همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

حلقه ي محاصره را شکست

در يک مرحله از برنامه هاي شناسايي شبانه که به حالت خزيده، خودمان را به منطقه ي دشمن کشيده و در حال جلو رفتن بوديم، در طول راه ناگهان پاي يکي از بسيجيان گروه شناسايي با يک عدد مين منوّر برخورد کرد؛ نزديک...
سه‌شنبه، 18 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حلقه ي محاصره را شکست
 حلقه ي محاصره را شکست

 

نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

خودش را روي مين منوّر انداخت!

شهيد گمنام

در يک مرحله از برنامه هاي شناسايي شبانه که به حالت خزيده، خودمان را به منطقه ي دشمن کشيده و در حال جلو رفتن بوديم، در طول راه ناگهان پاي يکي از بسيجيان گروه شناسايي با يک عدد مين منوّر برخورد کرد؛ نزديک بود برنامه ي تک شبانه و شناسايي ما، با آگاهي دشمن به خطر بيفتد که در يک چشم بهم زدن بسبيجي فداکار مهلت نداد و دست به اقدام عجيب و فداکارانه اي زد. او ناگهاني خودش را با شکم به روي مين در حال عمل و انفجار انداخت و قبل از آنکه مين فرصت انفجار وگسترش کامل پيدا کند، آن را در ميان سينه و شکم خودش بر زمين فشرد و به انفجار مين فرصت گسترش نداد. در نتيجه مين منوّر در درون شکم و سينه ي او منفجر شد و پيکر بي جانش درون چاله ي ايجاد شده بر اثر انفجار، باقي ماند و خون مطهرش قسمتي ديگر از خاک مقدس کربلاهاي ايران اسلامي را رنگين ساخت. (1)

بدون پروا، خاکريز را احداث کرد!

شهيد قربانعلي بيدکي

در آغاز جنگ تحميلي و در گرماگرم نبرد حصر آبادان، در ابتداي کار نيروي متشکّلي از ارتش و سپاه که قادر به ايستادگي و مقاومت در مقابل عمليات گسترده و سيل سپاهيان مهاجم باشد، در منطقه موجود نبود. تنها نيروي اندکي که در آن روزهاي تلخ نبرد با بعثيان کافر با ارتش همکاري مي کرد، نيرويي متشکّل از جوانان خالص و فداکار محلي بنام فدائيان اسلام بود.
در يکي از درگيريهاي مقطعي و نبردهاي نابرابر، دشمن متجاوز، آتش کوبنده ي سنگيني بر روي سنگرهاي ما، واقع در محل ديده باني مشهور به ايستگاه 7 فرو ريخت.
دليل اصلي تمرکز اينهمه آتش پر حجم هم بر روي اين نقطه ي به خصوص، بدين لحاظ بود که يکي از جوانان گروه فدائيان اسلام که نوجواني فوق العاده جسور، شجاع و با ايمان بود و در آن زمان بيش از 16 سال نداشت، پشت فرمان گريدر نشسته بود و بدون پروا از حجم اين همه آتش، با ايمان محکم و عزمي راسخ مشغول احداث خاکريز بود.
دشمن هم که از محل ديده باني واقع در نقطه دور دست فعاليت او را زير نظر گرفته بود و کار زدن خاکريز را مانعي در مقابل انجام عمليات شيطاني اش مي دانست، سعي داشت با کليه ي توان مانع انجام اين عمل گردد.
در اين بين ناگهان گلوله ي توپي مستقيماً بر روي گريدر فرود آمد، در نتيجه دود و گرد و خاک عظيمي همراه با صداي کر کننده ي انفجار در همه جا پخش شد، همه ي ما که از دور ناظر بر جريان کار قهرمانانه اين نوجوان فداکار بوديم، به روي زمين افتاديم و تا مدّتي به حالت درازکش بي حرکت باقي مانديم. به محض سربلند کردن، نگاه نگرانمان را به جانب محلي که راننده ي گريدر در آنجا مشغول بکار بود انداختيم و کوچکترين اثري از وي در پشت فرمان گريدر نديديم!... با احساس تأسّف و ناراحتي تمام و با اطمينان از به شهادت رسيدن و تکّه تکّه شدنش، دسته جمعي به طرف محل انفجار دويديم، تا در صورت امکان به انتقال پيکر خونينش بپردازيم. هنوز چند قدمي بيشتر به سمت جلو بر نداشته بوديم، که با کمال حيرت و ناباوري او را ديديم که با قيافه اي سرتاپا گرد و خاک گرفته دوباره به طرف گريدر دويد و با يک جهش دلاورانه به پشت فرمان نشست و شروع به ادامه ي کار قبلي اش کرد.
او ابتدا با خم کردن به موقع سرش، از اصابت گلوله در امان مانده بود؛ البته شعله و حرارت ترکش به موي مجعد سرش سرايت کرده و باعث شعله ي ور شدن موها گرديده بود که او براي خاموش کردن اين شعله فروزان از همان بالا خودش را روي زمين پرتاب کرده و به سرعت سرش را به درون شنهاي نرم و خاک و ماسه هاي محل فرو برده و موفّق به خاموش کردن آن، قبل از رسيدن آتش و حرارت به پوست سرش شده بود. سرانجام هم قبل از عصر کارش را به انجام رسانيد و در ميان فرياد شوق و تکبير حاضران چون سرداري فاتح قدم بر روي زمين نهاد و به ميان سنگرنشينان برگشت. (2)

حلقه ي محاصره ي دشمن را شکست و نيروها را نجات داد

شهيد جاسم نادري نژاد

در تنگه ي چزّابه قبل از عمليات فتح المبين دشمن بعثي پاتک زد. خبر به جاسم رسيد و او از شدّت ناراحتي به خروش آمد. طاقت ماندن نياورد. چند نفر از برادران زبده و جنگ آزموده ي سپاهي و بسيجي را انتخاب کرد، و به قصد انتقام گرفتن و وارد آوردن ضربه ي کوبنده به نيروهاي دشمن مستقيماً از اهواز عازم چزّابه گشت. قبل از پايان رسيدن همان شبي که دشمن پاتک زده بود و مغرور به موفقيت خودش بود، آرپي جي به دست همچون شيري خشمگين به مقابل دشمن شتافت. تعداد قابل توجّهي از نفرات و تانک و زرهپوشهاي آنان را منهدم ساخت و با سرافرازي تمام به سمت نيروهاي خودي برگشت. به محض برگشتن اطلاع حاصل کرد که 230 نفر از بچّه هاي رزمنده در ديدگاه شماره 4 تپه ي نبئه ( تپه ي شهداي فعلي ) در محاصره ي کامل يک گردان مجهّز عراقي قرار گرفته اند و در خطر قتل عام شدن کامل هستند، و هيچ راه و چاره اي براي نجات آنها نيست. جاسم دلاور از شنيدن اين خبر ناگوار و مشاهده ي يأس کامل و دست روي دست نهادن ديگران، به سختي متغيّر گشت، و با وجود اينکه هنوز خستگي از تنش برطرف نشده بود، از همانجا همراه چند نفر از برادران داوطلب آرپي جي به دست به جنگ عراقي ها رفت و به محض رسيدن به گردان عراقي ها حمله کرد، دلاورانه حلقه ي محاصره را شکست و به هر طريق راه برگشتي جهت محاصره شدگان فراهم آورد و فاتح و سربلند همراه با محاصره شدگان به سوي سپاه اسلام برگشت.
در طول مسير برگشت، گلوله ي خمپاره اي در کنارش سقوط کرد و ترکشي از آن به بناگوشش اصابت کرد و پيکر رشيدش روي شن هاي داغ کربلاي ايران سرنگون گشت. (3)

لطافت روح

شهيد علي عليزاده

يکي از همان روزها با هم در داخل نخلستان جزيره مشغول قدم زدن بوديم. چشم مان به پرنده اي افتاد، تصميم گرفتم به طرفش تيراندازي کنم، ولي او مانع تيراندازيم شد و گفت: ما حق نداريم به دليل اينکه بشر هستيم و خودمان را گل سر سبد ديگر مخلوقات و جانداران دنيا مي دانيم بدون دليل و به منظور تنوّع و تفريح به سوي شان تيراندازي کنيم و مانع ادامه ي حيات و زندگي آنان گرديم. حتي کمي جلوتر که شغالي در مقابل مان درآمد از تيراندازي به سوي اين حيوان موذي هم جلوگيري کرد. پس از آن به سرعت از محل دورمان کرد و با حالت دلسوزانه اي گفت: چکارش داري، بگذار آزاد باشد و براي خودش به زندگي اش ادامه دهد. (4)

روي سيمهاي خاردار خوابيد تا ...

شهيد محبّي

تنها راه نجات عبور از حصار سيم خاردارهاي کلافي و درهم پيچيده اي بود که همچون حصاري غيرقابل عبور در برابرمان قيد علم کرده بود، اگر هم براي گشودن راهي از درون اين حصار فولادي شروع به قطع اين همه سيم خاردار پيچ در پيچ مي کرديم، ساعت ها وقت لازم بود تا بتوانيم کوره راه باريکي از ميان آن بگشائيم که در اين صورت عبورمان به تأخير مي افتاد و در نتيجه نيروهاي دشمن سر مي رسيدند، از طرفي هوا هم بکلّي روشن مي شد. از سوي ديگر تحت شرايط حاضر پس از کيلومترها به صورت غلت زدن و خزيدن رفتن بر روي سنگلاخ ها، پس از آن هم دست زدن به نبردي سنگين و مقابله با آن همه نيروها و صرف آخرين توان جهت شکست و از هم پاشيدن آنها بيش از اين تواني براي مقابله ي مجدد و پرداختن به نبردي ديگر براي مان نمانده بود، همگي از شدّت خستگي در حال از پا درآمدن بوديم. به اين لحاظ به هيچ وجه توان جنگيدن با يک نيروي تازه نفس را که از لحاظ تعداد چندين برابر خودمان بودند نداشتيم.
در نتيجه همگي بلاتکليف در حالي که غباري از يأس و نااميدي در چشمان مان خوانده مي شد در کار خودمان درمانده بوديم، همچون صيد در دام افتاده اي بوديم که هر لحظه انتظار رسيدن صيّاد را داشته باشد.
در اين ميان ناگهان يک بسيجي نوجوان بنام محبّي قدم پيش گذاشت، رو به فرمانده گردان مان که سر به زير در گوشه اي نشسته و زانوي غم به بغل کرده بود کرد و گفت: من آماده ام خودم را از جلو روي سيم خاردارهاي کلافي بيندازم، تا شماها با گذاشتن پا روي پيکر من بدون صدمه و به سلامت از روي ديوار سيم خاردار کلافي عبور کنيد و تا فرصت از دست نرفته جان خودتان را نجات دهيد.
فرمانده گردان اصلاً باورش نمي شد، و پيش خودش تصوّر مي کرد، حتماً اين نوجوان بسيجي از شدّت هيجان و احساسات و يا از کثرت ترس و ناراحتي کنترل خودش را از دست داده است که يک چنين ادّعاي غيرقابل باوري را بر زبان مي آورد لذا گفت:
پسر مگر ديوانه شده اي ؟ نکنه عقل خودت را از دست داده اي که چنين تقاضايي را از ما مي کني. اصلاً امکان ندارد که من اجازه يک چنين کاري را به کسي بدهم!...
جوان بسيجي 18ساله هم در حالي که بغض شديدي به سختي گلويش را فشرده بود، متقابلاً به فرمانده گردان گفت: من از مدّتها قبل آرزوي انجام يک نوع فداکاري کارساز را براي لشکر اسلام کرده ام و هميشه در انتظار رسيدن يک چنين فرصت مناسبي جهت دست زدن به فداکاري بوده ام. يک نوع فداکاري در حد بالا که بتواند عامل خدمت نسبتاً ارزنده اي باشد و از همه مهمتر ضمن داشتن اجر کافي منجر به شهادتم در اين راه گردد.
حال که خداوند اين توفيق را نصيبم فرموده، شما حق نداريد با به خطر انداختن جان صدها نفر از افراد يک گردان مانع قرباني شدن يک نفر داوطلب در راه خدا و قرآن گرديد. ناگهان صدايش را رساتر کرد و خروش سر داد: آقاي فرمانده گردان، من در اين لحظه ي حسّاس خدا را گواه مي گيرم شما که به عنوان يک فرمانده وظيفه ي حفظ جان افراد و پيدا کردن راه نجات براي رهايي يگان تان را بر عهده داريد و اينک در صورت عدم موافقت با درخواست من مرتکب اشتباه بزرگي مي گرديد. حاضريد جان افراد يک گردان را به خطر بيندازيد ولي از قبول يک قرباني حاضر به فداکاري در راه نجات اين همه انسان خودداري کنيد!؟...
بيش از اين چيزي نگفت و بدون اينکه منتظر تصميم و صدور فرمان فرمانده بماند، ناگهان در مقابل چشمان حيرتزده حاضران جلو رفت. نقطه ي مناسبي را انتخاب کرد ضمن سر دادن يک تکبير بلند با يک حرکت سريع خودش را روي سيم هاي خاردار افکند و فرياد کشيد: معطل چه هستيد، هر چه زودتر جان خودتان را از اين مهلکه نجات دهيد، چرا ايستاده ايد ؟ همين حالا سربازان دشمن از راه مي رسند و همه ي شما را به خاک و خون مي کشند و قتل عام مي کنند.
فرمانده گردان که به کلّي هاج و واج مانده و از شدّت تأثر اشک مي ريخت، چاره اي جز اين نديد و در حاليکه به دليل بغض شديد قادر به تکلّم و صدور فرمان نبود تمام ضمن تکان دادن دست اشاره به آن سو کرد و فرمان حرکت داد. در حالي که خودش قادر به نگاه کردن به آن سمت نبود و روي خودش را از آن جهت برگردانده بود. تا ناظر بر پيکر خونين لگدمال شده و قدّوسي اين بسيجي فداکار در راه اسلام و قرآن نباشد. افراد گردان هم با اکراه و بي ميلي تمام به سرعت از روي او گذاشتند و به آن سوي سيم خاردار رسيدند. در حالي که همگي دسته جمعي نواي نوحه و زاري سر داده بودند.
نوبت به آخرين نفر يعني فرمانده گردان رسيد. نگاهي پر از تکريم و تحسين بر جسد مطهر و سرپا خونين بسيجي شهيد راه دين محبّي قهرمان انداخت، هر چه سعي کرد دلش رضا به پاي گذاشتن بر روي اين پيکر مطهر و گذشتن از روي سيم خاردار را نداد، در عوض ابتدا با خضوع تمام در مقابلش زانو زد، چهره ي گل گونه از خون و مطهّر او را غرق در بوسه ساخت. پس از آن به آرامي از جايش بلند شد و با قيافه اي مصمّم رو به معاون گردان که اينک همراه با ديگر افراد در آن سوي سيم خاردار و موانع حيرت زده نظاره گر اين صحنه ي بي بديل بود کرد و فرمان داد: شما گردان را حرکت دهيد و منتظر من نباشيد، و تا فرصت هست جان خودتان و افراد را نجات دهيد. چون من تصميم گرفته ام، همين جا بمانم و در کنار اين شهيد والامقام به مقابله با دشمن بپردازم و کار تعقيب شما را به تأخير بيندازم. معاون گردان که با توجه به شرايط موجود چاره اي به جز اجراي دستور فرمانده نداشت، گردان در حال شيون و ناله را حرکت داد. در دقايق بعد به هنگامي که صف گردان در حال پيچيدن به پشت يک تپه ي شني در حدود چند صدمتر دورتر از موانع دشمن بود، صداي فرياد تکبير فرمانده گردان و پس از آن هم صداي غرش تيربار سبکش را شنيد. به اين طريق فرمانده گردان هم قهرمانانه جانش را فداي نجات جان افراد کرد و همانجا در کنار بسيجي فداکار به فيض شهادت نايل آمد. (5)

پي‌نوشت‌ها:

1- ره آورد سفر عشق، صص 74-73.
2- ره آورد سفر عشق، صص 80-78.
3- ره آورد سفر عشق، صص 94-93.
4- ره آورد سفر عشق، ص 118.
5- ره آورد سفر عشق، صص 130-126.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط