دخترک جوان و حباب هاي آب

در روزگار قديم پادشاهي بود که به دخترش بسيار مهر مي ورزيد و او را هيچ گاه از نظر دور نمي داشت. يک روز که باران به شدت مي باريد و در روي آب حباب هاي بسيار پديد مي آورد، دخترک از ديدن آنها شاد شد و به شاه گفت:
چهارشنبه، 21 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دخترک جوان و حباب هاي آب
 دخترک جوان و حباب هاي آب

 

نويسنده: گروه نويسندگان
مترجم: پريچهر حکمت



 

در روزگار قديم پادشاهي بود که به دخترش بسيار مهر مي ورزيد و او را هيچ گاه از نظر دور نمي داشت. يک روز که باران به شدت مي باريد و در روي آب حباب هاي بسيار پديد مي آورد، دخترک از ديدن آنها شاد شد و به شاه گفت: « دلم مي خواهد از اين حباب هايي که در روي آب پيدا شده تاجي براي گيسوانم بسازم. »
پادشاه گفت: « اين حباب ها را نمي توان گرفت. چگونه مي شود با آن تاج ساخت؟ »
دختر گفت: « اگر من تاجي از اين حباب ها نداشته باشم خود را خواهم کشت! »
شاه که اين سخنان را شنيد، ماهرترين جادوگران کشور را نزد خود فرا خواند و به آنها گفت: « شما آن قدر مهارت داريد که کاري نيست از دستتان بر نيايد، بنابراين فوراً حباب هايي را که بر روي آب است بگيريد و از آنها تاجي براي دخترم بسازيد؛ اگر نتوانيد سر همه ي شماها را خواهم بريد! »
جادوگران گفتند: « ما قادر نيستيم اين حباب ها را بگيريم و تاج بسازيم. »
اما پيرمرد صنعتگري که در ميان آن ها بود گفت: « من مي توانم اين حباب ها را بگيرم! »
پادشاه خوش حال شد و به دخترش گفت: « مردي را پيدا کردم که براي تو تاجي از اين حباب ها خواهد ساخت، خودت پيش او برو تا ببيني چه خواهد کرد. »
دختر پيش پيرمرد رفت تا ببيند تاج او را چگونه مي سازد. آن وقت صنعتگر پير به او گفت: « من مي ترسم نتوانم حباب هاي زيبا را از حباب هاي زشت تشخيص دهم. خواهش مي کنم لطفاً خود شما حباب هايي را که دوست مي داريد بگيريد و به من بدهيد تا از آنها براي شما تاجي درست کنم. »
دختر کوشش زيادي کرد تا بتواند حباب ها را بگيرد، اما همين که دست دراز مي کرد آنها را بگيرد مي ترکيدند و نابود مي شدند. او در تمام مدت روز به اين کار مشغول بود و نمي توانست آنها را بگيرد. سرانجام خسته شد و از اين کار دست کشيد و رفت و به پدرش گفت:
- اين حباب هاي آب خالي و فريبنده هستند و لحظه اي بيش دوام ندارند. ميل دارم که دستور بدهيد براي من تاجي از طلاي خالص بسازند تا هيچ گاه از بين نرود. اين حباب ها اگر چه قشنگ و دوست داشتني هستند اما چشم انسان را گم راه مي کنند و به محض پيدا شدن ناپديد مي شوند. اين ها نيز مانند شعله هاي سوزان و مه هاي کوهستان به زودي ناپديد مي شوند. انسان بعد از دوست داشتن اين حباب ها از ناپايداري آنها خسته مي شود و رهايشان مي کند تا نابود شوند.
منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان، (1390)، داستان هاي ملل، پريچهر حکمت، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ ششم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.