پيامبر

در يکي از افسانه هاي سرزمين کولا آمده است که در زمان هايي بسيار دور و فراموش شده، پيامبري به نام توناپا در کرانه ي درياچه ي تي تي کاکا به سر مي برد که گاه معجزه مي کرد.
سه‌شنبه، 4 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پيامبر
پيامبر

 

نويسنده: آن ماري لامبر فاراژ
برگردان: اردشير نيکپور





 

در يکي از افسانه هاي سرزمين کولا(1) آمده است که در زمان هايي بسيار دور و فراموش شده، پيامبري به نام توناپا(2) در کرانه ي درياچه ي تي تي کاکا به سر مي برد که گاه معجزه مي کرد.
کرانه نشينان درياچه از مدت ها پيش پشت پا به سنت ها و معتقدات پيشينيان خود زده بودند و در شهوتراني و گناه غرق شده بودند. ليکن پيامبر از بندگان ويراکوشا بود.
آن روز توناپا دعا مي خواند. پيراهن بلند سفيدي بر تن داشت و زلفان زيباي بورش بر شانه هايش ريخته شده بود. از ويراکوشا درخواست مي کرد که گناهان ساکنان سيکاسيکا(3) را ببخشد.
هوامان(4) در برابر در کلبه ي خود ايستاده بود و مرد مقدس را مي پاييد. آن مرد پونشو(5) اي که خاص بزرگان و سرشناسان شهر بود، بر تن داشت و بااين جامه پوشيدن گستاخي و بي پروايي اش نمايان تر مي شد.
پيامبر اعتنايي به او نداشت، ليکن احتياجي هم نداشت که او را از نزديک ببيند تا به انديشه هاي تيره ي درونش پي ببرد. او مي دانست که در دل همه ي مردمان آن محل جز شيطان راه ندارد و همه وقت خود را به بدکاري و هوسراني مي گذرانند.
توناپا که مي ديد برادرانش آن همه در سراشيبي گناه و بدکاري افتاده اند، سخت اندهگين بود و درد مي کشيد.
ناگهان هوامان از جاي برخاست و سوت زنان به سوي نيزار انبوه کنار درياچه رفت. او يکي از همسايگانش را، که آناسيس(6) نام داشت، در آن جا ديده بود و با ديدن او فکري به سرش زده بود.
آناسيس در ميان گياهاي بلند دراز کشيده بود. لبخند حيله گرانه اي بر لب داشت و در کمين لک لک ها بود.
بهار بود و فصل تخمگذاري پرندگان، ولي آناسيس تيره دل و بدکار قصد شکار آنان را داشت.
هوامان به آناسيس نزديک شد و آهسته در گوشش گفت: نگاه کن، توناپا در اين جا، در نزديکي ما، ايستاده است و ما را مي پايد!
آناسيس، که سرگرم کار خود بود، اين حرف را که شنيد ناراحت شد و گفت:
- آه، از دست او به تنگ آمده ام. ديروز آمد خانه ي من و با پررويي بسيار همه ي شيشا(7) هاي مرا ريخت زمين و بعد سخنراني مفصلي برايم کرد، اما چون گيج بودم فهميدم چه گفت. ديگر طاقت ديدن او را ندارم.
بعد آن دو با هم آهسته آهسته گفت وگو کردند. از قيافه و حرکاتشان بخوبي معلوم مي شد که دارند نقشه مي کشند و توطئه مي چينند. سياهي و تيرگي درونشان در چهره هايشان انعکاس يافته بود و از ديدگان کوچکشان شرارت مي باريد.
پيامبر با دلي دردمند و اندوهگين و با تأسف بسيار بر آن دو نگريست، ليکن حرفي نزد و دور شد.
در بازار سيکاسيکا روستاييان سرگرم پايين آوردن و مرتب کردن بار محصولات کشتزارهاي خود بودند.
آناسيس خود را نفس نفس زنان به ميدان رسانيد. مي خواست در آن جا براي روستاييان سخنراني بکند. او به کساني که دورش جمع شده بودند گفت:
- آهاي رفقا، بياييد اين جا، مي خواهم مطلب بسيار مهمي را به شما بگويم.
روستاييان شتابان دور آناسيس جمع شدند، زيرا او را زيرک ترين و حيله گرترين مرد روزگار مي دانستند. حرف هايي که آناسيس مي گفت توجه همه ي حاضران را برانگيخت زيرا او درباره ي توناپا حرف مي زد.
همه ي ساحل نشينان از حضور پيامبر در ميان خود ناراضي و عصباني بودند.
آناسيس مي گفت: «بلي، دوستان اين مردک ابله دلش مي خواهد ما بت هاي خود را بشکنيم. امشب نيز مجسمه ي الهه ي شيشا را از پايه ي خود بر خواهد داشت. خوب، حالا که از نقشه ي شوم او آگاه شديد باز هم در خانه خود مي مانيد و کاري نمي کنيد؟»
سخنران با دهاني که اطراف آن از خشم و کينه پرچين شده بود، به جمعيت اشاره کرد که حرکت کنند و گفت:
-آهاي، هوامان و همه ي کساني که در اين جا هستيد، دنبال من بياييد! چند زن که در ميان جمعيت بودند فرياد زدند:
- بايد توناپا را کشت.
جمعيت داد زنان و فرياد کشان از جاي کنده شد و به طرف خانه ي پيامبر رفت.
توناپا بي حرکت ايستاده بود و با چشمان درشت و مهربان خود به کساني که به خانه ي او هجوم آورده بودند، نگاه مي کرد و حرفي نمي زد.
آناسيس رو به کساني که به دنبالش آمده بودند نمود و گفت: «حالا که اين مرد بي همه چيز مي خواهد الهه ي ما را آتش بزند ما بايد خود او را بسوزانيم.» و بعد زهر خندي زد و به گفته ي خود چنين افزود: «بي گمان ويراکوشا،خداوندگار تواناي او از مرگ او خشنود خواهد شد.»
همه با هم فرياد زدند: «مرده باد! مرده باد!»
آناسيس مشعلي به دست گرفت و تفي بر زمين انداخت و رختخواب پيامبر را آتش زد.
شعله هاي بزرگ آتش با فريادهاي شادي جمعيت بر آسمان رفت.
ناگهان همه ي کساني که در آن جا ايستاده بودند به زانو افتادند. و سکوتي ژرف حکم فرما گشت. جمعيت که به خانه ي توناپا حمله مي کرد بر جاي خود خشکيد، زيرا در حيرت و بهت بسيار ديد که شعله هاي آتش چون ديواري گرد آن مرد پاک حلقه زد و کوچکترين صدمه و زياني به وي نرسانيد.
در اين دم توناپا سکوت خود را شکست و بانگ بر آورد که:
- اي مردم سنگدل و تيره درون، آيا از کارهاي بد و نارواي هر روزتان شرم نمي کنيد؟
از ديدگان پيامبر شراره مي باريد و صدايش از خشم مي لرزيد.
- همه ي شما که صداي مرا مي شنويد بدانيد که ويراکوشا از شما و گناهاني که مي کنيد ناخشنود است و بزودي کيفرتان خواهد داد.
سپس توناپا دست هاي زيباي خود را برافراشت و اشاره اي به شعله هاي آتش کرد. ناگهان آتش خاموش شد و ناپديد گشت و به جاي آن زورقي باشکوه پيدا شد و بر آب هاي درياچه به حرکت در آمد.
توناپا بالاپوش خود را برداشت و آن را به روي درياچه پهن کرد و لک ک هايي که بر فراز ساحل در پرواز بودند، پايين آمدند و بر جامه ي آن مرد مقدس نشستند.
پيامبر دوباره روي به جمعيت وحشت زده کرد و گفت:
- شايد آنچه ديديد چشمتان را باز کند و از اين پس مردماني خوب و مهربان و نيکوکار گرديد!
همه ي کساني که در ساحل درياچه جمع شده بودند لرزان از ترس و واهمه و پشيمان از کار زشت خويش زانو زدند، از توناپا پوزش خواستند و قول دادند که از آن پس گرد کارهاي بد نگردند و خوب و مهربان باشند.
زورق با تکان بال هاي پرندگان به حرکت در آمد و از ساحل دور شد. پيامبر با چهره ي رخشان خود از ويراکوشا، خداوندگار جهان، سپاسگزاري کرد.
زورق به ساحل رو به رو رسيد، ليکن در آن جا نيز توقف نکرد و همچنان پيش رفت و شيار ژرفي در زمين کند. درافسانه آمده است که شط دزاگوادرو(8) بدين گونه پديد آمد.
از آن پس گاه توناپا، در شب هاي مهتاب، بر آب راه مي رود و در آن جاها پديدار مي شود. گاه نيز سرخپوستان جاي پاي او را روي ماسه هاي ساحل مي بينند.

پي‌نوشت‌ها:

1. Colla.
2. Tonapa
3. Sicasica.
4. Huaman.
5. Poncho پارچه اي پشمي که بوميان امريکا خود را در آن مي پيچيند و در واقع به جاي بالاپوش آنان است.
6. Anassis.
7. Chicha نوشابه اي که از ذرت به دست مي آيد.
8. Desaguaderoرودخانه اي است که در کشور پرو و بوليوي جريان دارد.- م.

منبع مقاله :
لامبرفاراژ، آن ماري،مترجم: اردشير نيکپور، (1382)، داستان هايي از اينکاها، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.