سرچشمه هاي جامعه شناسي بريتانيا

تا اين جا به تحول جامعه شناسي در فرانسه ( کنت و دورکيم ) و آلمان ( مارکس، وبر و زيمل ) پرداخته ايم. اکنون به قرينه ي همين تحول در جامعه شناسي انگليس مي پردازيم. چنانچه خواهيم ديد، گرچه افکار قاره ي اروپا تأثير خود را
سه‌شنبه، 11 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سرچشمه هاي جامعه شناسي بريتانيا
 سرچشمه هاي جامعه شناسي بريتانيا

 

نويسندگان: جورج ريتزر
داگلاس گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي
عبّاس لطفي زاده

 

تا اين جا به تحول جامعه شناسي در فرانسه ( کنت و دورکيم ) و آلمان ( مارکس، وبر و زيمل ) پرداخته ايم. اکنون به قرينه ي همين تحول در جامعه شناسي انگليس مي پردازيم. چنانچه خواهيم ديد، گرچه افکار قاره ي اروپا تأثير خود را بر جامعه شناسي اوليه ي بريتانيا گذاشتند، اما نفوذ افکار بومي انگليس مهم تر بود.

اقتصاد سياسي، بهکردگرايي و تکامل اجتماعي

فيليپ آبرامز (1968) مدعي شد که جامعه شناسي بريتانيا بر مبناي سه سرچشمه ي غالباً ناسازگار اقتصاد سياسي، بهکردگرايي و تکامل اجتماعي در قرن نوزدهم شکل گرفته است. (1) از اين رو، هنگامي که جامعه شناسي لندن در 1903 تأسيس شد، اختلاف نظرهاي شديدي بر سر تعريف جامعه شناسي وجود داشت. اما با اين حال، کمتر کسي در اين مسئله ترديد داشت که جامعه شناسي مي تواند يک علم باشد. اين اختلاف نظرها به جامعه شناسي بريتانيا ويژگي متمايزي بخشيد. اکنون هر يک از آنها را به طور مختصر بررسي مي کنيم.

اقتصاد سياسي

اقتصاد سياسي (2) به عنوان نظريه ي جامعه ي صنعتي و سرمايه داري قلمداد مي شود و پيشينه اش در کار آدام اسميت (3) (1790-1723) قابل پيگيري است. اقتصاد سياسي تأثير عميقي بر کارل مارکس گذاشته بود. مارکس اقتصاد سياسي را به دقت مطالعه کرده و منتقد آن بود. اما اقتصاددانان و جامعه شناسان بريتانيايي اين موضع را اتخاذ نکردند. آنها به اين عقيده ي اسميت گرايش داشتند که « دستي نامرئي » بازار کار و کالاها را شکل مي دهد. آنها بازار را واقعيت مستقلي مي انگاشتند که بر فراز افراد ايستاده و بر رفتار آنها نظارت مي کند. جامعه شناسان بريتانيايي مانند اقتصاددانان سياسي و بر خلاف مارکس بازار را به عنوان نيرويي مثبت و به منزله ي سرچشمه ي نظم، هماهنگي و انسجام جامعه در نظر مي گرفتند. از آن جا که آنها نسبت به بازار و به طور کلي تر جامعه نگاه مثبتي داشتند، اين وظيفه ي انتقاد از جامعه را براي خود قائل نبودند، بلکه تنها وظيفه ي خود را در گردآوري داده ها راجع به قوانيني مي دانستند که بازار يا جامعه بر مبناي آنها عمل مي کنند. هدف آنها فراهم کردن واقعيت هاي مورد نياز دولت به منظور فهم نحوه ي عملکرد نظام بود تا از اين طريق، دولت بتواند به نحو خردمندانه تري آن را هدايت کند.
آن ها بر واقعيت ها تأکيد داشتند، اما کدام واقعيت ها؟ در حالي که مارکس، وبر، دورکيم و کنت ساختارهاي جامعه را به عنوان واقعيت هاي بنيادي مورد توجه قرار مي دادند، انديشمندان بريتانيايي بر افرادي تأکيد داشتند که اين ساختارها را آرايش مي دهند. آنها با بررسي ساختارهاي کلان مقياس بر آن بودند تا داده ها را در سطح فردي گردآوري کنند و سپس از ترکيب آنها تصويري جمعي به وجود آورند. در اواسط قرن نوزدهم آمارگرايان بر علم اجتماعي بريتانيا تسلط داشتند و چنين گردآوري داده ها وظيفه ي عمده ي جامعه شناسي تلقي مي شد. هدف آنها جمع آوري واقعيت هاي « محض » بدون هر گونه نظريه پردازي و فلسفه بافي بود. اين جامعه شناسان تجربي هيچ تمايلي به علايق نظريه پردازان اجتماعي نداشتند. آنها به جاي نظريه پردازي کلي، « بر تهيه ي شاخص هاي دقيق تر، روش هاي بهتر طبقه بندي و گردآوري داده ها، جدول هاي عمر بهبود يافته تر، سطوح بالاي مقايسه پذيري ميان مجموعه داده هاي جداگانه و امثال آنها تأکيد داشتند » (آبرامز، 1968: 18).
بعدها خود همين جامعه شناسان آمارگرا بودند که علي رغم ميل باطني خود، محدوديت هايي را در رويکردشان مشاهده کردند. برخي از آنها نياز به نظريه پردازي هاي گسترده تر را احساس نمودند. آنها به اين تصور رسيدند که مسئله اي همچون فقر به معايب نظام مبتني بر بازار و نيز کل جامعه مربوط مي شود. اما بيشتر آنها به رغم اين که هم چنان تأکيد شان بر افراد بود، نظام بزرگ تر اجتماعي را زير سئوال نبردند؛ و در عوض به مطالعات ميداني مفصل تر و ايجاد فنون آماري پيچيده تر و دقيق تر روي آوردند. به نظر آنها مشکل اصلي در روش هاي پژوهشي ناکارآمد نهفته بود نه در کل نظام. به گفته ي فيليپ آبرامز، « آمارگرايان بريتانيايي به خاطر تأکيد مبرم بر توزيع شرايط فردي، نمي توانستند به تصويري از فقر به عنوان محصول ساختار اجتماعي دست پيدا کنند... آنها به مفهوم قرباني شدن ساختاري دست نيافتند و شايد هم نمي توانستند دست پيدا کنند » (1968: 27). آمارگرايان علاوه بر تعهد نظري و روش شناختي به بررسي افراد، با سياستگذاران حکومتي آن چنان همکاري نزديکي داشتند که بعيد بود به اين نتيجه برسند که مشکل اصلي در نظام سياسي و اقتصادي بزرگ تر نهفته است.

بهکرد گرايي

دومين ويژگي تعيين کننده ي جامعه شناسي بريتانيا، بهکرد گرايي (4) يا تمايل به حل مسائل اجتماعي از طريق اصلاح افراد بود که هر چند با اقتصاد سياسي در ارتباط است اما از آن قابل تفکيک است. گرچه دانش پژوهان بريتانيايي به اين تشخيص رسيده بودند که مشکلاتي در جامعه وجود دارند (براي مثال، فقر)، ولي هنوز به جامعه ي شان اعتقاد داشتند و خواستار حفظ آن بودند. آنها بر آن بودند تا از وقوع خشونت و انقلاب جلوگيري کنند و خواستار اصلاح نظام بودند تا از اين طريق نظام بتواند به همان شکلي که هست ادامه ي حيات دهد. از همه مهم تر، آنها در پي جلوگيري از ظهور يک جامعه ي سوسياليستي بودند. بدين سان، جامعه شناسي بريتانيا همانند جامعه شناسي فرانسه و برخي از شاخه هاي جامعه شناسي آلمان جهت گيري محافظه کارانه اي داشت.
از آن جا که جامعه شناسان بريتانيايي نمي توانستند يا نمي خواستند سرچشمه ي مسائلي از قبيل فقر را در کل جامعه رديابي کنند، در نتيجه سرچشمه ي اين مسائل را در خود افراد جستجو مي کردند. اين همان صورت ابتدايي تر تعبيري است که ويليام رايان (1971) بعدها آن را « سرزنش قرباني » ناميد. آنها توجه بسيار زيادي را به طيف وسيعي از مسائل فردي همچون « جهل، ضعف روحي، عدم خلوص، بهداشت نامناسب، فقر، جرم و جنايت و از همه مهم تر مشروب خواري (5) » معطوف کرده بودند (آبرامز، 1968: 39). آنها آشکارا گرايش به اين داشتند که براي همه ي گرفتاري هاي اجتماعي يک علت ساده پيدا کنند و عاملي که بيش از همه توجه آنها را به خود جلب کرده بود الکليسم بود. مسئله اي که بهکردگرايان را به تأکيد بر اين عامل کشانده بود، اين بود که الکليسم جزء مقوله ي آسيب شناسي فردي است و نه آسيب شناسي اجتماعي. بهکردگرايان فاقد يک نظريه ي مربوط به ساختار اجتماعي و يا علل اجتماعي يک چنين مسائل فردي بودند.

تکامل اجتماعي

اما ادراک نيرومندي درباره ي ساختار اجتماعي در زير سطح بيروني جامعه شناسي بريتانيا کمين کرده بود که در نيمه ي دوم قرن نوزدهم با رشد علاقه به تکامل اجتماعي متجلي شد (سندرسون، 2001). آثار اگوست کنت که بخشي از آنها در دهه ي 1850 توسط هري مارتينيو به انگليسي ترجمه شده بود، تأثير زيادي در اين قضيه داشت (هواکر - دريزدال، 2000). گرچه کار کنت خيلي سريع علايق را برنينگيخت، اما در ربع آخر اين قرن، تعدادي از انديشمندان انگليسي جذب اين کار و تأکيد آن بر ساختارهاي وسيع تر جامعه، جهت گيري علمي (اثبات گرايانه)، جهت گيري تطبيقي و نظريه ي تکاملي او شدند. با اين حال، شماري از انديشمندان بريتانيايي در مخالفت با برخي از زياده روي هاي نظريه ي کنت (براي مثال، گرايش او به ترفيع جامعه شناسي تا پايه ي يک دين) برداشت خاص خودشان را از جهان توسعه دادند.
از ديدگاه آبرامز اهميت واقعي کنت در اين نهفته است که مبناهايي را براي ابراز مخالفت با « نبوغ سرکوبگر هربرت اسپنسر » فراهم کرده بود (آبرامز، 1968: 58). اسپنسر چه از جهت مثبت و چه از جهت منفي، چهره ي مسلطي بر نظريه ي جامعه شناسي بريتانيا بويژه نظريه ي تکاملي بود (جِي. ترنر، 2000).

هربرت اسپنسر (1903-1820)

خلاصه اي از زندگي نامه هربرت اسپنسر

هربرت اسپنسر در 27 آوريل 1820 در دربي انگلستان ديده به جهان گشود. او نه در رشته هاي هنر و علوم انساني، بلکه در موضوعات فني و کاربردي تحصيل کرده بود. در 1837 به عنوان مهندس عمران در يک شرکت راه آهن مشغول به کار شد و تا 1846 در اين شغل باقي ماند. در طول اين دوره به مطالعات شخصي اش ادامه داد و آثاري را در زمينه هاي علمي و سياسي به چاپ رساند.
اسپنسر در 1848 به سردبيري نشريه ي اکونوميست برگزيده شد و عقايد روشنفکرانه اش آغاز به شکل گيري نمود. به سال 1850 نخستين اثر عمده اش را با عنوان ايستايي اجتماعي تکميل کرد. در مدت نوشتن اين کتاب بيماري بيخوابي اش براي نخستين بار گريبانگيرش شد و با گذشت زمان بر مشکلات رواني و جسماني اش افزوده مي شد. او در ادامه ي زندگي اش همواره از يک رشته اختلالات عصبي رنج مي برد.
در 1853 ارثيه اي دريافت کرد که به او امکان داد شغلش را کنار گذاشته و بقيه ي عمرش را به عنوان يک دانش پژوه اشرافي به سر کند. او هرگز درجه يا سمت دانشگاهي به دست نياورد. اسپنسر هر چقدر که منزوي تر مي شد و بيماري جسماني و رواني اش شديدتر مي شد، بازدهي اش به عنوان يک دانش پژوه افزايش مي يافت. او سرانجام نه تنها در انگلستان بلکه در تمام جهان مشهور شد. به گفته ي ريچارد هوفستتر، « طي سه دهه ي بعد از جنگ داخلي [آمريکا]، بدون فهم آثار اسپنسر امکان فعاليت در هيچ زمينه ي فکري وجود نداشت » (1959: 33). از جمله پشتيبانان او کارخانه دار صاحب نام، اندرو کارنگي، بود که در 1903 زماني که اسپنسر از بيماري عذاب آورش رنج مي برد اين متن را برايش نوشت:
استاد گران قدرم ... شما هر روزه در ذهن من پديدار مي شويد و اين « چرا »ي هميشگي در ذهنم نقش مي بندد که چرا او بايد در بستر افتاده باشد؟ چرا او بايد برود؟ ... جهان هم چنان از بزرگترين مغزش بي خبر است. ... اما روزي بيدار خواهد شد و آموزه هايش را درخواهد يافت و برترين جايگاه را به او اختصاص خواهد داد. (کارنگي، به نقل از پيل، 1971: 2)
اما اين سرنوشتي نبود که در انتظار اسپنسر بوده باشد.
يکي از جالب ترين خصوصيات اسپنسر که مي توان آن را يکي از عوامل ناکامي فکري اش دانست، اکراه او از خواندن آثار ديگران بود. او از اين جهت به ديگر غول اوليه ي جامعه شناسي، يعني اگوست کنت شباهت داشت که او هم به « بهداشت مغزي » معتقد بود. خود اسپنسر درباره نياز به خواندن آثار ديگران مي گفت: « در سراسر زندگي ام يک انديشه ورز بودم نه يک مطالعه گر و مي توانم هم آواز با هابز بگويم که اگر به اندازه ي آدم هاي ديگر مطالعه مي کردم چيز زيادي نمي آموختم » (ويلشاير، 1978: 67). يکي از نويسندگان درباره ي « شيوه ي غيرقابل درک او در جذب دانش از طريق منافذ پوستي .... [و اين که] او ظاهراً هيچ کتابي را نخوانده است » سخن گفته است (ويلشاير، 1978: 67).
اگر او آثار دانش پژوهان ديگر را نمي خواند، پس عقايد و بينش هايش از کجا سرچشمه مي گرفت؟ به گفته ي خود اسپنسر، عقايدش به طور غير ارادي و به گونه ي شهودي در ذهنش پديد مي آمدند. او مي گفت که عقايدش « اندک اندک و به دور از مزاحمت عوامل خارجي و بدون هر گونه نيت آگاهانه و يا کوشش قابل ملاحظه اي » پديدار مي شد (ويلشاير، 1978: 66). اسپنسر يک چنين شهودي را بسيار مؤثرتر از مطالعه و تفکر دقيق مي پنداشت: « راه حلي که از اين طريق به دست مي آيد احتمالاً درست تر از راه حلي است که طي کوشش از پيش تعيين شده اي [که] انديشه را منحرف مي کند »، حاصل مي شود (ويلشاير، 1978: 66).
اسپنسر به دليل همين بي ميلي اش به مطالعه ي جدي آثار ديگران لطمه هايي را متحمل شد. در واقع، اگر هم اثر فرد ديگري را مي خواند غالباً تنها در پي يافتن تأييدي براي عقايد خاص مستقلاً آفريده اش بود. او عقايدي را که با آنها موافق نبود، ناديده مي گرفت. از اين رو است که چارلز داروين، انديشمند معاصر اسپنسر، درباره ي او گفته است: « اگر او خود را به ملاحظه ي بيشتر عادت مي داد، حتي به قيمتِ ... از دست دادن بخشي از قدرت تفکرش، انسان شگفت انگيزي مي شد » (ويلشاير، 1978: 70). بي اعتنايي اسپنسر به قواعد دانش پژوهي او را به رشته اي از عقايد عجيب و ادعاهاي بي پايه و اساس در باب تکامل جهان سوق داده بود. به همين دليل، جامعه شناسان در قرن بيستم کار اسپنسر را رد کردند و به جاي روش او، دانش پژوهي دقيق و پژوهش تجربي را برگزيدند.
اسپنسر در 8 دسامبر 1903 در گذشت.
براي فهم عقايد اسنپسر مقايسه و مقابله ي آن با نظريه ي کنت سودمند خواهد بود.

اسنپسر و کنت

گرچه اسپنسر از لحاظ نفوذ بر تحول نظريه ي جامعه شناسي غالباً با کنت در يک رديف قرار مي گيرد (جِي. ترنر، a 2001) اما تفاوت هاي مهمي بين آنها وجود دارد. براي مثال، به سختي مي توان اسپنسر را در مقوله ي محافظه کاران قرار داد. در واقع، اسپنسر در نخستين سال هاي فعاليتش بيشتر به عنوان يک ليبرال سياسي انگاشته مي شد، و او بعدها نيز عناصري از ليبراليسم را در سراسر زندگي اش حفظ کرد. با وجود اين، اين قضيه نيز حقيقت دارد که اسپنسر روز به روز در زندگي اش محافظه کارتر شد، به گونه اي که تأثير بنيادي اش، هم چنان که در مورد کنت نيز صادق است، محافظه کارانه بود.
يکي از ديدگاه هاي ليبرالي اسپنسر که به گونه ي ناخوشايندي با محافظه کاري اش همزيستي داشت، پذيرش آموزه ي اقتصاد آزاد بود. او احساس مي کرد که دولت بجز نقش انفعالي اش در حراست از مردم، نبايد در امور فردي دخالت کند. اين به آن معنا است که اسپنسر بر خلاف کنت به اصلاحات اجتماعي علاقه اي نداشت، و خواستار آن بود که زندگي اجتماعي آزادانه و به دور از هر گونه نظارت خارجي تکامل يابد.
اين تفاوت، اسپنسر را به عنوان يک داروينيست اجتماعي مطرح مي سازد (جي. جونز، 1980). به بياني دقيق تر، او به عنوان يک داروينيست اجتماعي معتقد به اين ديدگاه تکاملي بود که جهان همواره به سمت بهتر شدن به پيش مي رود. بنابراين آن را بايد به حال خود رها کرد؛ دخالت خارجي تنها مي تواند وضعيت را بدتر سازد. اسپنسر اين نظر را پذيرفته بود که نهادهاي اجتماعي نيز مانند گياهان و جانوران خود را با محيط اجتماعي شان به گونه ي مثبت و پيشرفت آميزي تطبيق مي دهند. او اين ديدگاه داروينيستي را نيز پذيرفته بود که فرايندي از انتخاب طبيعي، يعني « بقاي اصلح » (6) در جهان اجتماعي در کار است. بدين معنا که اگر دخالت خارجي در کار نباشد، انسان هاي « صالح » مي توانند ابقا و تکثير يابند و حال آن که انسان هاي « ناصالح » در نهايت منقرض خواهند شد. (نکته ي جالب اين که، اين اسپنسر بود که اصطلاح « بقاي اصلح » را چند سال پيش از کار چارلز داروين درباره ي انتخاب طبيعي ابداع کرد.) تفاوت ديگر بين اسپنسر و کنت در اين بود که اسپنسر بر فرد تأکيد مي کرد، در حالي که کنت بر واحدهاي بزرگ تري همچون خانواده تأکيد داشت.
کنت و اسپنسر با دورکيم و ديگران در پايبندي به تحقق نوعي علم جامعه شناسي سهيم بوده اند (هينز، 1992). که همين خود ديدگاه جالبي براي نظريه پردازان اوليه فراهم آورده بود.
تأثير ديگر اسپنسر که در آن نيز با کنت و دورکيم شريک بود گرايش او به در نظر گرفتن جامعه به عنوان يک موجود زنده بود. در اين قضيه اسپنسر ديدگاه و مفاهيمش را از زيست شناسي به عاريت گرفته بود. او به ساختار کلي جامعه، روابط متقابل اجزاي جامعه و کارکردهاي آنها براي يکديگر و نيز براي کل نظام علاقه نشان مي داد.
مهم تر از همه اين که اسپنسر نيز مانند کنت تصويري تکاملي از تحول تاريخي در ذهن داشت. اما با وجود اين، از چند جهت به نظريه ي تکاملي کنت انتقاد داشت، و بويژه قانون مراحل سه گانه ي او را نپذيرفته بود. او استدلال مي کرد که کنت به بررسي تکامل صرفاً در حوزه ي افکار و بر حسب تحول فکري پرداخته بود. در حالي که خود اسپنسر بر آن بود تا نوعي نظريه ي تکاملي را بر حسب جهان واقعي ومادي بپروراند.

نظريه ي تکاملي

دست کم دو ديدگاه عمده ي تکاملي در کار اسپنسر قابل تشخيص است (هينز، 1988؛ پرين، 1976).
ديدگاه نخست عمدتاً به افزايش حجم جامعه مربوط مي شود. جامعه هم به لحاظ تکثير افراد و هم به لحاظ ترکيب گروه ها رشد مي يابد (پيچيدگي) (7). حجم روز افزون جامعه موجب ظهور ساختارهاي اجتماعي گسترده تر و تفکيک يافته تر و نيز تفکيک فزاينده ي کارکردهاي آنها مي شود. اما جوامع علاوه بر رشد حجمي شان، در جهت پيچيدگي بيشتر نيز تکامل مي يابند که اين امر از طريق به هم پيوستگي هر چه بيشتر گروه هاي هم جوار صورت مي پذيرد. بدين سان، اسپنسر از حرکتي تکاملي سخن مي گويد که جوامع بر مبناي آن، از حالت ساده به جوامع پيچيده (8)، پيچيده ي مضاعف (9) و پيچيده ي شديد (10) تکامل مي يابند.
اسپنسر نظريه ي تکاملي ديگري را نيز ارائه داده است که طبق آن حرکت تکاملي از جوامع نظامي (11) به جوامع صنعتي اتفاق مي افتد. اما تعريفي که اسپنسر از جوامع نظامي دارد با تعاريف معمول آن تفاوت دارد؛ پيش تر جوامع نظامي بر مبناي سازماندهي شان براي جنگ هاي تهاجمي و يا دفاعي تعريف مي شدند. در حالي که اسپنسر منتقد جنگ بود و احساس مي کرد که جنگ در مرحله ي نخست، در متحد کردن جوامع (براي مثال، از طريق غلبه ي نظامي) و در ايجاد دسته هاي بزرگ تري از افراد، که لازمه ي حرکت به سمت جامعه ي صنعتي بود، نقشي کارکردي داشته است. اما با ظهور جامعه ي صنعتي، جنگ کارکرد خود را از دست داده است و از تکامل بيشتر جوامع جلوگيري مي کند. جوامع صنعتي بر مبناي خصوصياتي چون رفاقت، نوعدوستي، تخصصي شدن گسترده، و به رسميت شناختن دستاوردها استوار است و نه ويژگي هاي مادرزادي و همکاري داوطلبانه و مهم تر از آن با نوعي اخلاق مشترک نيرومند انسجام مي يابد. نقش دولت در اين جوامع صرفاً متمرکز و منحصر به اين امر است که مردم چه کاري را نبايد انجام دهند. آشکار است که چنين جامعه ي صنعتي مدرني کمتر از جوامع جنگ طلب گذشته، ستيزه جو خواهند بود. هر چند اسپنسر مفهومي جهان شمول درباره ي تکامل اجتماعات به سمت جامعه ي صنعتي در ذهن داشت اما او اين احتمال را ناديده نمي گرفت که پسرفت هاي دوره اي هم ممکن است به سمت جنگ و جوامع جنگ طلب اتفاق بيفتد.
اسپنسر در نوشته هاي اخلاقي و سياسي اش، عقايد ديگري را نيز درباره ي تکامل جامعه عرضه کرد. يکي اين که، او جامعه را در جهت پيشرفت به سوي يک وضعيت آرماني، متکامل و اخلاقي تصور مي کرد. و ديگر آن که، او استدلال مي کرد که جوامع اصلح ابقا مي شوند و جوامع ناصالح يکي پس از ديگري از صحنه ي بقا حذف خواهند شد. نتيجه ي اين فرايند، افزايش سطح قدرت تطبيقي براي کل جهان است.
بدين ترتيب، اسپنسر طيفي از عقايد پر مايه و پيچيده را درباره ي تکامل اجتماعي مطرح کرد. عقايد او در آغاز با موفقيت هاي بزرگي روبرو شد، سپس سال هاي زيادي از اعتبار افتاد، و اخيراً با ظهور نظريه هاي جامعه شناختي نوتکاملي دوباره احياء شده است (باتل، 1990).

واکنش عليه اسپنسر در بريتانيا

اسپنسر با وجود تأکيدش بر فرد، بيشتر به خاطر نظريه ي کلان مقياسش درباره ي تکامل اجتماعي معروف شده بود. او از اين حيث، در تضادي آشکار با جامعه شناسي بريتانيايي ماقبل خود قرار داشت. با اين حال، واکنش عليه اسپنسر بيشتر به خاطر تهديدي بود که ايده ي بقاي اصلح او در برابر بهکردگرايي مورد علاقه ي جامعه شناسان اوليه ي بريتانيا به وجود آورده بود. گرچه اسپنسر بعدها برخي از عقايد نامتعارفش را انکار کرد، اما همواره بر فلسفه ي بقاي اصلح و نيز بر مخالفت با اصلاحات اجتماعي و مخالفت با دخالت دولت پاي مي فشرد:
تقويت آدم هاي بي عرضه به هزينه هاي آدم هاي شايسته، نهايت ستمکاري است. اين کار نوعي تدارک عمدي فلاکت براي نسل هاي آينده است. براي آيندگان هيچ مصيبتي بزرگ تر از اين نيست که جمعيت فزاينده اي از آدم هاي کودن، تنبل و بزهکار را برايشان به ارث گذاريم ... تمام تلاش طبيعت در اين است که از شر چنين آدم هايي خلاص شود، لوث وجودشان را از جهان پاک سازد و فضاي بيشتري را براي شايسته ترها باز کند ... اگر آنها براي زندگي کردن شايستگي کافي نداشته باشند خواهند مرد و همان بهتر که بميرند. (اسپنسر، به نقل از آبرامز، 1968: 74).
يک چنين عقايدي در تضادي آشکار با جهت گيري بهکردگرايانه ي جامعه شناسان اصلاح طلب بريتانيا قرار داشت.

پي‌نوشت‌ها:

1. براي آشنايي با تحولات جديدتر در جامعه شناسي بريتانيا، رجوع کنيد به آبرامز و ديگران (1981).
2. Political economy
3. اسميت که معمولاً به عنوان يکي از اعضاي پيش گام جنبش روشنگري اسکاتلند (چيتنيس، 1976) و يکي از اخلاق گرايان اسکاتلندي (اشنايدر، 1967: xi) به شمار مي رود، درصدد تثبيت مبنايي براي جامعه شناسي بود.
4. Ameliorism
5. Intemperance
6. Survial of the fittest
7. Compounding
8. Compound
9. Douby-Compound
10. Trebly - Compound
11. Militant

منبع مقاله :
ريتزر، جورج؛ گودمن، داگلاس جي. (1390) نظريه جامعه شناسي مدرن، ترجمه: خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.