حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

ما به امام قول داده ايم

بچّه ها مي خندند. مي گويد: «از همين حوالي پيدا کردم. خدا پدر صاحبش را بيامرزد.» از چهره ي گرفته ي مهدي مي فهمم که ناراحت شده است. نگاهش جور ديگري است. ناگهان صدايش درمي آيد: «با چه مجوّزي اين کفش ها را...
چهارشنبه، 28 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ما به امام قول داده ايم
 ما به امام قول داده ايم

 






 

حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

بازگشت يراي پرداخت خمس!

شهيد مهدي زين الدين

يک بار از قم مي آمد منطقه، وسط راه يادش مي آيد خمس پولش را پرداخت نکرده است.
از همان جا بي درنگ باز مي گردد، بعد از پرداخت خمس دوباره راهِ رفته را در پيش مي گيرد! (1)

چرا اين کفشها را برداشته اي؟

شهيد مهدي اميني

در حاليکه يک جفت کفش توي دستش گرفته بود وارد سنگر مي شود. يک جفت کفش کارگري!
- «پيدا کرده ام.»
بچّه ها مي خندند. مي گويد: «از همين حوالي پيدا کردم. خدا پدر صاحبش را بيامرزد.» از چهره ي گرفته ي مهدي مي فهمم که ناراحت شده است. نگاهش جور ديگري است. ناگهان صدايش درمي آيد: «با چه مجوّزي اين کفش ها را برداشته اي؟»
انگار طرف را برق مي گيرد.
- مال کسي نيست آقا مهدي! همه گذاشته اند و رفته اند.
مهدي عصباني مي شود: «چه کسي اين حق را به تو داده است که اموال مردم را برداري؟»
- اينجا که کسي نيست آقا مهدي! همه رفته اند، ما هم داريم جنگ مي کنيم! مهدي دست برنمي دارد: « ما براي جنگ و دفاع از اسلام و مردم آمده ايم يا آمده ايم که اموال مردم را غارت کنيم؟»
طرف متوجّه مي شود و ديگر کار خود را توجيه نمي کند. مهدي مي گويد: «بايد همين الان اين کفش ها را ببري سر جاي خودش بگذاري.»
مهدي مي نشيند و او کفش در دست، از سنگر بيرون مي رود. (2)

ما به امام قول داده ايم

شهيد محمّد ابراهيم همّت

در عمليّات خيبر، اوّلين گرداني بوديم که بايد از سمت طلاييه به خط دشمن مي زديم. حاج همّت قبل از حرکت گردان، آمد و توصيه هايي به بچّه ها کرد. گفت: «هر طور شده، بايد خط شکسته شود. فکر نکنيد که دشمن قوي است و ما نمي توانيم از پس او برآييم. بدانيد که ما وظيفه اي داريم و آن وظيفه را هم امام براي ما ترسيم کرده. امام فرموده که اين عمليّات بايد انجام شود و اين شما هستيد که بايد به دشمن حمله کنيد. من از شما مي خواهم که هر طور شده خود را به خطوط پدافند دشمن برسانيد و دژ را تصرّف کنيد.»
بعد از صحبت او، نيروها وارد عمل شدند و به خواست خدا، مرحله ي اوّل عمليّات با موفقيّت پشت سرگذاشته شد. گردانهاي ديگر هم در ادامه ي کار، مراحل دوم و سوم را انجام دادند. در اواسط عمليّات، قرار شد که دوباره با دشمن درگير شويم.
شرايط سختي بود. مسير حرکت نيروها زير آتش سنگين توپ و خمپاره قرار داشت. عراقيها هوشيار شده بودند و با تمام توان در مقابل بچّه ها مقاومت مي کردند. به حاج همّت گفتم: «وضعيّت منطقه بد است. بچّه ها مشکل دارند و نمي توانند از اين مسير عبور کنند. چه کار بايد بکنيم؟»
او که با موقعيّت منطقه بيشتر آشنا بود و شرايط را بهتر از من مي دانست، با عصبانيّت فرياد زد: «مي گوييد چکار کنيم؟ برويم و از آمريکا سرباز بياوريم؟ خب سربازهاي ما خود شما هستيد. ما قول داده ايم که اين کار را انجام بدهيم و مي دهيم. هر طور شده بايد آن را تمام کنيم. از قول من به بچّه ها بگوييد که فکر اين را نکنيد که دشمن هوشيار شده و منطقه لو رفته، بايد اين کار انجام بشود. گردان از مسير تعيين شده حرکت بکند و برود. حتّي اگر اين مسير براي دشمن لو رفته باشد. (3)

امام پيام داده اند بايد جزيره حفظ شود

شهيد محمّد ابراهيم همّت

عمليّات خيبر بود. من در منطقه همراه حاج همّت بودم. او مدّتي مرا تنها گذاشت و خودش با موتور براي شناسايي رفت تا پيش از اينکه نيروها وارد خط شوند، از نزديک همه جا را خوب ببيند. وقتي بعد از يک ساعت برگشت، گفت: «شيباني! بلندشو برگرديم دو کوهه تا براي دريا دلان صحبت کنيم و ان شاءالله گردانها را به طرف جزيره حرکت دهيم.»
سوار ماشين شديم و راه افتاديم. در بين راه، به يکي از برادران مسئول برخورديم. او آرام با حاج همّت مشغول صحبت شد. پس از صحبت، حاج همّت با عجله به طرف من آمد و گفت: «تصميم عوض شد. به دوکوهه نمي رويم، به مقر بر مي گرديم.»
به طرف مقر حرکت کرديم. در آن جا، تعدادي از فرماندهان ديگر هم حضور داشتند. برايم ايجاد سؤال شده بود که چه اتّفاقي افتاده. حاج همّت چه خبري شنيده که اين قدر با عجله و بي تاب مي خواهد خودش را به مقر برساند.
داخل مقر از او پرسيدم: «حاجي، چي شده؟ چه اتّفاقي افتاده؟»
با حالت عجيبي که قابل توصيف نيست، گفت: «شيباني! امام پيام داده اند. فرموده اند جزيره ي مجنون بايد حفظ شود.»
دايم با دست به پيشاني اش مي زد و اين جمله را تکرار مي کرد: «امام پيام داده اند،...امام پيام داده اند...» (4)

بچّه اش را نديده به جبهه برگشت!

شهيد يدالله کلهر

حاج يدالله هميشه مراقب بود چيزي در عزم و اراده ي او خللي وارد نکند تا از هدفي که داشت، باز بماند.
فرزندش ده روزه بود که به مرخصي آمد. قرار نبود زياد بماند. فقط مي خواست سري به خانواده بزند و برگردد. وقتي به خانه آمد، همسر او گفت بچّه را بياورند تا او را ببيند، ولي حاج يدالله گفت: «نه! اين کار را نکنيد. نمي توانم زياد بمانم و بايد زود برگردم. اگر بچّه را نشانم دهيد، آن وقت مهر پدري و فرزندي مانع از اين مي شود که به جبهه برگردم. بگذاريد او را نبينم تا راحت تر بتوانم دل بکنم.»
با اين که به خانواده اش علاقه داشت، بدون اين که فرزند تازه به دنيا آمده را ببيند، دوباره به جبهه برگشت. (5)

يخ ها را شکست و غسل کرد!

شهيد داور يُسري

در کلاس هشتم دبيرستان (نظام قديم) درس مي خوانديم. ماه رمضان بود و سوز سرماي شديد زمستان. يک روز صبح، داور ساک به دست آمد، گفت: شعبان! از ديشب، به من غسل واجب شده، پول داري به من قرض بدهي؟ با تأسف جواب منفي دادم. با هم قدم زنان راه افتاديم. بادهاي سرد بر سر و رويمان شلّاق مي کشيد. به رودخانه ي «باليقلو»رسيديم. در گوشه اي خلوت، بلور ضخيم يخ را شکست و لباسها را درآورد و در آغوش زنجيره ي شيشه اي آبها خزيد و با ملايمت و آرامش کامل، فريضه ي غسل را انجام داد و بي آنکه خم به ابرو بياورد، از آب درآمد و لباس پوشيد. خدا شاهد است که آقا، چقدر جرأت و غيرت و شهامت داشت و در مقابل شدايد چقدر قوي و پايدار بود! (6)

راه اندازي نمازخانه و اقامه ي نماز

شهيد داور يُسري

سربازان، در پادگان آموزشي کرج، جايي براي اقامه ي نماز نداشتند. داور از هر سربازي مقدار کمي پول گرفت و از تهران يک قطعه موکت 5 متري خريد تا نمازگزاران در فرصت هاي مناسب از آن استفاده کنند. چند روزي نگذشته بود که مأمورين رکن2 سر رسيدند و او را با خود بردند. پس از دو روز بازجويي و شکنجه و بازداشت، رهايش کردند و اقامه ي نماز را ممنوع اعلام نمودند. امّا نمازگزاران دست از انجام فريضه ي ديني برنداشتند و از آن پس نماز بر روي تخت هاي آسايشگاه اقامه مي شد. (7)

سهم سادات

شهيد حسين روح الامين

از سفر کُردستان برمي گشتيم. چون نزديک ظهر بود، حاج حسين گفت: «ناهار را در منزل ما بخور و بعداً به خانه تان برو.» مادربزرگوار ايشان آن موقع در منزل حضور نداشتند.
چون روابط ما صميمي بود. از من خواست چيزي براي ناهار تهيه کنم. در آشپزخانه ي کوچک منزل، مشغول تهيه ي املت شدم.
در همان حال زنگ در به صدا درآمد. حاج حسين پس از چند لحظه که کنار در منزل با فردي صحبت کرد، به آرامي به طرف قاب عکس برادر شهيدش (امير) رفت و چيزي از پشت آن برداشت و به فردي که کنار در بود، داد.
وقتي از او سؤال کردم، کي بود و چه مي خواست؟ حاج حسين همان طور که دانه هاي تسبيح را جا به جا مي کرد، گفت: «يک سيّدي سهم سادات خودش را مي خواست که به او دادم.»
وقتي دقّت کردم مبلغ نسبتاً زيادي را که مخصوص اين کار کنار گذاشته بود، به محض درخواست فرد مستحق حتّي بدون اينکه آن را بشمارد، با گذشت و آسودگي خاطر تمام آن را در راه خدا انفاق کرده بود. (8)

پي نوشت ها :

1- افلاکي خاکي، ص 28.
2- بر ستيغ صبح، صص 124-123.
3- سردار خيبر، صص 208-207.
4- سردار خيبر، صص210-209.
5- در ميان آتش، ص 79.
6- اين سبز سرخ، صص 72-71.
7- اين سبز سرخ، ص 77.
8- سلام سردار، صص 37-36.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط