نويسنده: گروه نويسندگان
مترجم: پريچهر حکمت
مترجم: پريچهر حکمت
پادشاه سرزمين « بورکوشها » روزي به ديدار ماتياس شاه آمد. آنها به يک ديگر دوستانه سلام گفتند و شاه بورکوشها به دوستش گفت: « من شنيده ام که شما يک بره ي پشم طلايي داريد، آيا راست است؟ »
ماتياس شاه گفت: « بله، ميان گوسفندانم يک بره ي پشم طلايي دارم و چوباني نيز دارم که هرگز دروغ نگفته است. »
شاه بورکوشها گفت: « من به شما ثابت خواهم کرد که چوپان شما دروغ مي گويد! »
ماتياس شاه گفت: « اگر اين طور باشد خيلي عجيب است! »
شاه بورکوشها جواب داد: « بسيار خوب، اما من مي توانم او را به دروغ گويي وادارم، زيرا او را طوري فريب خواهم داد که نتواند جز دروغ گفتن کاري کند! »
ماتياس با اطمينان خاطر گفت: « من بر سر هر چه تو بخواهي شرط مي بندم که او دروغ نخواهد گفت و نصف کشور خودم را گروگان اين شرط مي گذارم! »
شاه بورکوشها که خيلي ازاين جواب فوري ناراحت شده بود گفت: « اگر دروغ بگويد من نيز نصف کشور خودم را مي دهم! »
بنابراين آنها با يک ديگر شرط را بستند و شاه بورکوشها از ماتياس شاه خداحافظي کرد و رفت و به فکر حيله اي بود که بايد براي فريب چوپان راست گو به کار ببرد.
فرداي آن روز لباس شاهانه ي خود را با لباس دهقاني عوض کرد و به مزارع ماتياس شاه رفت. در آن جا چوپان راست گو را يافت و گفت: « سلام چوپان. »
چوپان جواب داد: « اعلي حضرتا، خدا يار شما باشد! »
شاه گفت: « که به تو گفته است که من شاه هستم؟ من دهقانم. »
چوپان جواب داد: « از صدايتان شما را شناختم! »
شاه بورکوشها که متعجب شده بود با خود گفت که « بايد تدبير ديگري انديشيد. » بنابراين به چوپان پيشنهاد کرد و گفت: « اگر بره ي پشم طلايي را به من بدهي مقدار زيادي پول و شش اسب و يک کالسکه به تو خواهم داد. »
چوپان وحشت زده جواب داد: « آه، اعلي حضرتا من به هيچ قيمتي نمي توانم آن را به شما بدهم، ماتياس شاه مرا به دار خواهد آويخت. »
شاه با وجود تمام وعده ها نتوانست چوپان را راضي کند. دختر پادشاه بورکوشها وقتي پدرش را ديد که محزون و ناراحت به خانه برگشته است به او گفت: « پدر غمگين نباشد، من با مقداري پول طلا مي روم و او را فريب مي دهم. »
دختر صندوقچه اي پر از زرناب و يک بطري شربت خوب مخلوط با عسل برداشت و با اطمينان به قدرت آنها براي اغفال چوپان نزد او رفت.
اما چوپان به سخنانش وقعي ننهاد و به هيچ يک از درخواست هايش پاسخي نداد، زيرا از خشم پادشاهش خيلي مي ترسيد. با اين همه، دختر پادشاه شرط را برد و آن قدر اصرار کرد که چوپان بي چاره را به نوشيدن شربت وا داشت تا سرانجام آنچه نبايد بشود شد.
شربت، چوپان را به نشاط آورد و او تسليم شد و به شاه زاده خانم گفت:
- اگر قول بدهي که زن من بشوي بره پشم طلايي را به تو مي دهم، زيرا به پول احتياجي ندارم.
شاه زاده خانم قول داد و به چوپان گفت: « بره را بکش پوستش را بکن و گوشتش را بخور. من جز پوست و پشم آن چيزي نمي خواهم. »
دختر پوست بره را از او گرفت و با خوش حالي پيش پدرش دويد و پوست بره ي طلايي را به او داد. پادشاه بورکوشها بي نهايت شاد شد و از اين که چوپان بي چاره را فريب داده بود به قدري خوش حال شد که فراموش کرد از دخترش بپرسد که در ازاي چه قيمتي آن را به دست آورده است.
فردا صبح چوپان بدبخت فهميد که چه کرده است و ترسي شديد او را فرا گرفت، با خود مي انديشيد که به اربابش ماتياس شاه چه بگويد و براي ناپديد شدن بره پشم طلايي چه عذري بياورد. پس شرمسار و غمگين به قصر شاه رفت و با تلخي فکر مي کرد که شايد براي اولين بار مجبور به دروغ گفتن شود اما براي دروغ گفتن چه مي بايستي بکند.
در راه سوراخ موشي يافت. چوب دست خود را در آن فرو کرد و روپوش را به آن پوشاند، بعد عقب رفت و جلو آمد؛ به آن تعظيم کرد و مثل اين که اين چوب لباس خود شاه است با او حرف زد و گفت:
- سلام اعلي حضرتا!
- از مزرعه خبر تازه چه داري؟
- هيچ، فقط بره پشم طلايي ناپديد شده و گرگ آن را خورده است! چوپان بدبخت در گفتن اين کلمات از وحشت به خود مي لرزيد.
- تو دروغ مي گويي. زيرا اگر گرگ آن را خورده بود گوسفندان ديگر را نيز مي خورد!
چوپان بعد از اين تصورات عصايش را برداشت و به راه خود ادامه داد. کمي دورتر دوباره در جلوي سوراخ موشي ايستاد و چوب دستش را در آن فرو برد و جليقه ي خود را به چوب دست پوشاند و کلاهش را نيز بر سرش گذاشت و تعظيم بلندي به آن کرد و گفت: سلام، اعلي حضرتا!
-خبر تازه چه داري؟
- خبر مهمي نيست، فقط بره پشم طلايي در چاه افتاده و خفه شده است!
- تو دروغ مي گويي، زيرا اگر اين طور بود گوسفندان ديگر هم خفه مي شدند!
چوپان که بيش از پيش ناراحت شده بود عصايش را برداشت و به راه خود ادامه داد و باز براي بار سوم آن را در سوراخ موشي که سر راهش بود فرو برد و شال کمر خود را به روي آن انداخت و اندکي عقب رفت و مثل اين که با شاه صحبت مي کند گفت:
- سلام، اعلي حضرتا!
- خبر تازه چه داري؟
- خبر مهمي ندارم، فقط بره پشم طلايي را دزديده اند!
- تو دروغ مي گويي، زيرا اگر اين طور بود گوسفندان ديگر را هم مي دزديدند!
چوپان نااميد و خسته به قصر شاه رسيد، داخل شد و ديد ماتياس شاه به همراه شاه بورکوشها و دخترش شاه زاده ي مو سياه بر سر ميز نشسته اند؛ به آهستگي به دو شاه و دختر سلام کرد.
قبل از آمدن او شاه بورکوشها پوست بره را به ماتياس شاه داده بود و هر دو منتظر بودند که ببينند آيا چوپان دروغ مي گويد يا نه.
اگر دروغ مي گفت ماتياس شاه مي بايستي نصف کشورش را به شاه بورکوشها ببخشد. چوپان پيش رفت و گفت: « سلام، اعلي حضرتا! »
شاه گفت: « از مزرعه خبر تازه چه داري؟ »
چوپان گفت: « خبر مهمي نيست جز اين که من بره پشم طلايي را با يک بره زيباي سياه مو عوض کرده ام. »
ماتياس شاه بي اندازه خوش حال شد و گفت: « بسيار خوب آن را بياور ببينم. »
چوپان شاه زاده خانم را نشان داد و گفت: « همين جا بين دو شاه نشسته است. »
ماتياس شاه فرياد بر آورد و گفت: « آفرين، دروغ نگفتي من نيمي از کشور شاه بورکوشها را که در اين شرط برده ام به تو مي بخشم. »
شاه بورکوشها گفت: « من هم دخترم را که تو دوستش مي داري و او نيز تو را دوست دارد به تو مي دهم. »
به اين طريق بود که چوپانِ جوانِ ماتياس شاه براي اين که هيچ وقت دروغ نگفته بود شاه بورکوشها شد.
منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان، (1390)، داستان هاي ملل، پريچهر حکمت، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ ششم