نويسنده: گروه نويسندگان
مترجم: پريچهر حکمت
مترجم: پريچهر حکمت
در روزگاران پيشين يک روز صبح رئيس بزرگ سرخ پوستان به نام « هياواتا » در سواحل درياچه ي « لون » گردش مي کرد. پاييز بود و برگ درختان رنگ قرمز و زرد درخشاني داشتند. ناگهان دسته اي از مرغابيان وحشي را ديد که روي درياچه مي پريدند. هياواتا با شوق تمام فرياد کرد: « مرغابيان وحشي، مرغابيان وحشي، چه خوش بختي بزرگي براي ساکنان دهکده! »
رئيس سرخ پوستان چون آن روز صبح تير و کمانش را در کلبه اش گذاشته بود نمي توانست به سوي مرغابيان تير اندازي کند، بنابراين به آنها گفت: « اي مرغان سرخوش، من بايد وسيله اي براي گرفتن شما بيابم! »
سپس نگاهي به اطراف کرد و در آن نزديکي درخت بزرگ زيزفوني را ديد؛ چاقويش را از کمر بيرون کشيد و تکه هاي بلندي از تنه ي درخت بريد. بعد آنها را به صورت رشته هاي باريکي در آورد و به هم تافت و از آن طناب هاي ضخيمي ساخت. وقتي اين کار را کرد به سرعت به کنار آب آمد و در امواج آبي درياچه جست و از زير آب درست آنجايي که مرغابيان نشسته بودند بيرون آمد و آهسته در سطح آب پيش رفت . آن وقت هياواتا پاهاي مرغابيان را با طناب به هم بست و خوش حال و خندان به خود گفت: « وقتي اين مرغان سرخوش مي خواهند بپرند از اين که پاهاي خود را بسته مي بينند چه قدر تعجب خواهند کرد! »
هياواتا سر نخ ها را در دست گرفت و کمين کرد و در انتظار نشست. به زودي مرغابي ها صداي زننده اي بر کشيدند و يک باره همه با هم از روي آب برخاستند. هياواتا با تمام قوت خود به طناب چسبيد، اما مرغابي ها جمعاً خيلي قوي تر از او بودند و قبل از اين که بفهمد چه بر سرش خواهد آمد، خود را خارج از آب و در هوا يافت که مانند تيري به سوي آسمان آبي رنگ برده مي شد. هياواتا وحشت زده فرياد مي آورد: « آهاي دوستان، خواهش مي کنم پايين بياييد و مرا روي زمين بگذاريد تا بتوانم طنابي که مرا به شما بسته است از خود باز کنم. »
مرغابيان گفتند: « نه، نه، هياواتا تو مي خواستي در کار ما حيله بکني، اکنون با ما به وي سرزمين هاي جنوبي خواهي آمد. »
هياواتا جواب داد: « من از شما خواهش مي کنم که به حرف من گوش کنيد. من مدت زيادي نمي توانم اين طناب را نگه دارم مي افتم و استخوان هايم خُرد مي شود، به من رحم کنيد، بگذاريد پايين بيايم! بگذاريد بروم!... »
اما مرغابيان حرف او را نشنيدند و با سرعت بيشتري به پرواز خود ادامه دادند. هياواتا تا وقتي که قوايش تمام نشده بود به طناب چسبيد ولي سرانجام طناب را بي اختيار رها کرد.
اگر شما افتادن هياواتا را مي ديدند کاملاً مبهوت مي شديد. او در حالي که به اين طرف و آن طرف مي چرخيد مانند گردبار کوچکي پايين آمد و عاقبت به سختي در ميان شکاف تنه ي درخت بلوط کهن سالي فرود آمد و به خواب عميقي فرو رفت.
روزها و هفته ها و ماه ها و فصل ها گذشت و هياواتا هنوز در خواب بود. سرانجام در يک صبح بهاري چشمانش را گشود. تاريکي اطراف او را فرا گرفته بود. بازوهايش را کاملاً باز کرد و خميازه کشيد و دستش به انتهاي درخت برخورد کرد و با کمال تعجب با خود گفت: « آه، اينجا شکاف درخت است! »
بعد با ايمان شديدي اضافه کرد: « خدا به داد من برسد! »
هنوز اين کلمات را تمام نکرده بود که دو نفر از سرخ پوستان دهکده کنار درختي که او در آن مجبوس مانده بود آمدند و با يک ديگر حرف مي زدند. اما هياواتا صداي آنها را نمي شنيد، زيرا هيچ صدايي از خارج نمي توانست تا وسط تنه ي ضخيم درخت برسد. يکي از سرخ پوستان گفت: « در اينجا يک درخت توخالي هست. شايد خرسي در آن باشد ».
ديگري جواب داد: « حالا معلوم خواهد شد ». و سپس ترکه ي بلندي از درخت زيزفون به دست گرفت و نوک آن را شکافي داد و گفت: « حالا اين چوب را به درون اين درخت فرو خواهم کرد. اگر وقتي آن را بالا کشيديم در شکاف آن مويي يافتيم نشانه ي آن است که خرس بزرگي در آن پنهان شده است. »
هياواتا که در تاريکي نشسته بود، ناگهان احساس کرد که چيزي به پهلويش مي خورد. دست خود را در طول چوب لغزاند و در نوک آن شکافي يافت؛ آن وقت با خوش حالي به خود گفت: « سرخ پوستان به شکار خرس آمده اند ».
فوراً يک مشت مو از سر خود کند و آن را در شکاف چوب جا داد. چند لحظه بعد سرخ پوستان ترکه ي زيزفون را از درخت بلوط کهن سال بيرون کشيدند و با دقت در برابر روشنايي به آن نگاه کردند. وقتي موهاي بلند و زبري ديدند که در شکاف ترکه فرو رفته بود از شادي به هوا جستند و گفتند: « آخ! آخ! خرس بزرگ لاي درخت پنهان شده، چه خوب و عالي! »
دو سرخ پوست به سرعت به طرف دهکده دويدند تا اين خبر را به ساکنان آن بدهند. به زودي تمام اهالي با کارد تيز خود رسيدند. سوراخ بزرگي در تنه ي درخت به وجود آوردند، اما چه قدر تعجب کردند وقتي که رئيس بزرگ خود را که مدت ها ناپديد شده بود ديدند که با دست و زانو مي خزد و بيرون مي آيد.
سرخ پوستان با هلهله ي شادي هياواتا را بر دوش گرفتند و رقص کنان او را به دهکده از آوردند.
منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان، (1390)، داستان هاي ملل، پريچهر حکمت، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ ششم