برادر بدانديش

دو برادر بودند که با هم سازگار نبودند. سبب اين ناسازگاري اين نبود که يکي از آنان عيب و نقصي در وجود خود داشته باشد و ديگري خوش اندام و زيبا باشد، نه، آنان هر دو نيرومند و خوش قد و بالا و هوشمند بودند. سبب کينه و
سه‌شنبه، 4 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
برادر بدانديش
 برادر بدانديش

 

نويسنده: آن ماري لامبر فاراژ
برگردان: اردشير نيکپور





 

دو برادر بودند که با هم سازگار نبودند. سبب اين ناسازگاري اين نبود که يکي از آنان عيب و نقصي در وجود خود داشته باشد و ديگري خوش اندام و زيبا باشد، نه، آنان هر دو نيرومند و خوش قد و بالا و هوشمند بودند. سبب کينه و دشمني آنان تنها اين بود که پيرورو(1)، برادر بزرگ تر، توانگر بود و مياکو(2)، برادر کوچک تر، فقير و تنگدست بود و نمي توانست با او دم از برابري بزند.
شايد تصور کنيد که مياکو به برادر بزرگ تر خود رشک مي برد و با او کينه مي ورزيد. ليکن هيچ چنين نبود. مياکو مردي خوش خوي و پاکدل بود و به کسي رشک و کينه نمي ورزريد. پيرورو از اين خوي او ناراحت بود زيرا چهره ي آرام و رفتار مؤدبانه و مهرآميز برادر تنگدست انديشه ها و احساسات بدي در دل او برمي انگيخت.
در روز عيدي پيرورو عده ي زيادي مهمان به خانه ي خود خوانده بود. زنش براي ناهار غذا مي پخت که مياکو از کنار در خانه ي آن ها گذشت. پيرورو نگاه پر کينه اي بدو انداخت و با صداي بلند گفت: «لعنت بر تنگدستان و بيچارگان! من که هرگز آنان را به خانه ي خود راه نمي دهم.»
مياکو اين ناسزا را شنيد و با دلي پر از درد از خانه ي برادرش دور شد.
هنگامي که آفتاب مي خواست غروب بکند، مهمانان پيرورو، که بر کف مهمانخانه ي او نشسته بودند، شروع به خوردن غذا کردند.
زيو(3)، کوچک ترين پسر پيرورو، که آن مهماني به خاطر او برپا شده بود، غرق غرور و سرور بود؛ زيرا آن شب براي نخستين بار زلف هاي او را مي چيدند.
در اين موقع مردي وارد مهمانخانه شد، به مهمانان درود فرستاد و به سوي صاحبخانه رفت. آن مرد، که مهماني را به هم زده بود، کسي جز مياکوي تنگدست نبود که روي به برادر خود نمود و گفت:
- برادر، چرا موقعي که من از در خانه ي تو رد مي شوم دشنامم مي دهي؟ بيا با هم دوست باشيم و در مهر و وفا به سر ببريم. مگر تو يگانه برادر من نيستي؟
ليکن پيرورو به جاي آن که به مياکو جواب بدهد روي به زن خود نمود و گفت: «من اين مرد را نمي شناسم. خواهش مي کنم او را از خانه بيرون بکن. اين مرد خيلي فقير و بينوا است و من از تنگدستان و بينوايان خوشم نمي آيد.»
مياکو، که دريافته بود پيرورو هرگز او را به خانه ي خويش راه نخواهد داد، با دلي شکسته و غمزده از آن جا بيرون رفت. اما مردک بينوا به خانه برنگشت و با دلي دردمند و بدون هدف و مقصدي معلوم مدتي دراز در دشت سرگردان شد.
مياکو، پس از آن که مدتي راه رفت، روي تپه اي ايستاد و گوش به زمزمه ي باد داد. هنگامي که باد از روي گياهان مي گذشت نواي دل انگيزي از آنها بر مي آورد. کم کم آواز شگفت انگيزي از گياهان برخاست که مياکو با شنيدن آن خود را از غم سبکبار يافت و احساس شادي و سروري در دل کرد. گفتي ني لبک هايي به نوا در آمده بودند و او رابه ياد روزهاي کودکي خود مي انداختند، ليکن ني لبکي که در اين دم نواهاي دل انگيزي به گوش او مي رسانيد دشت بود. پامپا، که گياهانش به طرز زيبايي موج مي زد، به او چنين گفت:
- مياکو يقين داشته باشد که تو هم روزي مانند برادرت به مناسبت کوتاه کردن زلفان پسرت براي اولين بار، مهماني خواهي داد. روزي هم براي سومين لاماي خود و سپس براي نخستين کشتزار ذرت خود جشن خواهي گرفت.
اين نويد چشمان مياکو را، که از خستگي بسته شده بودند، دوباره باز کرد.
مياکو دوروبر خود رانگاه کرد. پامپا سبزه زاران خود را همچنان به تموج در آورده بود و با صدايي دلنشين در گوش او چنين زمزمه مي کرد:
زوو، ....زوو،...هو،....هو، .... بلند شو و به طرف مشرق برو! هو،...هو،...زوو،...زوو،...هو،...هو،...
سپس دشت چنين به گفته ي خود افزود: «صاف مسير پيش روي خود را بگير و برو. همواره به سوي مشرق برو!... پس از آن که مدت درازي راه بروي به کنار غاري مي رسي و در مدخل آن پيرمرد گوژپشت از شکل برگشته اي را مي بيني. و باز تکرار کرد: «هو،...هو،... زود باش، پاشو و راه بيفت!».
مرد يک روز و يک شب راه مي رفت و آن گاه همچنان که دشت به او گفته بود، در مدخل غار پيرمرد گوژپشتي را ديد.
پيرمرد سنگي به مياکو داد و گفت: «اين سنگ را بگير و سعي کن به هيچ قيمتي آن را از دست ندهي!»
سنگ، قلوه سنگ گرد و صافي بود، اما بسيار سنگين بود.
مياکو، که به رنج بردن خو گرفته بود و رنج را همچون درد تحمل مي کرد، بي آنکه کلمه اي بر زبان براند، سنگ سنگين را گرفت و از پيرمرد سپاسگزاري کرد و برگشت. نوميد گشته بود و با خود گفت: «رنجِ اين سو و آن سو کشيدن استخوان هايم کم بود اين بار سنگين هم رويش آمد.»
اما پامپا آينده ي خوشي را براي او پيشگويي کرده بود.
مياکو با سنگ گراني که در دست داشت رفت و رفت تا خسته شد و ايستاد.
گرسنه بود و خود را بدبخت مي يافت. احساس مي کرد که دشت او را به حال خود رها کرده است. ديگر پامپا براي او آواز نمي خواند. او دلش مي خواست باز هم آواز باد را بشنود. گوشش را براي شنيدن آن تيز کرد اما بقدري خسته بود که افتاد و خوابش برد. خواب ديد که گوش هايش از سرش جدا شد و رفت روي تپه اي قرار گرفت و دوباره به طرف او برگشت. مياکو به چالاکي آن ها را در هوا گرفت و بر جاي خود نهاد. در اين موقع نداي دلنشيني شنيد که مي گفت:
- اي پامپاي گرامي، من که تپه هستم بايد آگاهت کنم که اندرزها و سفارش هايت به حال مردي که تصور مي کنم به حمايتش برخاسته اي سودمند نيفتاده است. راستي او را چه شده است و چرا چنين بدبخت و بيچاره گشته است؟
دشت با لحني که احساس مي شد اندکي ناراحت است، جواب داد: «خبر نداري؟ اين فرزند زمين براي اين گريه مي کند که برادر توانگري دارد و او اين مرد تنگدست و بينوا را تحقير مي کند.»
پامپا، که تا اين دم خاموش بود، به صدا در آمد و گفت: «من به او آش ذرت سفيد مي دهم.»
دشت گفت: «من به او آش ذرت قهوه اي مي دهم.»
تپه گفت: «من هم آش ذرت زرد به او مي دهم.»
مياکوي بيچاره، که همچنان در خواب بود، کشيده اي به گوش خود نواخت و آن را خاموش کرد و بدين گونه به گفت و گو پايان داد.
مياکو چون بيدار شد و چشمش را باز کرد چيزي در برابرخود ديد که از تعجب خشکش زد. ليکن بزودي اطمينان يافت که آنچه مي بيند به خواب نيست و در بيداري است و حقيقت دارد. در برابر او سه ديگ کوچک که شکم بر آمده ي آن ها به معده ي پري شباهت داشت، افتاده بودند.
مياکو از جاي برجست و درِ ديگ ها را بلند کرد و ديد که همه ي آنها پر از غذا است. بااشتهاي بسيار از آشي که در هر سه ديگ بود خورد، اما چون به ياد زن و بچه هاي خود افتاد نيمي از محتوي ديگ ها را براي آنان کنار گذاشت.
مرد پاکدل مي خواست به خانه ي خود برگردد، پس خم شد تا ديگ ها را بردارد و با خود به خانه ببرد، اما آن ها را بقدري سنگين يافت که نمي توانست از جا بلندشان بکند. چون دوباره در ديگ ها را بلند کرد با حيرت بسيار ديد که ذرت زرد به زر، ذرت قهوه اي به مس و ذرت سفيد به نقره تبديل شده است.
مياکو از شادي بسيار نمي دانست داستان خود را چگونه نقل کند. سرانجام پس از انديشه ي بسيار راه حلي پيدا کرد. او نيمي از ثروت خود را، که به طور معجزه آسايي پيدا کرده بود، در زير خاک پنهان کرد و بقيه را برداشت که با خود به خانه ببرد. تصميم داشت دوباره برگردد و گنجي را که زير خاک پنهان کرده بود، بردارد و به خانه ببرد.
مياکو با دلي شاد و خرسند به خانه بازگشت و با نقل داستان خود زن و فرزندانش را نيز غرق در شادماني و سرور گردانيد.

کيفر پيرورو

پيرورو از روزي که برادرش به خانه برگشته بود از خشم و کينه دمي نمي توانست آرام و قرار بگيرد، زيرا خبر يافته بود که مياکو، که تا چند روز پيش مردي فقير و بدبخت بود، به ثروتي بزرگ رسيده است: شبها در بستر نرم و راحتي از پشم لاما مي خوابد، براي زنش کيفي حصيري خريده است، و فرزندانش جامه هاي برازنده و گرانبها بر تن مي کنند. آن مرد خودپسند از ديدن خوشبختي و راحت برادر و برادرزادگانش ناراحت بود.
روزي اين مرد حسود، که دلي سرشار از کينه داشت به در خانه ي برادر تازه به دوران رسيده ي خود رفت و داد بر سر او کشيد که:
- اي دزد، اين همه ثروت را از کجا آورده اي؟
توهين و ناسزاي او بقدري بزرگ بود که مياکو نتوانست در برابر آن واکنشي از خود نشان ندهد. چون او مرد پاک و شريفي بود داستان خود را به برادرش نقل کرد. پيرورو آنچه را که از برادرش شنيده بود به خاطر سپرد و با خود گفت که من هم مي روم و مانند برادر خود نعمت و دولت باد آوردي پيدا مي کنم.
فرداي آن روز، پيرورو بامداد روي به راه نهاد. پس از مدتي راه رفتن به غار رسيد و پيرمرد گوژپشت را در مدخل آن ديد و سنگي از او گرفت و بازگشت. پس از يک شب و يک روز راه رفتن به جايي رسيد که برادرش در آنجا خوابيده و خواب ديده بود.
پيرورو به غم آرزوي بسيار نتوانست خواب مورد علاقه ي خود يعني خواب سه ديگ زيبا را ببيند.
چنين مي نمود که گوش پامپاکر شده و دشت و تپه نمي خواهند خواب او را به هم بزنند.
پيرورو با اوقات تلخي و عصبانيت بسيار بيدار شد. به جاي ديگ ذرت تپه براي او دو شاخ پامپا وي ک دسته پشم، و دشت يک دم لاما در کنارش نهاده بودند. پيرورو که ديگر خواب بکلي از سرش پريده بود بنا کرد به مياکو لعن و نفرين فرستادن و ناسزا دادن، همچنان که از خشم به خود مي پيچيد دست به دهان خود برد و ديد که دور آن را پوستي پر پشم فرا گرفته است. اما حيرت و پريشاني اش موقعي به اوج خود رسيد که دريافت به صورت چهار پايي در آمده است و جز چهار دست و پا نمي تواند راه برود.
معلوم است که پس از بازگشت به دهکده نمي توانست به خانه ي خود و پيش زن و فرزندانش برود. حتي زنش براي راندن او سگ ها را به دنبال او انداخت.
امروز هم، در دشت، چهار پاي شاخداري ديده مي شود که تنها يک دسته پشم بر پشت او روييده است و دم لاماي پيري را به دنبال خود مي کشد.

پي‌نوشت‌ها:

1. Piruro.
2. Mi?co.
3. Zio.

منبع مقاله :
لامبرفاراژ، آن ماري،مترجم: اردشير نيکپور، (1382)، داستان هايي از اينکاها، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.