حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

ديدار امام در نجف اشرف

با آن سن کمش مدام نگران حلال و حرام بود. هيچوقت نشد وقتي که براي جمع کردن علف مي رفت، ميوه اي از درختي بکند يا حتّي ميوه ي پوسيده اي از زير درخت بردارد. دقّت عجيبي روي اين مسائل داشت. يادم هست که يکبار
سه‌شنبه، 27 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ديدار امام در نجف اشرف
ديدار امام در نجف اشرف

 






 

حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

نمي دانم صاحب باغ راضي است يا نه؟

شهيد محمود پايدار

با آن سن کمش مدام نگران حلال و حرام بود. هيچوقت نشد وقتي که براي جمع کردن علف مي رفت، ميوه اي از درختي بکند يا حتّي ميوه ي پوسيده اي از زير درخت بردارد. دقّت عجيبي روي اين مسائل داشت. يادم هست که يکبار بردارم در باغي کار مي کرد و ما به کمکش رفتيم. محمود عادت داشت که هميشه نمازش را اوّل وقت بخواند. وقتي موقع نماز ظهر شد، از باغ بيرون رفت و در جوي آبي که فاصله ي زيادي تا باغ داشت دستهايش را شست و وضو گرفت. وقتي برادرم متوجّه کار او شد، با تعجّب پرسيد: «وقتي توي باغ آب هست، چرا اين همه راه تا سر جوي آب مي روي که وضو بگيري؟»
و محمود جواب داد: « من که نمي دانم صاحب اين باغ راضي هست که از آبش استفاده کنم يا نه؟ پس بهتر است کاري را بکنم که ترديد نداشته باشم.» (1)

نمي توانم بدون شما نان بدهم

شهيد محمود پايدار

من و محمود يک مدّت توي نانوايي کار مي کرديم و پول را از مردم مي گرفتيم و نان را به دستشان مي داديم.
محمود مدّتي قبل از من توي نانوايي کار مي کرد و با اخلاقهاي خاصّي که داشت، صداي دوست و آشنا را درآورده بود. مشکل اين بود که خارج از نوبت به کسي نان نمي داد. هربار که دوستان و آشنايان به نانوايي مي رفتند، با ديدن محمود صدايش مي کردند و از او مي خواستند تا خارج از نوبت به آنها نان بدهد، امّا محمود- که حتّي در سلام کردن، دستورهاي اسلام را رعايت مي کرد- به آنها جواب مي داد: «متأسفم! من نمي توانم بدون نوبت به شما نان بدهم. اگر به شما نان بدهم، حق بقيه را ضايع کرده ام.»
و آنها هر بار به پدرش شکايت مي کردند و از رفتار محمود که خارج از ادب مي دانستند، گله مي کردند. وقتي بعدها من در نانوايي مشغول به کار شدم، همان دوستان و آشنايان با توقّعي که از محمود داشتند، به سراغ من آمدند و مرا که در رودربايستي گير مي کردم و به ناچار خارج از نوبت به آنها نان مي دادم، تشويق مي کردند و کارم را تأييد مي کردند. شايد خودم هم از اين تشويق ها خوشحال مي شدم، ولي چند سال طول کشيد تا فهميدم چقدر محمود دقيق تر از من بود و چقدر به حقوق مردم اهميت مي داد؛ طوري که همه ي دعواها و تنبيه ها را مي پذيرفت و حاضر نمي شد حق کسي را ضايع کند. (2)

ديدار امام در نجف اشرف

شهيد حسن اقارب پرست

از مهمترين فرازهاي زندگي شهيد اقارب پرست آن است که در مدت آموزش در آمريکا که بيشتر افراد جهت خوشگذراني به آنجا مي رفتند، رفتار و کرداري داشت که مي توان از او به عنوان نماينده ي يک کشور مسلمان و معتقد ياد کرد، نه افسري از نظام شاهنشاهي. وي هنگام مراجعت از مأموريت آمريکا ابتدا به زيارت خانه ي خدا مشرف شد و در مدت کوتاهي که در ترکيه اقامت داشت، با سعي و تلاش فراوان از راه زميني به نجف اشرف عزيمت کرد تا موفق به ديدار حضرت آيت الله العظمي امام خميني(ره) گردد.
در آن هنگام ايشان تنها کسي بود که ابتدا به حج عمره مشرف شده، سپس به ميهن عزيزمان آمد. لازم به ذکر است که ملاقات ايشان با امام راحلمان در آن زمان کاري بسيار خطرناک بود و اگر عناصر اطلاعاتي حکومت ستم شاهي از اين موضوع آگاه مي شدند به يقين حکمي کمتر از اعدام براي او در نظر گرفته نمي شد. اما با توجه به شناختي که از جسارت و شجاعت او بياد دارم اين کار او دور از تصور نبود. (3)

پول آن چند انگور را دادي؟

شهيد حسن شوکت پور

يکي از همرزمان او مي گويد: يک روز من همراه برادر حسن شوکت پور از خياباني عبور مي کرديم. کنار آن خيابان عده اي بساط ميوه فروشي پهن کرده بودند. به ميوه ها که نگاه کردم چشمم به جعبه هاي انگور افتاد. درشت و خوش رنگ به نظر مي رسيدند.
به برادر شوکت پور گفتم: « اجازه مي دي يک کم انگور بخريم!» گفت: « اگر دوست داري، عيبي نداره، بخر.»
من رفتم جلو. قيمت انگور را پرسيدم. از فروشنده نايلوني گرفتم و خواستم توي نايلون بريزم، امّا با خود گفتم بهتر است اوّل ببينم انگورش خوب هست يا نه! يک دانه انگورگذاشتم توي دهنم و خوردم. بي مزه بود! گفتم شايد اين يکي اين جوري است يک دانه ديگر از خوشه ي ديگري کندم و خوردم، اين يکي هم بي مزه بود. تعجب کردم. يک دانه انگور ديگر از بغل يک خوشه ي ديگر که سياه رنگ بود کندم و خوردم. اين يکي مزه اي نداشت و شيرين نبود. نايلون را پس دادم.
- ببخشيد آقا مثل اينکه شيرين نيست!
- عيبي نداره! به سلامت!
برگشتم کنار برادر شوکت پور و گفتم: « فايده اي نداره، انگورش شيرين نيست! بريم!»
برادر شوکت پور گفت: «پولش را دادي؟»
- پول چي را؟ من که انگور نخريدم!
- پول آن انگوري که براي امتحان مزه اش خوردي!
و من از اين همه دقّت نظر آن بزرگوار غرق در حيرت شدم و تازه آن وقت بود که تا حدودي موفّق به شناخت عظمت روح او گشتم. (4)

چادر به جاي کُت!

شهيد مهدي کازروني

يکبار خانمهاي سپاهي دانش کتهايشان را درآورده بودند و با بلوزهاي آستين کوتاه که جزو لباس فرمشان بود، در حياط مدرسه واليبال بازي مي کردند. آنها به خاطر حجابي که زنهاي روستايي داشتند، بدون کت در روستا ظاهر نمي شدند ولي در حياط مدرسه لزومي نمي ديدند که اين مسئله را رعايت کنند. حتّي با وجود اينکه ديوار مدرسه کوتاه بود و تمام رهگذراني که از کنار مدرسه عبور مي کردند مي توانستند آنها را با آن وضع ببينند.
آن موقع مهدي کلاس چهارم دبستان بود. سرهنگ حسني که دوست دوران کودکي مهدي بود، هر وقت ياد اين قضيه مي افتد، بي اختيار مي خندد و از کار آن روز مهدي تعجّب مي کند. سرهنگ حسني تعريف مي کرد که وقتي با مهدي به مدرسه رفتيم و اين منظره را ديد، عصباني شد و گفت: «مي بيني چطور مسائل اسلامي را زير پا مي گذارند؟ مگر نمي دانند مردم روستاي ما چقدر مذهبي هستند؟ نگاه کن تا آن سرروستا هرکس نگاه کند مي تواند آنها را به اين وضع ببيند. يعني ما نبايد کاري کنيم؟»
گفتم: «آخر ما چکار مي توانيم بکنيم؟ اينها نظامي هستند و براي دولت کار مي کنند. نمي شود که هي با آنها بحث کرد يا درگير شد. بالاخره کاري دست خودت مي دهي.»
مهدي کمي فکر کرد و بعد با خوشحالي گفت: «فهميدم چکار کنم.»
مي خواست برود که جلويش را گرفتم و گفتم: «چکار مي خواهي بکني؟ يکدفعه کار اشتباهي نکني که توي دردسر بيفتي.»
مهدي دستي برايم تکان داد و گفت: «خيالت راحت باشد. فکر خوبي کرده ام.»
و با سرعت دويد و دور شد. خيلي دلم مي خواست که ببينم چکار مي خواهد بکند.
مدّتي گذشت و ديدم مهدي آهسته و پاورچين و پاورچين وارد مدرسه شد. به تعداد خانمها همراه خودش چادر آورده بود. پرسيدم: «اين چادرها را براي چه کسي آورده اي؟»
خنديد و گفت: «براي خانمهاي سپاهي دانش.»
با تعجّب پرسيدم: «يعني مي خواهي آنها اين چادرها را سر کنند؟ مگر مي شود؟»
با اطمينان گفت: «بله، مي خواهم کاري کنم که آنها مجبور شوند چادر سر کنند و با همان چادر از ميان روستا بگذرند.»
اگر چه کارهاي عجيب زيادي از مهدي ديده بودم ولي اين يکي را نمي توانستم باور کنم چون به نظر من انجام چنين کاري محال بود. از مهدي سؤال کردم: «خوب حالا چطور مي خواهي اين کار را انجام دهي؟ نکند مي خواهي دوباره با آنها بحث کني و به هر کدامشان يک چادر هديه بدهي؟»
لبخندي زد و گفت: «نه! اصلاً. تو که مي داني من مدّتهاست که ديگر با معلمهايمان بر سر حجاب بحث نمي کنم.»
بعد با چالاکي دويد و بدون اينکه بگذارد خانمها او را ببينند، خودش را به پشت ديوار مدرسه، جايي که آنها کتهايشان را گذاشته بودند و با خيال راحت واليبال بازي مي کردند، رساند. من در جايي قرار داشتم که او را مي ديدم که چطور با سرعت و بدون صدا حرکت مي کرد و تند تند کتها را برمي داشت. خانمهاي سپاهي دانش را هم مي ديدم که بي خبر به بازي خودشان ادامه مي دادند و اصلاً متوجّه پسر کوچکي که مي خواست به قول خودش آنها را تنبيه کند، نشدند که چطور کتهايشان را برداشت و به جايشان چادر گذاشت.
با همان سرعتي که رفته بود برگشت. لحظه اي صبر کرد تا نفسهايش منظم شود.
به مهدي گفتم: «بهتر نيست به من هم بگويي که چکار مي خواهي بکني؟»
کتها را زير بغلش زد و گفت: «صبر کن بروم و برگردم آنوقت همه چيز را برايت تعريف مي کنم. فعلاً بايد عجله کنم. چون فاصله ي اينجا تا خوابگاه زياد است.»
مهدي به جاي اينکه از راه اصلي برود، از جاده اي که از پشت روستا مي گذشت رفت تا کسي او را با کتهاي خانمهاي سپاهي دانش نبيند. باز هم بايد انتظار مي کشيدم تا مهدي برگردد. خانمها هنوز سرگرم بازي بودند و توجّه به اطرافشان نداشتند. از آنجا مي توانستم چادرها را ببينم. حالا مي دانستم که مهدي چه نقشه اي کشيده است.
کم کم بازي خانمها به پايان مي رسيد و مهدي هنوز برنگشته بود. مي دانستم که دلش مي خواهد لحظه اي را که آنها با چادرها روبرو مي شوند ببيند. مهدي مثل تيري که از چلّه ي کمان رها شده باشد، با سرعت مي دويد. مثل نقطه ي کوچکي که در انتهاي جاده باشد هر لحظه بزرگتر و بزرگتر مي شد تا بالاخره به جايي که من نشسته بودم رسيد. چهره اش از تلاش و انرژي زيادي که بکار برده بود، مثل لبو قرمز شده بود. پرسيدم: « کتها را توي خوابگاه گذاشتي؟»
با سر جواب داد که بله. دوباره پرسيدم: «کسي تو را نديد؟ مطمئن هستي که تو را نديده اند؟»
نفس بلندي کشيد و گفت: «نه. حالا خانمها چکار مي کنند؟»
گفتم: «بازي آنها تمام شده است الان است که بروند سروقت کتها و چادرها را ببينند.»
بالاخره خانمها به سراغ کتها رفتند. صداي فريادهايي که از روي تعجّب مي کشيدند از هر طرف بلند شد. به مهدي گفتم: «حالا ممکن است براي اينکه با کسي که کتهايشان را برداشته لجبازي کنند، بدون کت بروند و چادر سر نکنند. اينطور تازه عادت مي کنند که اين کار را تکرار کنند.»
مهدي گفت: «نه چون متوجّه تعصّب اهالي هستند مجبورند تا حدّي مراعات مردم روستا را بکنند.»
مهدي راست مي گفت. آن روز اهالي روستاي ما با منظره اي عجيب روبرو شدند. همه ي خانم هاي سپاهي دانش را ديدند که چادر سر کرده بودند و با عجله از ميان روستايياني که کارهايشان را رها کرده بودند و با تعجّب آنها را نگاه مي کردند، مي گذشتند. آنهايي که خانمها را ديده بودند، براي بقيه تعريف مي کردند که چطور خانمها صورتشان از عصبانيت برافروخته شده بود و به سلام کسي جواب نمي دادند و سريع مي گذشتند.
سرهنگ حسني بارها اين خاطره را براي ما تعريف کرده بود و ما باز هم هر دفعه که او را مي ديديم، از او مي خواستيم که يکبار ديگر از اول همه ي جريان را تعريف کند. سرهنگ حسني مي گفت: «مهدي پسر شجاع و نترسي بود.» (5)

پي نوشت ها :

1- گردان نيلوفر، ص 19.
2- گردان نيلوفر، صص 22-21.
3- تا منزلگاه عشق، ص 26.
4- حديث آرزومندي، صص 87-86.
5- روزهاي سخت نبرد، صص20-16.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.