حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

راه ارشاد صحيح را بايد ياد گرفت

آن روز غذا نياورده بوديم. تصميم گرفتيم برويم چلوکبابي. گاهي اوقات از خانه نهار نمي آورديم و مي رفتيم خيابان سرچشمه؛ چلوکبابي سمت راست خيابان و دلي از عزا درمي آورديم.
چهارشنبه، 28 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
راه ارشاد صحيح را بايد ياد گرفت
راه ارشاد صحيح را بايد ياد گرفت

 






 

حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

من نمي توانم در اين فضا بنشينم!

شهيد دکتر محمود قندي

آن روز غذا نياورده بوديم. تصميم گرفتيم برويم چلوکبابي. گاهي اوقات از خانه نهار نمي آورديم و مي رفتيم خيابان سرچشمه؛ چلوکبابي سمت راست خيابان و دلي از عزا درمي آورديم.
برعکس روزهاي ديگر، چلوکبابي خلوت بود و صندلي ها، زير ميز جا خوش کرده بودند. سفارش دو پرس چلوکباب داديم.
دو نوجوان با روپوش هاي يک دست که با يک نگاه، مي فهميدند ما محصّل هستيم، ميز دو نفره اي را در گوشه ي سالن براي نشستن انتخاب کرديم. راديوي چلوکبابي روشن بود و صداي زنده ي موسيقي از آن برمي خاست و توي سالن مي پيچيد. محمود به کله ي تراشيده اش دستي کشيد و به من نگاه کرد و چشم گرداند به سمت صاحب چلوکبابي که در آن کنار نشسته بود. گفت: « علي چه کار کنيم؟ » من که تا آن لحظه فقط به فکر چلوکباب و قار و قور شکم خالي ام بودم، گفتم: « چي رو چکار کنيم؟ »
گفت: « صداي موسيقي را مي گويم. اگر بخواهد روشن باشد من نمي توانم غذا بخورم.»
محمود با تحکّم و لحن کم سابقه اي گفت: «بايد برويم و بگوييم خاموشش کند.» هر دو نگاهي به صاحب چلوکبابي انداختيم. داشت پول هايش را دسته مي کرد. کمي سخت بود، امّا محمود تصميمش را گرفته بود.
جرأت دويد توي دلش و يک آن از روي صندلي کنده شد. من دستش را گرفتم و گفتم: «بابا ول کن محمود! بي خيال.»
امّا او خود را رها کرد و رفت سمت ميز صاحب چلوکباب و من هم پشت سرش پا تند کردم. محمود با يک لحن نرم و با طمأنينه اي خاص گفت: «آقا! ببخشيد اگر ممکن است راديو را خاموش کنيد.»
صاحب چلوکبابي سر تا پاي ما را که با جسارت در مقابلش ايستاده بوديم برانداز کرد و با لحني خشن گفت: نه، کارگرهايم دارند گوش مي کنند، برو بشين بچّه!
نفس هاي من و محمود در سينه حبس شد. من که تا آن موقع ساکت ايستاده بودم پريدم وسط و گفتم: آقا ببخشيد! و دست محمود را گرفتم و رفتيم سر ميزمان ، امّا محمود ول کن مسئله نبود:
- علي من نمي توانم بنشينم.
من که دلم براي معده ام مي سوخت و طاقت گرسنگي را نداشتم، بي هيچ درنگي لب باز کردم: خب، چه کار کنيم؟
- بيا در برويم.
- آخر گشنه مان است، دارم ضعف مي کنم. چلوکباب را چه کار کنيم؟ بالاخره با اصرار محمود راضي شدم. لذا دنبال يک فرصتي بوديم که بي سرو صدا سالن را ترک کنيم. وقتي صاحب چلوکبابي پا کشيد سمت آشپزخانه، مثل تيري که از تفنگ رها شده باشد، از راه پله آمديم پايين و دويديم به سمت مدرسه.
وقتي به مدرسه رسيديم، به نفس نفس افتاده بوديم. محمود بريده بريده گفت: علي، ما فرار کرديم، ولي مديون هستيم.
من که با محمود هم عقيده بودم گفتم: خب، مي گويي چه کار کنيم؟
هر دويمان يک چيز گفتيم: برويم پيش آقاي علاّمه.
راه دفتر مدرسه را در پيش گرفتيم. عقربه هاي ساعت3 را نشان مي داد. کسي جز آقاي علاّمه در دفتر مدرسه نبود. وارد شديم و همه ي ماجرا را تعريف کرديم. برق خوشحالي که نشان دهنده ي رضايت علاّمه از ما بود، دويد توي نگاهش و گفت: عجب! آفرين بر شما. چه کار خوبي کرديد. شما نمي توانستيد جز اين انجام بدهيد.
محمود گفت: امّا آقا يک مشکلي وجود دارد؟
- چه مشکلي؟
- آن غذاها چه مي شود؟
- بله البته، ناراحت نباشيد، من آن را حل مي کنم. آن برنج را مي ريزد سرجايش ولي آن کباب ها، ببينم مشتري ديگري غير از شما آنجا نبود؟
محمود گفت: نه، آقا
خب اين بايد حل شود. عيبي ندارد، شما ناراحت نباشيد، من خودم اين را حل مي کنم.
فردا قبل از کلاس، آقاي علاّمه زودتر از معلّم علوم، آمد سرکلاس و شروع کرد به تمجيد من و محمود و کاري که ديروز انجام داده بوديم و تأثيري که بر آن چلوکبابي گذاشتيم. شايد که نه، حتماً همين مسائل بود که محمود را به عنوان الگو، نزد بچّه ها مطرح مي کرد. (1)

ما نمي گذاريم!

شهيد حسن شفيع زاده

همه ي بچّه هاي ليل آباد دور هم جمع شده بودند و مثل هميشه «حسن» برايشان حرف مي زد. خودم را به آنها رساندم. و بدون آنکه از نتيجه و عکس العمل آن باخبر باشم خبر داغ روز را که تازه شنيده بودم برايشان گفتم: بچّه ها! بچّه ها! مي گويند يکي از آوازه خوانان مبتذل از تهران آمده و قرار است در سينما کريستال کنسرت اجرا کند.
حسن پريد وسط حرف من: ما نمي گذاريم.
ديگران هم وقتي طنين صداي حسن را شنيدند، دلگرم شدند. و لختي بعد پشت سر حسن به سمت سينما حرکت کردند. من هم با آنها همراه شدم. وقتي به سينما رسيديم عدّه اي ناآگاه و فريب خورده جلوي سينما ازدحام کرده بودند. حسن به تنهايي رفت جلو، مقدّمه اي براي صحبتش در نظر نگرفت، بدون هيچ واهمه و ترسي با صداي بلند گفت: براي چه اينجا جمع شده ايد؟
مگر چه شده است؟ شما خجالت نمي کشيد؟ مگر او کيست که به خاطرش اينجا جمع شده ايد؟
کساني که طنين صداي استوار او که نوجواني بيش نبود را شنيدند، خجل و شرمسار محل را ترک کردند و پراکنده شدند.
وقتي به سمت محله حرکت کرديم حتي يک نفر هم جلوي سينماي کريستال تبريز نبود. حتّي يک نفر. (2)

راه ارشاد صحيح را بايد ياد گرفت

شهيد حاج بصير

همه ي بچّه هايي که از عملّيات گذشته به شهر آمده بودند. شهيد حاج بصير هم آمده بود. بعد از تشييع شهدا بطور شفاهي به رزمندگان گفتند تا در مسجد امام سجاد (عليه السّلام) فريدون کنار حاضر شوند.
حدود يکصد و پنجاه نفر از رزمندگان شهر که تعداد زيادي از آنها، نيروهاي گردان خط شکن يا رسول (صلي الله عليه و آله) را تشکيل مي دادند دور هم گرد آمدند.
حاج بصير و روحاني شهيد عبدالله پور هم در جمع بچّه ها بودند. پس از قرائت قرآن، حاج بصير پشت تريبون قرار گرفت و لب به سخن گشود: «عزيزانم! دوستانم! رزمندگان اسلام! موضوعي را شنيدم که بسيار منقلب شدم، به همين علّت خواستم تا در اين مسجد دور هم جمع شويم و به درد دل هاي هم گوش کنيم.
شنيدم عدّه اي به نام امر به معروف و نهي از منکر و اصلاح جامعه به محلّي حمله ور شدند و عدّه اي را مضروب کردند و وسايل گناه را در ملأ عام به نمايش گذاشتند.
آيا به نظر شما اين راه درستي است؟ چه کسي به ما اجاره مي دهد تا با ضرب وشتم، امر به معروف و نهي از منکر نمائيم؟
آيا مي شود کسي را با اين روش به سوي دين و قرآن راهنمايي کرد؟ من واقعاً متأسفم که با شما مجبورم اينگونه صحبت کنم. عزيزان من، ما بايد اوّل فريضه ي امر به معروف و نهي از منکر را بشناسيم و بعد به آن عمل کنيم.
اين بحث، بحث مهمي است، بايد در اين زمينه از علماي ديني سؤال کنيم و راه ارشاد صحيح را ياد بگيريم.»
صحبت هاي حاج بصير قريب به دو ساعت به طول انجاميد، رزمندگان همگي سراپا گوش و به لب هاي حاج حسين بصير چشم دوخته بودند.
او در پايان صحبت هايش در کمال تواضع و آرامش امّا چهره اي غمگين اظهار داشت: « من به صراحت و قاطعيّت اعلام مي کنم هر کس دست به چنين حرکت ناشايستي بزند از ما نيست و من او را خارج از صف رزمندگان مي دانم. مردم را به رزمندگان بدبين نکنيد و بدانيد مردم عاشق رزمندگان هستند. » (3)

چرا قيامت خودت را خراب مي کني؟

شهيد حسين جان بصير

دقيقاً نمي دانم ولي چند سالي از جنگ گذشته بود. مسيرمان از شهر بروجرد مي گذشت. وقت نهار بود و ما هم گرسنه بوديم. لذا جلوي يک کبابي نسبتاً قابل قبول توقف کرديم. وارد سالن کبابي که شدم در کنار عکس حضرت امام و مقام معظم رهبري عکس بزرگي از حاج بصير، نظرم را به خود جلب کرد. عکسي که روي سينه ي ديوار به من لبخند مي زد مثل هميشه آرام. در يک آن هجوم سؤالات به سمت مغزم روانه شد، تعجّب کردم، حاج بصير، بروجرد، سالن کبابي!! اصلاً هيچکدام از اين ها به هم مربوط نمي شد.
همانطور که تعجّب از چشم هايم مي باريد به سمت ميز صاحب کبابي پا تند کردم. صاحب مغازه احترام گذاشت: بفرمائيد! در خدمتتان هستم.
- شما صاحب اين عکس را مي شناسيد؟
- چطور!؟..
- شما مي شناسيد؟
- حتماً مي شناسم که عکسش را توي مغازه ام زده ام.
- از کجا ايشان را مي شناسيد؟!
- قصّه اش دراز است. ظاهراً شما هم مي شناسيد که اين قدر کنجکاو شده ايد.
- بله، ايشان قائم مقام لشکري بودند که من هم اکنون فرمانده ي آن لشکر هستم.
آن مرد که ظاهراً از مسئوليت حاج بصير بي خبر بود متعجّبانه گفت: عجب! اين را نمي دانستم خب! حالا که اينطور است، قصّه اش را برايتان مي گويم.
من که از ابتدا منتظر بودم که علل قرابت حاج بصير با اين آقا را بدانم در صندلي کنار ميز نشستم و منتظر ماندم تا او قصّه ي درازش را برايم بگويد.
او گفت: ايشان کاري کردند که من شيفته ي شخصيت معنوي اش شدم. ماجرا از اين قرار است که روزي از روزهاي خدا، حاجي با چند تن از رزمندگان به مغازه ي من آمد و مثل شما آمد پيش من و گفت: اين بچّه ها رزمنده اند، کباب خوب برايشان بزن.
و بدون هيچ وقفه اي رفتند سمت وضو خانه و بعد هم براي نماز، نماز خانه.
وقتي به او و حرکات و سکناتش خوب نگاه کردم، احساس دلم اين بود که آدم بزرگواري باشد.
نماز اقامه شد و غذايشان را خوردند. آمد و حساب کرد. يک زوج جواني هم گوشه ي سالن مشغول خوردن غذا بودند. خواست خداحافظي کند که مرا به کناري کشيد و گفت: ببين پدرجان! سن و سالي از تو مي گذرد و اين همه زحمت مي کشي، آيا درست است با سرويس دادن به يک خانم بدحجاب قيامت خود را خراب کني! حداقل به او تذکّري بده، يا يک تابلويي بنويس که افراد بدحجاب وقتي داخل سالن کبابي مي شوند خودشان را جمع و جور کنند.
او رفت و من مدّتي به فکر فرو رفتم و با خودم گفتم عجب حرف حسابي است! از آن پس تصميم گرفتم به گفته هاي او عمل کنم و کردم.
پيرمرد همچنان که به قاب عکس حاج بصير زل زده بود، اشک از گوشه ي چشمانش سر خورد روي صورتش و ادامه داد: بعدها متوجّه شدم او به شهادت رسيده و گشتم يک عکس از ايشان پيدا کردم و به خاطر اينکه هميشه حرفهايش در ذهنم باشد، عکسش را اينجا چسباندم.
اصلاً يادم رفته بود که براي چه آمده بودم کبابي. امّا آن پيرمرد قبل از اينکه من سفارش غذا بدهم، دستور داده بود و ميزم را آماده کرده بودند و آن روز مهمان رفيق حاج بصير شديم. (4)

بايد از کسي که غيبتش را کردي حلاليّت بطلبي

شهيد يدالله کلهر

يک روز توي پايگاه بسيج نشسته بودم و يکي از بچّه ها داشت راجع به شخصي صحبت مي کرد، صحبت او تا حدودي حالت غيبت داشت. نگاه کردم، ديدم حاج يدالله کلهر ناراحت شده ابتدا خواست حرف را عوض کند، ولي نشد. به ناچار گفت: بچّه ها! صلوات بفرستيد.
همه صلوات فرستادند، ولي آن شخص متوجّه قضيه نشد و به صحبتش ادامه داد. چند لحظه بعد، دوباره حاج يدالله گفت: صلوات بفرستيد. همه صلوات فرستادند و باز هم او متوجّه نشد. حاج يدالله به ناچار به من اشاره کرد که طوري به آن بنده ي خدا اشاره کنم تا غيبت نکند.
روي يک تکه کاغذ چيزي نوشتم و به آن بنده ي خدا دادم که همين الان برو فلان کار را انجام بده و برگرد.
وقتي نوشته را ديد، بلند شد و به دنبال کاري که فرستاده بودم، رفت. وقتي برگشت، او را صدا زدم، گفتم: بيا کنار من بنشين وقتي آمد، گفتم: ديگر آن صحبت را ادامه نده.
پرسيد: براي چي؟
گفتم: داشتي غيبت مي کردي، حاجي هم ناراحت بود. ديدي که دوبار صلوات فرستاد تا بلکه حرفت را قطع کني ولي متوجّه نشدي و به صحبت هايت ادامه دادي.
گفت: شرمسارم، نمي دانستم، اصلاً حواسم نبود.
از کاري که کرده بود ناراحت شد وقتي همه رفتند و جمع پراکنده شد، آمد پيش حاج يدالله با شرمندگي سرش را پايين انداخت: حاجي! ببخشيد. معذرت مي خواهم.
حاج يدالله گفت: چرا از من معذرت مي خواهي؟ بايد از آن کسي که غيبتش را مي کردي حلاليّت بطلبي. ما که کاره اي نيستيم. (5)

پيش من، پشت سر کسي حرف نزنيد

شهيد ناصر باباجانيان

چشم هايش با ما حرف مي زد. چهره ي خندانش و منش بزرگوارانه اش براي ما درس بود. از خصوصيّات بارزي که در وجودش موج مي زد مهمان نوازي اش بود. شهيد ناصر باباجانيان هر وقت به مرخصي مي آمد براي تجديد روحيّه ي بچّه ها آنها را در خانه اش دور هم جمع مي کرد، شايد در ظاهر يک مهماني ساده بود امّا پر از درس.
در يکي از اين مهماني ها که تازه از جبهه برگشته بوديم، ناخودآگاه سر صحبت با غيبت باز شد. هيچکدام از بچّه ها حواسشان نبود که آقا ناصر متعجّبانه در جمع ما چشم مي چرخاند. وقتي به خود آمديم که او گفت: سعي کنيد غيبت نکنيد. البته به خودتان مربوط است امّا سعي کنيد پيش من که هستيد پشت سر کسي حرف نزنيد.
ما که شرم از چهره مان هويدا بود به ادامه ي صحبت هاي او گوش سپرديم: اگر به من قول بدهيد که پشت سر کسي حرف نزنيد، هديه اي برايتان مي گيرم.
آن روز ما با خودمان عهد بستيم که پشت سر کسي حرف نزنيم و آقا ناصر نيز به عهدش وفا کرد. (6)

پي نوشت ها :

1- گفت و گوي ناتمام (دفتر دوم)، صص 85-83.
2- گفت و گوي ناتمام (دفتر دوم)، صص 94-93.
3- گفت و گوي ناتمام (دفتر دوم)، صص 96-95.
4- گفت و گوي ناتمام (دفتر دوم)، صص 99-97.
5- گفت و گوي ناتمام (دفتر دوم)، صص 101-100.
6- گفت و گوي ناتمام (دفتر دوم)، صص 105-104.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط