دختر غوک ها

در روزگار قديم جواني بود که مي خواست زن بگيرد و براي خريدن زن پول کافي اندوخته بود. پدر و مادرش مي خواستند براي او همسري پيدا کنند اما او پيش نهاد آنها را نمي پذيرفت و مي گفت:
يکشنبه، 18 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دختر غوک ها
 دختر غوک ها

 

نويسنده: گروه نويسندگان
مترجم: پريچهر حکمت



 

در روزگار قديم جواني بود که مي خواست زن بگيرد و براي خريدن زن (1) پول کافي اندوخته بود. پدر و مادرش مي خواستند براي او همسري پيدا کنند اما او پيش نهاد آنها را نمي پذيرفت و مي گفت:
- به اين شرط عروسي مي کنم که زنم را خودم انتخاب کنم.
آنها قبول کردند و گفتند:
- بسيار خوب، اما اگر بعدها تو را متأثر و ناراضي ديديم هيچ کس جز خودت مقصر نخواهد بود!
آن جوان سرانجام به دهکده ي دوردستي رفت و در ميدان عمومي آنجا نشست. مردم محل همگي آمدند و به او خوش آمد گفتند:
- سلام اي جوان از کجا مي آيي؟
- از ده خودم مي آيم.
- چه مي خواهي؟
- دلم مي خواهد دختراني را که مي خواهند شوهر کنند ببينم.
- بسيار خوب، اينجا از اين دختران بسيارند.
تمام دخترها را به او نشان دادند و او سرانجام يکي را انتخاب کرد و به خانه بازگشت و پولي را که براي خريدن دختر لازم بود همراه برداشت و دوباره به آن دهکده رفت. در آنجا از او پذيرايي کردند و غذاي فراواني برايش آوردند. او به نامزدش اصرار کرد که با هم غذا بخورند ولي دختر از خوردن غذا امتناع کرد و پسر چون ديد هيچ يک از اهالي ده غذا نمي خورند بسيار متعجب شد و علت را نفهميد.
مرد جوان با زنش به ده خود مراجعت کرد. همين که به ده رسيدند تمام مردم او را با شادي و دست زدن فراوان استقبال کردند. همه فرياد زدند: « خوش آمديد! خوش آمديد! »
او نيز به خوش آمدگويي آنها جواب داد.
روز اول هر چه شوهر خواست به زنش غذايي بدهد او سرش را تکان داد و قبول نکرد. همه به نو عروس مي گفتند:
- بخور، تو حتماً خيلي گرسنه هستي، بيا از اين ذرت پخته بخور.
ولي او هم چنان از خوردن امتناع مي کرد و مي گفت:
- من گرسنه نيستم، هر وقت گرسنه شدم خواهم خورد.
فرداي آن روز به اتفاق خواهران شوهرش براي بريدن چوب به کوهستان رفتند. هر يک از آنها تبري برداشت و چون به جايي که چوب خشک فراوان داشت رسيدند در ميان خارها پراکنده و مشغول مهيا کردن طناب هايي شدند که مي بايستي هيزم ها را با آنها ببندند.
وقتي که همه ي آنها دور شدند عروس، که نامش نبانجي بود، سرش را بلند کرد و نگاهي به اطراف انداخت و با خود گفت: « بسيار خوب حالا ديگر کسي نيست که مرا ببيند ». سپس شروع به خواندن اين شعر کرد:
منم منم، غور غور، او گيسوانم را ديده است
خيال مي کند دختري جوان هستم در صورتي که من ليکورن (2) هستم که علف سبز مي خورم!
سپس اندامش تغيير يافت و بر روي سرش يک شاخ و دو گوش بزرگ پديدار شد و به صورت حيواني در آمد. او به خوردن علف مشغول شد و در حالي که لقمه هاي بزرگي از آنها را مي بلعيد چنين مي خواند:
منم منم، غور غور! من ليکورن هستم و علف سبز مي خورم...
ذرت و سبزي مردمان سرزمين او همين علف ها بود. هنگامي که سير شد دوباره به شکل دختر جواني در آمد و چوب ها را جمع کرد و به خانه برگشت.
فرداي آن روز همه با هم به درياچه رفتند تا آب بياورند. او نيز کوزه ي خود را برداشت ولي از راهي رفت که ديگران او را نبينند. وقتي که از نظر دور شد شروع به خواندن کرد:
قورباغه ها جمع شديد! قورباغه ها جمع شويد!
قورباغه ها همه جمع شدند و او را در ميان گرفتند. نبانجي به شکل حيوان در آمده بود و مي خواند و آنها را مي گرفت و مي بلعيد. گوشتي که مردمان سرزمين او مي خورند همين است. آنها آدم خوار نيستند، گوشت خوراکي آنها همين گوشت وزغ هاست.
هنگامي که از خوردن سير شد دوباره به شکل دختر جواني در آمد و کوزه خود را از آب درياچه پر کرد و به سوي خانه ره سپار شد.
مادر شوهرش از اين عروس که غذايي نمي خورد و لاغر هم نمي شد متعجب گشت و به دخترش گفت: « مراقب باشيد ببينيد موقعي که او پنهان مي شود چه مي کند. »
يک روز که همه با هم براي بريدن چوب رفته بودند، خواهران شوهرش او را تعقيب کردند و در جايي مخفي شدند و آواز او را شنيدند که چنين مي خواند:
منم منم، غور غور، او گيسوانم را ديده است.
خيال مي کند دختري جوان هست. در حالي که من ليکورن هستم و علف سبز مي خورم...
آنها ديدند که نبانجي به شکل حيواني در آمد و به چريدن پرداخت، غذاي خود را خورد و دوباره دختر جواني شد.
فرداي آن روز باز به درياچه آمدند و بر روي تپه اي که در کنار مردابي بود پنهان شدند و از آنجا صداي آواز او را شنيدند که مي خواند:
قورباغه ها جمع شويد! قورباغه ها جمع شويد!
اين بار نيز نبانجي به حيواني تبديل شده بود و قورباغه ها را مي گرفت و آنها را زنده زنده مي بلعيد. آن وقت خواهران شوهرش به خانه دويدند و به مادرشان گفتند:
- آه مادر! نبانجي، زن برادر ما، زن نيست. او حيواني است که علف و قورباغه مي خورد!
پيرزن به آنها گفت: « برويم و به شوهرش بگوييم؛ اما او باور نخواهد کرد و چون ما در انتخاب زن و عروسي او دخالتي نداشته ايم خيال خواهد کرد که دروغ مي گوييم. »
باري شوهر حرف مادر و خواهرش را باور نکرد. آنها به او گفتند: « برون و با چشمان خودت آنچه را مي گوييم ببين. »
شوهر رفت و زنش را ديد که به شکل ليکورن در آمده است. آن وقت از ديدن او به خود لرزيد، چيزي نگفت و به خانه برگشت ولي از آن پس ديگر به او محبتي نشان نداد.
يک روز نبانجي ذرت و هاون و گندم کوب را برداشت و براي اين که آرد براي شوهرش تهيه کند شروع به کار کرد . شوهر به خانه آمد و در حالي که ني مي زد شروع به خواندن اين شعر کرد:
منم منم، غورغور، او گيسوانم را ديده است.
خيال مي کند که دختري جوان هستم. در حالي که ليکورن هستم و علف سبز مي خورم...
زن جوان با شنيدن اين آواز از کار کردن باز ايستاد و با خود گفت: « آه آواز! ...اين آواز... ».
هنگامي که آواز خواندن شوهرش تمام شد دوباره گندم کوب را به دست گرفت اما شوهرش باز چنين خواند:
منم منم، غور غور، من يک ليکورن هستم...
گندم کوب از دست زن افتاد. پشتش شروع به لرزيدن کرد اما شوهرش هنوز مي خواند. سرانجام زن به صورت حيواني در آمد، زيرا هميشه همين آواز بود که موجب تغيير شکل او مي شد. همه ي مردم جمع شدند و از تعجب دهانشان باز مانده بود و مي گفتند:
- پس او زن نيست، حيوان است!
نبانجي جست و خيز مي کرد و به هر طرف مي دويد، دسته اي علف از اينجا و دسته اي ديگر از آنجا مي چيد و شوهرش هنوز مي خواند. زن دوان دوان به سوي درياچه رفت. همه مردم نيز در پي او دويدند شوهر ني خود را گردن آويخته بود و همواره مي نواخت. هنگامي که به درياچه رسيدند او چنين نواخت:
- قورباغه ها جمع شويد! قورباغه ها جمع شويد!
مردم همه ديدند که نبانجي قورباغه ها را مي گيرد و زنده زنده مي بلعد. وقتي که شوهر از نواختن باز ايستاد نبانجي دوباره زن جواني شد و همه به خانه بازگشتند.
پدر و مادر جوان به او گفتند: « ديدي! ما به تو گفته بوديم ».
فرداي آن روز شوهر از خواب برخاست، ني خود را برداشت و زن را به خانه ي پدرش برد و به پدر و مادر او گفت: « شما مرا فريب داديد، او زن نيست، يک حيوان وحشي است ».
بعد شروع به نواختن آن آهنگ سحر آميز کرد:
منم منم، غورغور، من ليکورن هستم...
آن وقت همگي آنها به شکل حيوان در آمدند و شروع به خوردن علف هاي مزارع کردند. مرد سکوت کرد و همه ي آن ها دوباره به صورت آدمي در آمدند.
سپس مرد گفت: « پول مرا بدهيد. من هم نبانجي را به شما باز خواهم داد. »
آنها پول او را پس دادند و جوان به خانه بازگشت و به پدر و مادرش گفت: « گناه از من بود که حرف شما را نشنيدم و در نتيجه دچار اين بدبختي شدم. حالا که پول خود را پس گرفته ام از شما خواهش مي کنم که برويد و زني برايم انتخاب کنيد، حتي اگر کور و شل هم باشد حرفي ندارم. »

پي نوشت :

1. ميان مردم بارونگاه رسم است که وقتي جواني بخواهد زن بگيرد او را با پول از پدر و مادرش مي خرد.
2. Licorne حيوان افسانه اي است که ميان پيشاني اش شاخي دارد.

منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان، (1390)، داستان هاي ملل، پريچهر حکمت، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ ششم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.