نويسنده: گروه نويسندگان
مترجم: پريچهر حکمت
مترجم: پريچهر حکمت
در روزگار قديم پادشاهي بود به نام ماسين گئوا. (1) او به تمام حيوانات فرمان داد که بيايند و چاه آب او را پاک کنند. تمام حيوانات از فرمان او اطاعت کردند، فقط آقا خرگوش از فرمان پادشاه سرپيچي کرد. هنگامي که حيوانات کار پاک کردن چاه را تمام کردند، به خرگوش گفتند:
- چون تو به ما کمک نکردي، نبايد از آب اين چاه استفاده کني. او جواب داد:
- بسيار خوب، من از اين چاه، آب بر نمي دارم و به اين آب هيچ احتياجي ندارم و از جاي ديگر آب تهيه خواهم کرد. براي من چه اهميتي دارد!
حيوانات غزال را بر سر چاه گماشتند و به او گفتند:
- مراقب باش، اگر خرگوش براي آب بردن به اينجا آمده، تو او را بگير و زنداني کن.
غزال به نگهباني چشمه ايستاد. آن وقت خرگوش با دو کدوي توخالي براي بردن آب به سر چاه آمد. يکي از آن کدوها پر از عسل و ديگري خالي بود که مي خواست آن را از آب پر کند. غزال به او گفت:
- اينجا آمدي چه کار کني؟
خرگوش جواب داد:
- سلام، اي بانوي زيبا!
غزال گفت:
- بي خود زحمت نکش. من گول نمي خورم! تو اينجا آمده اي که از چاه پادشاه آب ببري، در صورتي که حاضر نشدي در پاک کردن چاه به ما کمک کني!
خرگوش پر مرغي را در کوزه ي عسل فرو برد و آن را به پوزه ي غزال ماليد.
- چه خوش مزه است! باز هم بده!
آقا خرگوش گفت:
- بسيار خوب، اما به شرطي که بگذاري آب بردارم.
غزال جواب داد:
- نه، من نمي گذارم آب برداري!
آن وقت خرگوش گفت:
خيلي خوب، اگر بگذاري که فقط کمي پاهاي جلوي تو را ببندم از اين عسل به تو خواهم داد. آن وقت مي فهمي عسل چه قدر خوش مزه است!
غزال به اين شرط راضي شد. خرگوش پاهاي او را بست و به سرچاه رفت و آب برداشت و سپس آب آن را آن قدر به هم زد تا کاملاً گل آلود شد. آن وقت با چوب کتک زيادي به غزال زد و پا به فرار گذاشت.
در همين وقت بز کوهي رسيد و به غزال گفت:
- چه کسي پاي تو را بسته و به اين حال انداخته است؟
غزال جواب داد:
- خرگوش مرا اين طور بسته است!
- چه طور! تو مغلوب اين حيوان کوچک ناچيز شدي؟
- آن قدرها هم کوچک و ناچيز نيست. پاي تو را هم مي تواند ببندد.
بز کوهي پاي غزال را باز کرد و به جاي او در سر چاه به نگهباني ايستاد.
چندي بعد، يک روز آقار خرگوش دوباره سر چاه آمد و نزد بز کوهي رفت و گفت:
- سلام، اي بانوي زيبا!
بزکوهي گفت:
- مرا ديگر نمي تواني مثل غزال که چند روز پيش پاهايش را بستي گول بزني.
خرگوش گفت:
- اي خانم زيبا، من براي فريب تو نيامده ام، فقط آمده ام آب بردارم. بزکوهي خواست با شاخ هاي خود او را بزند که آقا خرگوش پر مرغي را در عسل فرو برد و آن را به پوزه ي بز ماليد.
بز فرياد زنان گفت:
- چه خوش مزه است، باز هم بده.
- بسيار خوب، اما تا پاي ترا نبندم لبت به اين غسل نخواهد رسيد. بز پاهاي خود را پيش آورد و خرگوش آنها را بست، اما حتي يک ذره غسل به او نداد و شروع به زدن او کرد و گفت:
- هان، خوب حقت را کف دستت گذاشتم! بله، با يک يک شما همين کار را خواهم کرد. اين را گفت و به خانه اش برگشت.
گاو ميش نيز به نوبه ي خود به سر چاه آمد. آقا خرگوش رسيد و به او سلام داد و گفت:
- سلام اي آقاي زيبا که شاخ هاي قشنگ و درخشان داري و صورتت از تمام بزرگ زادگان ديگر دنيا زيباتر است!
ولي گاو توجهي نکرد و در همان وقتي که مي کوشيد شکم خرگوش را با شاخ هاي خود پاره کند خرگوش به پايش جست و به پوزه اش عسل ماليد و باز به اين حيله توانست پاهاي او را نيز ببندد.
خرگوش تمام حيوانات را به همين طريق فريب داد و چوب زد. اسب آبي بي چاره را دو بار آزار رسانيد؛ نخست مدتي چوب بر سر او کوبيد و بعد با چوب درختِ ديگري او را به شدت زد.
وقتي که همه ي آن ها در سر چاه به نوبت کتک خوردند، غوک سبز نزد پادشاه رفت و گفت: « چه طور شما موفق نمي شويد اين خرگوش را بگيريد؟ من خودم او را دست گير خواهم کرد. »
غوک سبز رفت و خود را درون چاه پنهان کرد. آقا خرگوش بر سر چاه رسيد و ديد هيچ کس آنجا نيست با خود گفت: « همه از من ترسيده اند! ديگر کسي نيست که نگذارد آب بردارم. » پس داخل چاه شد و ظرف کدويي خود را پر از آب کرد و دوباره براي آب تني به چاه برگشت. هنگام آب تني شروع به گل آلود کردن و بر هم زدن آب کرد.
غوک يکي از پاهاي او را گرفت که خرگوش خواست خود را خلاص کند اما غوک يکي از دست هاي او را گرفت. خرگوش تمام کوشش خود را براي خلاص شدن به کار برد اما غوک پاي ديگر او را نيز گرفت و آنها را با دست ها به هم بست؛ به اين طريق خرگوش را محبوس کرد و با کوزه هايش او را به نزد پادشاه برد.
آن وقت تمام حيوانات جمع شدند تا خرگوش را مجازات کنند اما او به آن ها گفت:
- مرا اين طور نمي توانيد تنبيه کنيد، بايد مرا بر پشت پسر شاه قرار دهيد.
حيوانات قبول کردند، اما وقتي که خواستند با ضربه ي محکمي بر سرش بکوبند و او را بکشند خرگوش شيطان ناگهان از پشت پسر پادشاه به زمين جست و به سرعت فرار کرد و آن ضربه بر پشت پسر شاه فرود آمد و او را کشت.
پي نوشت :
1. Maçinguéoua.
منبع مقاله :جمعي از نويسندگان، (1390)، داستان هاي ملل، پريچهر حکمت، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ ششم