نويسنده: گروه نويسندگان
مترجم: پريچهر حکمت
مترجم: پريچهر حکمت
پيش ترها آدم در بهشت زندگي مي کرد و از شکوه و زيبايي زندگي بي غم آسماني و بهار جاوداني و دنياي روشن و درختان لذت مي برد....
افسوس! در اين دنياي آرام و راحت کم کم اندوه به دل آدم راه يافت و به فکر فرو رفت. اولين فکري که به خاطرش آمد اين بود که زندگي اش در آسمان يک نواخت است؛ و از خود پرسيد وقتي در بهشت کاري نباشد، اين دو دست او به چه کار مي آيد. با اين فکر پيش خداوندگار آسمان ها رفت و افکار خود را با او در ميان گذاشت. اما خداوند از اين تهور و جسارت او به خشم و غضب آمد.
گردانندگان بهشت مي ترسيدند که مبادا اين فکر به ديگر ساکنان آنجا سرايت کند و نه تنها آدميان بلکه جانوران و گياهان نيز به اين خيال بيفتند؛ آن وقت نظم و آرامش بهشت چه خواهد شد؟
خداوند به فکر افتاد که مبادا فکر اين مرد به ديگر رعاياي بهشت سرايت کند؛ بنابراين او را از بهشت اخراج کرد و به زمين فرستاد و به او گفت: « حال که تو اين قدر از ماندن در اينجا ناراضي هستي بهشت را که جاي تو نيست ترک کن و براي معاش خود از دست هايت استفاده کن. »
بنابراين آدم را به زمين فرستادند و او در يک دنياي ناشناس که تمام امورش بر خلاف ميل او بود تنها و بي کس شروع به زندگي کردن نمود و فهميد که بايد با تمام قواي خود براي زيستن کوشش کند و به چيزي جز اراده و دو دستش اعتماد نکند. او با کمال افسوس به بهشتي که بر اثر خطايش از دست داده بود انديشيد و به خود گفت: « چرا چنين کردي؟ آيا فکر مي کني که دو دست تو در عوض آنچه از دست داده اي برايت کافي است؟ »
آدم مجبور شد شب و روز کار کند. با گرسنگي و خستگي آشنا شد و جز چند ساعت در شب نمي خوابيد. اما سخت ترين مجازاتي که برايش تعيين شد اين بود که مجبور بود هر ده روز يک بار غذا بخورد.
آيا براي اين آدمي که با اين شدت براي زندگي مي جنگد هيچ ترحمي موجود نيست؟ تمام ساکنان آسمان به او ترحم مي کردند. گاو نر با حال تأثر رفت و در برابر خشم خداوند آسمان ايستادگي کرد و گفت: « خداوندا! از تو تقاضا مي کنم که آدم را ببخشي و به تنبيه او پايان دهي ببين چگونه هر روز با وجود سرما و گرسنگي و خستگي زحمت مي کشد. رحم کن و به من اجازه بده که خبر بخشايش تو را برايش ببرم. »
خداوند که از اين همه تضرع متأثر شده بود اين پيشنهاد جوان مردانه را پذيرفت و حتي راضي شد و اجازه داد که انسان بتواند هر سه روز، يک بار غذا بخورد.
گاو شادان به سوي زمين رفت تا بدبختي دوستش را تسکين دهد و به او گفت: « برادر شاد باش، خداوند تو را بخشيده و اجازه داده است که سه بار در روز غدا بخوري. »
خداوند وقتي فهميد که گاو به جاي يک وعده غذا در سه روز اجازه ي سه وعده غذا در يک روز را به انسان داده است بي نهايت خشمگين شد و هنگامي که گاو به آسمان برگشت به او گفت: « به همان جايي که رفته بودي برگرد. تو خودسرانه به انسان اجازه دادي که در روز سه وعده غذا بخورد. برو با او زندگي کن و به او کمک کن تا بتواند آنچه را مي خواهد به دست آورد. »
از اين روست که از مدت ها پيش در کشور چين گاو يار و مددکار آدمي در کار زراعت است و رشته ي دوستي ميان آنها به وجود آمده است و گاو در زندگي خانوادگيِ انسان نقش بزرگي دارد.
در هر فصل که جشني بر پا مي شود، پدربزرگ خانواده با لطف بسيار خاطره ي اين دوست با وفا را که يادگار او پس از ساليان دراز هنوز بر جاي مانده و خود در کنار گور اجداد آدميان به خاک سپرده شده است براي نوادگانش حکايت مي کند.
منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان، (1390)، داستان هاي ملل، پريچهر حکمت، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ ششم