انجام تکليف در سيره ي شهدا
شرط اوّل پذيرش مسؤوليت
شهيد حجت الاسلام والمسلمين عبدالله ميثميانسان به طور در ظرف اجتماع مي تواند دو جور زندگي کند:
1- خود را بدست روزگار و حوادث آن بسپرد، هر چه پيش آيد خوش آيد.
2- زندگي خود را براساس وظيفه شناسي و طرح و برنامه ريزي استوار کند.
انسان اگر بصورت اوّل زندگي کند. هميشه گُم و حيران خواهد بود و باري را به منزل نخواهد رساند چون شخصي بي هدف به هيچ جائي نخواهد رسيد و هر چه سريعتر برود از مقصد دورتر مي گردد. اما انسان مؤمن و منظم و هدفدار نه تنها از لحظه به لحظه حياتش استفاده مي کند و سرگردان نيست بلکه پيوسته به اهداف برنامه ريزي شده اش نزديکتر مي شود ما وظيفه نداريم هر کار خوبي را انجام دهيم بلکه وظيفه ما اين است که کارهاي خوبي را که وظيفه ماست انجام دهيم چون ظرفيت وسعت وجودي هر شخص محدود است. بنابراين بايد ابتدا به وظائف اصلي خود که از دست ما برمي آيد و به عهده ما گذارده شده است بپردازيم و از تفرقه کاري بپرهيزيم، انساني که دو ماه سر اين شغل، دو ماه سر آن شغل، سه ماه سر اين شغل و سه ماه سر آن شغل است اين انسان سرانجامش معلوم نيست چه مي شود و به هيچ يک از آن وظائف درست نمي رسد.
انسان وقتي مأموريتي را مي پذيرد اوّل شرطش اين است که ببيند رضايت خدا در اين مأموريت هست؟ و رضايت خدا را پيش از هر چيزي در آن کسب کند.
انسان بايد اهداف خود را در زندگي اجتماعي و وظائف آن از مرحله دنيا گذرانده و به آخرت برساند انساني که کوته نظر است و فقط به اين دنيا مي نگرد ارزشش به اندازه همين دنيا خواهد بود اما انساني که دنيا و آخرت را با هم مي بيند و دنيا را وسيله رسيدن به آخرت مي شمرد ارزش ابدي پيدا مي کند.
گه گاهي انسان مي بيند ديگران مسؤوليتشان را انجام نمي دهند بعد مي گويد: فلاني که انجام نمي دهد، چرا من انجام دهم. عزيزم روز قيامت ما نمي توانيم بگوئيم بدليل اينکه فلاني وظيفه اش را انجام نداد من انجام وظيفه نکرده ام. پذيرفته نمي شود.
هيچ دليلي نيست که ما به خاطر يک مأموريت مأموريت ديگر را لگدمال کنيم اين را خدا نمي خواهد.(1)
انگيزه ي به جبهه آمدن
شهيد حجت الاسلام والمسلمين عبدالله ميثميانگيزه ي شما خدا باشد. هنگامي که از خانواده خداحافظي مي کنيد، سوار ماشين مي شويد، دلتان را بسوي او کنيد خدايا شاهد باش که براي تو حرکت مي کنم. براي اين نمي آيم که بگويم ديگران رفتند اگر من نروم زشت است، براي اين نمي روم که تجربه ي جنگي بياموزم براي اين نمي روم که از مال و منال دنيا بهره اي ببرم. تنها براي آن حرکت مي کنم که دين ترا ياري کنم و دشمنان ترا نابود کنم. (2)
مي ترسم حضورم در جبهه کمرنگ شود
شهيد حجت الا سلام سيد باقر علميدر خلال سال هاي جنگ چندين بار به او پيشنهاد کرديم ازدواج کند. حتي دوستانش هم به سيد اصرار مي کردند، اما او زير بار نمي رفت مي گفت: تا اين جنگ تمام نشود من ازدواج نمي کنم. اگر خانواده تشکيل دهم مي ترسم حضورم در جبهه کمرنگ بشود. او دائم در حال فعاليت بود. يا در جبهه بود يا در حوزه. بيشترين لحظات عمرش را بعد از انقلاب در جبهه ها گذراند. وقتي به مرخصي مي آمد فرصت نمي کرد حتي يک شب به منزل ما بيايد يا منزل خواهرش برود.(3)
عاطفه ي پدري
شهيد مهدي طياريحاجي برايم نقل کرد، همان شب، يعني شب عمليات والفجر هشت که پيش من و زينب بود، از لحظه اي که او خوابيده بود، تا لحظه اي که بلند شده است، سعي کرده است، نگاهش را به سمت ما برنگرداند. وقتي علت را از حاجي پرسيدم، در جواب گفت:« پيش خود فکر مي کردم اگر لحظه اي به طرف بچه هايم، به طرف زينب نگاه کنم، شايد عاطفه ي پدري بر من غلبه کند و قدمهايم براي عمليات سست بشود. (4)
آنها را به خدا مي سپارم
شهيد محمد حسين حسين زادهآمده بود تا با خاله اش خداحافظي کند و به جبهه برود. از کودکي او را بزرگ کرده بود و در واقع جايگزين مادرش بود، به جهت اين که حسن هم پدر و هم مادرش را در کودکي از دست داده بود.
همين که اسم جبهه را آورد خاله اش ناراحت شد و گفت: الان موقعي نيست که تو بروي، وضعيت خانمت را مي داني، فرزند در راه دارد. صبر کن جنگ به اين زودي تمام نمي شود بعداً خواهي رفت.
حسن اشکهايش جاري شد، بغض گلويش را گرفته بود، گفت: خاله دست خودم نيست، درسته الان اينجا پيش شما هستم ولي دلم تو جبهه هاست. بايد بروم، توکل مي کنم بر خدا و زن و بچه ام را مي سپارم به خودش، ناراحت نباش بايد بروم. رفت و در همان سفر اول به فيض عظيم شهادت نايل شد. (5)
جبهه اولي تر از مدرسه و درس
شهيد عباس بازماندگان قشميبه او گفتم عباس جان! نمي گم نرو جبهه، ولي تو لااقل اين درس را توي حوزه به يک جايي برسان، بعدش از راه تبليغات خدمات بهتري مي تواني انجام بدهي. ولي نه، خودش به اين باور رسيده بود که تا جبهه و جنگ هست، مدرسه و درس و اين چيزها در رديف بعدي قرار مي گيرند. (6)
طاقتِ ماندن ندارم
شهيد نصرالله روشيحدود يک سال از فوت پدر مي گذشت . از يزد آمده بود رودان. خواهش و تمنا فايده اي نداشت. هر چه مي گفتم درست است پدر وصيت کرده که جبهه ها را خالي نگذاريد، ولي اگر مي شود شما فعلاً تشريف نبريد، حرف، حرف خودش بود. عصباني شد.
خودش را مي خورد. «...هر جا را زدند، تحمل کرديم، ولي بمباران موشکي قم...
ديگر نمي توانم طاقت بياورم... مي پوسم، مي فهمي! ديگر اينجا... امروز قم را زدند فردا بندر و بقيه ي جاها...جاي نشستن و ماندن در حوزه نيست...».
اواخر سال 65 بود. از مادرم که خداحافظي مي کرد، سرش را پايين انداخت و خيلي جدّي گفت: «اگر پيغامي به حضرت زهرا داري بگو تا برايش...» و دو تا قطره ي اشک آمد توي چشمهايش. پيشاني اش را آورد طرف صورت مادر و لحظاتي بعد، يک کاسه آب پشت سرش ريخته شد. از همان لحظه، «نصرالله» اسمي بود که مثل يک ياد نوراني از پيش نگاهم دور نمي شد. اسمي که ماه محرّم، به محض تولدش، مرحوم جدم - حاج محمد حسين - گذاشت روي او.
روزهاي اوّلِ آخرين اعزامش، يکي از برادرهايم که همراهش جبهه بود، از او خواسته بود که به عنوان روحاني، برود پشت جبهه براي تبليغ و براي بچه ها مسئله ي احکام و اخلاق بگويد. گفته بود: «کسي که از جانش گذشته و برداشته آمده جبهه، قبل از آنکه نياز به وعظ و نصيحت داشته باشد، محتاج همرزم است ... من فعلاً دو تا کار بلدم. يکي تيربارچي ام. يکي ديگر هم آر پي چي زن».(7)
براي درس خواندن فرصت زياد است
شهيد موسي غلامزاده ديلميدر يک کلمه بگويم عشق خاصي به جبهه داشت، حضور مستمر او بر اين نکته تأکيد مي کند. مي گفت: «بايد اين جنگ را به جايي برسانيم، حالا حالاها براي درس خواندن فرصت هست».
گاهي با اصرار من بر مي گشت تا ادامه ي تحصيلاتش را داشته باشد، اما هنوز چند روزي نگذشته بود که دوباره هواي جبهه به کله اش مي زد، مي رفت آنجايي که با جان دل خاکش را دوست داشت. (8)
پي نوشت ها :
1. شمع محفل خاتم، صص 130 - 131 .
2. شمع محفل خاتم،ص 134.
3. سکوي پرواز، ص 61.
4. همسفر شقايق، صص 121 و120 .
5. عاشوراييان، ص 34 .
6. عباي آبي موج، ص 16 .
7. عباي آبي موج، ص115 .
8. تا ساحل سپيد سعادت، ص 172 .
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس 23، تهران: قدر ولايت، چاپ اول