خاصيت آب

ياسوما با خود مي انديشيد که: «من گناهکارم. برادرم کوچکم را آزرده ام و با نامزد خود چنان بدرفتاري کرده ام که ديگر نمي خواهد با من ازدواج کند. حق هم دارد.»
سه‌شنبه، 4 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاصيت آب
خاصيت آب

 

نويسنده: آن ماري لامبر فاراژ
برگردان: اردشير نيکپور





 

ياسوما(1) با خود مي انديشيد که: «من گناهکارم. برادرم کوچکم را آزرده ام و با نامزد خود چنان بدرفتاري کرده ام که ديگر نمي خواهد با من ازدواج کند. حق هم دارد.»
دختر جوان، که بر خود مي لرزيد، زير لب گفت: «بهترين کار اين است که به گناه، خود اعتراف بکنم.»
ياسوما به سوي رودي رفت که روحاني اعتراف گيرنده در کنار آن به انتظار ايستاده بود. اوکه آيتو(2) خوانده مي شد، تازه به اين مقام برگزيده شده بود و منتظر بود که نخستين توبه و پشيماني قلبي پريشان و نگران را بشنود.
ياسوما دوباره به گناه خود انديشيد. همه ي اين کارها از شبي آغاز شد که همسايه اش، زني کوتاه قد و بدخواه، به نزد او آمد و گياهي را که مي گفت دل را صفا و مهرباني مي بخشد، به او پيشکش کرد. دختر هيچ بدگمان نشده بود که ممکن است گياهي که همسايه اش به او داده، به جاي آرامش و صفا، دل را سرشار از کينه و جفا کند. او شب پيش ازخوابيدن آن را جوشانيده بود و بي آن که به تأثير بد آن بينديشد، آن را سر کشيده بود. بامدادان با خلق و خوي بدي ازخواب بيدار شده بود. برادر کوچکش پيشش آمده بود که او را ببوسد اما ياسوما او را تيپا از خود رانده بود و داد بر سرش کشيده بود که: «ولم کن! برو گم شو!»
آن روز هوا گرم بود و پدر و مادر ياسوما براي کار کردن در کشتزار از خانه بيرون رفته بودند. ياسوما خلق و خوي بدي پيدا کرده بود و دلش مي خواست وسيله اي براي تسکين اعصاب خود پيدا کند.
در اين موقع نامزدش به خانه ي او وارد شده بود و با چهره اي گشاده و لبي خندان به طرف او آمده بود تا دوکي را به او هديه کند. او به ياسوما گفته بود:
- روزت بخير، اي گل زيبا! هديه ا ي برايت آورده ام که مي دانم شادمانت خواهد کرد.
اما تا اين حرف ها از دهان جوان بيچاره بيرون آمده بود ياسوما با عصبانيت تمام بلند شده بود، هديه را از دست نامزدش بيرون کشيده بود و دور انداخته بود و گفته بود: «احمق بيچاره! اين هم هديه است که براي من آورده اي؟ اصلاً، تو از همين حالا براي من ابزار کار آورده اي.»
جوان، که سخت به حيرت افتاده بود، در جواب او گفته بود: «اما من تصور مي کردم که تو از اين هديه خوشت مي آيد!»
- آه، راست مي گويي؟ تو دلت ميخواهد بداني آيا من مي توانم همه ي روز را در خانه بنشينم و برايت نخ بريسم؟ تو مي خواهي پيش از آن که من زنت بشوم آزمايشم بکني. نيست اين طور؟
بعد دست مرد جوان را گرفته بود و از خانه ي خويش بيرون رانده بود. جوان با چشم گريان از آن جا دور شده بود، زيرا هرگز انتظار نداشت نامزدش با او چنين رفتار بدي داشته باشد.
زن همسايه وقتي صداي داد و فرياد ياسوما را شنيده بود به طرف پنجره آمده بود و خنده کنان فرياد زده بود:
- اي بيچاره، تو خيال مي کردي که دل تو هرگز از نرمي و مهرباني خالي نمي شود، آري؟ حالا مي بيني به چه آساني خشم و خشونت جاي آن را گرفته است؟ يک جوشانده براي تغيير خلق وخوي تو کافي بود!
ياسوما در اين موقع فهميده بود که زن همسايه بدخواه او بوده و گياهي که ديروز به او داده بود، خلق و خويش را تغيير داده است. حالا ديگر ترديدي نداشت که آن گياه به جاي آرامش و مهرباني خشم و کينه در دل او پديد آورده و به گناه کردن و او را مردم آزاي واداشته است.
آري، ياسوما پشيمان شده بود و به ديدن مردي مي رفت که سنگيني بار گناه مردم را برمي گيرد.
ياسوما از دور رودخانه و مردي را که در کنار آن به انتظار ايستاده بود، ديد که به يک دست بافه اي از گياهان خشک و به دست ديگر ريسماني داشت که انتهاي آن دور سنگي پيچيده شده بود.
ياسوما با سر پايين افتاده و بازوان آويخته در برابر آن مرد ايستاد و داستان خود را به طور مشروح به وي باز گفت و چون سخن خود را به پايان رسانيد همه ي حقيقت را به او گفته بود.
اعتراف گيرنده به او گفت: «دخترم تو بايد فردا با پدر خويش به کوهستان بروي و با او سه شب و سه روز روزه بگيري.»
مرد پس از آن که او را به توبه واداشت با سنگي که به دست داشت به نرمي بر شانه اش نواخت و از او خواست که در توبره اي کوچک تف بيندازد. سپس خود نيز با تشريفاتي خاص اين کار را انجام داد. آن گاه در حالي که دعايي زير لب مي خواند کيسه را در رودخانه انداخت.
بدين گونه خدايان گناهان ياسوما را بخشيدند. گناهان او در امواج آب فرو رفت تا به سوي دريا برود و هرگز باز نگردد.
ياسوما هنگامي که از کنار رودخانه به خانه برمي گشت دختري مهربان و آرام گشته بود و ديگر ديوانه وار به آزار نامزد و برادر خود نمي کوشيد.

پي‌نوشت‌ها:

1. Yasoma.
2. Aïto

منبع مقاله :
لامبرفاراژ، آن ماري،مترجم: اردشير نيکپور، (1382)، داستان هايي از اينکاها، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.