حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

اوّل خمس و زکات، بعد ازدواج

اوايل انقلاب از بلندگو اعلام گرديد: «در مسجد جامع در مورد يک فرد شراب خوار، حد شرعي جاري خواهد شد.» جمعيّت زيادي در صحن مسجد تجمع کرده و فرد شراب خوار را روي نيمکت خوابانده بودند.
چهارشنبه، 28 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اوّل خمس و زکات، بعد ازدواج
  اوّل خمس و زکات، بعد ازدواج

 






 

حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

بدون پوشاندن صورت، حد را جاري کرد!

شهيد کاظم مجيدي

اوايل انقلاب از بلندگو اعلام گرديد: «در مسجد جامع در مورد يک فرد شراب خوار، حد شرعي جاري خواهد شد.» جمعيّت زيادي در صحن مسجد تجمع کرده و فرد شراب خوار را روي نيمکت خوابانده بودند.
چند نفر با صورت پوشانده شده آماده ي اجراي حد بودند. در اين هنگام مجري اعلام کرد: «آيا کسي مايل است درباره ي اين فرد حد جاري کند و در اين ثواب شرکت نمايد.»
از ميان جمعيّت کاظم پانزده ساله بدون هيچ واهمه و بدون اين که صورتش را بپوشاند بالا رفت و شروع به شلاق زدن کرد. فرياد الله اکبر حاضران بلند شد. (1)

حساب سال مرا مشخص کنيد!

شهيد رحيم برزگر

يک روز نزد امام جمعه ي شهر آقاي حسيني رفت و گفت: «حاج آقا! مي خواهم حساب سال مرا مشخص کنيد.» ايشان فرمود: «آقاي برزگر! چقدر اموال و درآمد داري؟ آيا زمين، وسيله ي نقليه يا ممر درآمد ديگري هم داري؟» گفت: «نه ندارم. » پرسيد: «آيا ازدواج کرده اي؟» سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت.
آقاي حسيني گفت: «شما بهتر است اوّل فکري براي ازدواج بکني، بعد بيايي تا حساب سالت را مشخص کنيم.» (2)

اوّل خمس و زکات بعد ازدواج من!

شهيد سيّد محمّد حسين محجوب

يک شب براي خداحافظي به روستا آمد. اهل خانواده، همه جمع بودند. صحبت از ازدواج سيّد محمّد حسين به ميان آمد.
تازه سر صحبت را باز کرده بوديم که رو کرد به من و گفت: «پدرجان! اوّل خمس و زکات مالتان را جدا کنيد، اگر چيزي اضافه آمد آن وقت درباره ي ازدواج من صحبت کنيد.» (3)

صاحب پول را پيدا کن!

شهيد محمّد تقي فخيمي

با محمّد تقي به مراسم عزاداري امام حسين (عليه السّلام) رفتيم. در بين راه، چشمش به يک ده توماني افتاد. آن را برداشت و به من داد. با اين که ده تومان در آن موقع پول زيادي بود، ولي با اصرار زيادي از من خواست، صاحب پول را پيدا کنم.
مدّت ها جستجو کرديم تا توانستيم صاحبش را پيدا کنيم. بعد از آن جريان، خيلي خوشحال و راضي بود. (4)

در اين راه جانم را هم فدا مي کنم

شهيد علي براتي

يکبار گروهکها از او خواسته بودند؛ دانش آموزان مدرسه اش را به خواندن سرودهاي ضدانقلابي وادار کند. امّا علي از اجابت خواسته ي آنان سرباز زده بود. اين مخالفت باعث شد که ضدانقلاب او را دستگير و به قتل تهديدش کند. وقتي دستگير شد، ما به کمک دوستان و آشنايان، او را از دست گروهکها نجات داديم. بعد از آزاد شدن، يکي از دوستان به او گفت: آخرش با اين کارها، سرت را به باد مي دهي! علي در جواب او گفت: من پيرو اسلام و قرآنم و جوياي حق و مدافع حقيقت. پس رواست که در اين راه، جانم را نيز فدا کنم و هيچ باکي از مرگ ندارم. وقتي همه ي ما يکبار جان مي دهيم، چه بهتر که اين جان دادن در راه حق باشد. (5)

چرا اضافه گرفتي؟

شهيد ناصر بهرامي

يکي از روزها با ماشين از خيابان مي گذشتيم که راننده اي از پشت به من زد و چراغ راهنماي ماشينم را شکست. خيلي ناراحت شدم. آخر ماشين امانت بود و من پيش ناصر شرمنده مي شدم. راننده ي ماشين که مقصّر بود، پياده شد و ضمن عذرخواهي، هزار تومان بابت خسارت چراغ راهنما، به من داد و رفت. من که چيزي از قيمت قطعات ماشين نمي دانستم، مبلغ را گرفتم و بعد که به مريوان برگشتم، جريان تصادف و خسارت ماشين را براي ناصر تعريف کردم. او وقتي جريان را شنيد، خيلي ناراحت شد و گفت: عموجان! قيمت چراغ راهنماي ماشين همه اش پنجاه تومان است. امّا شما هزار تومان از آن راننده ي بيچاره گرفته ايد. گفتم: من که نمي دانستم، قيمت چراغ راهنما چقدر بوده تازه اين مبلغ را آن راننده، خودش با رضايت داد. ناصر توضيحاتم را که شنيد درآمد که: من فقط پنجاه تومان از اين پول را برمي دارم. بقيه اش مال من نيست. شما باقي اين پول را، از طرف آن راننده صدقه بده. تا هم خدا از گناه ما بگذرد و هم ماشين آن بنده خدا، از بلا حفظ بشود. (6)

به غذاي غير سهميّه و شبهه ناک، لب نمي زد

شهيد علي يغمايي

تازه توي منطقه مستقر شده بوديم. بوي عمليّات به مشام مي رسيد. بچّه ها گوسفندي گير آورده بودند. آن را ذيح کردند و غذايي خوردني فراهم نمودند. همه شروع به خوردن کردند الاّ علي آقا! هر چي اصرار کرديم که چرا نمي خوري؟ چيزي نگفت. خلاصه، اصرار فراوان ما را که ديد، عاقبت گفت:
خوب اين گوسفندي که شما گرفته ايد و مي خوريد، مي دانيد از کجاست؟ غنيمت جنگي که نيست! معلوم نيست صاحبش کيه؟ حالا چه عراقي چه ايراني!
خلاصه، علي آقا لب به آن غذا نزد. گاهي اوقات، حتّي يک ماه فقط نان خشک مي خورد و لب به غذا تهيه شده از مواد غير سهميه اي نمي زد. (7)

براي نشنيدن صداي ترانه، راهش را دور کرد!

شهيد مهدي جعفريان

مهدي از مسجدروهاي قديمي بود. دو راه براي رفتن به مسجد محل داشتيم. مسير اصلي که بسيار نزديک بود و مسير فرعي که طولاني بود و از کوچه پس کوچه ها مي گذشت.
قبل از انقلاب، آقا مهدي بيشتر اوقات از مسير فرعي به مسجد مي رفت. کنجکاو شدم و موضوع را پي گيري کردم.
توي مسير اصلي مسجد، مغازه ي تعمير لوازم صوتي قرار داشت. صاحب مغازه براي امتحان ضبط هاي تعميري، از نوار ترانه استفاده مي کرد و صداي نوار، فضاي پيرامون مغازه را فرا مي گرفت.
آقا مهدي، براي نشنيدن صداي ترانه، مسيرش را عوض مي کرد. (8)

حضور من در اينجا واجب تر است

شهيد حسين محمّدياني

به پسرش مصطفي خيلي علاقه داشت و بسيار هم به او وابسته بود. در عمليّات والفجر3 مدت سه ماه حاج حسين به سبزوار نيامده بود، يک شب که مصطفي مريض بود، حالش خيلي خراب شد.
همسرش به حاج حسين زنگ زده و گفته بود که اگر مي خواهي پسرت را ببيني زود بيا سبزوار، مصطفي حالش خيلي بد است.
حاج حسين در جواب گفته بود: « عمليات در پيش است من نمي توانم بيايم!»
همسرش اصرار مي کند. حاج حسين در پاسخ مي گويد: «من نمي توانم بيايم اگر بچّه خوب شد که الحمدالله. اگر خوب نشد بچّه را در مصلّي دفن کنيد حضور من در اينجا واجب تر از اين حرفها است.» (9)

برو مداد را سر جايش بگذار!

شهيد حسين محمّدياني

هميشه سعي مي کردم خاطراتم را بنويسم تا هم فراموش نشود و هم براي عمليّاتهاي بعدي به درد بخورد.
براي مأموريتي به شهر حلبچه رفتيم. شهر خيلي خراب بود. در شهر مي گشتيم و من خاطرات را مي نوشتم که خودکار تمام شد. به خانه اي رفتيم که شرشره و چراغان خانه نشان مي داد آنجا عروسي بوده است. مدادي پيدا کردم و به نوشتن ادامه دادم.
بعد از اينکه کار شناسايي در شهر تمام شد. به داخل ماشين برگشتيم و به طرف شهر خرمال به راه افتاديم. داشتم مي نوشتم که حاج حسين پرسيد: «برادر علي داري چه کار مي کني؟»
گفتم: «خاطراتم را مي نويسم. خودکارم تمام شد. اين مداد را داخل شهر پيدا کردم.»
يک دفعه ترمز کرد و گفت: «اين ماشين نظامي است و براي مأموريت آمده است. ما در اينجا مي ايستيم برو مداد را سر جايش بگذار! مداد مال مردم است عراقي و ايراني هم فرق نمي کند. مال مردم، مال مردم است. حتّي اگر يک مداد باشد.»
اتفاقاً يک جعبه کبريت هم از مغازه ي نيمه مخروبه اي برداشته بودم که حاجي گفت بايد آن را هم سر جايش بگذارم. آن روز حاجي درس بزرگي براي تمام زندگي به من داد. (10)

پي نوشت ها :

1- تا بهشت، ص 142.
2- تا بهشت، ص 93.
3- تا بهشت، ص 99.
4- تا بهشت، ص 103.
5- قاموس عشق، ص 21.
6- قاموس عشق، صص 35-34.
7- بالا بلندان، ص 54.
8- بالا بلندان، ص 76.
9- وقت قنوت، ص 29.
10- وقت قنوت، صص 37-36.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.