همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

شب شهادت، شب دامادي

هر چه به حاج علي موحّد مي گويم: « سر شکسته را نمي شود پانسمان کرد و به امان خدا رهايش کرد. بايد اين شکستگي بخيه شود ؟»
يکشنبه، 16 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شب شهادت، شب دامادي
 شب شهادت، شب دامادي

 

نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

پانسمان کن، بايد بروم

شهيد حاج علي موحّد دوست

هر چه به حاج علي موحّد مي گويم: « سر شکسته را نمي شود پانسمان کرد و به امان خدا رهايش کرد. بايد اين شکستگي بخيه شود ؟»
مي گويد: « من بايد براي سرکشي محورها سريع به خط بروم! »
مي گويم: « حاج علي موحّد! شما چند دقيقه پيش با موتور به زمين خورده ايد! سرتان شکاف برداشته! خونش بند نمي آيد! »
مي گويد: « پانسمان کن، مي خواهم بروم! »
من هم سرش را پانسمان مي کنم و او دوباره سوار موتور مي شود و به راه خود ادامه مي دهد! (1)

شب شهادت، شب دامادي

شهيد رسول فغاني

پدر شهيد مي گويد: « در مدّتي که در جبهه بود، دو الي سه نامه براي ما نوشت، در نامه هايش عکس صدام را به صورت مضحکي مي کشيد و زير آن مي نوشت: « اين مردي است که ما بايد او را به زانو در بياوريم. » در خاتمه ي آخرين نامه اش نوشته بود شب شهادت من، مانند شب دامادي من است، در شهادت من گريه نکنيد، بلکه بايد جشن بگيريد. پس از شهادتم برادرم بايد اسلحه ي مرا بردارد و تا آخرين نفس با صدام بجنگند. » (2)

تا خدا نخواهد کسي شهيد نمي شود

شهيد غلامعلي پيچک

دو نفر از دوستانم داخل سنگر نشسته بودند. عراقي ها محور ما را بدجوري زير آتش گرفته بودند. مرتّب مي گفتند: « پيچک بيا داخل سنگر، آتش خيلي سنگين است. » من گوشم بداهکار نبود و همچنان سرگرم زدن آرپي جي بودم. يکدفعه اطرافم پر از گرد و خاک و دود شد. از يکي از بچّه ها شنيدم که داد مي زد: « پيچک پودر شد! »
پس از چند لحظه که غبار و دود فروکش کرد، يکي از بچّه ها وقتي من را سالم ديد، با تعجّب گفت: « پيچک! پيچک! ترکش نخوردي ؟ سالمي ؟» گفتم: « من سالم هستم ». عقب که برگشتم، ديدم آن دو نفر که تو سنگر بودند، هر دو شهيد شده اند: حيرت زده بودم. توپ خورده بود زير پاي من، حداقل موج انفجارش مي توانست من را از پاي درآورد، اما من سالم ماندم و آن دو نفر داخل سنگر شهيد شدند. به صراحت دريافتم که تا موعد سر نرسد، هيچ اتّفاقي نمي افتد و يقين پيدا کردم که تا خدا نخواهد، کسي شهيد نمي شود. » (3)

هيچ مشکلي نداريم

شهيد محمود پايدار

گروهان شهيد مشايخي و گروهان شهيد بينا موظف بودند تا طبق قرار، سيمهاي خاردار فرشي را ببرند و زير سيمهاي توپي چاشني کار بگذارند تا با اعلام رمز عمليات و دستور حمله، چاشني را منفجر کنند تا راه عبور باز شود. امّا مثل اينکه قرار نبود همه چيز بر وفق مراد ما باشد. يک دفعه متوجّه شديم که چاشني گم شده است. وضعيت بدي پيش آمده بود، خيلي ها روحيّه اشان را از دست داده بودند. چکار بايد مي کرديم ؟ چيزي به ساعت 11 و آغاز حمله نمانده بود. آيا راهي بود ؟ همه از يکديگر مي پرسيديم: « حالا تکليف ما چيست ؟ چه اتّفاقي مي افتد ؟»
دلهره ي ما بيجا نبود، چون ما تنها معبري براي عبور باز کرده بوديم و در اطراف ما پر از مين هاي خنثي نشده بود. مين هايي که هر لحظه ممکن بود، بر اثر تماسي کوچک منفجر شوند. جلويمان هم که کمين عراقي ها بود، باز مي گشتيم ؟ نه! حتي اين سؤال به ذهنمان هم نيامد، چون مدتها بود که خودمان را براي اين عمليات آماده مي کرديم. مدتها انتظار چنين روزي را مي کشيديم. حاضر بوديم علي رغم تمام خطرات جلو برويم ولي قدمي به عقب برنگرديم. عقربه ي ساعت هم که لحظه به لحظه، ثانيه به ثانيه جلوتر مي رفتند و زمان به ساعت 11 نزديکتر مي شد. بچّه هاي تخريب به سراغ شهيد پايدار آمدند و گفتند: « به نظر شما چکار بايد کرد ؟»
شهيد پايدار در آن موقعيت هم تبسم کرد و گفت: « خدا با ما است. خودش همه چيز را درست مي کند. سعي کنيد روحيّه اتان را از دست ندهيد. »
در همان زمان سردار سليماني مجدداً تماس گرفت و پرسيد: « آيا آماده هستيد ؟ وضعيت شما چگونه است ؟ مشکلي نداريد ؟»
و باز هم آقاي پايدار جواب داد: « هيچ مشکلي نداريم. نگران نباشيد. »
« نگران نباشيد. » اين عين جمله اي بود که شهيد پايدار گفت. شايد اگر او اينطور خونسرد و مقاوم رفتار نمي کرد، شايد اگر او به جاي اينکه با تبسّم با مشکلات برخورد کند، عصباني مي شد و فرياد مي کشيد، نصف بيشتر افراد گردان روحيّه اشان را از دست مي دادند و حتي از زور نااميدي و ناچاري به گريه مي افتادند. امّا شهيد پايدار با وظايف يک فرمانده ي واقعي آشنا بود. بعد از اينکه جواب سردار سليماني را داد، از جاي خود برخاست و آهسته خودش را به نيروهاي تخريب رساند و گفت: « براي چي اينطور خودتان را باخته ايد ؟ اصلاً جاي نگراني نيست. مسئله اين است که شما چاشني را با خودتان آورده ايد و حالا گم شده است، پس اگر خوب و با خونسردي بگرديد، حتماً پيدايش مي کنيد. »
صحبتهاي او باعث شد که بچّه ها با روحيّه ي خوبي دوباره تلاش کنند و از اول همه جا را بگردند. بالاخره هم چاشني را ميان سنگها پيدا کردند و درست چند لحظه قبل از ساعت 11، توانستند چاشني را کار بگذارند.
با آتش عراقي ها، شهيد پايدار با صداي بلند و استواري فرياد زد: « الله اکبر، بچّه ها به پيش! » (4)

تلاش او به همه روحيّه داد

شهيد اسماعيل فرجواني

قايق ها در هور به پيش رفتند. به مواضع و سيم هاي خاردار دشمن رسيدند. ناگهان اسماعيل با بي سيم به نيروها فرمان ايست داد: غوّاص ها نتوانسته بودند سيم هاي خاردار را براي عبور قايق ها باز کنند. راه بسته بود. اسماعيل با ديدن اين وضع با سرعت به داخل آب پريد.
فرمان داد: بچّه ها! بپريد تو آب!
نيروهاي گردان با فرمان اسماعيل به درون آب پريدند. حدود هزار متري شنا کردند تا به خط اول دشمن رسيدند. اسماعيل جلوتر از همه بود و بچّه ها پشت سرش حرکت مي کردند. هنگامي که از آب بيرون آمدند باد سردي که در حال وزيدن بود به سر و صورتشان مي خورد و آنها به شدت مي لرزيدند. علي پشت بي سيم بود اما از سرما نمي توانست صحبت کند. ناصر هم نمي توانست صحبت کند. ناصر هم نمي توانست پيام هاي اسماعيل را مخابره کند. لرزش شديدي بر بدن همه افتاده بود. اما اسماعيل با اين که اولين کسي بود که به آب زده بود بدون اين که به روي خود بياورد کارها را انجام مي داد. گوشي بي سيم علي را مي گرفت و به گروهان ها دستور مي داد. گوشي ناصر را برداشت و با لشکر صحبت مي کرد. لحظه اي از تب و تاب و حرکت باز نمي ايستاد.
نيروها با ديدن اسماعيل روحيّه گرفتند و تحرکشان بيشتر شد. با يک حمله ي برق آسا خط شکسته شد و عمليات به پيروزي رسيد. (5)

ممنوع المنبر هستم ولي کار ديگري انجام مي دهم!

شهيد حجت الاسلام شيخ فضل الله محلاّتي

وقتي شهيد محلاّتي ممنوع المنبر شده بود، براي بچّه ها کلاسهاي تابستاني گذاشته بود، مي گفت: « ممنوع المنبرم کرده اند، کار ديگر انجام مي دهم. »
در سالن مسجد، با پرده، کلاسها را از هم جدا کرده بود. هفت کلاس براي بچّه ها تشکيل مي شد. خود او به بچّه ها درس نمي داد، فقط نظارت مي کرد و گاهي هم برايشان صحبت مي کرد. بچّه ها را به اردو مي برد و به آنها جايزه مي داد. خرج کلاسها را هم خود او تأمين مي کرد. حتي بچّه هاي پرورشگاه را به همين کلاسها آورد و تشويقشان کرد. اين مسجدي بود که وقتي ساخته مي شد، خود شهيد محلاّتي آهن و سيمان به پشت گرفته بود و در ساختن آن کمک مي کرد. (6)

هر که را جاي من گذاشتند اطاعت کنيد

شهيد علي بينا

قد و بالاي گرد و قلنبه اش را نگاه کردم. خيلي سياه شده بود. چشمانش گود رفته بود. طهماسب بدرود هم يک گروهان گرفت. رفتيم جلو و ديديم عراقيها آن طرف خاکريز هستند و ما اين طرف. به بينا خبر دادم، گفت: « نارنجک بيندازند. »
ما نارنجک مي انداختيم و آنها تيراندازي مي کردند. عظيمي، آرپي جي، برداشت. وقتي بلند شد، تيربارچي عراقي او را زد. هوشنگ آزادي بلند شد، او را هم زدند. خانعلي صيقلي يکي زد و عمل نکرد.
گفتم: « بينا، چه مي گويي ؟»
گفت: « عقب نشيني کنيد و از مسير ديگر برويد. »
دجله رو به رويمان بود. سمت راستمان غوغايي بود. هواپيماها از آن طرف دجله بلند مي شدند و مي رفتند جبهه ي مياني ما را مي کوبيدند و بر مي گشتند. از دود و آتش جبهه ي ما معلوم بود که در شرق دجله مي جنگند. دور زديم و سمت ديگر خاکريز سنگر گرفتيم. بچّه ها توانستند چند موشک آرپي جي شليک کنند و عراقيها را بتارانند. يک حاج آقا روحاني همراه ما بود. او داد زد: « الله اکبر. » تيربارچي عراقي، او را هدف گرفت. دستش را کشيدم و گلوله ها از بالاي سرش گذشتند. يک گلوله ي خمپاره ي 60 کنار علي بينا منفجر شد و او را پرتاب کرد. بينا داد زد: « يا زهرا ... » من و حاجي دويديم به سويش. بينا بنا کرد به خنديدن. گفتم: « چه بلايي سرت آمد ؟»
خنديد و دو بار فاطمه ي زهرا را صدا کرد. گفتم: « حالا بخند. يک ساعت ديگر معلوم مي شود چه بر سرت آمده. »
از سر و صورت و سينه و شکم بينا خون مي آمد. پيراهنش را جر دادم و ديدم جاي سالم ندارد. گفتم: « بس که گفتي مي خواهم شهيد شوم. »
باز خنديد. داد زدم: « چرا مي خندي، خوب! »
من و حاجي بلندش کرديم. گلوله ي دشمن امان نمي داد. بينا گفت: « بچّه ها، گوش به فرمان فرمانده تان باشيد، ها. ديگر سفارش نکنم. »
گشتيم دنبال برانکارد. پيدا نکرديم. بينا را کشان کشان آورديم دم آب. قايق خبر کرديم و او را سپرديم به راننده ي قايق. گفت: « هر کس را که به جاي من گذاشتند، فرق نمي کند. حرفش را زمين نزنيد. »
گفتم: « آخر سر کار خودت را کردي بينا. »
وقتي قايق دور شد، مهره هاي کمرم صدا کردند. گفتم: اگر شهيد شدي که هيچ؛ وگرنه بلايي سرت بياورم که حظ کني! (7)

کارهايي براي حفظ روحيّه ي بچّه ها

شهيد حميد ايرانمنش

شوخي هايش همه را سرحال مي آورد. امکان نداشت آدم ناراحت باشد و حميد بگذارد اين ناراحتي ادامه پيدا کند. کارهايي که براي حفظ روحيّه ي نيروها مي کرد، واقعاً تحسين برانگيز بود. مثلاً وقتي صبح زود، بين راه بچّه ها حتي نان خشک براي خوردن نداشتند، او از توي کوله پشتي اش چراغ پريموس و قابلمه و وسايلي در مي آورد و يک آبگرمو ( اشکنه ) درست مي کرد و بچّه ها را به خوردن دعوت مي کرد و همين حال همه را جا مي آورد. به خاطر همين خصلت هاي او بود که گروهانش يکي از سرحال ترين و فعال ترين گروهان ها بود که مي شد سخت ترين عمليات را به آن محوّل کرد. (8)

پي‌نوشت‌ها:

1- فرشتگان نجات، ص 51.
2- قربانگاه عشق، ص 193.
3- بي کرانه ها، صص 402-401.
4- گردان نيلوفر، صص 70-68.
5- شور عشق، ص 130.
6- پرواز در پرواز، ص 97.
7- تلّ آتشين، صص 173-172.
8- چريک، ص 76.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.