پيدايش کيهان در نگاه اينکاها

پيشترها، بسي پيشتر از زمان ما، ويراکوشا، خداي اينکاها، جهان تيره و تاري را که تازه از آفرينش آن فراغت يافته بود، بدقت نگريستن گرفت.
سه‌شنبه، 4 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پيدايش کيهان در نگاه اينکاها
پيدايش کيهان در نگاه اينکاها

 

نويسنده: آن ماري لامبر فاراژ
برگردان: اردشير نيکپور





 

پيشترها، بسي پيشتر از زمان ما، ويراکوشا(1)، خداي اينکاها، جهان تيره و تاري را که تازه از آفرينش آن فراغت يافته بود، بدقت نگريستن گرفت.
در آن زمان هنوز روشنايي پديد نيامده بود و جهان سراسر تاريک بود.
مردي که تاگواپاک(2) نام داشت با همسر خود در دامنه هاي کوه بوروسي(3) در قلب آندها مي زيست. آن دو در آن شب ديجور زارزنان و ناله کنان در پي قوت و روزي مي گشتند.
ويراکوشا، پروردگار جهان، را دل بر آن زن و شوهر بينوا سوخت و بر آن شد که زمين را روشن گرداند تا آن دو آفريده بآسودگي زندگي کنند.
پس از ويراکوشا از فراز آسمان ها اشاره اي به اينتي(4)، پرنده ي مقدس، نمود و اينتي به سوي او پرواز کرد و در دست چپ او جاي گرفت. همراه ديگر اوپوما- تيتي(5)، که ديدگاني از ياقوت سرخ داشت، در سمت راست او نشست.
آن سه، که بر قلمروي تيره و تار و جهاني بي ستاره فرمان مي راندند، در خود روشنايي داشتند و مي توانستند همه چيز را ببينند، بي آن که خود ديده شوند.
ويراکوشا با دستي اينتي را، که شب و روز را در چشم خود داشت، نوازش کرد.
ويراکوشا به پرنده چنين گفت:
- ميان روشنايي و تاريکي بايد موازنه باشد.
و ديدگان اينتي که رنگي نداشت رنگين گشت: در نيمي از مردمک ديدگانش رنگي زرد پديدار گشت و نيم ديگر رارنگي آبي فرا گرفت.
آنگاه درخششي پديد آمد.
در آسمان خورشيد به پرتو افشاني آغاز کرد و ماه چون قرصي سيمگون در کنار او جاي گرفت.
ويراکوشا با پوما، که سپيدده دمان و شامگاهان را در زير پلک هاي خود به بند کشيده بود، نيز سخن گفت. دست بر پيشاني او کشيد و چنين گفت:
_ آتش را به ستارگان ببر.
پرتوي شگفت انگيز از ديدگان پوما بيرون تافت و ستارگان در پهنه ي آسمان به گردش درآمدند.
در پايين، در روي زمين، تاگواپاک و همسرش به ستايش ويراکوشا برخاستند و آواز خرمي آنان و سرور به سوي آفريدگار جهان بر شد.
مرد و زن، که سرود سپاسگزاري آنان به سوي خورشيد بر مي شد، داراي روان شدند و در آن دم ويراکوشا، که دلي پر مهر دارد، از شادي اشک ريخت. دانه هاي اشک خدا بر کوهساران فرو ريخت و از دامنه هاي پر برف به پايين لغزيد و به دره رسيد.
پس معجزه اي باور نکردني پديد آمد: اشک هاي ويراکوشا بزرگ شدند و باد کردند، چندان که از آن ها درياچه اي با باغي خرم و شگفت انگيز درميان کوه ها پديد آمد.
در سرزمين اينکاها، براي نخستين بار جايي پيدا شد که در آن روشنايي براي خوشبختي و بهروزي مردمان مي درخشيد.

چهار برادر

چهار برادر در پاکاري تامبو(6) به سر مي بردند و هر يک نام خانواده اي بر خود نهاده بودند. آنان در غاري به دنيا آمده بودند و در آن به انتظار فرا رسيدن ساعت رهايي و آزادي خويش، يعني اراده ي ويراکوشا، خداوندگار توانا، بودند؛ زيرا مي دانستند که يکي از آنان به امپراتوري اينکاها برگزيده خواهد شد و نخستين امپراتور اينکاها خواهد گشت. هر چهار نفر آنان سخت در آرزوي به دست آوردن اين بزرگي و شرف بودند، به يکديگر رشگ مي ورزيدند و چشم ديدن يکديگر را نداشتند.
روزي ويراکوشا بر آنان ظاهر شد و گفت:
- هر گاه مي خواهيد داراي عنوان مقدس «امپراتور» شويد، بايد نخست به من نشان بدهيد که شايستگي دارا شدن چنين مقام و عنواني را داريد.
هر يک از شما چهار برادر که نشان بدهد دليرتر و نيرومندتر از ديگران است، به امپراتوري اينکاها خواهد رسيد.
آيار کاشي(7) نيرنگبازترين برادر بود و چشم اميدش به اين بود که برادرانش را از ميان بردارد و خود فرمانرواي بي رقيب اينکاها و نخستين امپراتور آنان گردد. ليکن بدبختانه انسان کاملي نبود، زيرا انديشه هاي اهريمني در دلش خانه داشت و هميشه فلاخن خود را در زير قبايش پنهان مي کرد تا فرصتي به چنگ آورد و آن را به کار ببرد.
او هم چنان که راه مي رفت به برادران خود گفت: آه، برادران کوچکم، هم اکنون به شما نشان مي دهم که چه کارهايي از دست من بر مي آيد!
آن گاه بولا(8)ي خود را به دست گرفت و زانو بر زمين نهاد و کوه را نشانه کرد. سنگ چون تيري از فلاخن بيرون پريد و بر ستيغ يکي از آندها برآمد و آن را برافکند. توده اي سترگ از تخته سنگ هاي بزرگ به دره فروريخت و کوهي تازه پديد آورد.
آيار کاشي به برادران خود گفت: «برادران من، مي بينيد که من چقدر آسان مي توانم دشتي را پديد آورم و کوه تازه اي برافرازم؟»
هنرنمايي آيار کاشي بسيار بزرگ و چشمگير بود. آيارائوکا(9) که از خشم ديوانه شده بود، از دور به برادر خود نگاه کرد و براي اين که نشان دهد در زور و توانايي برتر از برادر مهتر خويش است چنين گفت:
- من کاري برتر و بزرگتر از کار تو انجام توانم داد!
آن گاه از رودها و دشت ها گذشت و به نزد برادر خود، که در فلاخن اندازي چنان چيره دست و توانا بود، آمد.
جوان جاه پرست و پر مدعا براي نمودن توانايي خويش باد در ريه هايش انداخت و تنه اش را قوز کرد و نيزه اش را بر بالاي سر خويش به گردش در آورد و پرستشگاه را نشان داد و گفت:
- برادر، به بتي که در پيش روي خويش داري، نگاه کن! اکنون من جاي او را مي گيرم!
آيارائوکا پاهايش را به يکديگر فشرد، بازوانش را به تنه اش چسبانيد. و به هيئت بت در آمد. آن گاه چنان فريادي برآورد که رويش چون شبي تيره و تار گشت.
آيارکاشي بسيار شادمان بود زيرا مي دانست که بر سر برادر تيره روزش چه خواهد آمد.
آيارائوکا، که مي خواست برتري خود را به اثبات برساند، با چنان شور و هيجاني به هنرنمايي پرداخت که چون زيباترين بت پرستشگاه گشت و ديگر نتوانست به شکل و قيافه ي نخستين خود برگردد.
آيارکاشي که ديد تدبير و نيرنگش سودمند افتاد، دستي به شادماني بر آن بت سنگي، که پيشتر گوشتي بود از اعضاي خانواده اش، کشيد و نفس راحتي برآورد و با خود گفت: خوب، يکي از مدعيان کم شد!
آيارکاشي پيروزمندانه به نزد دو برادر ديگر خود بازگشت. آن دو بهت زده بر جاي خود خشک شده بودند، زيرا آنچه روي داده بود براي آنان چنان باورنکردني بود که مي پنداشتند آنچه ديده اند به خواب بوده است نه به بيداري.
آيارکاشي با لحني شاد به دو برادر خود گفت: خوب، اکنون کدام يک از شما مي خواهد با من زورآزمايي بکند؟
آياراوشو(10)، پاسخ داد: «من!»
او جواني خوش قد و بالا بود و جوشن و خودي زرين و سپري سيمين داشت. به تحقير بر برادري که بر آيارائوکا چيره شده بود، نگاه کرد و چنين گفت:
- بدان که بازپسين دم زندگاني ات فرا رسيده است!
آن گاه پاي بر زمين کوفت و به بانگي بلند گفت: «خردمندي و زور مرا نگاه کن! من اکنون به جلد مار مي روم.»
ناگاه ماري بزرگ که پوستي پوشيده از فلس هايي نيلگون داشت به ميان پاهاي آيارکاشي خزيد، ليکن آيارکاشي فرصتي به مار نداد و تبر خود را بر گرفت و بر سرش نواخت و آنرا از تنه اش بر انداخت.
بدينگونه دومين برادر آيارکاشي هم به دنيايي رفت که در آن کالبد به نور تبديل مي شود و عنوان شاهي اينکاها رابه دو برادر ديگرش باز نهاد.
اکنون آيارکاشي جز آيارمانکو(11) رقيبي در برابر خود نداشت. جوان پر مدعا، که از نيرو و توان آخرين رقيب خود آگاهي نداشت، روي به وي نمود گفت:
- اکنون دور تو است که نشانم بدهي چه کاري از دستت بر مي آيد زيرا من در تو جز اين چهره، که پوستي تيره دارد، و اين دست ها، که ناخن هاي بلندش به پاهايت مي پيچد و از راه رفتن بازت مي دارد، چيزي نمي بينم!
- برادر، من هيچ هنري ندارم و کاري از دستم بر نمي آيد و از اين روي در برابر دانش و هنر تو سر تعظيم فرود مي آورم، ليکن مي خواهم تو چنان نمونه اي از توانايي و خردمندي خود نشانم بدهي که بيش از پيش به حيرت بيفتم و کوچک ترين ترديدي در مردي تو نکنم.
آيارکاشي دست هايش را به سوي آسمان برافراشت و به آيارمانکو گفت: «به آن ابر نگاه کن! ديدي؟ پس از لحظه اي چند در کنار تو خواهد بود و من جاي او را خواهم گرفت!» پس گامي چند به سوي تپه اي که مي خواست از آن چون پيش تخته اي براي پرش خود سود جويد، برداشت و آن گاه به طرف برادرش برگشت و فرياد زد:
- خورشيد مرا بر خواهد گرفت و براي آن که به تو ثابت شود که من در خورشيد هستم تو گيسوان مرا، که در برابر باد چون زر خواهد درخشيد، خواهي ديد. آنگاه من به روي زمين برخواهم گشت تا تو را بسوزانم و نابود کنم.
چون آيارمانکو برادر خود را ديد که بر آسمان رفت، فکري کرد. به آرامش بسيار صبر کرد تا برادر بزرگ هراس انگيز به زمين نزديک شد و آن گاه چنگ انداخت و در زلفان آيارکاشي مخوف در آويخت و بدين گونه توانست پوست از سر او، که آن همه به زور و تدبير خويش مي باليد، بکَند و آن مرد تيره درون بدخواه، با ابري که خورشيد آن را با خود برد، ناپديد گشت.
آيارمانکو، آخرين بازمانده ي آيارها، به غار زادگاه خود بازگشت و به انتظار نشست تا ويراکوشا روي به او بنمايد.

ويراکوشا درميان مردمان

زمان مي گذشت و ساکنان دره هاي ميان کوه هاي بلند آند زندگي خود را در بيم و هراس از خدايان مي گذرانيدند. روزي ويراکوشا، آفريدگار جهان، بر زمين فرود آمد و با اينتي، پرنده ي مقدس، به صورت مردمان درآمد.
ويراکوشا و همراهش دوست داشتند که در کوه ها و پامپا(12)ها بگردند و از خود دهکده اي به دهکده ي ديگر بروند و خود را به ساکنان آن ها بشناسانند.
بامدادي آن دو به اورکوس(13) آبادي کوچکي در دره ي کوزکو رسيدند که مردماني توانگر با گله هاي بزرگي از لاماها در آن به سر مي بردند.
نخستين ماه بهار بود و ده نشينان خود را براي برگزاري عيد آيريهوا(14)، که عيد آغاز کار در کشتزاران بود، آماده مي کردند. آنان در آن روز از خدايان خويش درخواست مي کردند که از کشتزارانشان نگهداري بکنند.
در برابر خانه ي مانکوکاپاک دختر جوان خدمتکاري که مائينا(15) نام داشت، در کنار آتشي که روي آن ذرت مي پخت، در جنب و جوش بود. دولاما(16) ي جوان هم در کنار شعله هاي آتش سرگرم گرم کردن خود و بازي با يکديگر بودند. سينشي روکا(17) نوزادي که مائينا با پارچه اي به پشت خود بسته بود، از تماشاي بازي آنان لذت مي برد.
مائينا همچنان که سرگرم پختن غذاهايي براي شام بود به جادوگري هم مي انديشيد که به سرور او گفته بود: گوش کن، مانکوکاپاک، ويراکوشا پس از پايان يافتن مراسم و جشن هاي عيد آيريهوا به خانه ي تو مي آيد. از هم اکنون مراقب خود باش و کوشش کن همه چيز خانه ات پاک و پاکيزه باشد. به زن ها بگو پيشکش هايي آماده کنند و وسايل پذيرايي ويراکوشا و اينتي، پرنده ي مقدس، را که همه چيز را مي داند، فراهم آورند.
و آن گاه پيرمرد کوچک اندام با ديدگان کنجکاو به طرف مانکو کاپاک خم شد و چيزهايي در گوش او گفت که دخترک بينواي خدمتکار آن ها را نمي بايست بشنود.
انديشه و رؤيا نتوانست وظيفه را از ياد مائينا ببرد. او با دوست خود کودک را، که اکنون به خواب رفته بود، از پشت خود برداشت و شتابان برد و بر رختخوابش نهاد. آن گاه دوان دوان از خانه ي سروران خود بيرون آمد تا خود را به کشتزار مقدس برساند. در آن جا از مدت ها پيش سنگ بزرگي را از زمين بيرون آورده بود و ني هايي در زير آن پنهان کرده بود، زيرا اينتي به او ظاهر شده بود و گفته بود:
- مائينا، برو! باشد که دستان تو گياهان بزرگ را از زمين برکند، باشد که شادي و سرور دلت را فراگيرد تا بتواني آن ها را به هم ببافي، زيرا دلم مي خواهد که تو قفسي براي من بسازي.
و آن روز مائينا ديد که ني ها بيشتر شده اند. آن ها را شتابان فراهم آورد و در هم فرو کرد و بزودي قفسي ساخت.
آن گاه اينتي به سوي دخترک سرخپوست پريد و قفس را با منقار خود در ربود و به آسمان برد.
مائينا، که چشمش از پرتوي که از بال و پر اينتي بيرون مي تافت، خيره مانده بود، سر به پايين افکند و پلک هايش را بر هم نهاد. لحظه اي چند در انديشه هاي خود فرو رفت و بر جاي ماند. خورشيد در افق ناپديد مي شد.
دختر جوان همچنان که چشمانش را مي گشود با خود گفت: «فردا روز بزرگي خواهد بود!»
ليکن اينتي ناپديد گشته بود.
مائينا شتابان به خانه ي سرورش مانکوکاپاک بازگشت. او و ديگر دختران خدمتکار آن شب مي بايست جامه هاي زردوزي شده ي سرورانش را مرتب؟ و آماده کنند: نيم تاج ها و کمربندي هاي مليله دوزي شده و جامه هاي گران بهايي را که سرورانش آن ها را در سال تنها يک بار مي پوشيدند، بايد از صندوق ها بيرون مي آوردند.
در آن دم که مائينا از آستانه ي در خانه ي مانکوکاپاک و زنش مامااوکلوهواکو(18) مي گذشت، آنان از او پرسيدند که از کجا مي آيد؟
چهره ي دختر جوان از شرم گلگون گشت و با لحني افسرده زير لب گفت: «حتي اگر جانم را هم بگيريد نمي توانم بگويم از کجا مي آيم!» و با دليري و شجاعت بسيار به انتظار تنبيهي ماند که در چنين مواردي به خدمتکاران روا مي دارند. ليکن مانکوکاپاک و همسرش آزاري به وي نرسانيدند. مائينا به حياط خانه رفت. ديگر کنيزان و غلامان سروران گرامي نيز در آن جا بودند.
آن گاه مائينا آوازي سر داد و آواز دلنشين او در هواي صاف شامگاهان بر آسمان رفت و به گوش ويراکوشا و اينتي رسيد.
پرنده ي مقدس چشم به پايين دوخت و گوش به نواي دلنوازي داد که از خانه اي مي آمد که بزودي مي بايست به آن جا برود.

تدارک جشن

ويراکوشا و اينتي تازه به اورکوس، ناحيه اي که در آن شب و روز با هم تعادل دارند، رسيده بودند، بر تخته سنگي مشرف بر دره نشسته بودند و مي خواستند از رنج سفر بياسايند. ويراکوشا روي به اينتي، که همچنان در قفس خود نشسته بود و بال و پرش را مي ليسيد و پاک مي کرد، نمود و گفت:
- مانکوکاپاک در خانه ي خود، که تو مي تواني آن را در آن پايين ببيني، بيدار مي شود. او که به سه آيار، به سه برادر خود، پيروز گشته است، بزودي به سروري و فرمانروايي مردمان خواهد رسيد و عنوان اينکا خوهد يافت زيرا من چنين اراده کرده ام.
پرنده ي مقدس ديده ي تيزبين خود را به بام خانه ي برگزيده ي ويراکوشا دوخت و پس از آن که دمي چند بر آن نگريست روي به خداوندگار خود نمود و گفت:
- من دانش خود را به خدمت او مي گمارم و رايزني و راهنمايي اش را به عهده مي گيرم. اي ويراکوشا، من در سايه ي لطف و عنايت تو به راز سرنوشت او آگاه گشته ام و مي دانم زندگي وي و بازماندگانش چگونه خواهد بود.
مانکوکاپاک و همسرش همچنان که در خانه ي خود گفت و گو مي کردند ظرف هاي زرين را نيز، که نشان نجابت و والاگهري آنان بود، از جايي که پنهان کرده بودند، بيرون آوردند.
سينشي روکا، پسر آن دو، خوابيده بود و يکي از خواهرانش از او نگهباني مي کرد.
مائينا به در حياط رفت و نگاهي به خورشيد انداخت که از افق سر برمي آورد و خبر از فرا رسيدن ساعت آغاز جشن مي داد. ساعت جشن روي ساعت آفتابي تعيين شده بود و در آن دم، که اختر روز روي دايره ي سيمين آن مي ايستاد، آيريهوا زمان برداشت، محصول را اعلام مي کرد و آنگاه همه ي ده نشينان به کشتزار مقدس مي رفتند. خورشيد در آن جا قطعه زميني داشت که کسي نمي توانست آن را تملک کند.
مردان و زنان از خانه هاي خود بيرون آمدند. آنان توتم هاي بزرگي به شکل گل ها و ميوه ها و جانوران خانگي بر سينه ي خود نهاده بودند. کودکان اوياتا(19) به پا کرده بودند و پيراهني از پشم لاما بر تن داشتند. آن ها در کوچه ها راه افتاده بودند و در ني لبک هاي پنج شاخه ي خود مي دميدند و به يکديگر تنه مي زدند. جوانان بيل هاي زرين به دست گرفته بودند تا بروند و مزرعه ي اشتراکي قبيله را بيل بزنند. آنان که به اهميت وظيفه ي خود آگاه بودند با گام هايي متين و آرام به طرف زميني که خداي بخشنده ي روزي رسان آن را مقدس گردانيده بود، رهسپار بودند.

ويراکوشا و اينتي درخانه ي مانکوکاپاک

جشن و شادماني هاي عيد آيريهوا پايان يافت. همه آماده ي بازگشت شدند. پسران و دختران جوان دسته دسته به جاده هاي باريک اطراف پراکنده شدند. سالمندان منگوله هاي زريني را که بامداد همان روز از ديوارهاي خانه ي خود آويخته بودند، برداشتند.
مانکوکاپاک و همسرش روي پوستين هايي که بر کف تالار پذيرايي فرش کرده بودند، نشسته بودند و بشقاب هاي زرين خود را روي زانوانشان نهاده بودند و غذا مي خوردند. آن دو، بي آن که کلمه اي بر زبان برانند، خوشه اي ذرت به دست داشتند که مظهر توانگري بود و دانه هاي آن را با قيافه اي ديندارانه آهسته آهسته پوست مي کندند و مي جويدند.
درست در اين دم بود که ويراکوشا وارد خانه ي مانکوکاپاک گشت. او به صورت گدايي درآمده بود و بر شانه ي خود قفسي نهاده بود که لاشخوري در آن چرت مي زد. خدا با لحني موقر گفت:
- درود بر شما، اي مردان نيک سرشت و پاک نهاد. آيا مرا که از راهي دور و دراز آمده ام و سخت خسته و فرسوده ام با يکي از اين خوشه هاي زيباي خود پذيرايي مي کنيد؟
مانکوکاپاک با دست خود به تازه وارد اشاره کرد بنشيند و آن گاه آنچه را که خواسته بود به وي داد.
ويراکوشا نشست، قفس کرکس را در پايين پاي خود نهاد و ذرت را خورد و سير شد. آن گاه از پذيرايي گرم مهماندارش، که او را به خوشرويي و بخشندگي به خانه ي خود راه داده بود، سپاسگزاري کرد و گفت:
- من غريب اين ديارم و از خانه ي خود تا بدين جا راه دور و درازي پيموده ام. هر دري را که در سر راه خود ديدم، زدم، ليکن در هيچ جا بخوبي اين جا از من پذيرايي نکردند و کسي چيزي بهتر از آنچه تو به من بخشيدي به من نداد!
مائينا، که درگوشه اي از اتاق نشسته بود، چشم به پرنده ي مقدس دوخته بود که در قفس خود بيدار شده بود. و با خود مي گفت: «اين پرنده، اينتي است!» و دلش چنان به تب و تاب افتاده بود که گفتي مي خواست سينه اش را بشکافد و بيرون بپرد.
ناگهان پرتوي خيره کننده تالار را فرا گرفت. پوستين هايي که ماکوکاپاک و زنش روي آنها نشسته بودند به رنگ سفيد در آمدند و سپس نوري زرين چهره ي آن دو را فراگرفت.
پيرمرد گفت: «بدان که من ويراکوشا هستم و بدين سبب به خانه ي تو آمده ام که از ديرباز تو را برگزيده ام، زيرا تو فاتح غاري هستي که در آن زاده اي و در آن غار چيزي نمي ميرد. اکنون گاه آن فرا رسيده است که من پيامي به مردمان بفرستم و تو، اي مانکوکاپاک، بايد اين پيام را به آنان برساني. اينتي که سخنان مرا مي شنود در نزد شما خواهد ماند. او از سرنوشت جهان و سرنوشت تو و فرزندانت آگاه است. بي کمک و ياري او هيچ کاري انجام نمي گيرد. تو فرمانروا و نخستين اينکاي اين سرزمين خواهي بود.
سينکي روکا با گام هاي کوتاه، آهسته و آرام، به اينتي نزديک شد. کودک مي خواست از لاي ميله هاي دست هاي کوچک و گوشت آلود خود را در قفس فرو کند.
ويراکوشا برگشت و با وقار و متانت بسيار ريش بلند خود را نوازش کرد و به پسر خردسال مهماندار خود گفت:
- سينکي روکا، تو هم پس از آن که بزرگ بشوي و در سرزمين پدرت به فرمانروايي برسي، اسرار کشورداري را از اينتي خواهي آموخت.
اينتي با ديدگان نافذ خود به کودک نگاه کرد و پلک هاي يکي از چشم هايش را به هم زد و نوري بنفشگون بر او تابيد. اين پرتو بامدادي بود که بر گونه هاي کودک مي تابيد. سپس اينتي چشم ديگرش را به هم زد و بر پيشاني سينکي روکا پرتوي به رنگ گلبرگ هاي گل کاسني ريخت. اين رنگ سرخي شامگاهي بود.
ويراکوشا به پسر مانکوکاپاک گفت: «بدين سان تو هر چيزي را، که از برآمدن تا فرورفتن خورشيد به قلمرو فرمانروايي تو بيايد، خواهي شناخت.»
ويراکوشا از جاي برخاست و از خور جين خود توپايائوري(20) يعني عصاي سلطنتي سلسله ي اينکاها را بيرون آورد. آن گاه خدا از زير کلاهخود خود ناپا(21) يعني درفش مقدس و نشان شاهي و قدرت را بيرون آورد و چنين زمزمه کرد:
- اي مانکوکاپاک، اي فرزند جاويدان نخستين روشنايي، اي پسر روشنايي، من تو را فرمانرواي سرنوشت اين ملت مي گردانم. از تيرگي و سياهي بگريز و هميشه ستاره ي شاهي باش!
و بدين گونه مانکوکاپاک نخستين کسي شد که در قلمرو پهناور اينکاها به سلطنت رسيده.

پي‌نوشت‌ها:

1.Viracocha.
2. Taguapac.
3. Borosi
4. lnti
5. Poma titi.
6. Paccari Tambo.
7. Ayar Cachi آيار به معناي سرور است.
8. Bola نوعي فلاخن است که در نواحي آند به کار مي برند.
9. Ayar Auca.
10. Ayar Uchu.
11. Ayar Manco.
12. پامپا (Pampas) دشت ها و علفزارهاي پهناور خالي از درخت است ميان کوه هاي آند و اقيانوس اطلس. اين واژه در آمريکا مترادف واژه استپ دنياي قديم است. در اين چمنزارها، که گاه ارتفاعشان به هشت تا نه پا مي رسد، گله هاي بزرگي از گاوان و اسبان چرا مي کنند. در آن ها انواع پرندگان و خاصه پرندگان وحشي به سر مي برند.- م.
13. urcos
14. Ayrihua.
15. Maïna.
16. شتر بي کوهان آمريکاي جنوبي. لاما چهار پايي است کوهستاني و بلند قد و دراز گردن با پشم لطيف که بآساني اهلي مي شود؛ پشم او، که آلپاکا خوانده مي شود، در پارچه بافي به کار مي رود؛ گوشتش خوردني است و چون حيوان بارکش به کار مي رود.- م.
17. Sinchi-Roca.
18. Mama Ocllo Huaco.
19. Ojata نوعي کفش حصيري.
20. Topayauri.
21. Napa.

منبع مقاله :
لامبرفاراژ، آن ماري،مترجم: اردشير نيکپور، (1382)، داستان هايي از اينکاها، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.