حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا
در گوش او چيزي گفت و راننده نوار را خاموش کرد
شهيد سيّد مجتبي علمدار
بعد از مدّتي به مرخصي مي رفتيم و بايد سوار اتوبوس مي شديم. وقتي به ترمينال مسافربري رسيديم خود را روي صندلي اتوبوس ديديم که با غرشي از جا کنده شد و به سمت مقصد حرکت کرد.راننده ي اتوبوس لختي بعد نواري داخل ضبط گذاشت و صداي بلندگوهايش را زياد کرد تا جائيکه صداي مبتذل خواننده ي زن فضاي اتوبوس را پر کرد. هيچ نگفتم. زير چشمي به سيّد نگاه کردم خواستم عکس العملش را ببينم.
دانه هاي تسبيح در دست سيّد تندتند جاي خودشان را به بعدي مي دادند. سيّد آرام از روي صندلي کنده شد و به سمت راننده پا کشيد. به راننده که رسيد دهانش را به گوش راننده رساند و چيزي گفت و برگشت.
سيّد مجتبي به صندلي خودش نرسيده بود که سکوت در فضاي اتوبوس جاگير شد. فکر نمي کردم به همين راحتي همه چيز تمام شود. تا نشست لب جنباندم، ولي او انگار که افکارم را خوانده باشد نگذاشت چيزي از زبانم جاري شود: خيلي راحت به او گفتم: اگر نمي خواهي مادرت زهرا (سلام الله عليها) از تو راضي باشد، نوار را گوش کن.
با تعجّب گفتم: همين! به همين راحتي؟!!
با لبخندي مليح گفت: همين، به همين راحتي.
سيّد مجتبي هميشه اينگونه آرام بود و اين آرامش او همه را تحت تأثير قرار مي داد و همه را شيفته ي خودش مي کرد. سيّد آرام آمد، آرام ماند و آرام رفت. (1)
خوب نيست مزاحم ناموس مردم شوي!
شهيد رسول قره جه لو
برايش شخص تفاوتي نمي کرد، منطقي با گناه برخورد مي نمود. رفته بوديم اهواز قدم مي زديم و درد دل مي کرديم. يک هو جواني از کنار ما گذشت و به يک خانم جوان که در همان نزديکي ها ايستاده بود، متلک انداخت.رسول طاقت نداشت، مي دانستم يک چيزي مي گويد. پا تند کرد و خودش را به آن جوان که محلي هم بود رساند و او را به کناري کشيد، بدون اينکه کسي سر دربياورد با روحيّه اي باز و پرنشاط چيزهايي به او گفت که من فقط اين قسمتش را متوجّه شدم: بهتر است به پدر و مادرت بگويي برايت آستين بالا بزنند و زمينه ي ازدواجت را برايت فراهم کنند.
خوب نيست مزاحم ناموس مردم بشوي. آيا دوست داري با خواهرت چنين برخوردي شود؟
شرم و شرمندگي از چهره ي آن جوان مي باريد، شروع کرد به عذرخواهي و رسول نيز او را نوازش کرد. جوان که با نصيحت رسول، متنبه شده بود محل را ترک کرد. (2)
بايد از کار زشت جلوگيري کرد
شهيد سعيد آلياني
روحي لطيف داشت و زود رنج بود. اوايل انقلاب بود و شهادت يکي از دوستان نزديک، همه ي ما را مکدّر کرده بود. رفته بوديم منزل يکي از دوستان بنام آقاي رحماني که در منطقه ي سازمان آب زندگي مي کرد.دور هم نشسته بوديم و از خاطرات گذشته مي گفتيم که ناگاه صداي ساز و آواز، ما را وادار به سکوت کرد. سعيد کنجکاو شد. به اتّفاق از خانه بيرون رفتيم صدا خارج از خانه هاي سازماني بود.
سعيد اطراف را زير نظر داشت تا اينکه منبع صدا را پيدا کرد. خيلي برافروخته شده بود. رو به ما کرد و گفت: بايد از ادامه ي کار زشت آنها جلوگيري کرد. راه خانه را در پيش گرفت. در زد، صاحب خانه آمد. با او کمي صحبت کرد.
صاحب خانه عذرخواهي کرد و رفت. دقيقه اي نگذشت که صداي آزاردهنده خاموش شد. (3)
توصيه و تقيّد به رعايت شئونات اسلامي و حجاب
شهيد حميد نظري
به رعايت شئونات اسلامي بسيار مقيّد بود. بخصوص در مورد رعايت حجاب خانم هاي خانواده تأکيد زيادي داشت. يادم نمي رود آن موقع خداوند دختري به ما عطا کرده و حميد با او عکس انداخته بود، وقتي در جبهه حضور داشت از ما خواست که اين عکس را برايش بفرستيم و ما اين کار را کرديم. در نامه ي بعدي در پشت آن عکس نوشته بود، «خواهرم تنها نصيحت من به تو اين است که همچون زينب (سلام الله عليها) با حجاب خود، حافظ دين خود باشي و بداني که مسئوليّت بزرگي به گردن تو است. » (4)برازنده نيست آمار غلط بدهيد
شهيد حسين املاکي
خيلي از بچّه هايي که با حسين بودند، از آش، خوششان نمي آمد. بنابراين، هر وقت آش داشتيم، اخم و تخم مي کردند که: چه خبره اين همه آش! اسرافه آقا! خيلي زياده براي هشت نفر! کي مي خواهد بخورد؟ حيف و ميل مي شود و هزار و يک الاّ و بالله که چنين و چنان وفلان و بهمان! ولي روزهايي که غذا، گوشت و مرغ بود يا تُن ماهي، حاجي جوشن گيج و ويج مي شد و نمي توانست بفهمد که تعداد واقعي بچّه ها چند نفر است؟مي پرسيد: جناب تدارکات باشي، براي چند نفر غذا بدهم؟
اميري يا به قول حاجي جوشن، همان تدارکات باشي، خود را به فکر کردن مي زد و کمي اين پا و آن پا مي کرد و مي رفت: حاج آقا جوشن، چهارده نفر!
حاجي که اهلِ حساب و کتاب بود، چون آمار ديروز و امروز را يکي نمي ديد و با شش نفر اضافه آمار رو به رو مي شد، مي پرسيد: مگر شما هشت نفر نبوديد؟
جناب تدارکات باشي با قيافه اي حق به جانب مي گفت: اي بابا! چقدر سين جيم مي کني! مگر قرار است هميشه هشت نفر بمانيم؟ مي روند؛ مي آيند؛ مهمان مي آيد؛ مأموريت و مرخصي هست و بيا و برو دوستان! اصلاً مگر وقتي که مهمان داريم، خودمان نبايد غذا بخوريم يا اگر غذاي اضافي را بگذاريم براي يک وعده ديگر، گناهي مرتکب شديم؟
حاجي جوشن که سر در گم مانده بود و بين الاّ و لابد گرفتار و نمي دانست که کدام طرف را بگيرد و در مقابل توزيع غذايي که عهده دارش بود، احساس مسئوليّت مي کرد، ماجرا را براي حسين نقل کرد.حسين، اميري را مي خواست و به او گفت: حيف نيست، عظمت مسؤوليّت و مقام و مرتبه ي خودمان را که نمي شود روي آن قيمت گذاشت، پايين بياوريم و با تقاضاي بي جاي يکي- دو عدد قوطي ي تنِ ماهي يا چند تکّه گوشت اضافي مرغ يا گاو و گوسفند، از نشستن داخل غرفه هاي بهشتي و هم سفره شدن با اولياء الله و خوردن غذاهايي که دست پخت بهشتيان و ملائکه ي الهي است، خودمان را در فرداي قيامت محروم کنيم؟ تو را بميرم؛ نمي گويم نخور! نمي گويم بيشتر نخور! اين همه غذا، مگه مالِ کسِ ديگري غير از شماها است؟ کي بخوره که سزاوارتر و بهتر از شما باشه؟ ولي به جاي اين که دروغ بگويي و با دروغ، آمارت را بالاتر ببري تا اين شکم را از عزا در بياوري و چند لقمه بيشتر تحويلش بدهي که بسيار زشت و ناپسند است، بگو حاجي جوشن، دستت درد نکند، ما هشت نفريم، ولي غذاي شانزده نفر بهمان بده؛ چون از چلو فلان و بهمان خورش خيلي خوشمان مي آيد. راست و حسيني و صاف و صادق و پوست کنده! اين درسته و از شما برازنده است! (5)
مبارزه با افراد شرور
شهيد تراب پورقلي
تراب اخلاق مردانه اي داشت، خيلي هم نترس و بي باک بود. او در مبارزه با افراد شرور کوچکترين نرمشي از خود نشان نمي داد.اوايل انقلاب فرد شروري بود که مردم را مورد اذّيت و آزار قرار مي داد و مردم از او به سپاه شکايت کرده بودند. فرمانده ي وقت سپاه ما را مأمور کرد تا او را دستگير کنيم. روزي از طريق مردم به ما خبر دادند که او را در يکي از خيابان هاي شهر ديده اند، ما هم بلافاصله خودمان را به محل مورد نظر رسانديم و با ديدنش به او گفتيم: فلاني تو هستي؟ در جواب به ما گفت: بله! به او گفتيم: از شما شکايت شده بايد با ما به سپاه بياييد. گفت: نمي آيم! و به دنبال آن، براي ترساندن ما شروع به داد و فرياد و جنجال کرد. تراب که در حين گفتگوي من و آن فرد خودش را به پشت سر او رسانده بود با قنداق اسلحه اش به کمرش زد و و او را بر زمين انداخت، بعد سر اسلحه را زير گلويش گذاشت و گفت: به ابوالفضل قسم اگر نيايي همين جا مي کشمت.
با اين کار تراب، ابهّت کاذبي را که آن فرد شرور در بين مردم از خودش ايجاد کرده بود شکست و آن غائله با تدبير و شجاعت تراب ختم به خير شد. (6)
تا حجاب مهماندار مناسب نشود مسئوليّت امنيّت رئيس جمهور را قبول نمي کنم!
شهيد داوود حق ورديان
در زمان رياست جمهوري بني صدر، وقتي او با هواپيماي اختصاصي به گيلان سفر کرده بود، مقرر شده بود شهيد حق ورديان به همراه تني چند از پاسداران حفاظت از بني صدر و هيأت همراه را بر عهده بگيرند و لذا شهيد حق ورديان وقتي وارد فرودگاه رشت شد و در کنار هواپيماي حامل رئيس جمهور زن بد حجاب (مهمان دار هواپيما) را مي بيند شديداً معترض گرديد و به فرماندهي وقت سپاه اعلام نمود تا وضعيّت حجاب آن زن مناسب نشود مسئوليّت امنيّت بني صدر را تقبّل نخواهد کرد. لذا آن زن پوشش مناسب مي گيرد. (7)راهش را دور مي کرد تا تخلّف نکند!
شهيد علي نقي ابونصري
يک روز پسر خاله ي علي مي بيند که علي براي رفتن به منزل عمويش، با دوچرخه مسافت طولاني يک بلوار را دور مي زند او با تعجّب مي گويد: « توي اين خيابان خلوت مگر مجبوري راه خودت را اين قدر طولاني کني؟! » امّا علي با قاطعّيت جواب مي دهد: « مگر شما حکم امام را نشنيده ايد که تخلّف از قوانين راهنمايي و رانندگي حرام است. » (8)پي نوشت ها :
1- گفت و گوي ناتمام (دفتر دوم)، صص 107-106.
2- گفت و گوي ناتمام (دفتر دوم)، صص 109-108.
3- گفت و گوي ناتمام (دفتر دوم)، صص 110.
4- زورق معرفت، ص 2.
5- شرح مجموعه ي گل، صص 98-97.
6- سرو قامتان گيل، ص 33.
7- سرو قامتان گيل، ص 44.
8- چکيده عشق، صص 118-117.
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول