داستان دردناک اولانتاي

روزي خوش و هوايي دلکش بود. مرغان بر درختان باغ سلطنتي کوزکو نغمه خواني مي کردند، ليکن در اين روز زيبا و آرام فاجعه اي در شرف وقوع بود.
سه‌شنبه، 4 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستان دردناک اولانتاي
داستان دردناک اولانتاي

 

نويسنده: آن ماري لامبر فاراژ
برگردان: اردشير نيکپور





 

روزي خوش و هوايي دلکش بود. مرغان بر درختان باغ سلطنتي کوزکو نغمه خواني مي کردند، ليکن در اين روز زيبا و آرام فاجعه اي در شرف وقوع بود.
سردار اولانتاي(1) ناگهان به ميدان شهر آمد. او نيم تنه اي پشمي بر تن کرده بود و قيافه اي مغرور داشت. در آن جا ايستاد و چشم به دور و بر خود گردانيد. معلوم بود که در پي کسي مي گردد. کسي که او با نگاه جست و جويش مي کرد سرخپوستي جوان بود. جوان در برابر پهلوان کوهساران آند به احترام بسيار سر فرود آورد و با صدايي بسيار آهسته در گوشش گفت:
- سردار، من نتوانستم مأموريتي را که بر عهده ام نهاده بودي انجام بدهم.
- چهره ي جنگاور بزرگ دژم گشت و ابروانش به هم برآمد: چطور؟ زود بگو بدانم آيا نتوانستي ستاره ي شادماني بسيار زيبا را پيدا کني؟
مرد جوان که سبک پا نام داشت ديده به پايين دوخت و با صدايي لرزان پاسخ داد:
- دريغ! من نتوانستم شهدخت زيبا را پيدا کنم و پيغام شما را به او برسانم.
جوان راستگو و وفادار پس از مکثي کوتاه دوباره با پچ پچه چنين گفت: «ستارگان را جز در شب نمي توان ديد و براي سخن گفتن با آنان بايد به آسمان رفت.»
دمي چند چهره ي گرفته و افسرده ي اولانتاي باز شد و لبخندي رنگ پريده در آن هويدا شد.
آن گاه سردار به فرمانبر خود چنين فرمان داد: «شب فرا مي رسد. به کاخ برگرد و هر طور شده او را پيدا کن!»
اولانتاي دست روي قلب خود نهاد و ديده بر آسمان دوخت و با شوري بسيار گفت: «اي شب، زيباترين ستاره ي خود، ستاره ي شادي، را که پاک ترين و رخشاترين گوهر زندگي است، در دل خود حفظ کن!»
سبک پا با بهت و حيرت بسيار سرور خود را نگاه مي کرد زيرا تا آن روز هرگز او را چنان افسرده و غمزده نديده بود.
در اين دم کسي به سوي آن دو آمد. او راهب بزرگ بود. مرد روحاني در برابر بزرگ ترين سالار سپاه پاشاکوتک سر فرود آورد و گفت:
- اولانتاي، من بايد تو را آگاه کنم. شنيده ام که دريچه ي دلت به عشق دختر دلبند سرور و شاه بزرگ ما باز شده است.
آن گاه با صدايي آهسته تر چنين در گوش او زمزمه کرد: «اي سردار بزرگ، اي سرباز قهرمان، تو نبايد بيهوده چنين اميدي به دل خود راه بدهي دختر اينکاي بزرگ به پرستشگاه بخشيده شده است. ستاره ي شادماني وقتي شانزده ساله بشود وارد پرستشگاه خواهد شد.»
اولانتاي در جواب او گفت: «او به خانه ي زنان برگزيده نخواهد آمد، زيرا زن من خواهد شد.»
اولانتاي پس از گفتن اين سخن ناگهان روي از او برگردانيد و دوان دوان در کوچه هاي شهر به حرکت در آمد.

در کاخ اينکاي بزرگ

ستاره ي شادي، در آن شامگاه زيباي اول تابستان، از غم و غصه جانش به لب رسيده بود.
دختر جوان با زلفان پريشان و ديدگان سرشکبار باادب و احترام بسيار در برابر شهبانو ايستاده بود و مي گفت:
- مادر بسيار مهربان و بسيار بزرگ، در نزد شوي تاجدار خود ترجمان دل من باش!
آن گاه با لحني سوزناک چنين به سخن خود افزود: «بي خبر نيستي که جنگ نزديک است و اولانتاي تنها به يک شرط با دشمن ما پيکار خواهد کرد.»
همسر پاشاکوتک، که سخت به حيرت افتاده بود، گفت: «چه مي خواهي بگويي؟»
- مادر، پهلوان کوهساران آند مي خواهد که من زن او بشوم.
مادر با لحني خشک گفت: «آيا امپراتوري ما در خطر خواهد افتاد و اين خطر از جانب تو خواهد بود؟»
دختر جوان جواب داد: «آري.»
شهبانو، که سخت خشمگين شده بود، گفت: «بدان که من با اين نقشه مخالفم.»
ديگر ستاره ي شادماني پس از شنيدن اين جمله نتوانست از ريختن اشک خودداري کند و زار زار گريه اش بلند شد.
در اين دم پاشاکوتک به تالار در آمد. نديمگان شهبانو، که در پشت سر بانوي خود بر زمين نشسته بودند نفس را در سينه هاي خود حبس کردند.
امپراتور، که به نظر افسرده و پريشان مي نمود، از ديدن افسردگي دختر دلبندش افسرده تر و غمگين تر شد. اشاره اي به يکي از خدمتکاران خود کرد. خدمتکاري که در آستانه ي در تالار ايستاده بود غولي بود که کرکس بزرگ دست آموزي به دست گرفته بود.
خدمتکار رفت و پس از چند دقيقه، در حالي که سردار اولانتاي در پيشاپيش او مي آمد، دوباره ظاهر شد.
قهرمان کوهساران آند، که چشم به پايين دوخته بود، به پاشاکوتک گفت:
- اي اينکاي بزرگ، من آماده ام. سپاه دشمن بزودي به پاي ديوارهاي شهر ما مي رسد.
امپراتور با چهره اي خونسرد و بي اعتنا به اين حرف ها گوش کرد. اولانتاي با صدايي محکم به سخن خود چنين افزود:
- اي سرور بزرگ و گرامي، من نيرو و شجاعت خود را در اختيار تو مي گذارم؛ ليکن پيش از آن که به ميدان جنگ بروم آرزو دارم که پذيرفته شدن خواهشي را که از مدت ها پيش از تو کرده ام، به گوش خود از زبان تو بشنوم.
آن گاه اولانتاي دست بر سينه ي خود نهاد و گفت: «دخترت را به من بده تا همسرم گردد.»
امپراتور با شنيدن اين سخن ناگهان از جاي خود پريد و نگاه تحقير آميزي به سراپاي پهلوان گستاخ انداخت و با صدايي هراس انگيز فرياد زد:
- اين خواهش تو کفر است و خدايان آن را نمي پسندند.
ستاره ي شادماني، که اين سخن را شنيد، فريادي کشيد و در پاي امپراتور بي هوش بر زمين افتاد.

انجمن

امپراتور و سردار اولانتاي در تالار انجمن تنها ماندند. جنگاور دلير ناچار بود که در برابر اراده ي پاشاکوتک نيرومند سر تسليم فرود آورد؛ ليکن در دل سوگند خورد که سرانجام آنچه را که مي خواهد به چنگ بياورد. فاتح بزرگ ديدگانش را به بلندترين ستاره ي قطب جنوب دوخت و به فکر رفت که چگونه گفت وگويي را که به طرزي چنين غم انگيز قطع شده بود، از سر بگيرد.
- سرور من، فردا من درِ زرادخانه هاي عمومي را مي گشايم و اين نشانه ي عزيمت خواهد بود.
بسيار خوب. تو بايد با دل آسوده به ميدان جنگ بروي! برو از گنج و گوهرها هر چه مي خواهي بردار!
- اين اينکاي بسيار بزرگ! هيچ گنجي جز دختر تو دل مرا شاد نمي گرداند.
امپراتور بر آشفت و گره بر پيشاني انداخت و گفت: «اي اولانتاي، دختر خورشيد نمي تواند هر روز ديده به روي مردي ساده و فاني بگشايد.» و پس از مکثي کوتاه با لحني خشک و جدي چنين به گفته ي خود افزود: «فراموش مکن که تو از رعاياي مني. اين را هرگز نبايد فراموش بکني. ديگر نبايد کلمه اي درباره ي دخترم بر زبان براني، ستاره ي شادماني به خورشيد تعلق دارد.»

درخانه ي اولانتاي

خدمتگزاران وفادار اولانتاي در حياط پهناور خانه ي او به نگهباني ايستاده بودند و دمي چشم از او بر نمي گرفتند و بدين گونه هوشياري و آمادگي خود را براي خدمت به او نشان مي دادند.
اولانتاي به ديوار خانه ي خود تکيه داده بود و انديشه هاي کينه توزانه اي در سر مي پخت.
ساعت حساسي بود، زيرا همه مي دانستند که حالا يک دقيقه بعد ممکن است ناگهان حوادث مهمي روري بدهد.
ناگهان جنگاور بزرگ گوش فرا داد، چه، صداي پاي سبک پا به گوشش رسيده بود. پيک جوان شتابان به سوي سردار خود آمد و ناله کنان خود را بر زمين انداخت:
- ديگر نبايد اميدي داشته باشي! ستاره ي شادماني و مادرش شهبانو ناپديد شده اند.
اولانتاي، که چهره اش از خشم کبود شده بود، فرياد زد: «گناه او است!...گناه امپراتور، اين پدر سختگير و زود خشم!»
شامگاهان قهرمان تصميم خود را گرفت، تصميمي وحشتناک: ترک گفتن امپراتور و پيوستن به دشمن. اولانتاي با خود گفت: «اين هم جواب من». و افزود: «جواب زيردستي به سرور خود.»
در آن دم که سردار عصيانکار اين تصميم هراس انگيز را مي گرفت ناگهان آوازي به گوشش رسيد. آوازي دلنشين با شعري شيرين در وصف زيبايي و فريبايي دلدار. سردار به درون خانه ي خود بازگشت و گفت: «اين را بايد به فال نيک گرفت.» و چون رو به روي بت هايي رسيد که طاقچه هاي تالار بزرگ خانه اش را آراسته بودند، سوگند خورد که انتقام خود را بگيرد.
اکنون ستاره ي شادماني، دختر زيباي اينکا، داو قمار جنگ بود.

تنبيه اولانتاي

در قلمرو امپراتوري اينکا حوادث مهمي در شرف وقوع بود: اولانتاي سردار سرکش مي خواست با برادران خود به جنگ و پيکار برخيزد. پهلوان کوهساران آند با دلي پر خشم و کين، که در برابرش هيچ کس را ياراي ايستادگي نبود، مي خواست با شخصي به نام چشم سنگ، رقيب منفور خود که مظهر سرور خود بود و به امپراتور وفادار بود، رو به رو بشود.
اولانتاي بامدادي با جنگاوران کوزکو رو به رو شد. سربازان سردار کوهساران آند بآساني بر آن گروه کوچک چيره شدند؛ ليکن رنج هاي اولانتاي را پايان نبود. او خبر نداشت که امپراتور، پدر ستاره ي شادماني بتازگي درگذشته است. پاشاکوتک اندکي پيش از مرگ، پسرش توپاک يوپانکي را به جانشيني خود برگزيده و به سران سپاه خود وصيت کرده بود که سردار نافرمان را به سزاي خود برسانند.
در آن دم که سردار نافرمان در کوهستان به افتخار خدايان جشني برپا داشته بود و شيشا مي نوشيد يکي از سربازان امپراتور، بي آن که ديده شود، به اردوگاه دشمن خزيد.
مردي که خود را به اردوگاه اولانتاي رسانيده بود چشم سنگ نام داشت که به اولانتاي سخت کينه مي ورزيد.
شب تيره و تاري بود. چشم سنگ در پس سنگي پنهان گشته بود و منتظر فرا رسيدن ساعت مناسب بود. اين فرصت بزودي به دستش آمد.
اولانتاي پس از پايان جشن به چادر خود بازگشت. ناگاه صدايي به گوشش رسيد. گوش هايش را تيز کرد. صدا چنين مي گفت:
- اي دوست، من ستاره ي شادماني هستم. امپراتور ما را بخشيده است و من آمده ام تا تو را پيدا کنم. خواهش مي کنم، بي آن که افراد خود را خبر بکني، به دنبال من بيا! اين خبر بايد از همه پنهان داشته شود.
اولانتاي، که غرق شادي و سرور شده بود، گفت: «سرانجام قدر و قيمت من شناخته شد. بي گمان، اي نامزد گرامي، اين در سايه ي لطف تو بوده است.»
صدا در پاسخ او گفت: «اي جنگاور بزرگ و گرامي، خواهش مرا برآور! از اردوگاه خود بيرون بيا! من در چند گامي اردوگاه به تو خواهم پيوست.»
اين صدا از چشم سنگ بود که براي فريفتن رقيب خود صداي دختر جوان اينکا را تقليد مي کرد.
اولانتاي قول داد که آنچه را از او خواسته شده انجام بدهد چشم سنگ، که با ناز و عشوه حرکت مي کرد، در دل، رقيب خود را ريشخند مي کرد و از نيرنگي که به او زده بود بسيار شاد و خرسند بود.
چون اولانتاي از اردوگاه خود بيرون آمد، سربازان زيردست چشم سنگ بر سر او ريختند، بند بر دست و پايش زدند و او را به اسارت به کوزکو بردند و در آن جا او را تسليم توپاک يوپانکي کردند.

گذشت امپراتور

چشم سنگ پيروزمندانه گام بر مي داشت و چنين مي نمود که به چشم حقارت بر همه ي تماشاگران بي شمار، که به سوي ميدان کوزکو مي شتافتند، مي نگرد.
در اين دم شهدخت جوان، که در پرستشگاه خورشيد زنداني شده بود، به حال دردناک محبوب خود، سردار اولانتاي، مي گريست.
بزرگان و رجال کشور روي سکوهايي که در امتداد راه زده بودند، ايستاده بودند و منتظر بودند ببينند چه اتفاقي روي خواهد داد. راستي هم حادثه ي بزرگي در برابر پويانکي و کسانش در شرف وقوع بود.
نخستين اسيران پيدا شدند و در پشت سر آنان اولانتاي زنجير به دست ظاهر گشت. او با نگاهي پر نخوت و غرور به جمعيت مي نگريست.
شکست سپاه او برق آسا بود زيرا پس از دستگيري و اسارت سردار سربازان قهرمان آندها پراکنده شده بودند و بدين ترتيب ده هزار اسير به صفوف سپاه نيرومند توپاک يوپانکي پيوسته بودند.
امپراتور در جايگاه خود نشسته بود و به مردي مي نگريست که سوگند به نابود کردنش خورده بود. روحاني بزرگ نيز در کنار شاه ايستاده چشم به زمين دوخته بود، ليکن غرور و نخوت اولانتاي نشکسته بود زيرا هنگامي که در برابر او قرار گرفت جز اين کلمات چيزي بر زبان نراند:
- پدر، چيزي از ما مپرس، چون گناه ما، ما را خفه مي کند.
اينکاي بزرگ از جاي برخاست و با صدايي نيرومند از روحاني بزرگ پرسيد: «تو که بر قلب ماه فرمان مي راني، بگو ببينم اين خائنان را به چه مرگي بايد محکوم کرد؟»
چشم سنگ، که در ميان تماشاگران ايستاده بود، نگاهي پيروزمند بر رقيب خود انداخت و با تحقير بر او نگريست.
در اين دم، روحاني بزرگ قد برافراشت و بآهستگي جملات زير را بر زبان راند:
- اي اينکاي بزرگ، به خاطر بياور که اين مرد بارها کشور را از نابودي نجات بخشيده است و دور از داد و انصاف است که براي يک گناه و يک لحظه ضعف و ناتواني او را از نعمت زندگي محروم گردانند.
اولانتاي خاموش و آرام بر جاي خود ايستاده بود و با ديدگاني پر از اشک نگاه مي کرد.
امپراتور به پا خاست و گفت: «اراده ي خداوند درباره ي او انجام بگيرد!»
آن گاه توپاک يوپانکي به سربازان خود فرمان داد تا زنجيره ها را از دست و پاي سردار اسير باز کنند.
جمعيت به شادماني بسيار فرياد بر آورد: «زنده باد امپراتور!»
اين نخستين بخشش و گذشت توپاک يوپانکي، شاه افسانه اي اينکاها بود که به چهره خورشيد آفريده شده بود.

پي‌نوشت‌ها:

1. Oltantay.

منبع مقاله :
لامبرفاراژ، آن ماري،مترجم: اردشير نيکپور، (1382)، داستان هايي از اينکاها، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.