تحول جامعه شناسي آلمان

در حالي که تاريخ اوليه ي جامعه شناسي فرانسه، شرح نسبتاً منسجمي از پيشروي از روشنگري و انقلاب فرانسه به واکنش محافظه کارانه و اهميت روزافزون عقايد جامعه شناختي بسيار مهم سن سيمون، کنت و دورکيم را نشان مي‌دهد،
سه‌شنبه، 11 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تحول جامعه شناسي آلمان
 تحول جامعه شناسي آلمان

 

نويسندگان: جورج ريتزر
داگلاس گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي
عبّاس لطفي زاده

 

در حالي که تاريخ اوليه ي جامعه شناسي فرانسه، شرح نسبتاً منسجمي از پيشروي از روشنگري و انقلاب فرانسه به واکنش محافظه کارانه و اهميت روزافزون عقايد جامعه شناختي بسيار مهم سن سيمون، کنت و دورکيم را نشان مي‌دهد، جامعه شناسي آلماني از همان آغاز چند پاره بود. بين مارکس و پيروان او که درحاشيه ي جامعه شناسي باقي مانده بودند و نخستين غول هاي جريان اصلي جامعه شناسي آلمان يعني ماکس وبر و گئورگ زيمل شکافي پديد آمده بود. (1) به هر روي، گرچه خود نظريه ي مارکسيستي غيرقابل پذيرش فرض شده بود، اما عقايد آن در قالب انواع شيوه هاي مثبت و منفي به جريان اصلي جامعه شناسي آلمان راه يافتند.

ماهيت و ريشه هاي نظريه هاي کارل مارکس (1883-1818)

فيلسوف آلماني، جي. دبليو. اف. هگل (1831-1770) بيش از هر کس ديگري روي کارل مارکس نفوذ فکري داشت.

هگل

به گفته ي بال، « تعيين ميزان تسلط هگل بر انديشه ي آلماني در ربع دوم قرن نوزدهم بسيار دشوار است. اين تأثير عمدتاً در چهارچوب فلسفه ي او بود، فلسفه اي که براي آلماني ها از جمله، مارکس جوان آموزش داده مي شد و تاريخ، سياست و فرهنگ نيز در قالب همين فلسفه به بحث کشيده مي شد » (1991: 25). تحصيلات مارکس در دانشگاه برلين و تحت تأثير عقايد هگل و نيز بر اثر بروز انشعاب بين پيروان او بعد از مرگش شکل گرفته بود. « هگليان پير » هم چنان به عقايد استادشان وفادار ماندند، در حالي که « هگليان جوان » گرچه هنوز هم با سنت هگلي کار مي کردند، اما منتقد بسياري از جنبه هاي نظام فلسفي استادشان بودند.
دو مفهوم ديالکتيک و ايده آليسم (هگل، 1967/1807، 1967/1821) نمايانگر جوهر فلسفه ي هگل هستند. ديالکتيک هم شيوه اي براي تفکر و هم تصويري از جهان است. آن شيوه ي تفکري است که بر اهميت فرايندها، روابط، پويش ها، تضادها و تعارض ها تأکيد مي کند؛ و در واقع، يک شيوه ي تفکر پويا درباره ي جهان است و نه ايستا؛ از سوي ديگر، ديالکتيک ديدگاهي است که عنوان مي کند جهان نه از ساختارهاي ايستا، بلکه از فرايندها، روابط، پويش ها، تضادها و تعارض ها تشکيل يافته است. هر چند ديالکتيک عموماً به هگل نسبت داده مي شود، اما يقيناً سابقه ي آن در فلسفه به قبل از هگل بر مي گردد. مارکس که در سنت هگلي آموزش ديده بود اهميت ديالکتيک را پذيرفت. اما با وجود اين، نسبت به جنبه هايي از نحوه ي کاربرد آن از سوي هگل انتقاد داشت. براي مثال، هگل گرايش به کاربرد ديالکتيک صرفاً در مورد عقايد داشت، در حالي که مارکس احساس مي کرد که مي توان ديالکتيک را در مورد جنبه هاي مادي تر زندگي همچون اقتصاد نيز به کار گرفت.
هگل همچنين به فلسفه ي ايده آليسم نسبت داده مي شود که بر اهميت ذهن (2) و توليدات ذهني (3) تأکيد مي ورزد و نه به جهان مادي. از نگاه اين فلسفه، آن چه اهميت دارد تعريف اجتماعي جهان هاي فيزيکي و مادي است و نه خود اين جهان ها. ايده آليسم در افراطي ترين حالت آن، عنوان مي کند که فقط ذهن و سازه هاي روان شناختي (4) است که وجود دارند. برخي از ايده آليست ها بر اين باور بودند که فرايندهاي ذهني شان به همان صورت باقي مي مانند، حتي اگر جهان مادي و اجتماعي ديگر وجود نداشته باشد. ايده آليست ها نه تنها بر فرايندهاي ذهني بلکه بر عقايد منتج از اين فرايندها نيز تأکيد مي کنند. هگل توجه بسيار زيادي را به تحول چنين عقايدي، بويژه به آن چه که « روح » (5) جامعه مي خواند اختصاص داد.
در واقع، هگل گونه اي از نظريه ي تکاملي درباره ي جهان را با اصطلاحات ايده آليستي ارائه کرد. بر اساس ديدگاه او، انسان ها در آغاز تنها توانايي فهم حسي جهان اطراف شان را داشتند. آنها فقط مي توانستند چيزهايي چون ديد، بو و حس را از جهان اجتماعي و فيزيکي تشخيص دهند. در مرحله ي بعد، انسان ها اين توانايي را به دست آوردند که نسبت به خودشان آگاهي و ادراک داشته باشند. آنها با شناخت و ادراک خود دريافتند که مي توانند چيزي بيش از آن چه هستند بشوند. بر حسب رويکرد ديالکتيکي هگل، بين آن چيزي که انسان ها بودند و آن چيزي که احساس مي کردند مي توانند باشند، تناقضي پديد آمد. راه حل اين تناقض (6) در رشد آگاهي فرد نسبت به جايگاهش در روح گسترده تر جامعه نهفته است. افراد به اين درک مي رسند که خشنودي غايي شان به توسعه و گسترش روح کلي جامعه بستگي دارد. بدين ترتيب، انسان ها در طرح کلي هگل، از فهم اشياء به فهم خود و از آن طريق به فهم جايگاهشان در طرح گسترده تر اشياء تکامل مي يابند.
بدين ترتيب، هگل نظريه ي عامي درباره ت کامل جهان ارائه داد. اين نظريه، نظريه اي ذهني است که برابر با آن دگرگوني صرفاً در سطح آگاهي روي مي دهد. با وجود اين، اين دگرگوني عمدتاً در فراسوي نظارت کنشگران اتفاق مي افتد. کنشگران صرفاً به حد ظروفي تقليل مي يابند که تکامل اجتناب ناپذير آگاهي، آنها را به دنبال خود مي کشاند.

فوئرباخ

لودويک فوئرباخ (1872-1804) پل مهمي بين هگل و مارکس بود. او به عنوان يک هگلي جوان، منتقد عقايد هگل از جمله تأکيد افراطي او بر آگاهي و روح جامعه بود. پذيرش يک نوع فلسفه ي ماترياليستي از سوي فوئرباخ، او را به اين استدلال کشاند که بايستي ايده آليسم ذهني هگل را کنار گذاشت و به جاي تأکيد بر عقايد، به واقعيت مادي انسان هاي واقعي پرداخت. فوئرباخ در انتقاد از هگل، بر موضوع دين انگشت گذاشت. به اعتقاد او، خدا صرفاً نوعي فرافکني است که انسان ها به واسطه ي آن ذات انساني شان را به يک قدرت غير شخصي فرا مي فکنند. انسان ها خدا را در جايگاهي برتر و بالاتر از خود مي نشانند و از خدا بيگانه مي شوند، و يک رشته ويژگي هاي مثبت را به آن نسبت مي دهند (مثلاً، خدا کامل، قادر مطلق و مقدس است) در حالي که خودشان را تا حد موجوداتي ناقص، ناتوان و گناهکار پايين مي آورند. فوئرباخ استدلال مي کرد که اينگونه دين را بايستي برانداخت و در سرنگوني آن از فلسفه اي ماترياليستي کمک گرفت که در آن خود انسان ها (و نه دين) برترين موضوع و هدف في نفسه ي انسان ها گردند. در نتيجه ي يک چنين فلسفه ي ماترياليستي، انسان هاي واقعي و نه عقايد انتزاعي مانند دين به مقام خدايي مي رسند.

کارل مارکس

زندگينامه مارکس

کارل مارکس در 5 مه 1818 در ترير پروس به دنيا آمد. پدرش يک وکيل بود و زندگي معمول طبقه ي متوسط را براي خانواده اش فراهم آورده بود. پدر و مادرش هر دو از نسل خاخام هاي يهودي بودند، اما پدرش به دلايل شغلي، هنگامي که مارکس بسيار کوچک بود، به لوتريانيسم گرويده بود. در 1841 مارکس دکتراي خود را در رشته ي فلسفه از دانشگاه برلين دريافت کرد؛ دانشگاهي که در آن زمان سخت تحت نفوذ هگل و هگليان جواني بود که با وجود پشتيباني از استادشان بر او انتقادهاي نيز داشتند. رساله ي دکتراي مارکس يک کار فلسفي خشک بود، اما با اين وجود مقدمه ي بسياري از عقايد بعدي اش شد. مارکس بعد از فارغ التحصيلي، به عنوان نويسنده در يک روزنامه ي ليبرال - راديکال مشغول به کار شد و با گذشت کمتر از ده ماه به سر دبيري آن رسيد. اما طولي نکشيد که اين روزنامه به خاطر مواضع سياسي اش توسط حکومت توقيف شد. نخستين مقالاتي که مارکس در اين دوره منتشر کرد برخي از موضع گيري هايي را منعکس مي سازد که او در سرتاسر زندگي اش اتخاذ نمود. در اين مقالات، بذرهاي مردم سالاري، انسان دوستي و ايده آليسمِ شاداب به شدت موج مي زد. مارکس انتزاعي بودن فلسفه ي هگلي، خيال پردازي هاي ساده لوحانه ي کمونيست هاي آرمان شهري و آن فعالاني را که به نظر او بر عمل سياسي عجولانه اصرار داشتند رد مي کرد. مارکس با طرد اين فعالان، مقدمات فعاليت عمده ي زندگي اش را بنيان نهاد:
اقدامات عملي حتي اگر به وسيله ي توده ها انجام گيرند، هرگاه خطرناک شوند مي توان با توپ و تفنگ پاسخ شان را داد، اما اگر عقايد بر عقل ما چيره شوند، متقاعدمان سازند و با استدلال وجدانمان را مجاب نمايند، در آن صورت به شکل زنجيرهايي در مي آيند که بدون درهم شکستن روح آن نمي توان پاره ي شان کرد؛ اين عقايد به بختک هايي مي مانند که تنها با تسليم شدن به آنها مي توان از شرشان خلاص شد. (مارکس، 1977/1842: 20)
مارکس در سال 1843 ازدواج کرد و کمي بعد از آن مجبور شد آلمان را به قصد زندگي در جو آزادانه تر پاريس ترک کند. او در آن جا نيز با عقايد هگل و پيروانش دست و پنجه نرم مي کرد، اما با دو رشته عقايد جديد نيز روبرو شد: سوسياليسم فرانسوي و اقتصاد سياسي انگليسي. شيوه ي منحصر به فردي که مارکس براي ترکيب هگل گرايي، سوسياليسم و اقتصاد سياسي انتخاب کرده بود جهت گيري فکري اش را شکل داد. يکي از رويدادهاي مهم اين دوره، ملاقات او با مردي به نام فردريش انگلس بود که در نهايت دوست، حامي و همکار او در سراسر دوران زندگي اش شد (کاروِر، 1983). انگلس که پسر يک کارخانه دار نساجي بود، منتقد سوسياليستي شرايط طبقه ي کارگر شده بود. بيشتر دلسوزي هاي مارکس نسبت به وضع فلاکت بار طبقه ي کارگر، از آشنايي او با انگلس و عقايدش سرچشمه گرفته بود. در 1844 انگلس و مارکس در يکي از کافه هاي مشهور پاريس گفت و شنودي با هم داشتند که زمينه ي همکاري مادام العمر آنها شد. انگلس درباره ي اين مباحثه گفت، « توافق کامل ما در همه ي زمينه هاي نظري آشکار شد ... و فعاليت مشترک ما از آن زمان آغاز گشت » (مک للان، 1973: 131). يک سال پس از آن انگلس اثر مهمي را تحت عنوان شرايط طبقه ي کارگر در انگلستان به چاپ رساند. مارکس در طول اين دوره شماري از آثار غامضش را (که بسياري از آنها در زمان حياتش چاپ نشدند) مانند خانواده ي مقدس و ايدئولوژي آلماني (که هر دو با همکاري انگلس نوشته شدند) تأليف کرد، اما در همين دوره، کتاب دست نوشته هاي اقتصادي و فلسفي 1844 را نيز به رشته ي تحرير درآورد که دل مشغولي روز افزون او را به قلمروي اقتصادي بيش از پيش آشکار ساخت.
با وجود آن که مارکس و انگلس جهت گيري نظري مشترکي داشتند، اما تفاوت هاي بسياري بين اين دو وجود دارد. مارکس بيشتر يک متفکر انتزاعي، يک روشنفگر پريشان و بسيار علاقمند به خانواده اش بود. در حالي که انگلس يک دانشمند عمل گرا، يک تاجر آراسته و فردي بود که به نهاد خانواده اعتقادي نداشت. به رغم اين تفاوت ها مارکس و انگلس پيوند نزديکي را با هم قوام بخشيدند و از اين طريق کتاب ها و مقالاتي را با همکاري هم تأليف کردند و در سازمان هاي راديکال پا به پاي هم فعاليت نمودند. حتي انگلس مارکس را تا آخر عمرش از لحاظ مالي حمايت کرد تا او بتواند تمام وقت خود را صرف فعاليت هاي فکري و سياسي اش نمايد.
با وجود پيوند نزديک نام هاي مارکس و انگلس، انگلس اين نکته را آشکار ساخت که او همکار کوچک تر مارکس است:
مارکس بدون من بسيار بهتر مي توانست فعاليت کند. آن چه را که مارکس انجام مي داد از عهده ي من بر نمي آمد. مارکس بر فراز ما ايستاده بود و افق بيشتري را مي ديد، او نگاه وسيع تر و تيزبين تري نسبت به همه ي ما داشت. مارکس يک نابغه بود. (انگلس، به نقل از مک للان، 1973: 132-131)
در واقع، بسياري بر اين باورند که انگلس از فهم بسياري از ظرايف کار مارکس عاجز بود (سي. اسميت، 1997). بعد از مرگ مارکس، انگلس سخنگوي اصلي نظريه ي مارکسيستي شد و از بسياري جهات اين نظريه را تحريف و بيش از اندازه ساده کرد، هر چند که او به آن ديدگاه سياسي که با مارکس ايجاد کرده بود، وفادار ماند.
از آن جا که برخي از نوشته هاي مارکس حکومت پروس را آزرده بود، دولت فرانسه در 1845 (به درخواست دولت پروس) او را از پاريس تبعيد کرد و او ناچار شد به بروکسل برود. در حالي که راديکاليسم او روز به روز شديدتر مي شد، عضو فعال جنبش انقلابي بين المللي هم شده بود. مارکس همچنين به اتحاديه ي کمونيستي پيوست و در اين زمان از او خواسته شد که گزارشي را (با همکاري انگلس) در تشريح اهداف و اعتقادات اين اتحاديه بنويسد. نيتجه ي آن کتاب بيانيه ي کمونيستي بودکه در 1848 به چاپ رسيد و با شعارهاي تند سياسي اش (براي مثال، « کارگران جهان، متحد شويد! ») هياهوي بسياري به پا کرد.
در 1849 مارکس به لندن رفت و در پي ناکامي انقلاب هاي سياسي 1848، از فعاليت عملي انقلابي دست کشيد و به پژوهش جدي و مفصل درباره ي وضعيت کارگران در نظام سرمايه داري روي آورد. در 1852 مطالعات مشهورش درباره ي شرايط کار در نظام سرمايه داري را در کتابخانه ي موزه ي بريتانيا آغاز کرد. اين بررسي ها سرانجام به کتاب سه جلدي سرمايه انجاميد که جلد اول آن را 1867 و دو جلد ديگر پس از مرگش به چاپ رسيدند. او در طول اين سال ها در فقر زندگي مي کرد و با درآمد ناچيزي که از نويسندگي و حمايت هاي مالي انگلس نصيبش مي شد به سختي مي توانست ادامه ي حيات دهد. در 1864 با پيوستن به اينترناسيونال که يک جنبش بين المللي کارگري بود بار ديگر درگير فعاليت هاي سياسي شد. او بسيار زود بر اين جنبش تسلط يافت و چند سال از عمرش را وقف آن کرد. مارکس هم به عنوان رهبر اينترناسيونال و هم به عنوان مؤلف سرمايه شهرت و آوازه ي بسياري به دست آورد. اما انحلال اينترناسيونال به سال 1876، شکست جنبش هاي گوناگون انقلابي و بيماري شخصي، مارک را از پاي درآوردند. همسرش در 1881، يکي از دخترانش در 1882 و خود مارکس در 14 مارس 1883 درگذشتند.

مارکس، هگل و فوئرباخ

مارکس به صورت هم زمان هم تحت تأثير هگل و فوئرباخ بود و هم بر هر دوي آنها انتقاد داشت. او به پيروي از فوئرباخ پايبندي هگل به يک فلسفه ي ايده آليستي را مورد انتقاد قرار داد. مارکس اين موضع را نه تنها به دليل جهت گيري ماترياليستي اش، بلکه همچنين به خاطر علاقه اش به اقدامات عملي اتخاذ کرد. در ديدگاه هگل واقعيت هاي اجتماعي مانند ثروت و دولت به مثابه عقايد به حساب مي آمدند و نه به مثابه ي هستي هاي واقعي و مادي. حتي زماني که فرايندهاي به ظاهر مادي همچون کار را بررسي مي کرد تنها به کار انتزاعي ذهني توجه داشت. اين موضع با علاقه ي مارکس به کار انسان هاي واقعي و صاحب شعور بسيار تفاوت داشت. بدين ترتيب، به نظر مارکس، هگل به قضاياي نادرستي توجه داشته است. گذشته از اين، مارکس احساس مي کرد که ايده آليسم هگل به جهت گيري سياسي بسيار محافظه کارانه اي مي انجامد. از نظر هگل، فرض شودکه انسان ها به سوي آگاهي بيشتري درباره ي جهان سوق داده مي شوند، ديگر چه نيازي به هر نوع دگرگوني انقلابي باقي مي ماند؛ در واقع، اين فرايند در شرايط موجود، خود به خود در جهت « مطلوب » به پيش مي رود. هر نوع مسئله اي که وجود دارد در آگاهي نهفته است، از اين رو ظاهراً راه حل آن را نيز بايستي در دگرگوني تفکر جستجو کرد.
مارکس موضع بسيار متفاوتي را اتخاذ کرد و چنين استدلال نمود که مسائل زندگي نوين را بايد در سرچشمه هاي واقعي و مادي (براي مثال، ساختارهاي سرمايه داري) جستجو کرد، و بنابراين راه حل هايش را نيز صرفاً در سرنگوني اين ساختارها و به واسطه ي عمل جمعي دسته هاي وسيع مردم مي توان يافت (مارکس و انگلس، 1956/1845: 254). در حالي که هگل با تمرکز بر روي آگاهي و نه جهان مادي واقعي، « جهان را روي سرش قرار داده بود »، مارکس آشکارا ديالکتيکش را بر پايه اي مادي بنيان نهاد.
مارکس نقد فوئرباخ بر هگل را از چند جهت (براي مثال، ماترياليسم فوئرباخ و طرد انتزاعي بودن نظريه ي هگل) موردتأييد قرار داد، اما از موضع خود فوئرباخ هم چندان خشنود نبود (توماسن، 1994). يکي به اين خاطر که فوئرباخ بر جهان مذهبي تأکيد داشت، در حالي که مارکس معتقد بود که بايستي تمام جهان اجتماعي و بويژه اقتصاد مورد تحليل قرار گيرد. گرچه مارکس ماترياليسم فوئرباخ را پذيرفت، اما احساس مي کرد که او در تأکيد يک جانبه و غير ديالکتيکي بر جهان مادي راه افراط را در پيش گرفته است. به زعم مارکس، فوئرباخ در جهت گيري ماترياليستي اش، مهم ترين دستاورد هگل يعني ديالکتيک و بويژه رابطه ي بين انسان ها و جهان مادي را ناديده گرفته بود. سرانجام اين که مارکس استدلال مي کرد که فوئرباخ نيز همانند بيشتر فيلسوفان در تأکيد بر کردار (7)- فعاليت عملي - بويژه اقدام انقلابي کوتاهي کرده است. هم چنان که خود مارکس مطرح مي کند، « فيلسوفان، جهان را فقط به شيوه هاي مختلف تفسير کردند، حال آن که مسئله ي اصلي دگرگوني آن است » (به نقل از تاکر، 1970: 109).
مارکس آن چه را که خود او مهم ترين عناصر فکري اين دو انديشمند - ديالکتيک هگل و ماترياليسم فوئرباخ - تلقي مي کرد گلچين کرده و در قالب جهت گيري متمايز خود، يعني ماترياليسم ديالکتيکي به هم پيوند زد، و از اين طريق بر روابط ديالکتيکي درون جهان مادي تأکيد ورزيد.

اقتصاد سياسي

ماترياليسم مارکس و تأکيد متعاقب آن بر بخش اقتصادي، بالطبع او را به کارهاي گروهي از اقتصاددانان سياسي (همچون آدام اسميت و ديويد ريکاردو) سوق داد. برخي از مواضع اين اقتصاددانان، مارکس را بسيار شيفته ي خود کرده بودند. او اين فرض اساسي آنها را که کار سرچشمه ي همه ي ثروت ها است، ستود. همين قضيه در نهايت مارکس را به نظريه ي ارزش کار (8) سوق داد که طي آن استدلال مي کرد سکه سود سرمايه دار بر پايه ي استثمار کارگر قرار داده شده است. سرمايه داران با فريب کارگران دستمزدي بسيار کمتر از آن چه استحقاق آنها است پرداخت مي کنند، در واقع دستمزدي که کارگران دريافت مي کنند کمتر از ارزش آن چيزي است که آنها عملاً در جريان کار توليد مي کنند. اين ارزش افزوده (9) که سرمايه دار به دست مي آورد و دوباره آن را سرمايه گذاري مي کند، بنيان کل نظام سرمايه داري را تشکيل مي دهد. نظام سرمايه داري بر پايه افزايش مداوم سطح استثمار کارگران (و در نتيجه بالا رفتن ارزش افزوده) رشد مي کند و سود حاصل از آن را براي گسترش اين نظام، سرمايه گذاري مي کند.
مارکس همچنين تحت تأثير توصيف اقتصاددانان سياسي از کابوس نظام سرمايه داري و استثمار کارگران قرار گرفته بود. اما با وجود آن که آنها مصايب سرمايه داري را به تصوير مي کشيدند، مارکس بر اين اقتصاددانان خرده مي گرفت که چرا آنها يک چنين مصايبي را به عنوان عناصر گريزناپذير سرمايه داري تلقي مي کنند. مارکس اظهار تأسف مي کرد که چرا آنها عموماً سرمايه داري را مي پذيرند و از مردم مي خواهند که براي موفقيت اقتصادي در چهارچوب اين نظام تلاش کنند. او همچنين از اقتصاددانان سياسي انتقاد مي کرد که از ديدن تضاد ذاتي بين سرمايه داران و کارگران عاجز بوده و نياز به يک دگرگوني انقلابي را در نظم اقتصادي انکار مي کنند. پذيرش يک چنين علم اقتصادي محافظه کارانه اي براي مارکس، با توجه به تعهد آشکارش به تغيير اساسي از سرمايه داري به سوسياليسم، دشوار بود.

مارکس و جامعه شناسي

مارکس جامعه شناس نبود و خودش نيز خود را جامعه شناس تلقي نمي کرد. گرچه کارهاي او گسترده تر از آن است که در قالب اصطلاح جامعه شناسي بگنجد، اما مي توان گونه اي از نظريه ي جامعه شناختي را در آن پيدا کرد. از همان آغاز کساني بودند که شديداً تحت تأثير مارکس قرار گرفته بودند و همواره جريان پيوسته اي از جامعه شناسي مارکسيستي، بويژه در اروپا وجود داشته است. اما براي اکثريت جامعه شناسان اوليه، کار او نيرويي منفي به شمار مي رفت، در واقع آنها قصد داشتند جامعه شناسي خود را بر ضد عقايد مارکس شکل دهند. حتي تا همين اواخر، ويژگي نظريه ي جامعه شناسي، مخصوصاً در آمريکا، دشمني آن با نظريه ي مارکسيستي و يا ناديده گرفتن آن بود. اين نگرش به طور چشمگيري تغيير يافته است، با وجود اين، واکنش منفي به کار مارکس نيروي عمده اي در شکل گيري بيشتر نظريه هاي جامعه شناختي بوده است (گرني، 1981).
دليل اساسي طرد مارکس يک دليل ايدئولوژيکي بود. بسياري از نظريه پردازان اوليه ي جامعه شناسي، وارثان واکنش محافظه کارانه در برابر ناآرامي هاي ناشي از روشنگري و انقلاب فرانسه بودند. عقايد راديکال مارکس و دگرگوني هاي راديکال اجتماعي که او پيش بيني نموده و در پي عملي کردن آنها بود، آشکارا مايه ي ترس و نفرت اين انديشمندان شده بود. مارکس با انگ ايدئولوژيست طرد شده بود. مخالفان مارکس چنين استدلال مي کردند که او يک نظريه پرداز جدي جامعه شناختي نيست. اما ايدئولوژي به خودي خود نمي تواند دليل واقعي طرد مارکس باشد، زيرا کار کنت، دورکيم و انديشمندان محافظه کار ديگر نيز بسيار ايدئولوژيک بودند. نه صرف وجود ايدئولوژي، بلکه به خاطر ماهيت خاص اين ايدئولوژي بود که بسياري از نظريه پردازان جامعه شناسي از پذيرفتن آن طفره مي رفتند. آنها آمادگي و اشتياق لازم براي پذيرفتن ايدئولوژي محافظه کارانه اي را داشتند که با تن پوشي از نظريه ي جامعه شناسي پوشانده شده باشد. اما در مورد ايدئولوژي راديکال مارکس و پيروانش يک چنين آمادگي را نداشتند.
البته دلايل ديگري نيز براي عدم پذيرش مارکس از سوي بسياري از نظريه پردازان اوليه وجود داشت. مارکس بيش از آن که جامعه شناس به نظر آيد اقتصاددان مي نمود. گرچه جامعه شناسان اوليه بي گمان به اهميت اقتصاد اذعان داشتند، اما آن را تنها به عنوان يکي از عناصر متعدد زندگي اجتماعي در نظر مي گرفتند.
دليل ديگر طرد اوليه ي مارکس، ماهيت علايقش بود. در حالي که جامعه شناسان اوليه در برابر بي نظمي هاي ناشي از روشگري، انقلاب فرانسه و انقلاب صنعتي واکنش نشان مي دادند، مارکس از اين بي نظمي ها و کلاً از هر نوع بي نظمي پريشان خاطر نمي شد. آن چه مورد توجه و مايه ي نگراني مارکس بود ستمگري نظام سرمايه داري بود که انقلاب صنعتي آن را پديد آورده بود. مارکس مي خواست نظريه اي را براي تبيين اين ستمگري ساخته و پرداخته کند، تا از اين طريق به سرنگوني اين نظام ياري رساند. در واقع پديده ي مورد علاقه ي مارکس انقلاب بود که در نقطه ي مقابل تعلق محافظه کارانه به دگرگوني منظم و اصلاحات قرار دارد.
تفاوت ديگري که قابل ذکر است، تفاوت در ريشه هاي فلسفي بين نظريه ي مارکسيستي و نظريه ي جامعه شناختي محافظه کارانه است. بيشتر نظريه پردازان محافظه کار شديداً تحت تأثير فلسفه ي ايمانوئل کانت بودند. اين مسئله يکي از دلايلي بود که آنها را به تفکر خطي و علت و معلولي سوق داده بود؛ بدين معنا که آنها استدلال مي کردند که تغيير در الف (مثلاً تغيير در عقايد دوره‌ي روشنگري) به تغيير در ب (مثلاً تغييرات سياسي انقلاب فرانسه) منجر مي شود. برعکس، همان گونه که ديديم، مارکس شديداً تحت تأثير هگلي بود که ديالکتيکي مي انديشيد و نه علت و معلولي. ديالکتيک از جمله رويکردهايي است که توجه ما را به تأثيرات مستمر و متقابل نيروهاي اجتماعي معطوف مي سازد. يک انديشمند ديالکتيکي مثال بالا را به صورت جريان پيوسته و مستمري از تأثيرات متقابل عقايد و سياست تفسير مي کند.

نظريه ي مارکس

به يک بيان بسيار ساده، مارکس نظريه اي درباره ي جامعه ي سرمايه داري ارائه کرد که بر پايه ي تصويرش از ماهيت اساسي انسان استوار بود. او معتقد بود که انسان ها اساساً مولد هستند؛ به اين معنا که براي ادامه ي حيات نياز به کار در طبيعت و بر روي طبيعت دارند. آنها طي اين کار خوراک، پوشاک، ابزار، سرپناه و ديگر ضروريات لازم براي ادامه ي زندگي را توليد مي کنند. توليدگري انسان ها به شيوه اي کاملاً طبيعي انجام مي گيرد و آنها از اين طريق تکانه هاي خلاقانه ي بنيادي شان را متجلي مي سازند. بعلاوه، اين تکانه ها به صورتي هماهنگ با انسان هاي ديگر ظاهر مي شود؛ به عبارت ديگر، انسان ها ذاتاً اجتماعي اند. آنها نياز به آن دارند که به منظور توليد آن چه که براي بقا نيازمند آن هستند با يکديگر همکاري کنند.
در سراسر تاريخ، اين فرايند طبيعي دچار اختلال شده است، نخست به خاطر شرايط نازل جامعه ي ابتدايي و سپس بر اثر چيدمان هاي ساختاري متعددي که انواع جوامع در طول تاريخ پديد آورده اند. اين ساختارها به طرق مختلف اين فرايند طبيعي توليدي را مختل کرده اند. اما، اين فروپاشي در جامعه ي سرمايه داري بسيار حاد است و فروپاشي اين فرايند طبيعي توليدي در سرمايه داري به اوج خود مي رسد.
سرمايه داري در اصل يک ساختار (يا به عبارتي صحيح تر، مجموعه اي از ساختارها) است که فرد را از فرايند توليد، فرآورده هاي اين فرايند، و انسان هاي ديگر جدا مي سازد؛ و در نهايت، حتي خود فرد را دچار از هم گسيختگي مي کند. اين همان معناي اساسي از خودبيگانگي (10) است، يعني فروپاشي در زمينه ي هم پيوندي طبيعي بين انسان ها و آن چه که آنها توليد مي کنند. از خودبيگانگي به اين خاطر اتفاق مي افتد که سرمايه داري يک نظام دو طبقه اي را به وجود آورده است که در آن تعداد معدودي از سرمايه داران، مالکيت فرايند توليد، محصولات اين فرايند و مدت زمان کار کساني را که براي آنها کار مي کنند در اختيار دارند. در جامعه ي سرمايه داري، انسان ها به جاي آن که بر اساس شيوه ي طبيعي براي خودشان توليد کنند، به گونه اي غيرطبيعي براي گروه کوچکي از سرمايه داران توليد مي کنند. مارکس از نظر فکري به بررسي ساختارهاي سرمايه داري و تأثير سرکوبگرانه ي آن بر کنشگران شديداً توجه نشان مي داد و از لحاظ سياسي در پي رهاسازي انسان ها از يوغ ساختارهاي ستمگرانه ي سرمايه داري بود.
در واقع مارکس وقت زيادي را براي روياپرداي در اين مورد صرف نکرد که يک دولت سوسياليستي آرماني به چه چيزي مي تواند شبيه باشد (لاول، 1992). او بيشتر در پي کمک به سقوط سرمايه داري بود. مارکس معتقد بود که تعارض ها و تضادهاي دروني سرمايه داري به طور ديالکتيکي به فروپاشي نهايي آن منجر خواهد شد، اما او تصور نمي کرد که اين فرايند اجتناب ناپذير است. مردم خود بايستي در زمان هاي مقتضي و با روش هاي مناسب براي برپايي سوسياليسم در اختيار دارند، اما آنها به واسطه ي کنش هماهنگ پرولتارياي داراي آگاهي طبقاتي سرنگون خواهند شد. پرولتاريا در اين فرايند چه چيزي را خلق خواهد کرد؟ سوسياليسم چيست؟ سوسياليسم در اساسي ترين حالت، جامعه اي است که در آن انسان ها براي نخستين بار مي توانند به تصوير آرماني مارکس از توليد گري نزديک شوند. در اين جامعه انسان ها به ياري فن آوري مدرن مي توانند هماهنگ با طبيعت و ساير انسان ها به منظور خلق آن چه که براي بقا نياز دارند با يکديگر به کنش متقابل بپردازند. به عبارت ديگر، در يک جامعه ي سوسياليستي انسان ها ديگر از خودبيگانه نمي شوند.

ماهيت و ريشه هاي نظريه هاي مارکس وبر (1920-1864) و گئورگ زيمل (1918-1858)

گرچه مارکس و پيروانش در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم در خارج از جريان اصلي جامعه شناسي آلمان قرار گرفته بودند، اما توسعه ي جامعه شناسي اوليه ي آلمان را مي توان تا حد قابل ملاحظه اي به عنوان واکنشي در برابر نظريه ي مارکسيستي قلمداد کرد.

وبر و مارکس

ماکس وبر در 21 آوريل 1864 در ارفورت آلمان در يک خانواده ي طبقه ي متوسط چشم به جهان گشود. تفاوت هاي چشمگير بين پدر و مادرش تأثير عميقي بر جهت گيري فکري و تحول رواني او بر جاي گذاشت. پدرش کارمند دولت بود و به مقام سياسي نسبتاً مهمي دست پيدا کرده بود. او آشکار جزيي از دستگاه سياسي موجود شده بود و در نتيجه از هر گونه فعاليت يا آرمان گرايي که مستلزم فداکاري شخصي يا عامل تهديد مقامش در داخل نظام بود اجتناب مي کرد. بعلاوه، پدر وبر مردي بود که به لذت هاي دنيوي علاقه ي بسيار داشت و از اين جهت و جهاتي ديگر در تضادي شديد با همسرش قرار داشت. در حالي که مادر ماکس وبر يک کالوينيست متدين و زني بود که در پي يک زندگي پرهيزکارانه و به دور از لذايذ مورد علاقه ي شوهرش مي گشت. او بيشتر دغدغه ي امور اخروي را داشت؛ و همواره از اين که ناپرهيزکاري هايش منجر به محروميت او از رستگاري اخروي اش گردند، نگران بود. اين تفاوت هاي عميق بين پدر و مادر وبر، تنش هايي را در زندگي زناشويي آنها به بار آورده بود و همين تفاوت ها و تنش ها تأثير عظيمي روي وبر گذاشتند.
از آن جا که تقليد از هر دو والد غيرممکن بود، وبر به عنوان يک کودک، يک انتخاب بيشتر نداشت (ماريان وبر، 1975: 62). او ابتدا جهت گيري پدرش را براي زندگي در پيش گرفت، اما بعدها به رويکرد مادرش بسيار نزديک تر شد. صرف نظر از اين که ماکس وبر کدام يک را انتخاب کرده باشد، تنش هاي ناشي از ضرورت يک چنين انتخابي از بين دو قطب مخالف، تأثيري منفي بر روح و روان او گذاشت.
ماکس وبر در سن هجده سالگي به منظور حضور در دانشگاه هايدلبرگ خانه ي پدري اش را براي مدت کوتاهي ترک کرد. گرچه وبر رشد فکري زودرس خود را نشان داده بود، اما از نظر اجتماعي به عنوان يک فرد خجالتي و رشد نيافته وارد هايدلبرگ شد. اما بعد از آن که به شيوه ي زندگي پدرش متمايل شد و به انجمن قديمي مبارزه جويانه ي پدرش پيوست، خيلي زود تغيير کرد. او دست کم به خاطر زياده روي در خوردن آبجو با هم سن و سالانش از نظر اجتماعي رشد پيدا کرد. بعلاوه، زخم هاي ناشي از مبارزاتش را که نشانه ي چنين انجمن هايي به شمار مي رفت با افتخار به ديگران نشان مي داد. بدين ترتيب، وبر نه تنها تعلق خود را به شيوه ي زندگي پدرش نشان مي داد، بلکه دست کم در اين برهه، شغل پدرش يعني امور حقوقي را براي خود برگزيد.
وبر بعد از سه ترم تحصيلي به منظور خدمت سربازي هايدلبرگ را ترک کرد و در 1884 به برلين و خانه ي پدري اش بازگشت تا درس هايي را در دانشگاه برلين بگذراند. او براي تکميل تحصيلاتش بيش از هشت سال را در آن جا سپري کرد و بعد از اخذ درجه ي دکترا حقوقدان شد (براي آشنايي با تأثير تفکر حقوقي بر نظريه پردازي وبر نگاه کنيد به ترنر و فکتور، 1994) و در نهايت تدريس در دانشگاه برلين را آغاز نمود. وبر حين تدريس در اين دانشگاه به علايق مادام العمر خود يعني اقتصاد، تاريخ و جامعه شناسي کشيده شد. در طول هشت سالي که در برلين بود از نظر مالي به پدرش وابسته بود و اين وضعيت او را بيش از پيش آزار مي داد. در همين زمان بود که وبر به ارزش هاي مادرش متمايل شد و از پدرش بيزارتر شد. وبر زندگي قناعت پيشه اي را در پيش گرفت و غرق در کارش شد. براي مثال، عادت هاي کاري او را در طول يک نيمسال تحصيلي چنين توصيف کرده اند: « او انضباط کاري شديدي را در پيش گرفته است، زندگي اش را به بخش هاي معيني تقسيم کرده و هر يک را به موضوع خاصي اختصاص داده است، و عصرها با خوردن يک پوند گوشت خام قيمه شده و چهار تخم مرغ نيمرو در زندگي اش صرفه جويي مي کند: (ميتزمن، 1971/1969: 48؛ ماريان وبر، 1975: 105). بدين ترتيب، وبر به پيروي از مادرش قناعت پيشه، سخت کوش و يک فرد کاري خستگي ناپذير يا به اصطلاح امروزي ها « معتاد به کار » شده بود.
همين خستگي ناپذيري در کار موجب شد که در 1896 به عنوان استاد اقتصاد جايگاهي را در هايدلبرگ براي خود دست و پا کند. اما در 1897 درست هنگامي که موقعيت دانشگاهي اش در حال شکوفايي بود، پدرش در پي يک جر و بحث خشونت آميز با او درگذشت. کمي بعد از اين حادثه، وبر علائمي از خود بروز داد که در نهايت منجر به نوعي فروپاشي عصبي در او شد. او که ديگر قادر به خوابيدن و کار کردن نبود، شش هفت سالي را در فروريختگي روحي تقريباً کامل سپري کرد. بعد از يک وقفه ي طولاني، در 1903 تا حدي نيرويش را باز يافت، اما تا 1904 که اولين سخنراني اش را بعد از شش سال و نيم (در ايالات متحده) اجرا کرد قادر نبود که به زندگي فعال دانشگاهي اش برگردد. در 1904 و 1905 يکي از شناخته ترين آثارش را با عنوان اخلاق پروتستان و روح سرمايه داري به چاپ رساند. وبر در اين اثر، برتري مذهب مادرش را در يک سطح دانشگاهي اعلام کرد. هر چند او فردي مذهبي نبود، اما بيشتر وقت خود را به بررسي دين اختصاص داد.
گرچه وبر هم چنان از مشکلات رواني رنج مي برد، اما بعد از 1904 توانايي کار کردن را بازيافت، به گونه اي که برخي از بهترين آثارش را به منصه ي ظهور رساند. او در اين سال ها مطالعاتش درباره ي دين هاي جهاني را که با يک ديدگاه مبتني بر تاريخ جهاني انجام گرفته بودند (براي مثال، چين، هند و يهوديت باستان) به چاپ رساند. در زمان مرگش (14 ژوئن 1920) بر روي مهم ترين اثرش، يعني اقتصاد و جامعه کار مي کرد. هر چند اين کتاب انتشار يافت و بعدها به بسياري از زبان ها ترجمه شد، اما يک اثر ناتمام بود.
وبر علاوه بر ارائه ي نوشته هاي مبسوط در اين دوره، شماري از فعاليت هاي ديگر را نيز بر عهده گرفت. او به تأسيس جامعه ي جامعه شناسي آلمان در 1910 کمک کرد. خانه ي وبر به کانوني براي طيف وسيعي از روشنفکران، از جمله جامعه شناساني همچون گئورگ زيمل، روبرت ميخلز و برادرش آلفرد وبر و نيز فيلسوف و منتقد ادبي، گئورگ لوکاج تبديل شده بود. گذشته از اين، وبر از نظر سياسي هم فعال شده بود و مقالاتي را درباره‌ي مسائل روز مي نوشت.
در زندگي وبر و مهم تر از آن در کارش، بين ذهن ديوان سالارانه ي پدرش و دينداري مادرش حالتي از تنش و کنش به وجود آورده بود. اين تنش رفع نشده که بر کار وبر سايه افکنده بود، در زندگي شخصي اش نيز جريان داشت.

وبر و مارکس

آلبرت سالمون مدعي شد که بخش بزرگي از نظريه هاي نخستين غول جامعه شناسي آلمان، يعني ماکس وبر « طي يک بحث طولاني و شديد با روح مارکس » ساخته و پرداخته شد (1945: 596). گرچه شايد اين نظر مبالغه آميز باشد، اما نظريه ي مارکسيستي از بسياري جهات نقشي منفي در نظريه ي وبر بازي کرده است. با وجود اين، وبر در چهارچوب سنت مارکسيستي کار مي کرد و سعي داشت تا نظريه ي مارکس را « تکميل » کند. البته به جز نظريه ي مارکسيستي، عقايد فراوان ديگري نيز بر نظريه ي وبر تأثير گذاشته اند (برگر، 1976). اکنون مي توانيم با ارائه ي خطوط اصلي ديدگاه هاي مربوط به رابطه ي بين مارکس و وبر تا اندازه ي زيادي خاستگاه هاي جامعه شناسي آلماني را روشن سازيم (آنتونيو و گلاسمن، 1985؛ شروتر، 1985). بايستي به خاطر داشت که وبر آشنايي چنداني با آثار مارکس نداشت (بيشتر آثار مارکس بعد از مرگ وبر منتشر شدند) و او بيشتر در برابر آثار مارکسيست ها واکنش نشان مي داد تا آثار خود مارکس (آنتونيو، 1985: 29، ترنر، 1981: 20-19).
وبر مارکس و مارکسيست هاي روزگار خود را جبرگراياني اقتصادي در نظر مي گرفت که نظريه هاي تک علتي درباره ي زندگي اجتماعي ارائه مي کردند. به اين معنا که به زعم وبر، نظريه ي مارکسيستي منشأ تمام تحولات تاريخي و نيز سرچشمه ي همه ي ساختارهاي مقارن آن تحولات را در شرايط اقتصادي جستجو کرده است. گرچه اين نظر در مورد نظريه ي خود مارکس صحت ندارد، اما موضع بسياري از مارکسيست هاي بعدي اينگونه بود.
يکي از ايده هاي جبرگرايي اقتصادي که بيش از همه وبر را آزار مي داد، اين بود که عقايد صرفاً بازتاب هاي منافع مادي (بويژه اقتصادي) هستند و اين منافع مادي اند که ايدئولوژي را تعيين مي کنند. بر اين اساس بود که وبر تصور مي کرد « مارکس روي سرش ايستاده است » (همان تعبيري که خود مارکس از هگل داشت). وبر به جاي تأکيد بر عوامل اقتصادي و تأثير آنها بر روي عقايد، بيشتر توجه خود را به عقايد و تأثير آنها بر روي اقتصاد معطوف کرده بود. او بيش از آن که عقايد را به عنوان بازتاب هايي از عوامل اقتصادي در نظر بگيرد، آنها را به مثابه ي نيروهاي نسبتاً مستقلي مي ديد که قادر هستند تأثيرات عميقي بر جهان اقتصادي بگذارند. بي ترديد وبر توجه زيادي را به عقايد و بويژه نظام هاي عقايد مذهبي اختصاص داد و به ويژه به بررسي تأثير عقايد مذهبي بر روي اقتصاد علاقمند شده بود. او در کتاب اخلاق پروتستان و روح سرمايه داري (1958/1904-05) پروتستان گرايي را اساساً به عنوان نظامي از عقايد مورد توجه قرار داده و تأثير آن بر ظهور يک نظام عقيده اي ديگر، يعني « روح سرمايه داري » و در نهايت تحقق يک نوع نظام اقتصادي سرمايه دارانه را بررسي کرده است. وبر به دين هاي جهاني ديگر نيز به همين ترتيب نظر داشت و در پي فهم اين مسئله بود که چگونه ماهيت اين اديان از توسعه ي سرمايه داري در جوامع معتقد به آنها جلوگيري کرده اند. بر اساس اينگونه کارها بود که برخي از دانش پژوهان به اين نتيجه رسيدند که وبر عقايدش را در مخالفت با عقايد مارکس شکل داده است.
ديدگاه دوم درباره ي رابطه ي وبر با مارکس، همان گونه که پيش تر گفته شد، اين است که وبر بيش از آن که به مخالفت با مارکس برخواسته باشد، کوشيده است تا ديدگاه نظري او را تکميل کند. از اين ديدگاه، کار وبر بيشتر در چهارچوب سنت مارکسيستي در نظر گرفته مي شود تا در مخالفت با آن. تفسيري که اين ديدگاه براي کار وبر در باب دين ارائه مي دهد به اين صورت است که آن صرفاً تلاشي بوده است براي نشان دادن اين امر که نه تنها عوامل مادي بر عقايد تأثير مي گذارند، بلکه خود عقايد نيز بر ساختارهاي مادي تأثيرگذار هستند.
يکي از نمونه هاي خوب ديدگاهي که مي گويد وبر درصدد تکميل نظريه ي مارکس بوده است، در حوزه ي نظريه ي قشربندي ديده مي شود. مارکس در کارهايش درباره ي قشربندي، بر طبقه ي اجتماعي و بعد اقتصادي قشربندي تمرکز کرده بود. هر چند وبر اهميت اين عامل را پذيرفته بود، اما استدلال مي کرد که ابعاد ديگر قشربندي نيز اهميت دارند. او عنوان مي کرد که مفهوم قشربندي اجتماعي را بايستي بسط داد تا قشربندي بر مبناي منزلت (11) (پايگاه) (12) و قدرت را نيز شامل شود. شمول ابعاد ديگر، نه به معناي طرد مارکس بلکه صرفاً تلاشي براي بسط عقايد او است.
هر دو ديدگاه مذکور اهميت نظريه ي مارکس را در رابطه با وبر مي پذيرند. عناصري از حقيقت در هر دو موضع وجود دارد؛ از برخي جهات، وبر در مخالفت با مارکس کار مي کرد، اما از جهاتي ديگر درصدد بسط عقايد مارکس بود. با اين همه، ديدگاه سومي نيز وجود دارد که ممکن است بهتر از همه رابطه ي بين مارکس و وبر را مشخص کند. مطابق با اين ديدگاه، مارکس صرفاً به عنوان يکي از منابع گوناگون نفوذ بر انديشه ي وبر در نظر گرفته مي شود.

منابع ديگر نفوذ وبر

در اين جا مي توان شماري از آبشخورهاي نظريه ي وبر، از جمله تاريخ نگاران، فيلسوفان، اقتصاددانان و نظريه پردازان سياسي آلمان را برشمرد. از بين کساني که بر وبر تأثير داشتند، ايمانوئل کانت (1804-1724) فيلسوف از همه برجسته تر بود. اما تأثير فردريش نيچه (1900-1844) را نيز نبايد از نظر دور داشت (آنتونيو، 2001) بويژه تأکيد او بر نقش قهرمان (13)؛ تحت تأثير او بود که وبر بر مقاومت افراد در برابر تأثيرات ديوان سالاري ها و ديگر ساختارهاي جامعه ي مدرن تأکيد کرد.
تأثير ايمانوئل کانت بر وبر و به طور کلي بر جامعه شناسي آلمان نشان مي دهد که جامعه شناسي آلمان و مارکسيسم از ريشه هاي فلسفي متفاوتي نشأت گرفته اند. همان گونه که ديديم، نه کانت بلکه هگل مهم ترين نفوذ فلسفي را در نظريه ي مارکس داشته است. در حالي که فلسفه ي هگل توجه مارکس و مارکسيست ها را به در نظر گرفتن روابط، تضادها و تعارض ها معطوف کرده بود، فلسفه ي کانت دست کم برخي از جامعه شناسان آلماني را به اتخاذ ديدگاه ايستاتري سوق داده بود. به نظر کانت، جهان سرشار از رويدادهاي به هم ريخته و گيج کننده اي است که که هرگز به شناخت مستقيم در نمي آيند. يک چنين جهاني را تنها به واسطه ي فرايندهايي که اين رويدادها را از صافي انديشه گذرانيده و آنها را دستچين و مقوله بندي کند مي توان ادراک کرد. کانت محتواي جهان واقعي را از صورت هايي که اين محتوا را مي توان از طريق آنها فهميد، متمايز کرده بود. تأکيد کانت بر اين صورت ها به کار جامعه شناساني که با سنت او کار مي کردند کيفيت ايستاتري در مقايسه با کار مارکسيست هايي که در سنت هگلي فعاليت مي کردند، داده بود.

نظريه ي وبر

در حالي که کارل مارکس اساساً نظريه اي درباره ي سرمايه داري ارائه کرد، بنياد کار وبر نظريه اي درباره ي فرايند عقلانيت بود (بروبيکر، 1984؛ کالبرگ، 1980، 1990، 1994). وبر به اين موضوع کلي توجه داشت که چرا نهادهاي موجود در جهان غرب به تدريج عقلاني تر شده اند در حالي که در نقاط ديگر جهان ظاهراً موانعي نيرومند از يک چنين تحولي جلوگيري کرده اند.
گرچه عقلانيت در آثار وبر به شيوه هاي بسيار متفاوت به کار رفته است، اما ما در اين جا به فرايندي توجه داريم که در برگيرنده ي يکي از چهار نوع عقلانيتي است که کالبرگ (1980، 1990، 1994؛ همچنين رجوع کنيد به بروبيکر، 1984؛ لوين، 1981) آن را تحت عنوان عقلانيت صوري (14) مشخص کرده است. عقلانيت صوري در مفهومي که وبر معمولاً به کار مي برد، با گرايش فرد نسبت به گزينش وسايل و اهداف ارتباط دارد. اما در اين مورد، اين گزينش با ارجاع به قواعد، مقررات و قوانيني صورت مي گيرد که کاربرد عمومي دارند. خود اينها نيز به نوبه ي خود از ساختارهاي گسترده بويژه از ديوان سالاري ها و اقتصاد سرچشمه مي گيرند. وبر نظريه هايش را بر اساس يک رشته مطالعات تاريخي تطبيقي از غرب، چين، هند و بسياري ديگر از نقاط جهان توسعه داد. او در اين مطالعات به دنبال تعيين عواملي بود که به رشد عقلانيت کمک کرده يا از توسعه ي آن جلوگيري کرده اند.
وبر ديوان سالاري ( و فرايند تاريخي ديواني کردن ) را نمونه ي کلاسيک عقلانيت به شمار مي آورد، اما امروزه رستوران غذاي سريع شايد فرايند عقلانيت را به نحو بهتري نمايش دهد (ريتزر، a 2000). رستوران غذاي سريع نوعي نظام مبتني بر عقلانيت صوري است که در آن افراد (هم کارگران و هم مشتريان) به دنبال عقلاني ترين وسايل براي نيل به اهداف شان هستند. براي مثال، ارائه ي غذا از شيشه ي اتومبيل، وسيله اي عقلاني است که به واسطه ي آن هم کارگران مي توانند به گونه اي سريع تر و کارآمدتر غذا را به دست مشتريان برسانند و هم مشتريان مي توانند از يک چنين سرويس دهي سريع و کارآمد بهره مند شوند. اين رستوران ها سرعت و کارآيي را سرلوحه ي کار خود و پايه ي قواعد و مقررات اجرايي شان قرار مي دهند.
وبر بحث خود درباره ي فرايند ديواني کردن را در قالب بحث گسترده اش در مورد نهاد سياسي مطرح مي کند. او سه نوع نظام اقتدار - سنتي، فرمندانه، و عقلاني - قانوني - را از هم متمايز مي سازد. تنها جهان مدرن غرب مي تواند نوعي نظام مبتني بر اقتدار عقلاني - قانوني را توسعه دهد، و تنها در همين جهان است که مي توان توسعه ي کامل ديوان سالاري مدرن را مشاهده کرد. در بقيه ي نقاط جهان، نظامهاي اقتدار سنتي و يا فرمندانه مسلط بوده و عموماً از توسعه ي نظام اقتدار عقلاني - قانوني و ديوان سالاري هاي مدرن جلوگيري مي کند. خلاصه آن که اقتدار سنتي از يک نوع نظام اعتقادي کهن سرچشمه مي گيرد. براي اين نوع اقتدار، رهبري را مي توان مثال زد که به اين خاطر به قدرت مي رسد که خانواده يا کلان او همواره رهبري گروه را در دست داشته اند. اما اقتدار يک رهبر فرمند (15) از ويژگي ها يا قابليت هاي خارق العاده اش و يا به عبارت صحيح تر از اعتقاد پيروانش به اين امر که رهبرشان چنين خصوصياتي را دارد، ناشي مي شود. هر چند اين دو نوع اقتدار از اهميت تاريخي برخوردار هستند، اما وبر معتقد بود که روند عمومي در غرب و نهايتاً تمام نقاط جهان به سوي نظام هاي اقتدار عقلاني - قانوني (16) حرکت مي کنند. بدين سان، اقتدار رئيس جمهور ايالات متحده نهايتاً از قوانين جامعه نشأت مي گيرد. تکامل اقتدار عقلاني - قانوني به همراه ديوان سالاري هاي وابسته به آن، تنها بخشي از بحث کلي وبر درباره ي عقلاني کردن جهان غرب مي باشد.
وبر همچنين تحليل هاي مفصل و پيچيده اي را درباره ي عقلاني کردن پديده هايي همچون دين، قانون، شهر و حتي موسيقي ارائه کرده است. با يک مثال ديگر - عقلاني کردن نهاد اقتصادي - مي توانيم شيوه ي تفکر وبر را آشکارتر سازيم. اين بحث وبر در مبحث گسترده تر او درباره ي رابطه ي بين دين و سرمايه داري گنجانده شده است. او ضمن يک مطالعه ي تاريخي دامنه دار قصد داشت تا دريابد که چرا يک نظام اقتصادي عقلاني (سرمايه داري) در غرب توسعه يافت و در ديگر نقاط جهان ناکام ماند. وبر در اين فرايند براي دين نقش محوري قائل شد. در يک سطح، او درگير گفت و گويي با مارکسيست ها شد تا نشان دهد که برخلاف باور بسياري از مارکيست هاي آن روزگار، دين صرفاً يک پديده ي ثانوي نيست. برعکس، به باور وبر دين نقشي کليدي در ظهور سرمايه داري در غرب و عدم توسعه ي آن در ديگر نقاط جهان بازي کرده است. او استدلال مي کرد که يک نظام مذهبي مشخصاً عقلاني ( کالوينيسم ) نقشي اساسي در پيدايش سرمايه داري در غرب داشته است. اما وبر هنگامي که بخش هاي ديگر جهان را مورد بررسي قرار داد با نظام هاي مذهبي غيرعقلاني تري (همچون آيينهاي کنفوسيوس، تائو (17) و هندو) مواجه شد که از تحول يک نظام اقتصادي عقلاني جلوگيري کرده اند. با اين حال، در تحليل نهايي، اين دين ها تنها مي توانند به عنوان موانعي موقتي مطرح باشند، چرا که نظام هاي اقتصادي و در واقع کل ساختار اجتماعي اين جوامع در نهايت عقلاني خواهند شد.
گرچه عقلانيت در کانون نظريه ي وبر جاي دارد، اما به هيچ وجه سراسر نظريه اش را در بر نمي گيرد. يک مسئله ي کليدي در تحول نظريه ي جامعه شناختي اين قضيه است که چرا نظريه ي وبر نسبت به نظريه ي مارکس براي نظريه پردازان بعدي جامعه شناسي جذاب تر از آب درآمد؟

پذيرش نظريه ي وبر

يکي از دلايل پذيرش نظريه ي وبر اين بود که او به لحاظ سياسي پذيرفتني تر بود. وبر به جاي پشتيباني از راديکاليسم مارکس، در برخي از مسائل بيشتر يک ليبرال بود و در برخي ديگر محافظه کار (براي مثال، در مورد نقش دولت). گرچه او به بسياري از جنبه هاي جامعه ي مدرن سرمايه داري انتقادهاي شديدي داشت و در بسياري از موارد به نتيجه گيري هاي انتقادي مارکس نزديک شده بود، اما فردي نبود که براي اين مسائل راه حل هاي راديکال توصيه کند (هاينس، 1993). در واقع، وبر احساس مي کرد که اصلاحات راديکال توصيه شده از سوي بسياري از مارکسيست ها و سوسياليست هاي ديگر، زيان شان بيش از سودشان است.
نظريه پردازان بعدي جامعه شناسي، بويژه آمريکايي ها، جامعه ي شان را زير هجوم نظريه ي مارکس مي ديدند. آنها که عمدتاً جهت گيري محافظه کارانه اي داشتند، به دنبال جانشين هاي نظري براي مارکسيسم بودند. يکي از کساني که نظر آنها را به خود جلب کرد، وبر بود. (دورکيم و ويلفردو پارتو نيز از جمله ي اين افراد بودند). با اين حال، عقلانيت نه تنها جوامع سرمايه داري بلکه جوامع سوسياليستي را نيز تحت تأثير قرار داده بود. در واقع، از ديدگاه وبر، عقلاني کردن براي جوامع سوسياليستي حتي بيشتر از جوامع سرمايه داري مسئله به بار آورده بود.
همچنين، نحوه ي ارائه ي قضاوت هاي وبر به سودش تمام شده بود. او بيشتر زندگي اش را وقف بررسي هاي مفصل تاريخي کرده و نتيجه گيري هاي سياسي اش را نيز غالباً در بطن پژوهش‌هايش انجام مي داد. از اين رو، قضاوت هاي او بسيار علمي و دانشگاهي به نظر مي رسيدند. گرچه مارکس نيز پژوهش هاي جدي بسياري انجام داده بود، اما بيشتر آثارش ماهيتي کاملاً جدلي داشتند. حتي دانشگاهي ترين آثارش نيز مشحون از قضاوت هاي تند سياسي بود. به عنوان مثال، در کتاب سرمايه (1967/1867) سرمايه داران را با القابي همچون « خون آشام ها » و « انسان هاي گرگ صفت » توصيف کرده است. بدين سان، سبک دانشگاهي تر وبر او را براي جامعه شناسان بعدي پذيرفتني تر ساخته بود.
دليل ديگر پذيرش بيشتر وبر اين بود که او در چهارچوب سنت فلسفي اي کار مي کرد که به شکل گيري کارهاي جامعه شناسان بعدي کمک مي کرد. بدين معنا که وبر با سنت کانتي کار مي کرد که بر روابط علت و معلولي تأکيد داشت. اين نوع تفکر بر جامعه شناسان بعدي که عمدتاً با منطق ديالکتيکي مارکس آشنا و راحت نبودند، پذيرفتني تر بود.
سرانجام اين که، وبر با رويکردي بسيار همه جانبه تر از رويکرد مارکس به جهان اجتماعي مي پرداخت. در حالي که به نظر مي رسيد مارکس تمام حواس خود را به اقتصاد معطوف کرده بود و بر طيف وسيعي از پديده هاي اجتماعي را مورد توجه قرار مي داد. به نظر مي رسيد که اين تنوع ديدگاه نسبت به علايق ظاهراً تک بعدي تر مارکس، زمينه هاي کاري بيشتري پيش روي جامعه شناسان بعدي بگذارد.
وبر بيشتر آثار عمده اش را در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم ساخته و پرداخته کرد. او در اوايل فعاليت حرفه اي اش، بيشتر به عنوان تاريخ داني مطرح بود که به مسائل جامعه شناختي هم علاقمند است، اما در اوايل قرن بيستم، بيشترين بخش توجهش به قضاياي جامعه شناختي تر معطوف شد. در حقيقت او در زمان خودش به يک جامعه شناس مسلط در آلمان تبديل گشت و در سال 1910 (با همکاري افراد ديگري از جمله گئورگ زيمل، که در ادامه به او خواهيم پرداخت) جامعه ي جامعه شناسي آلمان را بنياد نهاد (گلاتزر، 1998). خانه ي او در هايدلبرگ به کانون روشنفکري نه تنها جامعه شناسان، بلکه دانش پژوهان ساير رشته ها نيز تبديل شده بود. هر چند که کارهايش در آلمان تأثيرات گسترده اي به جاي گذاشت، اما در ايالات متحده حتي تأثيرگذارتر از آب درآمده، بويژه بعد از آن که تالکوت پارسونز عقايد او (و نظريه پردازان اروپايي ديگر بويژه دورکيم) را به طيف وسيعي از مخاطبان آمريکايي معرفي کرد. در حالي که /عقايد مارکس تا دهه ي 1960 تأثير مهم و مثبتي بر نظريه پردازان آمريکايي جامعه شناسي نگذاشته بود، وبر پيش از او و قبل از پايان دهه ي 1930 به چهره ي بسيار بانفوذي در آمريکا تبديل شده بود.

خلاصه اي از زندگي نامه ي گئورگ زيمل

گئورک زيمل در 1 مارس 1858 در قلب برلين به دنيا آمد. او در دانشگاه برلين در موضوعات مختلفي تحصيل کرد. با اين همه، نخستين تلاش زيمل براي تهيه ي پايان نامه با شکست مواجه شد، و يکي از استادانش در مورد او گفته بود که « اگر پيش از اين او را در اين مسير تشويق نکنيم، خدمت بزرگي در حق او کرده ايم » (فريزبي، 1984: 23). به رغم اين مسائل، زيمل با پشتکاري هايي که به خرج داد در 1881 درجه ي دکتراي خود را در رشته ي فلسفه گرفت. او تا 1914 با سمت آموزشي در دانشگاه برلين باقي ماند، هر چندکه بين سالهاي 1885 تا 1900 به عنوان يک سخنران غيررسمي مقام نسبتاً دون پايه اي داشت. زيمل در سمت مذکور به عنوان سخنراني فعاليت مي کرد که از دانشگاه هيچ حقوقي دريافت نمي کرد و گذران زندگي اش به دستمزدهايي وابسته بود که از دانشجويان دريافت مي کرد. زيمل با وجود حاشيه نشيني، در همين سمت نيز خودي نشان داد، زيرا سخنران فوق العاده اي بود و دانشجويان (دستمزدپرداز) زيادي را به خود جلب کرده بود (فريزبي، 1981: 17؛ سالومون، 1997/1963). سبک سخنراني هايش چنان مردم پسند بود که حتي بسياري از فرهيختگان جامعه ي برلين نيز به سخنراني هاي او، که به يک رويداد عمومي تبديل شده بود، کشيده شده بود.
حاشيه اي بودن زيمل با اين واقعيت قابل درک است که او داراي شخصيتي متناقض و از اين رو فردي عجيب بوده است:
اگر اظهارات خويشاوندان، دوستان، دانشجويان و معاصران گئورگ زيمل را که درباره ي او بيان کرده اند، گردآوري کنيم، گاهاً با توضيحات ضد و نقيضي مواجه خواهيم شد. برخي او را فردي قدبلند و لاغر اندام و برخي ديگر کوتاه قامت و داراي چهره اي غمگين توصيف کرده اند. برخي او را داراي قيافه ي زشت خاص يهوديان، و برخي ديگر به عنوان فردي بزرگ منش و روشنفکري پر حرارت توصيف نموده اند. همچنين، او را فردي سختکوش و جدي و در عين حال شوخ طبع و شيوا سخن همچون يک سخنران گزارش کرده اند. با ديدن يک چنين توصيفاتي اين احساس به ما دست مي دهد که از نظر فکري درخشان [لوکاچ، 1991: 145] و فردي صميمي و مهربان، اما در ضمير خود شخصي غيرمنطقي، مبهم و سرکش بوده است.
(اشنابل، به نقل از پاگي، 1993: 55)
زيمل کتاب ها (فلسفه ي پول) و مقالات بي شماري (« کلان شهر و حيات ذهني ») را به رشته ي تحرير درآورده است. او در محافل دانشگاهي آلمان آوازه ي بسياري به دست آورد و حتي در سطح بين المللي، بويژه در ايالات متحده طرفداراني پيدا کرد، جايي که کارهاي او در تولد جامعه شناسي اهميت بالايي داشت. سرانجام در 1900 با يک عنوان صرفاً افتخاري در دانشگاه برلين به رسميت شناخته شد، اما هنوز پايگاه تمام عيار دانشگاهي به دست نياورده بود. او براي کسب يک مقام رسمي دانشگاهي تلاش هاي بسياري کرد، اما به رغم پشتيباني انديشمنداني چون ماکس وبر در اين راه ناکام ماند.
يکي از دلايل ناکامي زيمل اين بود که او در آلمانِ مملو از يهودي ستيزي قرن نوزدهم، يک يهودي بود (کاسلر، 1985). در گزارشي که درباره ي زيمل به وزير آموزش و پرورش نوشته شده بود، او به عنوان « يک اسرائيلي تمام عيار هم از لحاظ قيافه ي ظاهري و هم از نظر رفتار و شيوه ي تفکر » توصيف شده بود (فريزبي، 1981: 25). دليل ديگر، نوع کاري بود که او انجام مي داد. بسياري از مقالات او در روزنامه ها و نشريات منتشر مي شد؛ اين مقالات بيش از آن که صرفاً براي جامعه شناسان دانشگاهي نوشته شده باشند، براي طيف وسيعي از مخاطبان ارائه مي شدند (رامستد، 1991). بعلاوه، از آن جا که او سمت دانشگاهي ثابتي نداشت مجبور بود براي گذران زندگي اش به سخنراني هاي عمومي متوسل شود. مخاطبان نوشته ها و سخنراني هاي زيمل، عموم روشنفکران بودند تا جامعه شناسان حرفه اي، و همين مسئله موجب شده بود که افراد دانشگاهي قضاوت هاي تمسخرآميزي راجع به او داشته باشند. براي مثال، يکي از معاصرانش او را به اين خاطر که « نفوذش محدود به ... فضاي عمومي بوده و از همه مهم تر، تأثيراتش را بيشتر بر سطوح بالاي روزنامه نگاري گذاشته بود » موردانتقاد قرار داده بود (ترولش، به نقل از فريزبي، 1981: 13). ناکامي هاي شخصي زيمل مي تواند با اين قضيه نيز ارتباط داشته باشد که دانشگاهيان آلمانِ آن روزها ارزش و احترام چنداني براي جامعه شناسي قائل نبودند.
سرانجام در 1914 زيمل در يک دانشگاه کوچک (استراسبورگ) يک سمت ثابت دانشگاهي به دست آورد، اما در آن جا نيز احساس بيگانگي مي کرد. از يک طرف به خاطر ترک مخاطبان روشنفکر برليني اش افسوس مي خورد. در همين زمان بود که همسر زيمل به همسرش وبر نوشت: « گئورگ تالار سخنراني را با حالت بسيار بدي ترک کرد ... دانشجويانش بسيار دلسوز و همدلش بودند ... اين عزيمتي بود در اوج شکوفايي » (فريزبي، 1981: 29). از سوي ديگر، زيمل خود را به عنوان جزيي از زندگي دانشگاهي جديد احساس نمي کرد. او به خانم وبر نوشت: « در اين جا چيز جالبي وجود ندارد که برايتان بگويم. زندگي ما ... منزوي، بي طراوت و حزن آور شده است. فعاليت دانشگاهي صفر، مردم ... بيگانه و از ته دل کينه توز [هستند] » (فريزبي، 1981: 32).
کمي پس از انتساب زيمل در استراسبورگ، جنگ جهاني اول شروع شد؛ سالن هاي سخنراني به بيمارستان هاي نظامي تبديل شدند و دانشجويان به جبهه هاي جنگ رفتند. بدين ترتيب، زيمل تا زمان مرگش به سال 1918 به عنوان چهره اي حاشيه اي در محيط دانشگاهي آلمان باقي ماند. او هرگز از يک کارنامه ي دانشگاهي متعارف برخوردار نشد. با وجود اين، پيروان دانشگاهي فراواني را در زمان حياتش به سوي خود جلب کرد و با گذشت زمان بر آوازه اش به عنوان يک انديشمند افزوده هم شد.

نظريه ي زيمل

گئورگ زيمل انديشمند معاصر وبر و يکي از بنيان گذاران جامعه ي جامعه شناسي آلمان بود. او يک نظريه پرداز جامعه شناختي تا حدي غير متعارف بود (فريزبي، 1981؛ لوين، کارتر و گورمن، b 1976، a 1976 ). يکي آن که تأثير فوري و عميقي بر تحول نظريه ي جامعه شناختي در آمريکا گذاشت. در حالي که مارکس و وبر سال هاي زيادي ناديده گرفته شده بودند. کار زيمل به شکل گيري و توسعه ي يکي از کانون هاي اوليه ي جامعه شناسي آمريکا، يعني دانشگاه شيکاگو و نظريه ي عمده ي آن، کنش متقابل نمادين، کمک کرد (جاوورسکي، 1995؛ 1997). مکتب شيکاگو و کنش متقابل گرايي نمادين همان گونه که خواهيم ديد، در دهه ي 1920 و اوايل دهه ي 1930 بر جامعه شناسي آمريکا تسلط داشت (بالمر، 1984). عقايد زيمل اساساً به اين خاطر در شيکاگو نفوذ پيدا کرد که چهره هاي مسلط سال هاي اوليه ي مکتب شيکاگو، يعني البيون اسمال و رابرت پارک در اواخر قرن نوزدهم در برلين با نظريه هاي زيمل آشنا شده بودند. پارک به سال هاي 1899 و 1900 در کلاس هاي درس زيمل حضور يافته بود و اسمال نيز در طول دهه ي 1890 طي مکاتبات گسترده با زيمل همکاري داشت. آنها در رساندن عقايد زيمل به دانشجويان و اساتيد شيکاگو، ترجمه ي برخي از آثارش و جلب توجه طيف وسيعي از مخاطبان آمريکايي به زيمل عامل مهمي بودند (فريزبي، 1894: 29).
جنبه ي ديگر غيرمتعارف بودن کار زيمل، سطح تحليل او يا دست کم همان سطح تحليلي است که به واسطه ي آن در آمريکا معروف شده بود. در حالي که وبر و مارکس ذهن خود را به مسائل کلان مقياسي چون عقلانيت جامعه و اقتصاد سرمايه داري معطوف کرده بودند، زيمل بيشتر به خاطر کار بر روي مسائل با مقياس کوچک تري همچون کنش و کنش متقابل فردي شناخته شده است. او در ابتدا به خاطر تفکر نشأت گرفته اش از فلسفه ي کانت درباره ي شکل هاي کنش متقابل (18) (مانند کشمکش) و سنخ هاي کنشگران متقابل (19) (براي مثال، بيگانه) مشهور شد. در اصل، زيمل اساساً فهم کنش متقابل ميان انسان ها را يکي از وظايف اصلي جامعه شناسي تلقي مي کرد. اما بررسي انواع گوناگون کنش متقابل در زندگي اجتماعي، بدون برخي ابزارهاي مفهومي امکان ناپذير بود. در اين جا است که شکل هاي کنش متقابل و سنخ هاي کنشگران متقابل را که در وضعيت هاي اجتماعي مختلف يافت مي شوند، مجزا نمايد. بنابراين، او با اين تجهيزات توانست اين زمينه هاي مختلف کنش متقابل را تحليل و درک کند. به همين سان، متقابل مفيد واقع شود. اين کار زيمل تأثير عميقي بر کنش متقابل گرايي نمادين گذاشت که هم چنان که از نامش بر مي آيد کنش متقابل را در کانون توجه خود قرار داده است. با اين همه، يکي از شگفتي هاي کار زيمل اين است که او به مسائل کلان مقياسي که ذهن مارکس وبر را به خود مشغول کرده بود نيز تا حدي پرداخت. اما اين کار او بسيار کمتر از کارش در باب کنش متقابل مورد توجه قرار گرفت، هر چند که اخيراً نشانه هايي مبني بر افزايش علاقه به جنبه هاي کلان مقياس جامعه شناسي زيمل ديده شده است.
سبک کار زيمل در زمينه ي کنش متقابل نيز تا اندازه اي در پذيرش او از سوي نظريه پردازان اوليه ي جامعه شناسي آمريکا مؤثر بود. هر چند او نيز مانند وبر و مارکس کتاب هاي حجيمي نوشت، اما يک رشته مقالات ظاهراً ساده درباره ي موضوعات جالبي چون فقر، روسپي، خسيس و ولخرج، و بيگانه نيز نگاشت. ايجاز اين مقالات و جذابيت محتواي آنها، اشاعه ي عقايد زيمل را بسيار آسان تر ساخت. متأسفانه اين مقالات، آثار گسترده تر زيمل را (براي نمونه، فلسفه ي پول که در 1978 به انگليسي برگردانده شد؛ رجوع کنيد به پاگي، 1993) که مي توانستند براي جامعه شناسي اهميت زيادي داشته باشند، تحت الشعاع قرار دادند. با اين حال، به واسطه ي همين مقالات کوتاه و ماهرانه بود که زيمل توانست بيشتر از مارکس و وبر بر نظريه ي جامعه شناختي اوليه ي آمريکا تأثير گذارد.
بدون بحث هر چند کوتاه درباره ي فلسفه ي پول زيمل، نبايد اين مبحث را ببنديم، چرا که ترجمه ي انگليسي اين اثر توجه طيف کاملاً جديدي از نظريه پردازان علاقمند به فرهنگ و جامعه را برانگيخته است. هر چند جهت گيري کلان زيمل درکتاب فلسفه ي پول او آشکارتر است، اما اين مسئله هميشه در کار زيمل وجود داشت. براي مثال، اين جهت گيري او در کار مشهورش درباره ي دوگان و سه گان (20) به وضوح ديده مي شود. زيمل فکر مي کرد هنگامي که يک گروه دو نفره (دوگان) با اضافه شدن نفر سوم به يک گروه سه نفره (سه گان) تبديل مي شود، تحول جامعه شناختي بسيار مهمي در آن رخ مي دهد. امکانات اجتماعي تازه اي در گروه سه نفره پديد مي آيد که اساساً در يک دوگان نمي توانست به وجود بيايد. براي مثال، در يک سه گان يکي از اعضا مي تواند در اختلافات بين دو نفر ديگر به عنوان داور يا ميانجي عمل کند. مهم تر از همه اين که دو نفر از اعضا مي توانند با يکديگر متحد شوند و بر عضو سوم تسلط يابند. اين قضيه در مقياس کوچک همان چيزي را نشان مي دهد که ممکن است با ظهور ساختارهاي سطح کلان اتفاق بيفتد، به اين ترتيب که اين ساختارها از افراد جدا شده و بر آنها تسلط يابند.
همين درون مايه در اساس فلسفه ي پول نيز حضور دارد. زيمل بيش از هر چيزي به پيدايش نوعي اقتصاد پولي در جهان مدرن توجه داشت، به گونه اي که فرد جدا شده و بر او تسلط يابد. اين مضمون به نوبه ي خود بخشي از يک مضمون حتي فراگيرتر در کار زيمل به شمار مي آيد که آن همانا سيطره ي فرهنگ به عنوان يک کل بر افراد است. از ديدگاه زيمل، فرهنگ گسترده تر و عناصر گوناگون آن (از جمله اقتصاد پولي) در جهان مدرن گسترش مي يابند و به موازات گسترش آنها اهميت فرد کاهش مي يابد. براي مثال، هم چنان که فن آوري صنعتي وابسته به اقتصاد مدرن گسترده تر و پيچيده تر مي شود، از اهميت مهارت ها و توانايي هاي تک تک کارگران بيش از پيش کاسته مي شود. در نهايت، کارگر با ماشيني صنعتي روبرو مي شود که روي آن - اگر نگوييم هيچ نظارتي - نظارت اندکي مي تواند اعمال کند. به طور کلي، زيمل گمان مي کرد که توسعه ي فرهنگ گسترده تر در جهان مدرن، در نهايت به کاهش روز افزون اهميت فرد منجر خواهد شد.
گرچه جامعه شناسان بيش از پيش به معاني ضمني گسترده تر کار زيمل پي مي برند، اما نفوذ اوليه ي او اساساً مديون بررسي هايي درباره ي پديده هاي اجتماعي با مقياس خردي چون شکل هاي کنش متقابل و سنخ هاي کنشگران متقابل بوده است.

پي‌نوشت‌ها:

1. براي آشنايي با استدلال مخالف با اين ادعا و ديدگاه پيوستگي بين جامعه شناسي مارکسيستي و جريان اصلي جامعه شناسي آلمان، رجوع کنيد به زايدمن (1983).
2. Mind
3. Mental products
4. Psychological constructs
5. Spirit
6. Contradiction
7. Praxis
8. Labor theory of value
9. Surplus
10. Alienation
11. Prestige
12. Status
13. Hero
14. Formal rationality
15. Charismatic
16. Rational - legal
17. Taoism
18. Forms of interaction
19. Type of interactants
20. Dyad & Triad

منبع مقاله :
ريتزر، جورج؛ گودمن، داگلاس جي. (1390) نظريه جامعه شناسي مدرن، ترجمه: خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.