سينکي روکاي مهربان

نامزد تخت و تاج در تالار پرستشگاه به انتظار ورود روحاني بزرگ ايستاده بود. اينکامانکوکاپاک تازه درگذشته بود. او پس از سلطنتي طولاني امپراتوري خود را به فرزندش سينکي روکا باز گذاشته بود.
سه‌شنبه، 4 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سينکي روکاي مهربان
 سينکي روکاي مهربان

 

نويسنده: آن ماري لامبر فاراژ
برگردان: اردشير نيکپور





 

نامزد تخت و تاج در تالار پرستشگاه به انتظار ورود روحاني بزرگ ايستاده بود.
اينکامانکوکاپاک تازه درگذشته بود. او پس از سلطنتي طولاني امپراتوري خود را به فرزندش سينکي روکا باز گذاشته بود.
اينتي، پرنده ي مقدس، درکنار امپراتور درگذشته به پاسداري ايستاده بود. او که در ساليان دراز فرمانروايي مانکوکاپاک دانش خود را به خدمت او گمارده بود، آماده بود فرزند وي را نيز بدان گونه کمک و ياري کند.
شهزاده ي جوان، که با زيورهاي شاهي آراسته شده بود، از زيبايي بسيار برخوردار بود، ليکن چهره ي زيبايش را سايه ي غم و اندوه تيره ساخته بود. تا چند لحظه ي ديگر مراسم برتيانا(1) نشستن آغاز مي شد و مادرش، مامااوکلوهواکو، براي هميشه به خانه ي زنان خورشيد وارد مي گشت.
امپراتور، پدرش، که شب پيش درگذشته بود روي تخت مقدس پرستشگاه کوزکو جاي گرفته بود. امپراتور چنين مي نمود که با گيسواني که گرد زر بر آن پاشيده بودند و دست هايي که برگ موزي را که داستان زندگي او بر آن نوشته شده بود در ميان خود مي فشردند، به خواب رفته است.
در تالار سوگواري مرداني که وظيفه ي موميايي کردن کالبد امپراتور را به عهده داشتند، منتظر بودند که روحاني بزرگ با اشاره اي به آنان اجازه بدهد که کالبد امپراتور را بردارند و به بتي زرين تبديل کنند.
سينکي روکا با چهره اي اندوهگين در برابر پدر خود ايستاده بود و دانه هاي درشت اشک از ديده بر گونه فرو مي ريخت. ناگهان اينتي روي به وي نمود و گفت:
- اشک چشمانت را خشک کن! ساعت آن فرا رسيده است که ساکنان اين کشور امپراتور تازه اي پيدا کنند. به خود اطمينان و اعتماد داشته باش، زيرا پدرت هم اکنون به خورشيد مي پيوندد، هر روز نيروهاي خود را بيشتر با نيروهاي اختر نيرومند و توانا درهم مي آميزد و نيروي لازم به تو مي بخشد تا تو وظايف خود را بآساني انجام دهي.
سينکي روکا بدقت به سخنان پرنده ي مقدس گوش داد و کوشيد که معناي سخنان خود را دريابد. ليکن اينتي، که ناگهان پرتوي شرربار در ديدگانش درخشيدن گرفته بود، با نگاه ويراکوشا را فراخواند.
در اين دم درِ پرستشگاه گشوده شد و پيرمردي ريش سفيد به قربانگاه درآمد. او با دست مقدس خود نخست خطوط اسرارآميزي در هوا رسم کرد. ويراکوشا - پيرمرد کسي جز ويراکوشا نبود- آن گاه به مانکوکاپاک، که بر تخت خود آرميده و به خواب ابدي فرو رفته بود، نزديک شد. خدا با لحني موقر گفت:
- اي مانکوکاپاک، تو پس از صد سال فرمانروايي اکنون صد و چهل سال داري، ليکن هنوز کارت پايان نيافته است. روان تو حتي پس از مرگت نيز فرمانروايي خواهد کرد. زيرا خورشيد فرزندان تو و فرزندان آنان را گرما خواهد بخشيد. و با پرتو افشاني خورشيد، تو در زندگي قوم و ملت خود شرکت خواهي کرد، چنان که گويي هنوز سلطنت مي کني.
اينتي بال هاي خود را به هم کوفت و بادي عظيم برخاست. از افق، از جايي بسيار دور، ريگ ها بر فراز کشتزاران به حرکت درآمدند و آمدند و به دروازه ي شهر فرو ريختند.
ابري بسيار کوچک در پي اين جزر و مد ريگ در برابر ديوار شهر در هم پاشيد و لحظه اي چند آب در همه جاي کشور سرازير شد. سپس همه جا روشن گشت و رنگين کماني زيبا در آسمان، که اکنون صاف و آرام گشته بود، پديدار شد.
ويراکوشا چشم بر آسمان دوخته بود و منتظر فرو نشستن طوفان بود.
چهره ي مانکوکاپاک دگرگون گشت و منظره ي عجيبي پيدا کرد. سر امپراتور پير تغيير شکل داد و خاکسترگون گشت؛ تنه اش درازتر شد و به صورت ستوني در آمد.
ويراکوشا دستي به روي فرمانرواي درگذشته، که اکنون پاکارينا(2) شده بود، کشيد و چنين زمزمه کرد:
- اي مانکوکاپاک به اراده ي من تو بايد توتم مقدس نسل هاي آينده ي مردمان و همه ي کساني باشي که دچار پريشاني و نابساماني گردند.
در شهر، مردم خود را آماده مي کردند که به افتخار امپراتور تازه جشن ها برپا کنند. مردان و زنان، که جامه هاي گرانبها و با شکوه بر تن کرده بودند، با کودکان پر سر و صدا از خانه بيرون مي آمدند.
سينکي روکا، پسر نخستين اينکا، جانشين فرزند خورشيد مي گشت.

پرنده ي مقدس

در باغ امپراتوري مرغي بود که کسي جرئت گرفتن او را نداشت. تا کسي نزديکش مي رفت به چالاکي و سبکي به هوا برمي خاست و مي گريخت و فريادش حتي در دورترين جاها شنيده مي شد.
اين پرنده، که کوري گوئينگ(3) ناميده مي شد، بال هايي سپيد و سياه داشت و مقدس بود.
روزي امپراتور سينکي روکا در ملک خود گردش مي کرد. جامه اي از پشم لطيف لاما بر تن کرده بود و ماسکاپايکا(4) يي بر سر نهاده بود که هر منگوله ي بزرگ آن را سه پر کوچک زينت مي بخشيد.
شاه همچنان که راه مي رفت. به کوري کوئينگ برخورد که بر شاخه ي درختي نشسته بود. او صداي پاي فرمانروا را نشنيده بود و بي حرکت بر جاي خود نشسته بود.
بامداد آن روز سينکي روکا بسيار سرحال و تردماغ بود، از اين روي اين برخورد را به فال نيک گرفت و گفت:
- اي مرغ زيبا، آيا مي داني که تنها من مي توانم تو را بگيرم و بکشم؟
اينکا با گفتن اين جمله، ماسکاپايکاي آراسته به پرهاي سياه و سفيد خود را به کوري کوئينگ نشان داد.
امپراتور از شادي مي خنديد و غرق تماشا بود. پرنده ترسان و هراسان دور سر سينکي روکا مي پريد و ترسش چندان زياد بود که سرانجام بي جان جلو پاي شاه افتاد.
در آشيانه ي کوري کوئينگ، که بر شاخه ي درخت ساخته شده بود، دو تخم مرغ در انتظار بازگشت پدر و مادر خود بودند.
در اين موقع اينکاي بزرگ دريافت که جوجه هاي پرندگان بي گرماي تن مادر خود خواهند مرد. پس سه پرکوري گوئينگ را از کلاه شاهانه ي خود برکند و آن ها را به نرمي روي تخم هايي که مادرشان مرده بود، نهاد. سپس رفت و به خدمتکاران خود فرمان داد که مرغداني او آشيانه ي ديگري بسازند تا دو مرغ مقدس پس از بيرون آمدن از تخم در آن آشيان گيرند.
امپراتور سينکي روکا به فرمان خود افزود که وقتي جوجه ها چندان نيرو بگيرند که بتوانند پرواز کنند، آن ها را آزاد کنند.

پي‌نوشت‌ها:

1. Tiyana تخت سلطنت اينکاها.
2. Pacarina ستون سنگي اي ساده و توتم قبيله.
3. Couriquingue.
4. mascapaicha کلاه

منبع مقاله :
لامبرفاراژ، آن ماري،مترجم: اردشير نيکپور، (1382)، داستان هايي از اينکاها، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.