انجام تکليف در سيره ي شهدا

سنگر من، حجله ي من است

شب عمليات والفجر 8 خيلي به او اصرار کردم که برايم يادداشتي بنويس، چون از گريه ها ي شبانه اش معلوم بود که رفتني است. او در مقابل اصرار من مي گفت: «ما چه قابليم که يادداشت مان قابل باشد؟»
چهارشنبه، 21 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سنگر من، حجله ي من است
 سنگر من، حجله ي من است

 







 

انجام تکليف در سيره ي شهدا

مصلحت نيست که اين زمزمه خاموش شود

شهيد محمد تقي قويدل
شب عمليات والفجر 8 خيلي به او اصرار کردم که برايم يادداشتي بنويس، چون از گريه ها ي شبانه اش معلوم بود که رفتني است. او در مقابل اصرار من مي گفت: «ما چه قابليم که يادداشت مان قابل باشد؟»
بالاخره در برابر اصرارهاي زياد من تسليم شد. دفترچه ام را گرفت و با خط زيبايش در آن نوشت: «عاشقان را بگذاريد بنالند». مصلحت نيست که اين زمزمه خاموش شود. ختم - محمد تقي قويدل در وداي عشق، التماس دعا».
طلبه ي وارسته، محمد تقي قويدل، از خوبان تبريز بود که از حوزه ي علميه قم به گردان عمّار از لشکر 7 ولي عصر (عج ) آمده بود و در همان عمليات با بچه هاي دزفول به آسمان پر کشيد. (1)

سنگر من، حجله ي من است

شهيد احمد قربان جمالي
مادر شهيد«احمد قربان جمالي» تعريف مي کرد: «احمد بعد از چند بار که به جبهه اعزام شد، يک بار مجروح گرديد و پس از چند روز که در بيمارستان بستري بود، او را به منزل آورديم تا استراحت کند. يک روز ناگهان، هواپيماهاي دشمن بعثي به «دزفول » حمله کردند هر چه سعي کرديم، «احمد » را جا به جا کنيم و به پناهگاهي ببريم، قبول نکرد و گفت: «شما برويد به پناهگاه. من اين جا هستم. مگر خون من از خون رزمندگان رنگين تر است؟ مرگ ما در راه حق است و خواهي نخواهي روزي شهيد مي شويم».
هر چه اصرار کرديم که او بلند شود، قانع نشد و در همين حين، هواپيماهاي دشمن، منزل ما را بمباران کردند که دو اتاق از منزل ما ويران شد. ولي به اتاقي که احمد و ما در آن بوديم، صدمه اي وارد نيامد. بعد از چند روز که «احمد» مي خواست عازم جبهه شود، از پدرش که در حال باز سازي اتاق هاي ويران شده ي ناشي از بمباران هواپيماهاي عراقي بود پرسيد: «پدر اينها را براي چه کسي مي سازي؟»
پدرش پاسخ داد: «براي تو احمد که ان شاءالله هر چه زودتر از جبهه برگردي و در آنها جشن عروس ات را بر پا کنيم».
احمد قاطعانه جواب داد: «پدر ! حجله ي من سنگر من است و تا جنگ ادامه دارد، من در جبهه خواهم بود». او سرانجام به معشوق واقعي خود دست يافت و سنگر خونين او حجله وصالش بود».(2)

جواب خدا را چه بگويم؟

شهيدان عبدالکريم قانعي فر و شهيد علي رضا حلوايي نتاج
بعد از نماز جماعت، بچه ها بلند شدند و براي صرف شام به چادرها رفتند. فقط من مانده بودم و برادر جانباز«عبدالکريم قانعي فر » و «شهيد عليرضا حلوايي نتاج ». کم کم صداي ناله ي عبدالکريم بالا گرفت. بعد از چند دقيقه ناگهان دستش را روي پاي من که در کنارش بودم گذاشت و با گريه گفت: «تو بگو جواب خدا را چه بگويم؟» و گريه اش بلندتر شد. يکي از بچه ها که از راه مي گذشت، وقتي گريه ي شديد او را ديد گفت: «براي چه «عبدالکريم » اين طور گريه مي کند؟ مگر چه شده است؟ آيا کسي از بچه ها شهيد شده است؟»
«عليرضا » در جوابش گفت: «همه ما رو سياهيم. اما ايشان اين مطلب را خوب فهميده اند ». «عليرضا» در عمليات خيبر به شهادت لبخند زد و «عبدالکريم» که قبل از شهادت يک پايش را به اسلام تقديم کرده بود بعد از عمليات «بدر» پا به پاي شهدا تا آسمان هفتم پر کشيد. (3)

مي ترسم سست شوم

شهيد سيد هيبت الله قاضي
همسر شهيد سيد هيبت الله قاضي تعريف مي کرد: «سيد وقتي شنيد با اعزامش به جبهه موافقت شده، همان روز با جعبه اي شيريني و ميوه و خيلي خوشحال و شادمان به خانه آمد و گفت: «بيا اين شيريني جبهه رفتن من ».
آن شب را تا صبح به مناجات مشغول بود. صبح سفارش هايي که حاکي از امر شهادت بود، به من کرد و لباس رزم پوشيد. هنگام خارج شدن از خانه عکس کوچکي از فرزندمان علي در جيب داشت، به من داد. وقتي دليل اين کار را پرسيدم گفت: «مي ترسم در جبهه با ديدن اين عکس پايم سست شود و از رفتن باز نمايم».
بعد از سيزده روز با بدني تکه تکه و غرقه به خون به خانه و شهرش بازگشت. چهره اش هنوز تبسم روز وداع را داشت». (4)

خدا نکند مثل آنها باشم

شهيد محمد کاظم فيض حداد
سال چهارم دبيرستان همکلاس بوديم. يک روز از بلندگوي بسيج اعلام کردند، جبهه نياز به نيرو دارد. محمد کاظم گفت: «بيا برويم ثبت نام کنيم» گفتم: «صبر کن بعد از امتحانات نهايي با هم مي رويم».
ناگهان ناراحت شد و گفت: «خدا نکند ما مثل کساني باشيم که وقتي حضرت علي (عليه السلام) به آنها فرمان جهاد مي داد. مي گفتند، مي خواهيم محصولمان را درو کنيم يا هوا گرم است و بهانه هايي از اين قبيل». و خودش فرداي همان روز اعزام شد. اگر چه از آن عمليات سالم برگشت و همان سال بعد از گرفتن ديپلم در دانشگاه قبول شد، اما باز هم طاقت نياورد و به جبهه رفت و فارغ التحصيل مکتب شهادت شد. او شهيد بزرگوار«محمد کاظم فيض حداد» بود که يادش از دل ما بيرون نخواهد رفت. (5)

از عمليات دست برندار

شهيد غلامحسين عليدادي
«پسرم اگر يکي از ما شهيد شديم، ديگري به هيچ وجه نبايد ناراحت شود. اگر در هنگام عمليات، خبر شهادتم را به تو دادند، از عمليات دست برندار! چرا که بايد به فکر اسلام بود، نه به فکر جان خود و بستگانمان و اگر خبر شهادت تو را به من دادند، من هم همين کار را خواهم کرد».
اين بود سفارش شهيد«غلامحسين عليدادي » به فرزندش که همرزم و همسنگرش نيز بود. (6)

پاسداري فردا با شماست

شهيد محمد حسين شهربانوزاده
تا چند لحظه ي ديگر همه حرکت مي کرديم. موقع نوشتن آخرين پيامها بود. هر چه به او اصرار کردم که چيزي بنويسد قبول نمي کرد. مي گفت: «همه ي حرفها را قبل از ما نوشته اند».
گفتم: «لااقل براي تسلاّ ي دل مادرت چند کلمه بنويس».
سرش را پايين انداخت و چند جمله اي نوشت. پس از چند روز که عمليات والفجر تمام شد و او به شهادت رسيد، نامه ها را باز کرديم. نوشته بود: «اگر امروز شهيد بشوم، پاسداري فردا را به شما مي سپارم.
انشاءالله که همين طور است».
او شهيد«محمد حسين شهربانوزاده» بود. (7)

ماشين کرايه کردم آمدم!

شهيد ظهور قرباني
نيروهاي بسيجي در مسجد جامع دزفول جمع شده بودند تا به جبهه اعزام شوند. نوجوان شهيد «سعيد ظهور قرباني» که توانسته بود با زحمت فراوان خانواده اش را براي اعزام راضي کند، خيلي خوشحال بود، ولي ناگهان مسؤولين اعزام نيرو او را به علت کمي سن از صف بچه ها بيرون کشيدند و به او اجازه ي اعزام ندادند. آن روز سوار اتوبوس ها شديم و به پادگان کرخه رفتيم. ناگهان سعيد را ديدم که جلوتر از ما آنجاست. با تعجب از او پرسيدم: «چگونه آمدي؟»
او در حالي که غرق شادي و خوشحالي بود، گفت: «ماشين کرايه کردم و آمدم».
او عاقبت در روزهاي آخر جنگ، اجر اخلاص خود را گرفت و به شهيدان کربلا پيوست. (8)

گروهان يتيم مي شود!

شهيد عبدالحسين صحّتي
در حين عمليات «والفجر 8» گلوي شهيد «عبدالحسين صحتي» معاون گروهان قائم از گردان بلال لشکر 7 ولي عصر (عج)، مورد اصابت ترکش قرار گرفت و بلافاصله به اورژانس منتقل شد. ولي طولي نکشيد که از اورژانس فرار کرد و به منطقه برگشت. دو روز بعد براي بار دوم گونه اش با خون پاکش رنگين شد، باز او را به اورژانس فرستادند، اما مثل دفعه ي قبل به منطقه برگشت، اين بار چفيه ي قرمز عراقي به سر کرده بود تا زخمهايش مشخص نباشد. به او گفتم: «تو بايد به شهر برگردي و استراحت کني».
او متواضعانه پاسخ داد: «فرمانده ي گروهان به شدت زخمي شده و الان بستري است. اگر من هم بروم، گروهان يتيم مي شود».
اين رزمنده سپاه اسلام در ادامه ي همان عمليات به لقاي دوست رسيد. (9)

پي نوشت ها :

1. زخمهاي خورشيد، صص 184 ، 183 .
2. زخمهاي خورشيد،صص 166 ، 165 .
3. زخمهاي خورشيد، صص 161 ،160 .
4. زخمهاي خورشيد، صص 156 ، 155 .
5. زخمهاي خورشيد، صص 147 ،146 .
6. زخمهاي خورشيد، ص 109 .
7. زخمهاي خورشيد، صص 95 - 94 .
8. زخمهاي خورشيد، صص 89 ، 88 .
9. زخمهاي خورشيد، صص 62 ، 61 .

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس 23، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.