قايق راتا

روزگاري يکي از رؤساي مائوري که « راتا » نام داشت در کلبه اي کنار رود بزرگي زندگي مي کرد. او روي موهايش پرهاي سفيدي از پرندگان قرار داده و روپوش سياه و سفيدي هم از پوست سگ به تن کرده بود و خود را از بزرگ
يکشنبه، 25 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قايق راتا
قايق راتا

 

نويسنده: گروه نويسندگان
مترجم: پريچهر حکمت



 

روزگاري يکي از رؤساي مائوري که « راتا » نام داشت در کلبه اي کنار رود بزرگي زندگي مي کرد. او روي موهايش پرهاي سفيدي از پرندگان قرار داده و روپوش سياه و سفيدي هم از پوست سگ به تن کرده بود و خود را از بزرگ ترين رؤساي سرزمين خويش مي پنداشت و به خود مي باليد.
يک روز راتا تصميم گرفت قايق تازه اي براي خود بسازد. پس تبر سنگي خود را برداشت و به جنگل رفت و در آنجا درخت کاج بزرگ و راستي را انتخاب کرد و روپوشش را به کناري انداخت و مشغول بريدن درخت شد. او تبر خود را با مهارت بر روي تنه ي درخت فرود مي آورد و تراشه هاي چوب به تندي به هوا مي پريدند. موقع ظهر فرا رسيد و هنوز درخت از جاي خود تکان نخورده بود. راتا با کوشش بيشتري به کار خود ادامه داد و سرانجام درخت با صداي خشک و بلندي به زمين افتاد. آن وقت راتا شروع کرد به بريدن شاخه هاي درخت و اين کار مدتي طول کشيد و چون هوا تاريک مي شد به کلبه ي خود بازگشت.
هنگامي که به خانه باز مي گشت با خود فکر کرد: « فردا از درختي که انداخته است قايقي خواهد تراشيد ».
اما همين که راتا از جنگل رفت، حادثه ي عجيبي اتفاق افتاد و صدها پرنده از ميان درختان و تپه ها بيرون آمدند و در پيرامون درختي که افتاده بود جمع شدند و صدها حشره نيز از لانه هاي خود بيرون آمدند و به اين جمع پيوستند.
تمام اين پرندگان و حشرات، فرزندان « تان » خداي جنگل بودند. درختان جنگ نيز متعلق به اين خدا بود. پرندگان چند لحظه اي بقاياي درخت افکنده شده را نگاه کردند و سپس بدون اين که با يک ديگر مشورت کنند همه ي آنها به اتفاق حشرات شروع به کار کردند و هر تراشه ي کوچک، و هر خرده چوب را که يافتند جمع کردند و به جاي خود گذاشتند.
کار اين صدها پرنده و حشره که آواز مي خواندند و وزوز مي کردند سر و صداي زيادي توليد کرده بود. اندک اندک همه ي اين غوغاها و صداها با يک ديگر هم آهنگ شد و به اين سرود تبديل گشت:
خرده چوب ها، تراشه ها، بپريد.
زود، زود همه به هم بچسبيد. تو اي درخت بلند شو!
در همين وقت معجزه اي صورت گرفت و درخت ناگهان در روي کنده ي خود صاف و راست ايستاد و مثل همان وقتي که راتا اول بار آن را ديده بود راست و نيرومند گرديد.
فردا سحرگاه راتا به جنگ بازگشت تا تنه ي درختي را که انداخته بود بتراشد. اما وقتي به جايي که درخت را انداخته بود رسيد با کمال تعجب آن را در آنجا نديد. به اطراف خود نگاه کرد و از خود پرسيد: « پس اين درخت کاج کجاست؟ » اما درخت زيباي بزرگ در مقابل او بود. راتا متوجه آن شد، آن را شناخت و از خود پرسيد: « آيا چه کسي اين درخت را به جاي خود برافراشته است؟ »
راتا با کمال جرأت و دليري دوباره شروع به کار کرد و براي بار دوم با تبر خود به درخت حمله کرد و درخت با صداي مهيبي بر زمين افتاد. راتا شاخه هاي آن را بريد، پوست آن را کند و هنگام غروب درخت آماده ي تراشيدن شده بود. راتا به آرامي به سوي کلبه ي خود رفت تا شب را به سر آورد.
همين که او رفت تمام پرندگان و حشرات جنگل با شتاب به پيش درخت باز آمدند و مثل دفعه ي اول همه به کار مشغول شدند و دوباره درخت در روي کنده ي خود صاف و راست ايستاد.
صبح شد و راتا براي بار دوم آمد تا قايق خود را بسازد. وقتي به جنگل رسيد با کمال تعجب ديد که باز درخت مثل روز اول تنومند و صاف در جاي خود استوار است. راتا مدتي چشمان خود را ماليد و به درخت نگاه کرد و فکر مي کرد شايد اشتباه کرده باشد. بعد براي بار سوم شروع به کار کرد. وقتي شب فرا رسيد از جنگل دور شد و وانمود کرد که مي خواهد به خانه برگردد، اما به خانه باز نگشت و در ميان انبوه درختان دراز کشيد تا ببيند چه اتفاقي خواهد افتاد.
به زودي عده ي زيادي از پرندگان و حشرات با سر و صداي بسيار فرا رسيدند و آن وقت راتا ديد که چگونه همه به دور درخت جمع آمده و مشغول کار شدند. خرده هاي کوچک و بزرگ چوب را بر مي داشتند و به جاي خود مي چسباندند و چنين مي خواندند:
خرده چوب ها، تراشه ها، بپريد.
زود، زود همه به هم بچسبيد. تو اي درخت بلند شو!
راتا، رئيس مائوري ها، ناگهان بر پا جست و به شتاب خود را به درخت رسانيد و سه تا از پرنده ها را گرفت. و به آنها گفت: « پس شما بوديد که در کار من جادو مي کرديد و از اين عمل لذت مي برديد! براي چه اين کار را مي کرديد؟ »
پرندگان به او گفتند: « تو يکي از درختان « تان » خداي جنگل را بدون اجازه او افکنده اي. تو حق چنين کاري را نداشتي و فراموش کرده اي که همه ي موجودات جنگل متعلق به اوست. »
راتاي مغرور سرش را با شرمساري پايين انداخت، زيرا اين موضوع را مي دانست ولي فراموش کرده بود بنابراين گفت: « اي کودکان « تان »، من بي نهايت از عمل خود شرمسارم. به راستي فراموش کرده بودم که تان صاحب جنگل است نه من. از شما خواهش مي کنم مرا ببخشيد. »
وقتي ساکنان جنگل ديدند که راتا از کار خود به راستي پشيمان است، تمام آنها به او گفتند: « راتا، به دهکده ي خود برگرد، ما خودمان براي تو قايقي خواهيم ساخت. »
همين که راتا برگشت تمام ساکنان جنگل مشغول کار شدند و همه ي پرندگان و حشرات به قدري در کار خود ماهر بودند که در مدت کمي قايق آماده شد. اين قايق به قدري زيبا بود که راتا نظير آن را هرگز نديده بود. جلوي آن گرد و خطوط و دايره هاي جالبي بر روي آن نقش کرده بودند و طول قايق به اندازه اي بود که تمام افراد يک قبيله ي مائوري در آن جا مي گرفت و راتا از داشتن آن به خود مي باليد و تنها کسي بود که از راز آن آگاه بود.
از آن روز به بعد هرگز راتا، رئيس بزرگ مائوري، خداي جنگل و کودکان عاقل و باهوش او را فراموش نکرد و سعي نمود هيچ وقت خاطر آنها را آزرده نکند.
منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان، (1390)، داستان هاي ملل، پريچهر حکمت، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ ششم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.