آسيايي در ته دريا

در يک شب عيد برادر کوچک که حتي يک لقمه نان هم نداشت پيش برادرش رفت و از او کمک خواست. اين دفعه ي اول نبود که برادر بزرگ تر به او کمک مي کرد. بنابراين اندک اندک از کمک کردن به او خسته شده بود و اين دفعه...
شنبه، 24 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آسيايي در ته دريا
 آسيايي در ته دريا

 

نويسنده: گروه نويسندگان
مترجم: پريچهر حکمت



 

در زمان هاي قديم دو برادر بودند که برادر بزرگ تر ثروتمند و برادر کوچک تر تهي دست بود.
در يک شب عيد برادر کوچک که حتي يک لقمه نان هم نداشت پيش برادرش رفت و از او کمک خواست. اين دفعه ي اول نبود که برادر بزرگ تر به او کمک مي کرد. بنابراين اندک اندک از کمک کردن به او خسته شده بود و اين دفعه به خصوص از ديدنش خيلي ناراحت شد و به او گفت: « اگر به من قول مي دهي آنچه را مي گويم انجام دهي به تو يک ران خوک خواهم داد. »
برادر ديگر خوش حال شد و قبول کرد. برادر بزرگ ران خوک را به پيش او انداخت و گفت: « بگير و حالا ديگر برو پيش شيطان! »
برادر کوچک گفت: « بسيار خوب، من به وعده ي خود عمل مي کنم. »
بنابراين به راه افتاد و تمام روز راه رفت. وقتي شب شد به مکاني رسيد که از آنجا نور زيادي مي درخشيد. فکر کرد حتماً به جايي که بايد برود رسيده است. در يک انبار پيرمردي را يافت که ريش بلند و سفيدي داشت و براي عيد هيزم مي شکست. در حالي که ران خوک را در دست داشت گفت: « سلام »
پيرمرد سلامش را جواب گفت و از او پرسيد:
- در اين وقت شب کجا مي روي؟
مرد گفت: « پيش شيطان مي روم، آيا از همين راه بايد رفت؟ »
پيرمرد جواب داد: « بله، درست آمده اي همين جاست؛ اما دقت کن وقتي داخل شدي همه مي خواهند اين ران خوک را از تو بخرند، زيرا ران خوک در اينجا کمياب است. آن را جز با آسيابي که پشت در آويزان است عوض نکن، وقتي از آنجا خارج شدي من به تو خواهم گفت به چه درد مي خورد؛ اين آسيا خدمت هاي بي شماري به تو خواهد کرد. »
مرد تشکر کرد و در را کوبيد و داخل شد، همه چيز همان طور بود که پيرمرد گفته بود.
همه ي شيطان ها از بزرگ و کوچک به دورش جمع شدند و هر کدام مي خواستند ران خوک را به قيمت زيادتري از او بخرند. مرد به آنها گفت: « من و زنم خوش حاليم که اين ران خوک را براي شب عيد خود تهيه کرده ايم اما حالا که شما اين قدر به آن علاقه منديد به اين شرط حاضرم آن را به شما بدهم که در عوض شما هم آسيايي را که پشت در آويزان است به من بدهيد.
شيطان بزرگ حاضر نبود آسيا را به او بدهد. مدتي بر سر آن بحث کردند و چانه زدند اما مرد در تصميم خود پافشاري کرد و اصرار ورزيد تا سرانجام آسيا را گرفتند و برگشت.
پيرمرد هيزم شکن طريقه ي استفاده از آن را به او آموخت و مرد از او تشکر کرد و با شتاب هر چه تمامتر به خانه بازگشت، اما درست ساعت دوازده شب عيد نوئل به خانه رسيد.
زنش از او پرسيد: « مگر کجا بودي که اين قدر دير آمدي؟ من مدت ها است که در جلوي اجاق نشسته ام و منتظر تو هستم و بيش از دو قطعه چوب براي زير ديگ آش جو نداشتم. »
مرد گفت: « کارهاي مهمي داشتم که نمي توانستم زودتر از اين بيايم. » آن وقت آسيا را روي ميز گذاشت و گفت: « ببين برايت چه آورده ام! »
سپس طبق اندرزهاي پيرمرد از آسيا خواست که بچرخد و شمع عيد به او بدهد. بعد لباس و غذا و هر چه براي برگزاري جشن لازم بود از او خواست و تا هنگامي که حرف مي زد آسيا مي چرخيد و آنچه مي خواست به او مي داد.
زنش از فرط تعجب و شکرگزاري هر لحظه علامت صليب بر روي سينه ي خود رسم مي کرد و مي خواست بداند شوهرش چگونه اين آسياي مرموز را به دست آورده است. اما مرد در اين باره اظهاري نکرد و به او گفت: « اين مطلب مهمي نيست، ببين آسيا چه طور مي چرخد و خزانه ي ما هيچ وقت خالي نمي شود و ديگري چيزي از اين بابت نپرس. »
به اين ترتيب، او لباس و غذا و آشاميدني و هزاران چيز خوب براي عيد تهيه کرد.
روز سوم تمام دوستانش را به مهماني دعوت کرد. برادر بزرگ تر که خيلي ثروتمند بود با ديدن اين همه فراواني و نعمت بي حساب خشمگين شد و پيش خود فکر کرد که در شب عيد برادرم آن قدر محتاج بود که به من التماس مي کرد تا کمکش کنم و اکنون چنان جشني بر پا ساخته که گويي شاه است. لذا از او پرسيد که اين همه ثروت را از کجا آورده است.
برادرش گفت: « از پشت در آورده ام. » زيرا نمي خواست بيش از اين چيزي بگويد.
وقتي شب از نيمه گذشت، آن وقت برادر کوچک تر که کمي زيادتر از حد معمول خورده بود نتوانست خويشتن داري کند و راز آسيا را باز گفت و در حالي که آن را مي چرخاند گفت: « اين همه ثروت از همين آسيا آمده است. »
وقتي برادرش اين را ديد تصميم گرفت آن را به هر قيمتي که ممکن است از برادرش بگيرد و سرانجام قرار شد که آن را بعد از برداشت محصول آينده به سيصد « کورون » از او بخرد. برادر کوچک پيش خود فکر کرد که تا آن وقت مي تواند براي مدت چندين سال غذا ذخيره کند؛ در اين مدت آسيا دايماً در گردش بود.
وقتي فصل برداشت محصول پايان يافت، برادر کوچک آسيا را به برادر بزرگ داد اما فراموش کرد طرز استفاده از آن را به او بياموزد.
شب بود، مالک جديد آسيا به خانه برگشت و فردا صبح زنش را به مزرعه فرستاد تا به کارگران کمک کند و به او گفت که صبحانه را خودش آماده خواهد کرد.
وقتي موقع غذا رسيد آسيا را در روز ميز گذاشت و به آن گفت: « مقداري شاه ماهي و سوپ بده، خيلي زود! »
آسيا شروع به چرخيدن کرد و از آن آن قدر شاه ماهي و سوپ بيرون آمد که تمام بشقاب ها و ظرف هاي روي ميز را پر کرد و کم کم تمام آشپزخانه را هم فرا گرفت. مرد هر چه خواست که آن را نگه دارد نتوانست و هرچه در اين کار بيشتر مي کوشيد آسيا بيشتر مي چرخيد و بيشتر کار مي کرد. در اندک مدتي آن قدر خوراکي جمع شد که مرد نزديک بود در زير آن ها مدفون شود، بنابراين در اتاق مجاور را باز کرد و آن هم به زودي پر شد. سرانجام در خانه را باز کرد و با شتاب پا به فرار گذاشت. اما امواج سوپ و شاه ماهي مثل يک رواخانه در پي او به مزارع و چمن زارها سرازير شد.
زنش ديد که غيبت شوهرش براي تهيه ي صبحانه خيلي طول کشيده است به کارگران گفت: « اگر تا چند لحظه ي ديگر ما را براي خوردن صبحانه صدا نکند معلوم مي شود که نتوانسته است سوپ درست کند و من به خانه بر خواهم گشت. »
چون مدتي طول کشيد و مرد نيامد همه ي آن ها به طرف خانه رفتند و همين که به بالاي تپه رسيدند موجي از شاه ماهي و سوپ ديدند که پيش مي آمد و مرد از جلوي آن ها فرار مي کرد و وقتي زن و کارگرانش را ديد فرياد بر آورد و گفت: « اي کاش هر يک از شما صدها معده براي خوردن اين صبحانه داشتيد! فقط مواظب باشيد که در زير اين صبحانه غرق نشويد! »
اين را گفت و مثل ديوانگان از مقابل آن ها به سرعت گذشت و به طرف خانه ي برادرش رفت و به او التماس کرد که فوراً آسيابش را پس بگيرد. اما برادر کوچک اين پيشنهاد را به شرطي قبول کرد که سيصد کورون ديگر بگيرد؛ برادر بزرگ تر نيز براي اين که از شر آسيا خلاص شود قبول کرد و به اين ترتيب برادر کوچک تر ثروتمند شد و مزرعه اي بزرگ تر از مزرعه ي برادرش خريد و توسط آسيا مقداري ظروف طلا و اشياي جواهرنشان خريد و چون در کنار دريا زندگي مي کرد از ميان دريا درخشنگي خانه و اشياي گران بهاي او ديده مي شد. هر کس دلش مي خواست اين آسياي عجيب را ببيند و شهرت او به اندازه اي زياد شده بود که تا صدها فرسنگ پيرامون دهکده او را مي شناختند.
مدت ها بعد از اين واقعه يک روز ناخدايي در ساحل اين سرزمين از کشتي پياده شد. او دلش مي خواست آسيا را ببيند و بداند که آيا اين آسيا مي تواند نمک هم درست کند يا خير.
صاحب آسيا گفت: « بله مي تواند ».
وقتي ناخدا اين حرف را شنيد تصميم گرفت به هر قيمتي که شده آن را به دست آورد و با خود فکر کرد که اگر اين آسيا را داشته باشد ديگر احتياجي نخواهد داشت که با کشتي خود براي آوردن نمک به درياهاي خطرناک برود.
مرد حاضر نبود که آسياي خود را بفروشد، ولي در برابر هزاران هزار کورون راضي به فروش آن شد.
همين که ناخدا صاحب آسيا شد از ترس اين که مبادا آن را از او باز گيرند بدون اين که طرز به کار بردن آن را ياد بگيرد با شتاب تمام آن را برداشت و به کشتي خود برد و به زودي از ساحل دور شد. وقتي به ميان دريا رسيد آسيا را بر روي عرشه ي کشتي گذاشت و گفت: « اي آسيا نمک بساز، زود، خيلي زود! »
آسيا اطاعت کرد و نمک از هر طرف مي ريخت و کشتي را پر مي کرد و ناخدا هر چه کرد نتوانست آن را از حرکت باز دارد و به طوري که آن قدر نمک جمع شد که سرانجام کشتي با تمام کارکنان در ته دريا فرو رفت و غرق شد.
از آن زمان تا به حال اين آسيا در ته درياست و همواره نمک بيرون مي ريزد و به همين جهت است که آب دريا شور است!
منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان، (1390)، داستان هاي ملل، پريچهر حکمت، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ ششم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط