائق به اندازهي کافي نبوده، و از مناظرات آنان مفاسدي توليد مي شده است. و ظاهراً ارسال قاصد، و ابلاغ منع حتي نسبت به هشام براي اين بوده است که ديگران در خود احساس حقارت ننموده دلخور نشوند، و در باطن، هشام اذن خصوصي داشته و اگر واقعاً هشام از مناظره ممنوع بود، با آن اخلاصي که هشام در کارهاي خود داشته (4)، و قرب و منزلتي که نزد ائمه داشته، چگونه اقدام به مناظره مي کرد.
ثالثاً مگر «موسي بن جعفر» (عليه السلام) شخص گمنامي بود، که اطلاع هرون به وجود او، متوقف بر بيانات و سخنان هشام باشد، تا آن که گفته شود هشام، با بيانات خود و اقامهي برهان، بر امامت «موسي به جعفر» (ع) سبب زنداني شدن و قتل آن بزرگوار گرديد. چنين نيست، بلکه سبب زندان و قتل آن بزرگوار باطناً حب رياست هرون بود، و وجود موسي بن جعفر (عليه السلام) را معارض اساس سلطنت خود مي ديد. و ظاهراً سعايت «محمد بن اسمعيل بن جعفر» بوده است که به مجرد رسيدن نزد هرون گفت «دو خليفه در روي زمين وجود دارد يکي «موسي بن جعفر» (عليه السلام) است در مدينه که خراج برايش مي آورند و ديگري تو هستي در عراق که براي تو هم خراج مي آورند. (5)
ج - تکفير «عبدالرحمن بن حجاج» (6) را دليل انحراف هشام قرار داده اند و شرح آن از اين قرار است: که گروهي از اصحاب که عبارت از «هشام بن الحکم»، و «هشام بن سالم و «جميل بن دراج» (7) و «عبدالرحمن بن حجاج» و «محمد بن حمران» (8) و «سعيد بن غزوان» (9) و عده يي ديگر که مجموعاً در حدود پانزده نفر بودند در مجلسي اجتماع کردند و از هشام بن الحکم تقاضا نمودند که با «هشام بن سالم» راجع به توحيد و صفات خدا مناظره کنند تا به ببيند کداميک در احتجاج نيرومندتر هستند. «هشام بن سالم» مناظره را به شرط حکميت محمد ابن ابي عمير (10) قبول کرد و هشام بن الحکم هم مناظره را به حکميت محمد بن هشام (11) پذيرفت. مناظره شروع شد سخن بجائي رسيد که «هشام» کلام خدا را که به وسيلهي ايجاد صوت صورت مي گيرد بزدن عود ( يکي از آلات موسيقي) تشبيه کرد. «عبدالرحمن بن حجاج» به هشام گفت: بالله العظيم کفر گفتي و از طريق عقل منحرف شدي واي بر تو نتوانستي کلام خدا را به چيزي جز عود تشبيه کني؟
راوي داستان، مي گويد جريان را «عبدالرحمن» «بموسي بن جعفر» (عليه السلام) نوشت و تقاضا کرد که امام حق و واقع را بيان نمايد تا دانسته شود که چه صفتي را سزاوار است به خدا نسبت داد. امام در پاسخ نامه نوشت: منظورت را فهميدم خداوند رحمتت کند بدان که خداوند برتر و بالاتر و والاتر از اين است که فهم بشر کنه و حقيقت صفت او را ادراک نمايد پس آن صفاتي را که خدا براي خود معرفي کرده اثبات کنيد و در ماسواي آنها از سخن خودداري نمائيد.
دفاع: گرچه «عبدالرحمن» مرد موثقي است، لکن موقف بودن در نقل روايت، دليل فهم و ذکاوت و مصاب بودنش در تکفير هشام نيست؛ چه تکفيرش شام را مبتني بر بساطت و سادگي بوده و در قضاوت عجله کرده، و صرف تشبيه هشام را منشاء کفر وي قرار داده است، با اينکه هيچ دليلي در دست نيست که صرف تشبيه کلام خدا بعود موجب کفر باشد؛ زيرا تشبيه براي تقريب و نزديک کردن مطلب به ذهن است. چه خوش گفته «صاحب تنقيح المقال» قدس سره که مثل «عبدالرحمن» در اين تکفير، مثل تکفير آن مرد اصولي است شخص اخباري را و اجمال آن حکايت از اين قرار است: مرد اصولي با مردي اخباري راجع به نجاست آهن مناظره مي کرد به مجرد اينکه اخباري اظهار کرد آهن نجس است اصولي او را باستناد اينکه گفتار تو مستلزم اين است که ضريح حضرت ابوالفضل نجس باشد (چون آنروز ضريح آن حضرت آهن بود) تکفير کرد و گفت تو ميگوئي ضريح آن حضرت نجس است و به اين وسيله اخباري را هو کرد و تمسک به ادلهي طهارت نکرد که حقيقت مطلب را بيان کرده باشد. «عبدالرحمن» هم به مجرد استماع تشبيه هشام عجولانه مبادرت بتکفير هشام نمود. علاوه بر اين «عبدالرحمن» نه طرف مناظره بود نه حکم مناظره. بهتر اين بود که قضاوت را بعهدهي حکمين که محمد بن ابي عمير و محمد بن هشام بودند واگذار مي کرد. در صورتي که حکمين ساکت بودند و همچنين طرف مناظره که «هشام بن سالم» است ساکت بود و فهم آنان در تشخيص سخنان کفرآميز از فهم «عبدالرحمن» کمتر نبود مع الوصف مبادرتش بتکفير بايد حمل بر بساطت و سادگي شود و گواه بر اين که اين تکفير ارزش ندارد پاسخ امام (عليه السلام) است زيرا در پاسخ امام هم دليلي بر صحت اين تکفير نيست بلکه امام هيچ متعرض صحت و سقم تشبيه و تکفير نشده و بطور کلي پاسخي راجع به صفات خدا بيان فرموده آري يکي از ابتلائات ائمه معارضه و منازعهي اصحاب بوده و چون نمي خواستند دل هيچ يک شکسته شود پاسخ را به طور کلي بيان مي کردند.
د - يکي از انتقادات مخالفين «هشام» اين است که او شاگرد «ابوشاکر ديصاني» بوده و ابوشاکر زنديق است.
دفاع: علاوه بر اينکه اين ادعا سند محکمي ندارد بر فرض صحت، دليل بر انحراف «هشام» نيست، چنانچه در تشرف به مکتب ولايت گفتيم صرف شاگردي شخص بي ديني، دليل بي ديني و انحراف شاگرد نمي شود چه گفته اند «الحکمة ضالّة المؤمن ياخذها حيث وجدها» حکمت گمشدهي مؤمن است هر جا که آنرا بيابد فرا مي گيرد.
هـ - يکي از انتقاداتي که مخالفين بدان تکيه کرده اند قول ببدا به توهم اينکه تجويز بدا نسبت به خدا مستلزم تجويز خطا نسبت به ساحت قدس الهي است.
دفاع - قول ببدا نه تنها مستند به هشام است بلکه از عقايد شيعهي اثنا عشريه و به گمان عامه (13) از امتيازات آنان است. و تجويز بدا مستلزم تجويز خطا بر خدا نيست. چگونه ممکن است شيعه که خطا را نسبت به پيغمبران و پيشوايان دين خود روا نمي دارند نسبت به خدا روا دارند. و اشتباه مخالفين از اينجا سرچشمه گرفته که گمان کرده اند بدا به معني ظهور بعدالخفا (آشکار شدن چيزي براي خدا بعد از نهان بودن آن) مي باشد و اين معني علاوه بر اينکه مستلزم تجويز خطا است، مستلزم جهل و ناداني نيز مي باشد و خداي تعالي منزه از ناداني و خطا است. و شيعه بداي باين معني را به خدا نسبت نمي دهد. بلکه بدائي را که شيعه به خدا نسبت مي دهد، به معني اظهار بعدالاخفاء (آشکار ساختن بعد از پنهان کردن) است. مثلاً يکي از موارد بدا آن است که خدا به چيزي امر کند و قبل از وقوعش در وقتش نهي فرمايد چنانکه در داستان ذبح اسمعيل خدا ابراهيم را مأمور به ذبح وي فرمود و قبل از وقوع ذبح، او را از آن نهي کرد. مخالفين نتوانسته اند تصور کنند که ممکن است امري نظر به مصالحي در خود امر از قبيل مصلحت آزمايش، به چيزي تعلق گيرد و در خود آن چيز مصلحتي نباشد و پس از حصول نتيجه يعني آزمايش، نهي بدان چيزي که مورد امر واقع شده است تعلق گيرد و اين نهي بعد از امر، از نظر پشيماني و ندامت يا مکشوف شدن زيان و ضرر براي خدا نباشد و اگر موضوع را با اصول مقررهي شيعه بسنجند مطلب براي آنان روشن مي شود خلاصه مراد از بدا در مورد مذکور همان معني است که گاهي آقائي براي فهماندن حس انقياد خدمتگزار خود به ديگران وي را به کار دشواري امر نمايد و پس از شروع خدمتگزار در مقدمات آن کار، آقا او را از آن کار باز دارد و داستان ذبح اسمعيل از اين قبيل است که خداوند به منظور اعلام مقام رضا و تسليم ابراهيم خليل وي را در خواب به ذبح فرزند عزيزش اسمعيل مأمور فرمود و چون او و فرزندش هر دو تسليم امر پروردگار شدند و آثار رضا از آنان آشکار گرديد و در انجام مقدمات شتاب کردند خداوند از ذبح اسمعيل منع کرد و پدر و پسر را ثنا گفت و اجر ايشان را افزون گرداند. و بالجمله از اول ذبح اسمعيل منظور و مقصود نبوده و فقط مقدمات ذبح مطلوب و منظور بوده است و اين مطلب را پروردگار از باب آزمايش از ابراهيم پنهان داشت، و به جملهي (قد صدقّت الرّؤيا) اعلام فرمود. و البته در اين زمينه سخن بسيار است لکن چون خارج از حوصلهي اين کتاب است به همين اندازه اکتفا مي کنيم لکن اين قسمت را ناگفته نگذاريم که اين مثالي که بيان کرديم در تشريعيّات بود. تکوينيّات هم چنين است مانند زياد شدن ايام زندگاني و تأخير مرگها به واسطهي صدقه و صلهي رحم و سعادت و شقاوت و عاقبت به خير شدن و عاقبت به شر شدن که ممکن است اين امور از نظر وجود شرايط براي بعضي از اوليا مخفي بوده و از آنها بي خبر باشند، سپس با تحقق شرط بدا حاصل شود يعني بعد از خفا ظهور يابد و بعد از نهان بودن آشکار شود.
و - به هشام بن الحکم نسبت داده اند که عقيده داشته به اينکه خداوند به حوادث آتيه علم ندارد و تالي فاسد اين عقيده آن است که علم خداوند حادث باشد و براي فرار از اين تالي فاسد معتقد بوده که علم خدا نه متصف به حدوث گردد و نه متصف به قدم؛ زيرا که علم خدا صفت است و صفت متصف نگردد. و علم خدا نه صفتي است که قائم به خدا باشد و نه عين ذات است و نه غير ذات.
گرچه در اين عقيده تنها نيست چه گروهي از عامه مانند «ابوحسين بصري معتزلي» و «هشام فوطي معتزلي» (13) و «جهم بن صفوان جبري» نيز با اين عقيده موافقند لکن با عقيدهي اماميه و روايات متواتره که علم خدا را به حوادث قبل از آفريدن آنها اثبات مي کنند از قبيل «عالم اذا لامعلوم» مخالف مي باشد.
دفاع - چنانکه «شيخ مفيد» و «سيد مرتضي» اعلي الله مقامهما فرموده اند معلوم نيست که نسبت معتزله اين عقيده را به هشام مقرون به صدق و حقيقت باشد بلکه ممکن است که معتزله براساس مخالفت مذهبي تخرص به غيب نموده اين نسبت ناروا را بوي داده باشند، و موافقين هشام هم بدون تأمل و تحقيق در اين نسبت از آنان تقليد کرده باشند؛ چه کتابي از هشام در اين باب ديده نشده و مجلس مناظره يي که در آن مجلس اين عقيده را اظهار کرده باشد حکايت نشده و سخنان «هشام» در امامت و مسائل امتحان بر خلاف اين عقيده است.
مرحوم «سيد مرتضي» در کتاب شافي مي فرمايد «و اما حديث العلم فهذا ايضاً من حکاياتهم المختلقة و ما نعرف للرجل کتاباً و لا حکاه عنه ثقة».
ترجمه: اما داستان علم اين هم از حکايات مجعوله مخالفين است نه کتابي راجع به اين موضوع از «هشام بن الحکم» معرفي شده و نه شخص موثقي اين داستان را حکايت کرده است.
و تمام اين حکايات و اتهامات را جز «جاحظ» (14) و «نظام» (15) کسي نقل نکرده و اين دو نفر مورد وثوق و اعتماد نيستند. و از مؤيدات افترا بودن اين نسبت روايتي است که «هشام» از امام صادق نقل مي کند و ما در بخش روايات نقل خواهيم کرد و در آن روايت امام در مقام جواب سؤال از علم خدا به حوادث قبل از وجود آنها تصريح مي فرمايد به اينکه خداوند قبل از آفريدن حوادث بدانها علم داشته و با علاقه و ارادت هشام به امام صادق (عليه السلام) و لطف و توجه مخصوص امام به وي چگونه ممکن است برخلاف راي پيشواي خود چنين عقيده يي را اتخاذ کند.
و بر فرض صحت انتساب، ممکن است اين عقيده قبل از تشرف به مکتب ولايت باشد؛ چه سابقاً گفته شد که قبل از تشرفش به مکتب امام صادق (عليه السلام) از پيروان جهم بن صفوان بوده و اين عقيده از آثار آن مکتب است و پس از تشرف به مکتب ولايت از اين عقيده عدول کرده است.
ز - به هشام بن الحکم نسبت داده اند که قائل به جواز ديدار خدا با چشم سر بوده است. گرچه اشاعره ديدار خدا را تجويز مي نمايند و بر فرض صحت اين نسبت هشام تنها نيست و لکن فقها و متکلمان شيعهي اماميه و اکثر معتزله باتفاق قائل به استحالهي ديدار خدا با چشم مي باشند و قرآن کريم و اخبار متواتره عقيدهي فقها و متکلمان اماميه را تأييد مي کند و ما در کتاب علم کلام ادلهي طرفين را به طور تفصيل بيان کرده ايم طالبين به آن کتاب مراجعه فرمايند.
دفاع : اين نسبت هم مانند ساير نسبتها از طريق موثقي ثابت نشده بلکه از جمله اتهاماتي است که دشمنان «هشام بن الحکم» در مقام طعن بر روي بدو نسبت داده اند. و ممکن است که اين اتهام متکي به استنباط گويندگان باشد نه اينکه از خود هشام بن الحکم شنيده باشند. و سند اين استنباط عبارت از گفتاري است که «هشام» در مقام مناظره گفته است (جسم لا کالا جسام) و از اين گفتارش چنين استنباط کرده اند که چون هشام عقيده به تجسم دارد پس معتقد به جواز ديدار خدا هم ميباشد. و بر فرض اينکه اين نسبت هم صحيح و واقعاً «هشام بن الحکم» چنين عقيده يي را اظهار کرده باشد از توابع قول به تجسم است که از آن عقيده بعد از استبصار و تشرف به مکتب ولايت عدول کرده است.
پينوشتها:
1. «موسي المشرقي» از روات شيعه و از اصحاب امام هشتم عليه السلام است.
2. «موسي بن صالح» از اخيار محدثين شيعه و از اصحاب امام هفتم و هشتم عليها السلام بوده است.
3. «ابوالاسود» از اصحاب امام هشتم عليه السلام و داماد علي بن يقطين بوده است.
4. «ابوعمرو کشي» روايت کرده که «هشام بن الحکم» در مناجاتش مي گفت اللهم ما عملت و اعمل من خير مفترض و غير مفترض فجميعه عن رسول الله و اهل بيته الصادقين صلوات الله عليه و عليهم حسب منازلهم عندک فتقبّل ذلک کلّه مني واعطني من جزيل جزاءک به ما انت اهله». بارالها هر عملي که انجام داده و مي دهم از واجب و مستحب از برکت پيغمبر و خانوادهي صادقين اوست. درودت به اندازهي درجات و منزلت ايشان نزد تو بر روان آنان باد.
پروردگارا کارهاي مرا بپذير و در مقابل اين کارها در خور بزرگيت به من پاداش بزرگ عنايت کن.
5. کشي از ابوجعفر محمد بن قولويه قمي روايتي آورده که خلاصه اش اين است: ابن فولويه گفت بعضي از مشايخ (نامش را ذکر نکرد) مرا حديث کرد از علي بن جعفر بن محمد عليهما السلام که گفت محمدبن اسماعيل بن جعفر از من درخواست کرد از موسي بن جعفر (عليه السلام) تقاضا کنم که به وي اجازه دهد که به عراق مسافرت کند و از وي راضي شود و او را توصيه و موعظه نمايد. علي بن جعفر گفت: من منتظر وقت بودم تا اين که امام براي وضو ساختن از مجلس خارج شد و موقع خلوتي که بتوانم با حضرتش سخن بگويم برايم پيدا شد، عرض کردم برادر زاده ات محمد بن اسمعيل تقاضا دارد که به وي اجازهي مسافرت به عراق مرحمت فرمائي و او را توصيه فرمائي. امام اجازه اش داد پس از مراجعت امام به مجلس، محمد بن اسمعيل برخاست عرض کرد: اي عم بزرگوار دوست دارم که توصيه اي به من بفرمائي. فرمود به تو توصيه مي کنم که در خون من از عذاب خدا بترس.عرض کرد: خداوند لعنت کند کسي را که در خونت سعايت کند. مجدداً درخواست کرد مرا توصيه اي بفرما. بار ديگر امام همان جمله را تکرار کرد. سپس کيسه اي که حاوي يکصد و پنجاه دينار بود به وي مرحمت کرد بعد کيسهي ديگري که يکصد و پنجاه دينار داشت به او عطا فرمود براي مرتبهي سوم نيز يکصد و پنجاه دينار ديگر به او لطف کرد مرتبهي چهارم امر کرد يک هزار و پانصد درهم که نزد حضرتش بود بردارد تمام اين پولها را دريافت کرد. عرض کردند: چرا پول بسيار به او مرحمت مي کنيد؟! فرمود براي اين که وقتي که او قطع رحم کند و من صلهي رحم نمايم، حجتم بر او قويتر شود. پس از اين محمد بن اسمعيل به عراق رفت. پس از رسيدن به بغداد با همان لباس سفر بدون اينکه منزل بگيرد و استراحت کند به در قصر هرون رفت و از دربان اجازه ورود خواست.
دربان گفت برو منزل لباس سفر از تنت بيرون کن و برگرد تا تو را بدون اجازه نزد هرون برم اينک هرون در خواب است. گفت: به هرون اعلام خواهم کرد که من براي شرفيابي آمدم دربان راهم نداد، ناگزير دربان حضور محمدبن اسمعيل را به هرون اعلام کرد هرون امر کرد که يارش دهد. آنگاه وارد شد و به مجرد ورود گفت يااميرالمؤمنين آيا دو خليفه در روي زمين مي باشد يکي موسي بن جعفر که خراج نزدش بياورند و ديگري تو که براي تو هم خراج بياورند: سپس با دو مرتبه سوگند به خدا سخنش را تأکيد و تأييد کرد هرون يکصد هزار درهم به او حواله کرد. حوالهي پول را گرفت و به منزلش برگشت در دل شب باد قولنج او را گرفت همان شب از دنيا رفت و فرداي آن روز مالي که به او حمله شده بود برگشت. فاعتبروا يا اولي الابصار.
6. عبدالرحمن بن حجاج بجلي از اصحاب حضرت «صادق و کاظم (عليه السلام)» و از متکلمين و محدثين و مورد وثوق و اعتماد اماميه است؛ وکيل حضرت صادق بوده و امام به او اجازهي سخن گفتن با اهل مدينه داده بود با اين بيان: «اي عبدالرحمن با اهل مدينه سخن گوي، به حقيقت دوست دارم که در ميان رجال تشيع مانند تو ديده شود. و به او نسبت کيسانيت داده شده ولي گفته اند که در زمان حضرت رضا (عليه السلام) از مذهب کيسانيه عدول کرده به مذهب حق گرائيد. ولي اصل نسبت محقق نيست و از اين جهت بزرگان علم رجال باين نسبت اعتمادي ننموده تصديق بانحراف او نکرده اند بلکه روايات او را مورد قبول قرار داده اند.
7. «جميل بن دراج» از بزرگان محدثين و فقهاي اصحاب امام صادق و امام کاظم (عليه السلام) است و از اصحاب اجماع مي باشد يعني فقها بر تصحيح روايات او و عمل به آنها اجماع کرده اند و در بين فقهاء اصحاب اجماع که شش نفرند، داناتر به فقه و بيناتر به احکام بوده و صاحب اصلي از اصول اربعه مائه (چهارصد اصل) مي باشد. با فشار اقتصادي مي ساخت و حاضر به قضاوت نبود برخلاف برادرش «نوح بن دراج» که از وي کوچکتر بود مع ذلک قضاوت کوفه را قبول کرد. به وي گفتند چرا قضاوت کوفه را قبول کردي و از عمال خلفا گرديدي؟ گفت: بدين جهت که روزي از برادرم پرسيدم چرا به مسجد حاضر نمي شوي؟! گفت: ازار (زير جامه) ندارم. منظور از اين سخن نوح اين است که هر که با دستگاه موافقت نکند بايد با فقر دست بگريبان باشد چنانکه برادرم فاقد زيرجامه است. به هر جهت اضافه بر مراتب علمي مراتب زهد و تقوي و عبادت او هم جالب توجه بوده «فضل بن شاذان» روايت کرده که وارد بر «محمد بن ابي عمير» شدم و او در سجده بود سجده را طول داد. پس از آن که سر از سجده برداشت گفتم: چقدر سجده را طول مي دهي؟ گفت: اگر سجدهي «جميل بن دراج» را مي ديدي چه مي گفتي؟ روزي وارد بر «جميل بن دراج» شدم او هم در سجده بود سجده را طول داد پس از فراغت از سجده گفتم: چقدر سجده ات طول کشيد؟ گفت: اگر سجدهي «معروف بن خربوذ» را مي ديدي چه مي گفتي؟
البته اين اصحاب اقتدا به پيشواي خود؛ موسي بن جعفر (عليه السلام) کرده بودند که حليف السجدة الطويله بوده است.
«جميل بن دراج» اضافه بر اينکه گنجينهي علوم ظاهري بوده از اصحاب سرّ «حضرت صادق» (عليه السلام) هم بوده است. کشاف حقائق، حقايق و اسراري را باو القا فرموده و دستور داده بود که جز آنچه رفاقت در آن اتفاق دارند چيزي را بآنها اظهار مکن. در پايان زندگاني نابينا شده بود و در زمان امام هشتم بدرود زندگاني گف.
8. «محمد بن حمران» نام سه نفر است:
1- «محمد بن حمران بن اعين شيباني» که مورد وثوق و از اصحاب حضرت «صادق» (عليه السلام) بوده واز مشايخ «ابن ابي عمير» و متکلمين شيعه به شمار مي رود.
2- حمد بن حمران مولي بني فهر – بعضي او را مغاير با اولي شمرده اند و شيخ در رجالش او را از اصحاب امام «صادق» (عليه السلام) دانسته و ظاهراً امامي است.
3- «محمد بن حمران النهدي ابوجعفر البزاز» نجاشي او را از موثقين اصحاب امام «صادق» (عليه السلام) شمرده و «فاضل اردبيلي» «محمد بن حمران نهدي» را با «محمد بن حمران بن اعين» متحد دانسته است (تنقيح المقال).
9- «سعيد بن غزوان» از موثقين اصحاب حضرت صادق (عليه السلام) و داراي اصلي از اصول اربعه مائه (400 اصل) است.
10- «محمد بن ابي عمير الازدي» از دانشمندان بزرگ جهان تشيع است. جلالت قدر و منزلتش نزد شيعه و سني مسلم است تا آنجا که «جاحظ» که از مشايخ معتزله است باو اعتماد داشته و از او روايت مي کند و پرهيزکارتر و پارساتر مردم زمان خود بوده است و صحابت امام هفتم و امام هشتم و زمان حضرت جواد را نيز درک کرده است و در راه تشيع رنج و زحمت و خسارت بسيار ديده، تازيانه خورده و به زندان افتاده و اموالش مصادره شده است. هم در زمان «هرون» زير شکنجه و فشار بوده هم در زمان «مأمون». از فضل بن شاذان» روايت شده که به عراق وارد شدم شخصي رفيقش را مورد سرزنش قرار داده بود و باو مي گفت تو شخص عائله مندي هستي و نيازمند به کسب و کار مي باشي و من بيم دارم که در اثر طول دادن سجده نابينا شوي. چون سرزنش را افزود رفيقش گفت: واي بر تو چقدر مرا سرزنش مي کني اگر بنا بود چشم کسي از سجد نابينا شود هر آينه «ابن ابي عمير» نابينا شده بود. چه گمان مي بري به مردي که پس از نماز صبح براي سجدهي شکر پيشاني بر زمين مي گذاشت تا ظهر سر از سجده بر نمي داشت. و نيز مي گويد: روزي پدرم دستم را گرفت به منزل «ابن ابي عمير» برد ديدم او در غرفه اي نشسته و اطرافش جمعي از بزرگان حاضر و او را تعظيم و تجليل مي کنند. به پدرم گفتم اين مرد کيست؟ گفت: اين مرد «ابن ابي عمير» است گفتم: اين مرد شايسته پارسا؟ گفت آري. و اضافه کرد همين مرد است که او را به علت تشيعش «سندي بن شاهک» در حضور «هرون» يکصد و بيست چوب زده و به زندانش افکند. يکصد و بيست و يک هزار درهم داد تا آن زندان آزاد شد.
گفتم: مگر «ابن ابي عمير» ثروتمند بود؟! گفت: آري پانصد هزار درهم ثروت داشت. و نامبرده روايت کرده که مخالفين نزد «مامون» سعايت کردند و گفتند: «ابن ابي عمير» نامهاي تمام شيعياني را که در عراق سکونت دارند مي داند. «مامون» او را احضار کرده امر کرد که نامهاي شيعيان را بگويد. او از ذکر نام شيعيان خودداري کرد. «مامون» دستور داد او را برهنه کردند و آويختند و صد تازيانه بر بدنش زدند. سپس گويد: شنيدم از ابن ابي عمير مي گفت: هنگامي که عدد تازيانه ها بصد يا دويست رسيد. درد مرا بي طاقت کرد و کار بجائي رسيد که خواستم نام شيعيان را بگويم در آن هنگام آواز «يونس بن عبدالرحمن» بگوشم رسيد که مي گفت: اي «محمد بن ابي عمير» موقف خود را در پيشگاه خدا يادآور. پس به آن سخن نيرو يافتم و شکيبائي اختيار کردم و از يادآوري نام شيعيان خودداري نمودم تا اينکه خداوند نجاتم داد. و بعضي گفته اند : که «مامون» براي اينکه «محمد بن ابي عمير» قضاوت را بپذيرد وي را به زندان انداخت آن قدر او را در زندان نگاه داشت تا ناچار قضاوت شهري را پذيرفت و از زندان بيرون آمد. خواهرش کتابهاي وي را دفن کرد. مدت چهار سال نوشته هاي او زير خاک ماند و پوسيد بعد از آن پاره اي از آن احاديث را از بر مي گفت ولي سند روايات را فراموش کرده بود و بطور ارسال روايت مي کرد و بدين جهت فقهاي اماميه مراسيل او را مانند مسانيد پذيرفته اند . بالجمله آنچه از رواياتش باقي ماند همان مقداري بود که در حافظه وي باقي مانده و آنها را نوادر مي گويند و پاره ئي هم پيش از حبس در دست مردم قرار گرفته بود.
«ابن ابي عمير» داراي تأليفات بسياري بوده. بعضي گفته اند نود و چهار کتاب نوشته از آن جمله کتاب مغازي و کتاب بدا و کتاب احتجاج در امامت و کتاب حج و کتاب فضائل حج و کتاب متعه و کتاب استطاعت در رد قدريه و جبريه و کتاب مبدء و کتاب امامت و کتاب نوادر که کتاب بزرگي است و کتاب ملاحم و کتاب يوم و ليله و کتاب صلوة و کتاب مناسک حج و کتاب صيام و کتاب اختلاف حديث و کتاب معارف و کتاب توحيد و کتاب نکاح و کتاب طلاق و کتاب رضاع مي باشد. و کشي روايت کرده که او از جملهي اشخاصي است که در بين اصحاب اجماع، به فقاهت هم معروفند و آنان شش نفر بوده اند. «يونس بن عبدالرحمن» - «صفوان بن يحيي» - «محمد بن ابي عمير» - «عبدالله بن مغيره» - «حسن بن محبوب» و «احمد بن محمد بن ابي نصر». «مرحوم حاج شيخ عباس قمي» در کتاب سفينة البحار روايتي آورده که حکايت از مقام زهد و تقوي وي مي کند و خلاصهي آن روايت چنين است: محمد بن ابيعمير بزاز بود و از مردي ده هزار درهم طلبکار بود؛ بدهکار ورشکست و فقير شد، خانه اش را فروخت بده هزار درهم، وجهش را آورد در خانهي محمد بن ابي عميرودق الباب کرد نامبرده بيرون آمد، بدهکار بوي گفت: طلب شما را آورده ام دريافت داريد. «ابن ابيعمير» گفت. از کجا آورده اي آيا اين مقدار پول به عنوان ارث به تو رسيده است؟ گفت: نه. گفت: آيا کسي آن را به تو بخشيده است؟ گفت: خير خانه ام را فروخته ام براي اينکه وامم را پرداخت کنم.
«ابن ابيعمير گفت: «ذريح محاري» مرا حديث کرد که «امام صادق (عليه السلام) فرمود: مرد از خانه اش بواسطهي دين خارج نمي شود. اين پول را بردار. به خدا سوگند در اين زمان به يک درهم محتاجم. لکن يک درهم از اين پول بملکم داخل نمي شود و آنرا نمي پذيرم. محمد بن ابي عمير اضافه بر علوم ديني به علم نجوم هم وارد بوده است.
11- محمد بن هشام الخثعمي از دانشمندان و متکلمين شيعه بوده و بعضي او را از عامّه دانسته اند و بکلام نجاشي استناد کرده اند لکن مرحوم وحيدا علي اله مقامه در عبارت نجاشي چنين استظهار کرده که وي از علماء متکلمين شيعه است و از اينکه هشام بن الحکم او را در مناظره حکم قرار مي دهد مي توان گفتار مرحوم وحيد را اقرب به واقع دانست؛ چه بسيار مستبعد است که هشام بن حکم مرد عامّي را به حکميت قبول کند.
12- سرّ اينکه گفتيم بگمان عامه از امتيازات شيعه است اين است که در حقيقت از خصايص شيعه نيست بلکه اهل سنت هم با عدم توجه قائل ببدا هستند زيرا در روايات ايشان بيشتر از روايات شيعه مطالبي ديده مي شود که دلالت بر بدا دارد مثل روايت نفرين پيغمبر بر يهودي و خبر دادن از مرگش سپس آشکار شدن خلاف آن به واسطهي صدقه و همچنين خبر دادن عيسي از مرگ عروس و ظهور خلاف آن به صدقه و رواياتي که صدقه و دعا موجب تغيير قضا ميشوند.
فخر رازي سني متعصب در آيهي مبارکهي (يمحوالله مايَشاء ويثبت و عنده ام الکتاب) معايني ذکر کرده که به خوبي بدا را اثبات مي کند.
سيد مرتضي در شافي مي فرمايد : «اما بدايي که شيعه بدان معتقد است به عينه همان نسخي است که معتزله قائلند فقط اختلاف در تعبير و لفظ است» و سرش اين است که معتزله نسخ را عبارت از رفع اعيان آيات منزله مي دانند به خلاف شيعه که نسخ را عبارت از رفع احکام آيات با پايان يافتن زمان و مدت حکم مي دانند.
13- هشام بن عمروفوطي معتزلي که پيروان وي هشاميه ناميده مي شوند در قرن دوم هجري در زمان مامون مي زيسته و عقايد مخصوصي دارد. بغدادي مي گويد اهل سنت راجع به فوطي و اتباعش مي گويند خون و مال ايشان بر مسلمين حلال است و بر قاتل ايشان قصاص و ديت نيست و کشتن آنان کفاره ندارد بلکه موجب قرب و منزلت در پيشگاه خداست و فقط در اموالي که از آنان گرفته مي شود خمس واجب است.
14- جاحظ عمروبن عثمان بصري، مکني بابوعثمان متوفي به سال 255 (مطابق سفينة البحار) يا عمروبن بحرالجاحظ متوفي به سال 256 (مطابق الفرق بين الفرق) از دانشمندان بنام و از شاگردان نظام مي باشد. شهرستاني مي گويد «از فضلاء معتزله و مصنفين ايشان بوده و بسياري از کتب فلاسفه را مطالعه کرده و مطالب فلسفه را به عبارت بليغ خود مخلوط نموده و رواج داده است، در زمان معتصم و متوکل مي زيسته و از اصحاب خود به عقايدي ممتاز است» در علم لغت و نحو تخصص داشته و متمايل بنصب يعني عداوت علي بن ابيطالب عليه السلام و عثماني بوده است و کتبي دارد از آن جمله کتاب عثمانيه است که بر آن کتاب ابوجعفر اسکافي نقض نوشته و شيخ مفيد و سيد احمدبن طاووس قدس سرهما نيز مطالبش را مورد انتقاد قرار داده اند و در آخر عمر مبتلا به فلج بوده است (سفينة البحار)
15- نظّام - ابواسحق ابن سيار معروف به نظام متوفي در حدود سال 231 از بزرگان معتزله و خواهر زاده ابوالهذيل علاف است و از وي مذهب اعتزال را اخذ کرده. معتزله مي گويند جهت ملقب شدنش به نظام اين است که در تنظيم شعر و نثر مهارت داشته. لکن مخالفين وي مي گويند در بازار بصره ميوه ها را در رشته ها تنظيم مي کرده و مي فروخته است بدين جهت ملقب به نظام شده است.
شهرستاني در ملل و نحل مي گويد: نظام تمايل به مذهب شيعه داشته و نسبت به بزرگان اصحاب پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) يعني خلفاء راشدين انتقاد مي کرده و گفته است امامت کسي ثابت نمي شود جز به تعيين و تنصيص آشکار و پيغمبر به امامت علي تنصيص فرموده لکن خليفهي دوم به نفع ابوبکر کتمان کرد و به خليفهي دوم نسبت هائي داده از آن جمله گفته است که در روز بيعت بر شکم فاطمه دختر پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) ضربتي وارد کرد که در اثر آن ضربت محسن سقط شد و فرياد مي زد خانه را با هر که در آن است بسوزانيد در حالي که در خانه جز علي و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام نبود (ملل و نحل شهرستاني).
صفايي، سيد احمد؛ (1383)، هشام بن الحکم، تهران، مؤسسهي انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، چاپ دوم.
/م